نشر سایه سخن
9.78K subscribers
13.1K photos
4.76K videos
270 files
3.8K links


📚📚کتابخانه ای همراه؛
همراه با شما تا هنر زندگی🌹🌹

خرید کتاب:
⬇️⬇️⬇️⬇️
www.sayehsokhan.com

📚ثبت سفارش مستقیم کتاب در دایرکت اینستاگرام:
👇👇👇👇
https://b2n.ir/s05391

آدرس: خ 12فروردین، کوچه بهشت آیین، پ 19 همکف
تلفن:66496410
Download Telegram
#ازدیگران

​۱‌. پنج شش سال پیش، نشسته بودم توی "دفتر کار"ی که در خانه درست کرده‌ام و سرگرم کار بودم. یادم هست یک پروژه‌ای بود در مورد بردن نفت از یک منطقه به منطقه دیگر‌ و نشسته بودم میزان آلودگی هوای ناشی از پر کردن تانکرهای نفت را حساب می‌کردم. آن وسط یک پیغام از لینکدین رسید که فلانی، من نگاه کرده‌‌ام به رزومه‌ات و دوست دارم گپی بزنیم و‌ ببینم علاقه‌ای داری برای شرکت ما کار کنی یا نه. یک شرکت خوب و بزرگ و معروفی بود، ولی دلیلی برای تغییر نمی‌دیدم. جواب دادم که نه، ولی از حرف زدن کسی نمرده. یک‌ گپی بزنیم و حرف شما را بشنوم و‌شما هم صدای من را. این هم تلفن. طرف خانمی بود پنجاه و اندی ساله و به غایت خوش‌صحبت و ماه. یک ربعی گپ زدیم و کلی هم رفیق شدیم. آخرش تشکری کردم و گفتم همین علاقه شرکت شما باعث افتخار است ولی جای ما فعلا بد نیست. جوابی که داد مدتهاست که نگاهم به خیلی مسائل را عوض کرده: "فکر می‌کردم بگی نه، ولی فکر کردم باید پرسید. کار هم مثل همه‌چیزهای دیگه همیشه خوب نیست و بالا پایین داره. بعد ما یاد گرفتیم که اگه اون موقع پایینش‌ که بپرسی، بیشترشون می‌گن آره. مهم اینه که کی بپرسی."

۲‌. یک درد ما آدمهای دنیا اینست که در لحظه زندگی می‌کنیم و کل تصویر از یادمان می‌رود. بیست و پنج سال پیش نظرسنجی کرده بودند که بهترین بازیکن کل تاریخ منچستریونایتد چه کسی است و جواب شده بود اریک کانتونا. ده سال بعدش که نظرسنجی کرده بودند شده بود دیوید بکهام. همیشه نظرها بر اساس بازیکنی است که در آن موقع نظرسنجی مشغول بازی است و "کل تاریخ منچستریونایتد" یک شوخی بیشتر نیست. جواب کار و زندگی و وضع ازدواج و مهاجرت به شهر جدید و بازگشت به کشور قدیم و‌ همه اینها، بر اساس اتفاقات چند هفته آخر است و نیاورد که آن یک نفر پیدا شود که بداند آن زمان که حس می‌کنی در بن چاهی همی بودم نگون اگر‌ بپرسد، "بیشترشون می‌گن آره".

۳. مرحوم آقای جابز می‌گفت که هر روز جلوی آینه می‌ایستد و از خودش می‌پرسد که اگر روز آخر زندگیش بود باز همین کار را ادامه می‌داد یا نه. بعد اگر جواب روزهای متمادی نه بود، مسیر را عوض می‌کرد‌. یک زمانی بود فکر می‌کردم تاکید اصلی این جمله روی آن قسمت "روز آخر زندگی" است. بعدها فکر می‌کردم تاکیدش روی عشق و علاقه آدمی به کاری است که می‌کند. امروز ولی باورم اینست که قسمت اصلی آن "روزهای متمادی" است. آقای جابز نمی‌خواسته که با یک روز و دو روز و سه روز اخم و تخم روزگار، تصمیمش عوض شود. صبر می‌کرده که بفهمد واقعا قصه جدی است یا نه و بعد تصمیم بگیرد. مرحوم آقای عیّاضی، دبیر فیزیک سال اول ما در دبیرستان البرز هم آن موقع که می‌گفت سه نیرو از یک طرف با فلان مقدار و دو نیرو در جهت مخالف با فلان مقدار بر این دیوار اثر می‌کنند و از ما می‌خواست که "برآیند" نیروها را بگیریم همین را می‌گفت. آن برآیند مجموعه اتفاقات در طول زمان است که باید در یاد بماند، تصمیم را بر اساس یک اتفاق گذرا نباید گرفت.

👤 #علی_فرنودیان
🆔 @SayehSokhan
. سرطان که گرفت بیست و دو سالش بود. گفت دراز کشیده بودم کنار استخر خانه پدری، دیدم مختصر بادی دارد جایی که نباید داشته باشد. مسخره می کرد که اگر این پوست و استخوانی نبودم که هستم، امکان نداشت ببینم و الان اینجا نبودم. رفت دکتر و گفتند سرطان تخمدان. شیمی درمانی و این طرف و آن طرف. پوستم کنده شد ولی آخرش خوب شدم و الان ده سالیه که از سرطان خبری نیست. عکسهای دوران بیماری را که دیدم، همه لبخند به لب بود. گفتم احسنت به این روحیه. گفت چه کنیم؟ پیش میاد. ماییم که باید از این سد بگذریم. دنیا که به ما چیزی بدهکار نیست.


۲. "دنیا چیزی به تو بدهکار نیست". اوایل این را زیاد می شنیدم و نمی‌فهمیدم. سالها که گذشت به نظرم مهمترین اصل زندگانی آمد. فارسیش می‌شود یک چیزی شبیه اینکه توقعی از دنیا نداشته باشید. ترجمه تحت‌اللفظیش را ولی بیشتر می پسندم. دنیا چیزی به آدمیزاد بدهکار نیست. همین که نفس می‌کشی، باید تمام توقعت باشد، اولش و آخرش.

۳. آقای بری شوارتز می‌گوید، در مصاحبه با آقای اسکات بری کافمن، و در هزار جای دیگر. می گوید که شادمانی و خوشی به تنوع زیاد نیست، به توقع کم است. انتظار که نداشته باشی از دنیا، همه چیز ساده‌تر است و خیال آسوده‌تر. انتظار که نداشته باشی از دنیا، سوال این نیست که دنیا برای من چه کرده، سوال اینست که من دنیا را جای بهتری کرده‌ام یا نه؟ سوال این نیست که من چرا فلان قدر حقوق می‌گیرم و بیشتر نمی‌گیرم، سوال اینست که چه می‌کنم برای این درآمد و چه می‌توانم بکنم که ارزش افزوده بیشتری تولید کنم؟ سوال این نیست که من آدم به این خوبی، چرا هزار و یک بلا سرم می‌آید. اینست که من، چه دارم برای ارائه؟

۴. از تمام حیوانات عالم، طلبکارشان فقط ماییم. هیچ نهنگی وقتی به ساحل می‌افتد فکر نمی کند که چون روزی به طریقی به نهنگ دیگری کمک کرده کائنات یک آب‌تنی دیگر به او بدهکار است. نهنگ که هیچ، یک‌سوم جمعیت جهان که باید روزی دو کیلومتر برای آب آشامیدنی و سه کیلومتر برای جمع آوری هیزم و چهار کیلومتر برای غذا پیاده روی کنند هم فقط به فکر گذرانند. جهان مدرن ولی، فارغ از دین و فرهنگ و جغرافیا، اعتقاد دارد به یک کارمای عجیبی. خیلیها که مثل دوست بیست و دو ساله من از سد بزرگی می‌گذرند، دنیا را متفاوت می‌بینند. به جای توقع از دنیا، صرفا می‌خواهند اسمشان را روی یک گوشه‌اش حک کنند. که ما اینجا بودیم، چیزی هم نخواستیم، جنگیدیم و اسممان روی این تکه سنگ ماند. گذشتن از این توقع عجیب بی ربط از دنیا، یکی از سرفصلهای مهم زندگیست. به قول آقای مارک تواین، چیزی بدهکارت نیست برادر. خیلی قبل از تو اینجا بوده.

پ.ن. دوست گل ما امروز هشت سالی است که شغلش جمع‌آوری پول برای تحقیق در مورد سرطان است.

👤 #علی_فرنودیان
@Farnoudian
🆔 @SayehSokhan
متن زیر از آقای #علی_فرنودیان است.


این خستگی،
مال دیروز و امروز نیست
ارثی است
که از اعقابم رسیده است
عباس کیارستمی - گرگی در کمین

۱. استخر تفریحی شهر ما یک سرسره مرتفع عظیم‌الجثه‌ای دارد که سی و چهل ساله‌ها هم از آن وحشت دارند و‌ دختر من دو ساله که بود، عاشق این سرسره بود. می‌رفت به سمت پله‌ها، یک‌ میله‌ای بین ملخ و دیوار بود که کمکی از آن تاب می‌خورد، بعد از پله‌ها بالا می‌رفت و خارج از نوبت از سرسره پایین می‌آمد. مفهوم صف و‌ نوبت را همانجا یادش دادم. انقدر ذوق سقوط آزاد داشت که همه را می‌زد کنار و می‌آمد پایین. یک‌ روزی وسط آن چند‌ ماه عاشقیش با سرسره استخر، مرد روس گردن‌کلفتی را دیدیم که با سر تراشیده و بازوهای سراسر خالکوبی و شکم‌ بزرگ، با پسر پنج‌ شش ساله‌اش ایستاده بود آن کنار. مرد به پسرک التماس می‌کرد که از پله‌ها بالا برو و از سرسره پایین بیا و پسرک می‌ترسید و زار می‌زد. بعد دختر من برای بار پنجاهم که از سرسره پایین آمد و باز رفت سراغ پله‌ها، مرد به زبان انگلیسی و با لهجه روسی درآمد که "ببین این دختره نمی‌ترسه، بعد تو پسری ولی می‌‌ترسی و گریه می‌کنی." آن موقع چیزی نگفتم، از شنیدن حرفی که زمان بچگی من اتفاقا خیلی هم معمول بود چنان جا خورده بودم که زبانم قفل شده بود. بعد توی راه خانه دخترک توی ماشین خوابید و من فکر کردم که اگر این اتفاق یک بار دیگر افتاد، به جای قفل شدن زبان، یک‌ مختصر توضیحی بدهم که پسر شما گریه‌ می‌کند چون‌ می‌ترسد. آن هم هزار دلیل ممکن است داشته باشد. یا زودتر نیاورده بودیدش اینجا که عادت کند، یا کلا ترس از ارتفاع دارد، یا اینکه از اینهمه اصرار سرکار‌ مغزش قفل کرده‌. دلیلش هر چه هست، شما بیجا می‌کنی که برای بالا بردن پسر خودت، به زور می‌خواهی دختر من را بیاوری پایین. آن هم نه که مثلا این از تو کوچکتر است و نمی‌ترسد، بلکه دختر است و قرار است بترسد و تو‌ پسری و قرار است نترسی.

۲. برای روز زن، اول می‌خواستم داستان خانم هریت تابمن‌ (https://t.me/farnoudian/7) را اینجا‌ بازنویس کنم. بعد فکر کردم از یک خانم ایرانی داستانی بنویسم. بعدش ولی، فکر کردم که روز زن، روز آدمهایی که در طول زندگی شاخ‌ غول شکسته‌اند نیست. روز همه است. روز آدمهای عادی. روز آدمهایی که صبح بیدار می‌شوند و فکر می‌کنند که یک روز دیگر را باید به شب برسانند و دوست دارند که برابر با هر انسان دیگری، نه به صرف جنسیتشان، بلکه به صرف انسانیتشان از محیط زندگیشان سهم برابر داشته باشند و قصه زندگیشان را نظریه تکامل و درصد چربی بدن و غلظت تستوسترونشان تعریف نکند و مجبور نباشند از بدو تولد یک جاده سربالایی را طی کنند که یک نفر دیگر برایشان تعریف کرده. روز زن روز نابغه‌ها و ساختارشکنان و بااراده‌ها نیست، روز آدمهای هر روزه است. روز دخترهایی که از سرسره استخر بالا می‌روند و گوشه‌چشمشان هم مدام به تخته شیرجه است. روز آدمهایی که شاید دلشان خواسته بمانند خانه و هر روز لوبیا پاک کنند و غذا درست کنند و از بچه‌ها مراقبت کنند، و یا دلشان خواسته بروند و سعی کنند تا دنیا را‌ زیر و‌ زبر کنند؛ و هر راهی را که انتخاب کردند، می‌خواهند واقعا انتخاب کنند ونمی‌خواهند که جنسیتشان برایشان از پیش تعیینش کند، که یک سبیلی آن بالا باد به غبغب بیندازد که "دلم نمی‌خواد‌ زنم کار‌ کنه." نمی‌خواهند که زحمتهایشان برای کار خانه همه به حساب "وظیفه" باشد و برای کار بیرون به حساب "اختیار".

۳. روز زن مال شکستن کلیشه‌هاست. پیش‌زمینه آن روزی است که دخترها همه کامل و پسرها همه شجاع نیستند. روزی که ناامنیهای گوشه و کنار روح همه ما لزوما توی قالبها نمی‌روند. آن روز فقط هم مال زنها نیست. آن روز کسی سر پسرهای روسِ کنار سرسره استخر هم به صرف جنسیتشان هوار نمی‌زند.

@Farnoudian
🆔 @SayehSokhan
نشسته بود و سرش را گرفته بود توی دستهایش. به عبارت "تاجر‌ مرگ" فکر می‌کرد. همیشه در ثروت غرق بود و در شهرت و در موفقیت. نه همسری داشت و نه فرزندی که به ارث فکر کند، و نه وقت و حوصله‌ای که به‌ میراث. همیشه کار‌ بود و کار‌ و کار‌ و اختراع تازه‌تر و امور مالی کارخانه‌های مختلف اسلحه‌سازی‌. اما "تاجر مرگ"؟ این یکی جدید بود. شاید هم راست می‌گفتند. مگر نه که پدرش مین زیردریایی اختراع کرده بود و خودش با اختراع دینامیت ثروتمند شده بود؟ مگر نه که پدرش اسلحه‌های جنگ کریمه را تهیه می‌کرد و خودش کارخانه‌های تولید آهن و فولاد را به کارخانه‌های توپ و تانک‌ تبدیل کرده بود؟ کسی که تمام زندگی خودش و‌ پدرش به تولید تیر و تفنگ گذشته، چرا باید میراثش گل و بلبل باشد؟

به برادرش فکر کرد: "بدبخت لودویک". لودویک همیشه در باکو مشغول استخراج نفت بود و زیاد‌ کاری با‌ تجارت مرگ نداشت. بعد از سالها کار‌ سخت، حالا که مرده بود، روزنامه‌ها با برادر معروفترش اشتباهش گرفته بودند که "تاجر‌ مرگ، دکتر‌ آلفرد #نوبل، دیروز مرد. مردی که ثروتش را با پیدا کردن راههای سریعتر برای کشتن آدمهای بیشتر جمع کرده بود." فکر کرد که نه میراث من، که میراث کل خانواده نوبل همین خواهد بود. همین تجارت مرگ. لودویک که رفت، ولی باید یک فکری کرد. این بار اشتباه شده، ولی چند سال دیگر که سر را‌ زمین بگذارم و بروم، همینها را باز برایم خواهند نوشت.

هفت سال با این فکرها گذشت. هفت سال بعد از‌ مرگ لودویک و آگهی ختم اشتباه، آلفرد در باشگاه سوئدیهای پاریس، نود و چهار درصد ثروتش را وقف کرد تا هر ساله جوایزی به پنج نفر در پنج رشته که "فارغ از ملیت به پیشرفت بشریت کمک شایانی کرده‌اند" اهدا شود‌. یک سال بعد، آقای نوبل‌ جان به جان‌آفرین تسلیم کرد و چند سال بعد از آن اولین جایزه نوبل اهدا شد. به نام مردی که هفت سال به خاطر یک آگهی ختم اشتباهی به‌ آنچه از خودش به جا می‌گذارد فکر کرده بود.

#علی_فرنودیان
🆔 @SayehSokhan
۱. اسم مریم میرزاخانی را بار اول دبیرستانی که بودم شنیدم. کسی بود که نشنیده باشد یعنی؟ با دو طلای المپیاد ریاضی جهانی المپیادیِ المپیادیها بود. یک جور مظهر نبوغ. بعد که رفتم شریف، آن روزهای اول که هنوز "المپیادیها" رفقای صمیمی نشده بودند و  یواشکی به هم نشانشان می‌دادیم که مثلا "این رضا صادقیه‌ها! طلای ریاضی جهانی!"، مریم میرزاخانی بازهم جایگاهش ویژه بود. دوستی داشتم که وقتی مریم را جلوی ساختمان ابن‌سینا می‌دید،  می‌گفت "نگاه مریم میرزاخانی به من افتاد، به آی‌کیوم چند تا اضافه شد‌." دیگری سری تکان می‌داد و می‌گفت "رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند." 

۲. بعد سالیان دراز گذشت و خبر دکترا گرفتن و پیشرفتهای علمیش دورادور رسید. نه که انتظار دیگری باشد البته. می‌چرخید بین هاروارد و پرینستون و استانفورد و در بالاترین سطوح می‌درخشید. تعجبی نداشت. حتی مدال فیلدز را هم که برد باز تعجب نکردم. یعنی فیلدز را به جز او کس دیگری باید می‌برد؟ به جایش آنچه همیشه متعجبم می‌کرد بی‌سر و صدا بودنش بود و افتادگیش‌. هستند آدمهایی که با یک دهم دستاوردهایش خدا را هم بنده نیستند. مریم میرزاخانی ولی ساکت بود. یادم هست آن روزهای بعد از مدال فیلدز، که اسمش دوباره سر زبانها افتاده بود و باز شده بود اسم خاص، با برادرم صحبت می‌کردم و به مصداقِ مشک آنست که خود ببوید می‌گفت "دیدی حتی وبسایت شخصی نداره؟ دمش گرم واقعا."

۳. خبر سرطانش را از تلگرام که دیدم، فرستادم برای یکی از آن صمیمی‌ترین دوستان زندگی که دوست مشترکمان بود و پرسیدم که واقعیت دارد یا نه، و گفت که ایکاش این لامذهب هم جزیی از آن این همه دروغی بود که از تلگرام در می‌آید، واقعیت است و بیمارستان است. گفت که همه می‌پرسند "چرا مریم؟" ده دقیقه‌ای حرف زدیم، حرف از دنیا و از بد نشستن تاس و از بخت و اقبال بد. بهتر از من می‌دانست که "چرا" سوالی نیست که اینطور مواقع معنی و کاربردی داشته باشد، ولی غم راستش با منطق و استدلال میانه خاصی ندارد. خداحافظی که کردیم دیدم قادر به کار نیستم. نیم ساعتی نشستم جلوی پنجره‌های بزرگ کتابخانه و بیرون را نگاه کردم و ملودی آقای گلاکِ دوست‌داشتنی را گوش کردم و بعد وسایل را جمع کردم و رفتم. بعضی روزها هست که آن "که چی؟" ِ درون آدمی قویتر از آن است که کار کند.

۴. مریم میرزاخانی دوست من نبود، ولی بیست و دو سال مثالِ من بود از آدمی که از سختکوشیش و همتش و نبوغش بهترین استفاده را کرده؛ از آدمی که با خودش در صلح است و عشقش نه به اسم در کردن و معروفیت، که صرفا به ریاضی است و به کارش؛ از آدمی که در کمتر از چهل سالِ روی این کره خاکی، یک انحنایی به مرزهای کائنات داده. امروز صبح بیدار شدم به این خبر گند که آن دختر ساکتِ مانتوخاکستریِ دانشکده ریاضی، آن خانم موقر پیراهن آبی کوتاه‌موی برنده مدال فیلدز، آن "مریم" ِ گفتگوهای طولانی من و دوستانم درباره نبوغ و سختکوشی، یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت. ایکاش مثالها نمی‌رفتند. یادش گرامی.

  #علی_فرنودیان
🆔 @SayehSokhan
۱. شبی از شبهای زمستان میرزا علی اکبر خان داور رفت منزل، اهل و عیال رو بوسید و رفت توی اتاقش. کمی تریاک را در الکل حل کرد و نشست پشت میز کارش. یک کم از معجونش خورد و فکر کرد به روزهای دانشجویی حقوق در سوییس، که چطور بی‌پولی خودش رو با قبول سرپرستی بچه‌های ابراهیم خان پناهی جبران کرده بود. خورد و فکر کرد به روزهای وزارت معارف، به تاسیس دادگستری نوین، به وزارت مالیه، به تاسیس اداره ثبت احوال و اجباری کردن نام خانوادگی برای تمام ملت ایران، به تاسیس بیمه ایران، و به همه زندگیش. تمام پنجاه و یک سالش. از اول تا آخر. از دهات ساری تا مدعی‌العمومی و وکالت و وزارت. فکر کرد و خورد و خورد و بعد توی تختش دراز کشید و دیگه پا نشد.

۲. "من پسیکولوژیست نیستم ولی ادعا می‌کنم که زودتر از دوستان و آشنایان داور به مشکلات روحی داور پی برده بودم. داور که هرگز سر هیچ قراری دقیقه ای دیر نمی‌کرد، این اواخر مدام خلف وعده می‌کرد و یک ساعت دو ساعت دیر میامد و گاهی قرارها کلا یادش می رفت". ابراهیم خان خواجه‌نوری می گوید در "بازیگران عصر طلایی"، نقل به مضمون البته. می گوید که یکی از اخلاقهای خوب آقای داور یکهو پنچر شده بود. همه هم می‌دیدند و کسی نمی‌فهمید. گردن کلفت مملکت بوده و سر قرارش نمی‌رفته و همه هم می‌گفتند آقای وزیر کار دیگر داشته و سرش شلوغ بوده و می‌رفتند خانه هاشان. کسی نمی گفته که این بدبخت شاید جای دیگر کارش می‌لنگد. شاید فشار کار این همه سالها عرصه را به آقای داور تنگ کرده. کسی فکر نمی‌کرده که این خلف وعده ها نشان این باشد که ناگهان که رضا شاه بی‌مهری کند، آقای داور تریاک را بریزد در الکل و ذره ذره سر بکشد بالا.

۳. اخلاقهای بد که خوب می‌شوند، سالها برنامه ریزی پشتشان بوده و تمرین خودآگاهانه و زحمت و پشتکار. اخلاقهای خوب ولی وقتی ناگهان بد می‌شوند یعنی یک جایی آن پشت مشتها توی روح و روان آدمی یک اتفاقاتی دارد می‌افتد. یک خاری دارد یک جایی می‌خلد. یک زخمی دارد مثل خوره روح را در انزوا و آهسته می‌خورد و می‌تراشد. آدم همیشه آرامی که ناگهان شروع می کند به پریدن به اطرافیان، آدم همیشه منظمی که شروع می کند به ریخت و پاش، آدم همیشه مهربانی که یکهو از قصد نیش بدی می‌زند و زهر بدی می‌ریزد، ممکن است که قصه‌شان جدیتر باشد از آن یک اتفاق.

۴. از یک سنی به بالا دکترها می‌گویند که مدام دست بکشید به اعضای خارجی بدن. یک وقت برآمدگی و فرورفتگی و خلاصه یک چیزی که قرار نبوده آنجا باشد پیدا نکنید. پیدا کردید بشتابید برای معاینه. با روح ولی کاری ندارند آدمها. مدام دست به روحشان نمی‌کشند که این "خلف وعده‌های مداوم آقای داور" را پیدا کنند. ببینند کجای داستانشان ممکن است بلنگد. حس نیست، حال نیست، حوصله نیست، و گاهی این دست کشیدن به روح فرآیندیست طولانی. می خواهیم همه چیز روحمان تند و سریع و ساده باشد. اهل فرآیندهای طولانی نیستیم ما آدمها.

✍️ #علی_فرنودیان
🆔 @SayehSokhan
موضوع: انتخاب رشته و تعیین سرنوشت


یکی از آن قدیمیها و صمیمیها پیغام داد که‌ خواهرزاده‌ام فردا انتخاب رشته دارد و دوست دارد که با تو‌ گپی‌ بزند و اگر دم دستی، صحبتی کنید و راهنماییش کن. بعد از یک چند باری که من‌ پیغام را نگرفتم و او نگرفت و‌ بالا و‌ پایین، بالاخره ساعت دوی صبح‌ ایران سعادت صحبت با جوان تازه‌کنکوری دست داد و صحبت از یمین و یسار و لاهوت و ناسوتِ دانشگاههای ایران کردیم. آن وسط هم من مدام تبصره می‌زدم که سالها‌ گذشته و حالا شاید شرایط فرق کرده باشد و آمریکا اینطوری است و ایران شاید آنطوری باشد و از این حرفها.

صحبت که تمام شد، فکرهای زیادی توی سرم بود که هر‌ کدامشان می‌توانند یک پست باشند. یعنی وقتی کسی که پدر و مادرش وقتی سال سوم عمران شریف بودی تازه ازدواج کردند و مزه کبابهای عروسی هم هنوز زیر دندانت است زنگ می‌زند که چه رشته‌ای انتخاب کنم، کلی فکر از ذهن آدمیزاد می‌گذرد و زندگی شخصی خودش را توی این نوزده ساله کلی مرور می‌کند. اما دردم اینجا این نیست. بعد از صحبت با دوست جوانمان به اینجا رسیدم که این چه برخوردی با سرنوشت یک آدم است که در هجده سالگی باید تصمیمی بگیرد که مسیرِ تا آخر عمرش را مشخص کند؟ این حالا تازه بهترین حالت این داستان است. یعنی این دوست جوان ما رتبه خیلی خیلی خوبی آورده بود و‌ از اول تا آخر حرف، بحثمان این بود که اگر انتخاب اول و دوم نشد حالا انتخاب سوم چه باشد. ولی حالا بگو در هجده سالگی انتخاب اول را قبول شد و در نوزده سالگی به این نتیجه رسید که علاقه و استعداد و ترجیحش جای دیگری است، این درست است که از هفت خوان رستم و دوازده خوان هرکول بگذرد تا برود آن رشته دومی؟

یعنی بنده که بیست و دو سال پیش انتخاب اولم را قبول شدم، از زیر هزار سیم خاردار سینه‌خیز نرفتم و از روی هزار دیوار نپریدم تا آخر بعد از سالها برسم به آنجایی که راضیم کند؟ یک شکل راحتتری نمی‌شد این قصه داشته باشد؟ یعنی آن روزی که من برحسب اتفاق با دوستی رفتم‌ کلاس ترمودینامیک رشته مهندسی شیمی و فکر کردم چقدر این درس را از درسهای عمران بیشتر دوست دارم، نمی‌شد که با استاد راهنما صحبت کنم و دو تا درس از‌ مهندسی شیمی بگیرم بلکه‌ آنجا‌ توانایی بالیدنم بیشتر بود؟

این رفقای عزیز ما که‌ از دانشگاههای آمریکا چندی یکبار‌ می‌آیند ایران سفر‌ و‌ یک سخنرانی می‌کنند که تا‌ انتقال حرارت در‌ محیطهای متخلخل دوی پیشرفته نگرفته باشی حرفهایشان را نمی‌شود فهمید، تا به حال کسی ازشان‌ پرسیده که توی آمریکا که استاد راهنمای دانشجوهای هجده ساله لیسانس هستند دانشگاه چه‌ خط و خطوطی برایشان تعیین کرده و چه آموزشها دیده‌اند؟ تا به‌حال برای کسی تعریف کرده‌اند که فهرست دانشجوها که دستشان می‌رسد، زیر اسم بعضیهایشان خط کشیده شده و‌ یک یادداشت کوچولو دارد که این اولین نسلی است که از خانواده‌اش وارد دانشگاه شده و هوایش را داشته باشید که یک وقت انصراف ندهد؟ کسی ازشان پرسیده آن طرف دنیا تغییر رشته چقدر راحت‌ است؟ خیلی‌ کار سختی است‌ که به این دوست ما بگویند که شما می‌دانی مهندسی دوست داری، سال اول ریاضی و فیزیک و معارف و دو تا درس دیگر را بگیر، بعد بین این سه تا رشته مهندسی با کمک استاد راهنما یکی را انتخاب کن؟

یک سری چیزهایی راستش نه سیاسی هستند، نه هزینه چندانی دارند، نه مساله تهاجم فرهنگی هستند، نه به مذهب ارتباطی دارند، نه حتی تغییر کلانی در سیستم کنکور احتیاج دارند. صرفا یک انعطاف کوچکی هستند برای راحتتر شدن زندگی جوان هجده ساله‌ای که می‌داند ریاضی دوست دارد، ولی نمی‌داند که پنجاه سال آینده زندگیش را باید به عنوان مهندس شیمی بگذراند یا مکانیک یا عمران یا برق. از هفتصد نفر ورودی هفتاد و چهار شریف دو نفر رشته‌هایشان را عوض کردند، هر دو هم از موفقترین بچه‌های رشته جدید شدند. اگر سیستم کمی راحتتر و انعطاف‌پذیرتر بود و از روز اول اینطور درک شده بود که با یاری استاد راهنما راحت می‌شود رشته را توی دانشگاه عوض کرد، شاید خیلی‌های دیگر امروز شادتر و خوشحالتر بودند. سالهاست این قصه دغدغه من بوده، اگر دغدغه شما هم هست، دست به دست بچرخانید بلکه برسد به دست کسی که یک گره‌ای از کار باز کند. به امید موفقیت همه دوستانی که امسال کنکور دادند هستم.

✍️ #علی_فرنودیان
🆔 @SayehSokhan