نشر سایه سخن
9.79K subscribers
13.1K photos
4.76K videos
270 files
3.8K links


📚📚کتابخانه ای همراه؛
همراه با شما تا هنر زندگی🌹🌹

خرید کتاب:
⬇️⬇️⬇️⬇️
www.sayehsokhan.com

📚ثبت سفارش مستقیم کتاب در دایرکت اینستاگرام:
👇👇👇👇
https://b2n.ir/s05391

آدرس: خ 12فروردین، کوچه بهشت آیین، پ 19 همکف
تلفن:66496410
Download Telegram
افسر پرسید خب، بار چندم است که در امتحان گواهینامه شرکت می‌کنید؟ گفتم نمی‌دانم، یادم نیست، شاید سوم، چهارم، پنجم: اهمیتی دارد؟ افسر گفت بله، اهمیتش این است که بعد از سه، چهار یا پنج بار هنوز نمی‌دانید در این خیابان تنگ و ترش نباید با چهل تا بروید. گفتم جناب سرهنگ شما تا حالا گربه زیر کرده‌اید؟ من یک شب با همین چهل پنجاه تا در جاده‌ای یک‌طرفه می‌راندم. راننده‌ی ماشین عقبی یک خل وضع بود که نور بالا مستقیم خوابانده بود توی چشم من و من، در آفتاب کم‌رمق زمستان هم کورم چه رسد به نوربالای زانتیا در تابستان . از طرفی شالم هم افتاده بود و وقتی داشتم دنبالش می‌گشتم و هم‌زمان آینه را بالا می‌دادم، فهمیدم که استخوان‌های گربه‌ی مادر زیر چرخ‌های ماشینم له شد. من کوبیدم روی ترمز و آن خل‌وضع هم از پشت کوبید به صندوق ماشین محقرم. هر دو پیاده شدیم. من رفتم سمتش .داد می‌کشیدم و محکم به سینه‌اش می‌کوبیدم و می‌گفتم تو کشتی‌ش .او گیج شده بود و درست وقتی داشتم اشک‌هایم را با شالم پاک می‌کردم، دیدم که بچه گربه آن‌جا، کنار جاده منتظر مادرش مانده .خل وضع داشت درباره‌ی بیمه می‌پرسید. درباره‌ی این‌که کوپن بیمه‌اش حیف است و هرچه بخواهم، نقدی می‌دهد. چه می‌گفت؟ چرا این‌قدر ابله بود؟
افسر داشت با انگشت‌هایش روی شلوارش چیزی می‌کشید. پرسید با بچه گربه چه کردید؟ گفتم مادرش را دفن کردم وبعد، بردمش خانه. نهایتن چند ماهه بود.چندی ازش مراقبت کردم. بعد سپردمش به کسی.
افسر پیاده شد. نشست کنار جاده. سیگارش را روشن کرد. یکی هم برای من. گفت سیگار در حین کار ممنوع است. سیگارش را خاموش کرد. جاده مه زده بود. افسر نشست پشت فرمان. صبر کرد سیگارم تمام شود. گفت من می‌رسانمتان. روشن است که باز در امتحان رد شدید. دست‌کم با این حال شیدا زیر چرخ ماشین کسی نمانید.

افسر با سرعتی استاندارد در جاده‌ی مه‌زده می‌راند.من شعر می‌خواندم:

«به‌خاطر سنگفرشی که مرا به تو می رساند
نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر حماسه
به خاطر سایه‌ی بام کوچکش
به خاطر ترانه‌ای کوچک‌تر از دست‌های تو
نه به خاطر جنگل‌ها، نه به خاطر دریا
به خاطر یک برگ
به خاطر یک قطره
روشن‌تر از چشم‌های تو
نه به خاطر دیوارها -به خاطر یک چپر
نه بخاطر همه انسانها -به خاطر نوزادِ دشمنش شاید
نه به خاطر دنیا -به خاطر خانه‌ی تو
به خاطر یقینِ کوچکت
که انسان دنیایی‌ست...»

شعر از احمد شاملو

#غزل_صدر
🆔 @SayehSokhan
در زایشگاه، زنی در تخت کناری‌ام خوابیده بود. هم‌زمان با من آمده بود و بچه‌هایمان در یک ساعت به دنیا آمده بودند. در اتاق عمل می‌شنیدم که پدر و مادرش و شوهرش بدطوری به دعوای لفظی مشغولند. تصور کنید که دو خانواده پشت در اتاق عمل یقه‌ی هم را گرفته باشند.
بچه‌ی زن را گذاشته بودند در یک تخت کوچک کنار خودش. بچه گرسنه بود نمی‌دانم شاید بغل مادرش را می‌خواست .بچه‌ی چندساعته جز امنیت و غذا چه می‌تواند بخواهد؟ زن می‌گفت شیر نمی‌دهم. پرستارها آمده بودند که یعنی چه که شیر نمی‌دهم؟ می‌گفت شیر نمی‌دهم؛ بگذارید بمیرد. مادرم بچه را برد حمام. رختش را عوض کرد. گذاشتش بغل مادرش. به مادرم می‌گفت از اینجا ببرش. شیرش نمی‌دهم. بچه تقریبن از حال رفته بود. زن می‌گفت بگذار بمیرد.می‌گفت بدهید پدر پفیوزش شیرش بدهد.روزها و شب‌های هولناکی را کنار آن زن گذراندم. هولناک. می‌دیدم که بچه را دنیا آورده و آن‌قدر تهی از درک است که هیچ و مطلقن هیچ مسئولیتی را در قبال بچه نمی‌پذیرد. حتا به لفظ می‌تواند بگوید «بگذارید بمیرد.»

راستش را بخواهید، همه‌ی ما فرزندان مشابهی هستیم. چهل سالی هست که بی‌صاحب رها شده‌ایم وسط جهان، و نزدیک به هشتاد میلیون آدم مستاصلیم که یک مشت آدم درب‌ و داغان پشتشان را کرده‌اند به ما و می‌گویند: بگذارید بمیرند. با دلهره و ترس از فردا بمیرند.

✍️ #غزل_صدر
🆔 @SayehSokhan
بوتاکس دیگر چیست؟ دست هرکس یک سرنگ افتاده که به چروک‌های صورت فرو کند. یک‌باره می‌بینی زنی شصت ساله شمایل بیست سالگی دارد. انگار که دیروز دنیا آمده، انگار که تاریخی ندارد. یعنی هرگز زیر آفتاب ساعت‌ها قدم نزده؟ زنی می‌گفت من سی‌سال است به پهلو نخوابیده‌ام که کنار چشم‌هام بر اثر جاذبه‌ی زمین چروک نیفتد. به حق نشنیده‌ها. یکی از آشنایان چند شب پیش عکسی برایم فرستاد، نوشتم دخترتان است؟ چه بزرگ شده. نوشت نه خانومی، خودمم بوتاکس کرده‌ام؛ شوهرم یکی درمیان قربانم می‌رود.


این‌ها خب، انتخاب شخصی‌ست ولی تا جایی شخصی‌ست که آدمی که فلج عضلانی بر اثر بوتاکس را تحمل کرده، که دیگران قربانش بروند، به آدمی که از تصور آمپول گوشه‌ی چشم‌هایش خوف برش می‌دارد، نگوید چرا بوتاکس نمی‌کنی. جواب ساده‌ای دارد: بوتاکس نمی‌کنم چون از صورت بی‌تاریخ، از این حذف صوری زمان و هرچه در زمان بر تنم گذشته، از زیستن به خاطر خوش‌آمدن دیگران، از این همه به رنج انداختن خود برای هیچ، منزجرم. می‌ترسم.

#غزل_صدر
🆔 @SayehSokhan
مردی در پارک گفت: بیا ببین پوشکش پس داده. زن گفت واقعن؟ مرد گفت آره و بچه را گذاشت بغل زن. زن بستنی نصفه‌اش را داد به مرد و بچه را گرفت و برد که پوشکش را عوض کند. مرد به شکل «بای دیفالت » تصور می‌کرد که عوض کردن پوشک بچه وظیفه‌ی تخطی‌ناپذیر زن است. زن هم البته بر همین باور بود.

#غزل_صدر
🆔 @SayehSokhan
آقای آذری که هرجا هست خدا رحمتش کند و هر پنج دقیقه به من می‌گفت چشم‌هات قد نعلبکی‌ست و هیچ نمی‌فهمید که نباید چشم‌های یک دختر پنج‌ساله را به نعلبکی تشبیه کرد، خواهر ناشنوایی داشت به اسم ایران و با زنش اشرف خانوم خانه ‌زندگی خوبی داشتند و آن‌وقت‌ها مردم از سر بدبختی راننده تاکسی نمی‌شدند و راننده تاکسی می‌توانست خانه هم بخرد.اشرف خانوم خودش را در عالم خیال اشرف پهلوی می‌دید و با دستان پشت‌پرده‌اش توانسته بود ایران را از خواهر آقای آذری به کلفت خانه تنزل دهد. ایران هم که جایی برای ماندن نداشت جز آن خانه که پر از بلور و کریستال و عتیقه‌های اشرف‌خانوم بود؛ صبح تا شب هرکاری که یک کلفت خانه‌زاد می‌کند می‌کرد. یک چادر می‌بست دور کمرش و افتادن از اسب را قبول کرده بود اما افتادن از اصل را نه. اشرف خانوم لوند بود و ناخن‌های مانیکور و رژ لب‌های گران فرانسوی و دامن‌های مریلین مونرویی داشت و کنتراست هشل هفتی‌اش با ایران بخت‌برگشته هر ابلهی را متوجه برتری ظاهری او می‌کرد. ایران اما چیزی داشت که اشرف نداشت: او «رفتار» داشت. و رفتار چیز خاصی‌ست که همه ندارند. غالب آدم‌ها هرچه دستشان برسد می‌پوشند و هرچه پیش آید می‌خورند و هر حرفی را می‌گویند و تا آخر عمر نمی‌فهمند کی هستند و سلیقه‌ی مشخصی ندارند. ایران یک کلفت ناشنوای صاحب رفتار بود. وجاهت داشت و نگاه ماتش وزن داشت و درست بر خلاف اشرف‌ خانوم که حتا به چشم من پنج ساله بی‌شخصیت می‌آمد، ایران قشنگ شخصیت داشت: یک آدم اصل گرفتار شده در موقعیتی حقارت‌بار.اشرف جلوی دیگران ایران را حقیر می‌کرد چون وجاهت ایران که حتا در موقعیت فرودست زایل نمی‌شد، باعث خشم اشرف بود. داستان خیلی طولانی‌تر از این‌هاست اما دست‌آخر آقای آذری مرد و اشرف ایران را گذاشت کهریزک و بعد خودش مرد و ایران برگشت خانه و بازی برگشت و این بازی روزگار است.بازی روزگار که گاهی اسب را می‌گیرد اما خودش را بکشد، اصل را نمی‌تواند بگیرد.

#غزل_صدر
🆔 @SayehSokhan
✍️ #غزل_صدر

مدرسه‌ى ما دونفر نابغه داشت كه براى چنان مدرسه‌ى دولتى آجرنماى حومه‌ای، زياد هم به نظر مى‌رسيد. دانش معلم‌هاى مدرسه براى اين دو مغز درخشان كه دو پيكر كوچك ظريف حملشان مى كردند، كفايت نمى‌كرد: سوال‌هايى كه هيچ معلمى نمى‌توانست جواب دهد. هر دوشان مادر و پدرى كارمند با سطح اقتصادى پايين با شيبى ماكزيمم چهارده و نيم درجه به بالا داشتند و همان طور كه در حياط برهوت مدرسه رياضى حل مى‌كردند، خيره مى‌شدند به ساندويچ اعيانى بچه پولدارها . بعدها رفتند مدرسه‌ى تيزهوشان و نردبان كج و كوله‌ى موفقيتِ پيش روى بچه كارمندهاى طبقه‌ى متوسط را زيرپايشان ديدند. چه نردبان مستهلك رو به هيچ افقى. محيط ، عاملى‌ست كه مى‌تواند هر آدم داراى ضريب هوشى متوسطى را به آدمى موفق طبق تعاريف رايج تبديل كند و اين دو نابغه‌ى كوچك، در بيابانى لم يزرع مى‌زيستند. محيط ، آشكارا با روياهايشان ضديت داشت.از در و ديوار برايشان آمد و مغزشان لاى بدبختى‌ها و فقر و بى پشتوانگى رايج در طبقه‌ى متوسط ايرانى،كپك زد. خيال مى‌كنم چه مى‌شد اگر زمان يك‌باره مى‌ايستاد و آن دو را، دستى نامريى با خودش به محيطى بارور مى‌آورد. پدر و مادرى اگر مى‌داشتند كه بفهمند چه نابغه‌هايى در خانه دارند، معلم‌هايى كه جواب سوال‌هاى آن دو را بلد باشند ، مدرسه‌هايى كه از در و ديوارشان نكبت و شعار نبارد، فقط يك شانس كوچك؛ فقط يك بار.
گاهى تلفنى با دو نابغه ى آن سال‌ها حرف مى‌زنم. يكى‌شان كارمند ساده‌ى يك كارخانه‌ى قطعه سازى‌ست، ديگرى استاد پيمانى يك دانشگاه. يكى‌شان عادت دارد اخوان ثالث بخواند. آنجا كه مى گويد:
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی‌برگی، روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد
جامه‌اش شولای عریانی‌ست
ور جز اینش جامه‌ای باید،
بافته بس شعله‌ی زر تارِ پودش باد
گو بروید، یا نروید،
هرچه در هرجا که خواهد، یا نمی‌خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست...
🆔 @SayehSokhan
داشت برای دختر خانم و آقای جیم خواستگار می‌آمد و نگاه کردند و دیدند فرش‌ها زیادی کهنه‌اند و جلسه‌ی فوری برگزار شد و شوهرخاله با وانت آمد و فرش‌های کهنه را قایم کرد توی پارکینگش و فرش‌های ابریشم را به قرض آورد.ظرف‌های لب‌بلوری ناصرالدین شاهی را ، همسایه به التماس قرض داد و زنگ زدند مادربزرگ به هر بدبختی که هست، مبل‌های استیل سبز و طلایی را بفرستد که موقعیت، عجیب اضطراری‌ست.خانم جیم توپید که انگور که می‌خورید یک بشقاب بی‌صاحب بگیرید دستتان و بگذارید این‌ها بیایند و بروند و بعد اصلن بشاشید به فرش‌های ابریشم خاله. خواستگارها آمدند و رفتند و عروسی سرنگرفت. واقعیت، چیزدیگری بود و واقعیت، فرش کهنه‌ی چرک پنهان شده در پارکینگ بود و هرچقدر سعی کردند واقعیت پنهان مسکوت را لو ندهند، باز از لای رفتار دستپاچه‌ی خانم جیم و آقای جیم و بچه‌ها می‌زد بیرون و هی می‌زد بیرون و طبیعی بود چون به آن فضای پررنگ و لعاب جدید، چشمشان عادت نداشت و تنشان عادت نداشت وسال‌ها گذشته و دیگر، مصیبت سرنگرفتن عروسی، جایش را داده به یادآوری خفت بار خاطره‌ی جمعی تلاشی مذبوحانه برای خفه کردن واقعیت.ساده‌لوحی‌ست اگر فکر کنیم سرنگرفتن عروسی، از سر قسمت بود چون درست وقتی فکر می‌کنیم نمایش بی‌بنیان با استقبال تماشاچی ابله مواجه شده، تلنگ واقعیت از یک جایی در می‌رود و دیوار اگر موش دارد، موش هم گوش دارد و آح. عروسی‌های سرنگرفته. کاغذدیواری‌های لوتوس بر دیوارهای کاهگل مسموم مضمحل.نمایش‌های بی نمایشنامه‌ی عقیم. تماشاگری که خیال می کنیم نادان است و نیست. لحظه‌ی شگرف افشای واقعیت چرک پنهان کرده. لحظه‌ی شگرف لو رفتن نقشه‌های کودن. لحظه‌ای که چشم‌ها از هراس افشا، دو دو می زنند.. وقتی همه چیز، همه چیز برملا می‌شود. وقتی آس رو می‌شود. وقتی که بازی،تمام می‌شود.

✍️ #غزل_صدر
@GhazallSadrr
🆔 @SayehSokhan
چند روز پیش، دوستم به کافه‌ای دعوتم کرد و گفت چند سوال درباره‌ی مردهای ایرانی دارد. گفت که طبق گپ‌های قبلی‌مان، می‌داند که من از کلیت‌هایی مثل «مردهای ایرانی»،«زن‌های ایرانی»، «ایرانی‌ها»،« آفریقایی‌ها»، «فرانسوی‌ها»، و « ساحل بیسائویی‌ها» بیزارم اما بهرحال ماجرا این است که به تازگی با مردی ایرانی آشنا شده و طرف خیلی جذاب است و چیزهایی هست که نمی‌تواند بفهمد مثلن این‌که همان دفعه‌ی اول گفته با هم بخوابیم و دوستم گفته ببخشید، ما هیچ هم‌دیگر را نمی‌شناسیم و طرف بهش برخورده و گفته خوابیدن مگر شناختن می‌خواهد؟ یا مثلن گفته چرا در خانه از این لباس‌های تورتوری نمی‌پوشی و آرایش نمی‌کنی؟
بعد عکس طرف را نشانم داد و من یک‌باره پرت شدم به بنگاه‌های مسکن چون مرد ایرانی مذکور عین بنگاه‌دارهای قالتاق به نظر می‌آمد.دوستم یک‌ریز داشت تعریف می‌کرد که مرد با او بلند حرف می‌زند و کنایه و متلک‌باز است و خیلی عصبانی می‌شود و طی دو سه روزی که با هم بوده‌اند کلن یک لیوان هم جابه‌‌جا نکرده و نشسته تخمه‌هایی که از مغازه‌ی ترک‌ها خریده شکسته و فوتبال تماشا کرده و در اینستاگرامش مدام عکس آبجو آپلود کرده.

خب، شما انتظار داشتید من چه کنم؟ کاپوچینو جدن خوش‌طعم بود و هوا هم ملس و پاییزی بود و من هم هرچه گشتم جمله‌ی مناسب حال و احوال پیدا کنم، نشد. دوستم پرسید مردهای ایرانی وقتی ارگاسم می‌شوند، همه غش می‌کنند و پشت به زن‌ها خوابشان می‌برد؟ گفتم راستش جهان، جهان نسبیت‌هاست. قطعیت‌ها مرده‌اند و جایشان را داده‌اند به سکوت، وقتی می‌دانی قضیه چیست اما عدم قطعیت باعث می‌شود دهنت را ببندی و از وضع هوا و طعم کاپوچینو حرف بزنی. نظر مرا بخواهی، کمی روی تئوری «چگونه قدر خود را بدانیم» کار کن.

✍️ #غزل_صدر
@GhazallSadrr
🆔 @SayehSokhan
دو کلام #حرف_حساب

حدود هشتاد درصد زنان افسردگی پس از زایمان را تجربه می‌کنند.
یکی از مهم‌ترین عوامل پشت‌سر گذاشتن افسردگی پس از زایمان، حمایت عاطفی زن است.

در نتیجه اگر مرد بی‌خیالی هستید و توانایی حمایت عاطفی از زنی که با ورطه‌ی هولناک افسردگی پس از زایمان روبروست را ندارید، اگر مهارت درک و فهم شرایط زنی در این شرایط را ندارید، با اعتماد به نفس کاذب درصدد بچه‌دار شدن برنیایید لطفن. پای زندگی دستکم دو انسان در میان است.

امروز هم روز جهانی منع خشونت علیه زنان است و بی‌توجهی عاطفی هم یکی از مصادیق خشونت.

✍️ #غزل_صدر
@GhazallSadrr
🆔 @SayehSokhan
دوست ‌پسرم ( بین دوست و پسرم یک کسره بگذارید) دیشب خانه‌ی ما خوابید و نشان داد وقتی از تربیت بچه‌ی مستقل حرف می‌زنیم منظور دقیقن چیست. راس وقت مقرر رفت و پیژامه‌اش را پوشید و مسواکش را زد و پرسید کجا می‌توانم بخوابم و رفت خوابید و هرچند کمی در فراق مادرش گریست اما باز صبح که بیدار شد رختخوابش را مرتب کرده بود و لباس پوشیده بود و صورتش را شسته بود و می‌پرسید برای آماده‌کردن صبحانه چه کمکی ازش ساخته‌ست و تمام مدت یاد این بچه‌هایی بودم که مادر و پدرشان مثل پاسبان‌ها دنبالشان راه می‌افتند و قاشق قاشق غذا را به اسم هواپیمایی که به فرودگاه می‌رود در دهن بچه می‌‌چپانند و وقتی بچه می‌خواهد یک لیوان آب بردارد می‌گویند نه تو خسته‌ای، بنشین من می‌آورم. نسل دست و پاچلفتی ننر از آغوش همین مدل پدر مادرها به فنا می‌رود.

#غزل_صدر
@GhazallSadrr
🆔 @SayehSokhan
-چقدر قوی هستی، قد یک «مرد» از پس زندگی‌ت برمیای.

مادربزرگم این‌طور وقت‌ها با لهجه‌ی قشنگ گیلکی‌اش می‌گوید: مرد؟ مرد کیه؟ صد تا مرد به گرد پای من نمی‌رسند که معلمی کردم و چهار بچه را دست‌تنها بزرگ کردم.
مادربزرگم زن سالاری‌ست البته. هیچ‌وقت ننشست تا یک مرد بیاید خوشبختش کند.خودش از درون «خوش‌بخت» بود.

✍️#غزل_صدر
🆔 @SayehSokhan
اوایل انقلاب مد شده بود که بعضی زن‌ها خواب‌های عجیب ببینند. شب می‌خوابیدند و خواب یکی از ائمه‌‌ی اطهار را می‌دیدند و صبح غسل برائت از گناه می‌گرفتند و یک‌باره می‌دیدی تنها دو چشم‌شان پیداست. می‌پرسیدیم چه خبر؟ می‌گفتند در خواب دیدم که یکی از اولیا آمد و دستی به موهایم کشید و به عطوفتی مثال‌زدنی پرسید می‌دانستی باریتعالی تو را از همین موها خواهد آویخت؟ ما هم متنبه شدیم و راه رستگاری را یافتیم. البته ای‌کاش که راه رستگاری را در کوزه‌ی خود نگاه می‌داشتند. طولی نکشید که در هر کوی و برزن یکی از این خواب‌نماهای متکثر خر آدم را در فرصت مقتضی می‌گرفت و به ارشاد ما که جد اندر جد بی‌حجاب و گنهکار بودیم می‌پرداخت. متاسفانه شرایط طوری چرخیده بود که طبق معمول ما اقلیت بودیم. هرجا می‌رفتیم یک لاحاف اجباری به احترام همین خواب‌نماها روی سرمان بود. اگرسرپیچی می‌کردیم، طرد می‌شدیم.
زمانه عوض شده و به مصداق «زمانه صاحب سگ، من سگ‌اش*»، دیروز یکی از همین آشنایان خواب‌نما تلفنی به من زد. دیدمش موها میزامپیلی و دکلته‌ایی اخرایی، سلام اهالی ذکور حاضر در مجلسی مختلط را خدمت من می‌رساند. گفتم خیر باشد، خواب دیده‌ای؟ گفت خیر، در تلگرام خواندم که بهترین دین آن‌ است که اقتضائات زمانه را لحاظ کند بنابراین زنده باد آزادی.

زنده باد آزادی.بعله.

*از شعر«شتاب کردم که آفتاب بیاید... نیامد»
از رضا براهنی


✍️ #غزل_صدر
@GhazallSadrr
🆔 @SayehSokhan