موضوع: #پیش_قضاوت / #انسانیت
✍ #فهیم_عطار
سه هفته پیش از دفتر مرکزی زنگ زدند و گفتند یک کارمند جدید برایمان میفرستند تا بار کار کمتر شود. اسمش ناتاشا است. ناتاشا از آن اسمهایی است که آدم دلش میخواهد شرمنده نکیر و منکر بشود و خودش را در عسل گناه غرق کند. مثل اسم شیدا و شهلا و کامبیز. همهی همکارهایم مثل گرگ دندان تیز کرده بودند تا ناتاشا بیاید. و دو هفتهی پیش آمد. آمد توی اتاقم تا خودش را معرفی کند. درست حس کسی را داشتم که وسط یک رویای شیرین، ساعت چهار صبح بیدارش کنند برای خوردن سحری. یک زن قوی و عضلانی توی چهارچوب در ایستاده بود که قطر بازویش یک شماره از دور کمر من بزرگتر بود. موقع دست دادن انگار میخواست انگشتهای آدم را ادغام کند توی هم. پشت موهایش را دم اردکی گذاشته بود و آدم را یاد امین حیایی میانداخت. جلوی آدم که میایستد، دستهایش را گره میزد توی هم و تا جایی که تاندونهایش کشش داشت، پاها را از هم فاصله میداد. درست انگار که میدان آزادی جلوی آدم بیاستد.
همان روز اول رفتم کنار میزش ایستادم تا یادش بدهم چطور فلکه طراحی کند. یک پیراهن مردانهی چهارخانه گشاد پوشیده بود. بعد تازه فهمیدم که یک خالکوبی بزرگ دارد پشتش. یک داس و چکش قرمز و آبی که از پس گردنش شروع میشد و دستهی داس میرفت پائین و تهش دیده نمیشد. همانجا فهمیدم که یک پهلوانِ کمونیست همکارم شده که موقع احوالپرسی با لهجهی جنوبی میگوید what’s up dude و خندهاش را با یوهاها شروع میکند. خیلی قوی و رسا.
حالا دو هفته است که با ما کار میکند. تازه فهمیدم که بزرگترین نقصان رفتاری من، پیشقضاوت است. ترجیحم بر این است که همه چیز را در همان ده دقیقهی اول حلاجی کنم، قضاوت کنم، حکم صادر کنم و پرونده را مختومه کنم و بروم سراغ مورد بعدی. اما توی این دو هفته متنبه شدم. ناتاشا یکشنبهی آخر هر ماه میرود اطعام ایتام. با یک گروه آدم شبیه به خودش. بعد از زلزلهی هائیتی، یک ماه تمام آنجا رفته بابت کمک. زلزلهی بم که آمده بود، ویزا گرفته بود برای ایران. که البته دولت فخیمه سه روز بعد ارجاعش دادند. آفریقا را مثل کف دستش میشناسد و عضو یکی دو موسسهی مبارزه با گرسنگی در آنجاست. یک دختر پنج ساله هم به فرزندی قبول کرده که یک پا ندارد. در ضمن هر روز درِ کنسرو لوبیای شارلوت (آن یکی همکارمان) را باز میکند. چون زور شارلوت نمیرسد. نسبت قوارهی شارلوت به ناتاشا، مثل قوارهی باطری نیمقلمی است به باطری ماشین.
نهایتا اینکه از بودن ناتاشا اینجا خیلی خرسندیم. دنیا پر است از آدمهای قلمی و قشنگ که در همان ثانیه اول آدم عاشقشان میشود. البته فقط به درد همان ثانیه اول میخوردند و مثل آپاندیس هیچ کاربرد حیاتی در دنیا ندارند. اینجا بیشتر ناتاشا لازم داریم. در ضمن من هم باید یاد بگیرم پیشقضاوت نکنم. کار کریهی است.
🆔 @SayehSokhan
✍ #فهیم_عطار
سه هفته پیش از دفتر مرکزی زنگ زدند و گفتند یک کارمند جدید برایمان میفرستند تا بار کار کمتر شود. اسمش ناتاشا است. ناتاشا از آن اسمهایی است که آدم دلش میخواهد شرمنده نکیر و منکر بشود و خودش را در عسل گناه غرق کند. مثل اسم شیدا و شهلا و کامبیز. همهی همکارهایم مثل گرگ دندان تیز کرده بودند تا ناتاشا بیاید. و دو هفتهی پیش آمد. آمد توی اتاقم تا خودش را معرفی کند. درست حس کسی را داشتم که وسط یک رویای شیرین، ساعت چهار صبح بیدارش کنند برای خوردن سحری. یک زن قوی و عضلانی توی چهارچوب در ایستاده بود که قطر بازویش یک شماره از دور کمر من بزرگتر بود. موقع دست دادن انگار میخواست انگشتهای آدم را ادغام کند توی هم. پشت موهایش را دم اردکی گذاشته بود و آدم را یاد امین حیایی میانداخت. جلوی آدم که میایستد، دستهایش را گره میزد توی هم و تا جایی که تاندونهایش کشش داشت، پاها را از هم فاصله میداد. درست انگار که میدان آزادی جلوی آدم بیاستد.
همان روز اول رفتم کنار میزش ایستادم تا یادش بدهم چطور فلکه طراحی کند. یک پیراهن مردانهی چهارخانه گشاد پوشیده بود. بعد تازه فهمیدم که یک خالکوبی بزرگ دارد پشتش. یک داس و چکش قرمز و آبی که از پس گردنش شروع میشد و دستهی داس میرفت پائین و تهش دیده نمیشد. همانجا فهمیدم که یک پهلوانِ کمونیست همکارم شده که موقع احوالپرسی با لهجهی جنوبی میگوید what’s up dude و خندهاش را با یوهاها شروع میکند. خیلی قوی و رسا.
حالا دو هفته است که با ما کار میکند. تازه فهمیدم که بزرگترین نقصان رفتاری من، پیشقضاوت است. ترجیحم بر این است که همه چیز را در همان ده دقیقهی اول حلاجی کنم، قضاوت کنم، حکم صادر کنم و پرونده را مختومه کنم و بروم سراغ مورد بعدی. اما توی این دو هفته متنبه شدم. ناتاشا یکشنبهی آخر هر ماه میرود اطعام ایتام. با یک گروه آدم شبیه به خودش. بعد از زلزلهی هائیتی، یک ماه تمام آنجا رفته بابت کمک. زلزلهی بم که آمده بود، ویزا گرفته بود برای ایران. که البته دولت فخیمه سه روز بعد ارجاعش دادند. آفریقا را مثل کف دستش میشناسد و عضو یکی دو موسسهی مبارزه با گرسنگی در آنجاست. یک دختر پنج ساله هم به فرزندی قبول کرده که یک پا ندارد. در ضمن هر روز درِ کنسرو لوبیای شارلوت (آن یکی همکارمان) را باز میکند. چون زور شارلوت نمیرسد. نسبت قوارهی شارلوت به ناتاشا، مثل قوارهی باطری نیمقلمی است به باطری ماشین.
نهایتا اینکه از بودن ناتاشا اینجا خیلی خرسندیم. دنیا پر است از آدمهای قلمی و قشنگ که در همان ثانیه اول آدم عاشقشان میشود. البته فقط به درد همان ثانیه اول میخوردند و مثل آپاندیس هیچ کاربرد حیاتی در دنیا ندارند. اینجا بیشتر ناتاشا لازم داریم. در ضمن من هم باید یاد بگیرم پیشقضاوت نکنم. کار کریهی است.
🆔 @SayehSokhan
🍃موضوع: حال را فدای آینده نکنیم
چند هفته پیش این عکس را گرفتم. وسط چلهی تابستان. شهر ما تابستانهای گرمی دارد. فقط چند درجه از جهنم موعود خنکتر است. رفته بودم پارک که ورزش کنم بابت ذوب شدن چربیها و گناهانم. شنیدهام که عذابهای این دنیا باعث پاک شدن گناهان و کم شدن عذابهای آن دنیا میشود. کلا به گمانم یک سری عذاب وجود دارد که یا این دنیا یا آن دنیا باید تحملشان کنیم و هیچ گربهرویی برای رهایی از دستشان نداریم. این زن جوان هم آمده بود برای ورزش. از فرط گرما یک بستنی یخی قرمز خریده بود. بعد هم شروع کرد با آن عکس سلفی گرفتن. دستکم صدتا عکس گرفت. بستنی بینوا هم طاقت نیاورد و مثل شمعِ دمِ سقاخانه شروع کرد به ذوب شدن و فنا رفتن. تا زن جوان به خودش بیاید، از بستنی یک چوب مانده بود و هالهای از شاتوت قرمز. بعد هم مجبور شد دستش را لیس بزند به جای بستنی و چوبش را بیاندازد توی سطل آشغال. خیلی دلم خواست بروم بالای منبر و موعظهاش کنم. دوست داشتم بهش بگویم خاک بر سرت. چرا ثانیههای دلچسب زمان حال را میفروشی به آیندهی نامعلوم؟ اشتباه من را تکرار نکن. من هم همیشه در زندگیام مشغول تصویرسازی از آینده بودم. دقیقا مثل توی ابله. همهی بستنیهای زندگیام آب شد بابت همین. اما خب، من آن همه محنت دویدن در گرما را به جان خریده بودم صرفا بابت سوختن گناهانم و نه تولید گناهان جدید. بابت همین هم بسنده کردم به یک عکس و چند تا نچنچ غلیظ. همین.
👤 #فهیم_عطار
🆔 @SayehSokhan
چند هفته پیش این عکس را گرفتم. وسط چلهی تابستان. شهر ما تابستانهای گرمی دارد. فقط چند درجه از جهنم موعود خنکتر است. رفته بودم پارک که ورزش کنم بابت ذوب شدن چربیها و گناهانم. شنیدهام که عذابهای این دنیا باعث پاک شدن گناهان و کم شدن عذابهای آن دنیا میشود. کلا به گمانم یک سری عذاب وجود دارد که یا این دنیا یا آن دنیا باید تحملشان کنیم و هیچ گربهرویی برای رهایی از دستشان نداریم. این زن جوان هم آمده بود برای ورزش. از فرط گرما یک بستنی یخی قرمز خریده بود. بعد هم شروع کرد با آن عکس سلفی گرفتن. دستکم صدتا عکس گرفت. بستنی بینوا هم طاقت نیاورد و مثل شمعِ دمِ سقاخانه شروع کرد به ذوب شدن و فنا رفتن. تا زن جوان به خودش بیاید، از بستنی یک چوب مانده بود و هالهای از شاتوت قرمز. بعد هم مجبور شد دستش را لیس بزند به جای بستنی و چوبش را بیاندازد توی سطل آشغال. خیلی دلم خواست بروم بالای منبر و موعظهاش کنم. دوست داشتم بهش بگویم خاک بر سرت. چرا ثانیههای دلچسب زمان حال را میفروشی به آیندهی نامعلوم؟ اشتباه من را تکرار نکن. من هم همیشه در زندگیام مشغول تصویرسازی از آینده بودم. دقیقا مثل توی ابله. همهی بستنیهای زندگیام آب شد بابت همین. اما خب، من آن همه محنت دویدن در گرما را به جان خریده بودم صرفا بابت سوختن گناهانم و نه تولید گناهان جدید. بابت همین هم بسنده کردم به یک عکس و چند تا نچنچ غلیظ. همین.
👤 #فهیم_عطار
🆔 @SayehSokhan
Telegram
attach 📎
💬 #خود_واقعی آره یا نه؟
امروز صبح رادیو ملی یک آقای هنرمند آورده بود تا باهاش مصاحبه کنند. از در و دیوار و آسمان و زمین ازش سوال پرسیدند. ته مصاحبه جهت حسن ختام مجری ازش پرسید که توصیهای برای شنوندگان محترم داری؟ یعنی ما. آقای هنرمند گفت که راز موفقیت این است که منحصر به فرد باشید و راز منحصر به فرد بودن هم این است که خودتان باشید و هیچ نقابی روی صورتتان نگذارید و اجازه بدهید تا جامعه درونتان را ببیند. البته اینها را به شکل خیلی قشنگی بیان کرد. از فرط هیجان مو بر تن من و مجری سیخ شد. مجری با خنده گفت که من از همین ثانیه به نصیحتت عمل میکنم. من هم توی دلم همین را گفتم. بعد با خودم فکر کردم که من واقعا میتوانم خودِ خودم را نمایش بدهم؟ اول از همه فکرم رفت سمت سامانتا. همسایهمان است. دو تا سگ بزرگ دارد که هر بار من را میبینند واقواق شدید میکنند. انگار که با من پدرکشتگی دارند. اما من با یک لبخند بهشان میگویم آرام باشید عزیزانم. ولی اگر بخواهم خودِ خودم را نشانشان بدهم، احتمالا با دو تا اردنگی و پکیج مفصلی از فحشهای افدار به استقبالشان میروم. اما خب، نمیشود. آدم با همسایهاش باید مدارا کند. یا مثلا بچهی همسایه روبرو. بینهایت لوس است. خودِ خودم را نمیتوانم نشان بدهم. وگرنه باید مستقیما به پدرش بگویم اگر این بچه با همین روند خُنُکی پیش برود، آیندهی ناجوری پیش رو دارد و باعث تهوع جامعه میشود. که البته اینها را نمیشود بهش گفت. در عوض باید به اجبار دو انگشتم را بگذارم زیر چانهاش و با لبخند بهش بگویم گوگولی، چقدر سوئیتهارتی تو.
یا مثلا رئیسم. دیروز صبح موهایش را کوتاه کرده بود. در واقع انگار بزغاله موهایش را چریده بود. خودِ خودم نهیب میزد که بهش بگو هر کسی که موهایت را کوتاه کرده، خصومت شخصی باهات داشته. اما مگر آدم میشود به رئیسش این را بگوید؟ در عوض گفتم بهبه، چه موهایی. بیست سال جوانتر شدی. باریکلا به آقای سلمانی.
یا خانم منشی شرکت روبروییمان. یک خانم هفتاد سالهی لاغر است که موهایش را کوتاه میکند و فرانسوی است و به غایت زیبا. خودِ خودم شاید دلش بخواهد هر روز صبح که توی آسانسور میبینمش سفت بغلش کند و بهش بگوید که تو از ژولیت بینوش هم قشنگتری. اما نمیشود هر روز توی آسانسور یک زن فرانسوی را بغل کرد و بوسید.
بعد به این نتیجه رسیدم که خیلی نمیتوانم خودِ خودم را نشان بدهم. خودِ خودِ من خیلی موجود جالبی نیست و احتمالا اگر این نقابهای جورواجور را بردارم، جامعه با اردنگی من را از خودش طرد کند. در واقع من خیلی سال بعد از بوکوفسکی به این نتیجه رسیدم که خیلی وقتها دلیل دروغ گفتنمان این است که به هم نزدیک بمانیم.
به هر حال تمام هیجان امروز صبح مثل بنزین بخار شد و رفت. وقتی رسیدم سر کار، خانم فرانسوی را دیدم و فقط محترمانه سلام کردم که یعنی هیچی به هیچی. بعد هم از کروات قرمز گلگلی رئیسم تعریف کردم. عصر هم به بچهی همسایهمان گفتم قربونت برم. برای سگهای سامانتا هم بوس فرستادم. کلا با سیم بکسل خودم را وصل کردم به جامعه.
✍️ #فهیم_عطار
🆔 @SayehSokhan
امروز صبح رادیو ملی یک آقای هنرمند آورده بود تا باهاش مصاحبه کنند. از در و دیوار و آسمان و زمین ازش سوال پرسیدند. ته مصاحبه جهت حسن ختام مجری ازش پرسید که توصیهای برای شنوندگان محترم داری؟ یعنی ما. آقای هنرمند گفت که راز موفقیت این است که منحصر به فرد باشید و راز منحصر به فرد بودن هم این است که خودتان باشید و هیچ نقابی روی صورتتان نگذارید و اجازه بدهید تا جامعه درونتان را ببیند. البته اینها را به شکل خیلی قشنگی بیان کرد. از فرط هیجان مو بر تن من و مجری سیخ شد. مجری با خنده گفت که من از همین ثانیه به نصیحتت عمل میکنم. من هم توی دلم همین را گفتم. بعد با خودم فکر کردم که من واقعا میتوانم خودِ خودم را نمایش بدهم؟ اول از همه فکرم رفت سمت سامانتا. همسایهمان است. دو تا سگ بزرگ دارد که هر بار من را میبینند واقواق شدید میکنند. انگار که با من پدرکشتگی دارند. اما من با یک لبخند بهشان میگویم آرام باشید عزیزانم. ولی اگر بخواهم خودِ خودم را نشانشان بدهم، احتمالا با دو تا اردنگی و پکیج مفصلی از فحشهای افدار به استقبالشان میروم. اما خب، نمیشود. آدم با همسایهاش باید مدارا کند. یا مثلا بچهی همسایه روبرو. بینهایت لوس است. خودِ خودم را نمیتوانم نشان بدهم. وگرنه باید مستقیما به پدرش بگویم اگر این بچه با همین روند خُنُکی پیش برود، آیندهی ناجوری پیش رو دارد و باعث تهوع جامعه میشود. که البته اینها را نمیشود بهش گفت. در عوض باید به اجبار دو انگشتم را بگذارم زیر چانهاش و با لبخند بهش بگویم گوگولی، چقدر سوئیتهارتی تو.
یا مثلا رئیسم. دیروز صبح موهایش را کوتاه کرده بود. در واقع انگار بزغاله موهایش را چریده بود. خودِ خودم نهیب میزد که بهش بگو هر کسی که موهایت را کوتاه کرده، خصومت شخصی باهات داشته. اما مگر آدم میشود به رئیسش این را بگوید؟ در عوض گفتم بهبه، چه موهایی. بیست سال جوانتر شدی. باریکلا به آقای سلمانی.
یا خانم منشی شرکت روبروییمان. یک خانم هفتاد سالهی لاغر است که موهایش را کوتاه میکند و فرانسوی است و به غایت زیبا. خودِ خودم شاید دلش بخواهد هر روز صبح که توی آسانسور میبینمش سفت بغلش کند و بهش بگوید که تو از ژولیت بینوش هم قشنگتری. اما نمیشود هر روز توی آسانسور یک زن فرانسوی را بغل کرد و بوسید.
بعد به این نتیجه رسیدم که خیلی نمیتوانم خودِ خودم را نشان بدهم. خودِ خودِ من خیلی موجود جالبی نیست و احتمالا اگر این نقابهای جورواجور را بردارم، جامعه با اردنگی من را از خودش طرد کند. در واقع من خیلی سال بعد از بوکوفسکی به این نتیجه رسیدم که خیلی وقتها دلیل دروغ گفتنمان این است که به هم نزدیک بمانیم.
به هر حال تمام هیجان امروز صبح مثل بنزین بخار شد و رفت. وقتی رسیدم سر کار، خانم فرانسوی را دیدم و فقط محترمانه سلام کردم که یعنی هیچی به هیچی. بعد هم از کروات قرمز گلگلی رئیسم تعریف کردم. عصر هم به بچهی همسایهمان گفتم قربونت برم. برای سگهای سامانتا هم بوس فرستادم. کلا با سیم بکسل خودم را وصل کردم به جامعه.
✍️ #فهیم_عطار
🆔 @SayehSokhan
پروردگارا!🙏
همانطور که میدانید اتاق کار من طبقهی یازدهم یک ساختمان سفید است. با دو تا پنجرهی مشرف به خیابان که از دو پرس چلوکباب سلطانی هم بیشتر دوستشان دارم. گاهی وقتها به سیاق فیلمهای هالیوودی، کنار پنجره میایستم و همینطور که با قهوهام لاس میزنم، پائین را تماشا میکنم. من فتیش نگاه کردن به مردم و ماشینها از ارتفاع چهل متری دارم. چون من فقط میتوانم آنها را ببینم. اما آنها فقط جلویشان را باید نگاه کنند تا زیر اتوبوس نروند یا نکوبند به تیر برق و درخت و اینها. درست مثل شما که ما را میتوانید ببینید ولی ما نمیتوانیم شما را ببینیم.
پروردگارا!🙏
همانطور که یادتان است، امروز صبح ساعت هفت یک صدای بلند از خیابان آمد. درست انگار یک فیل خورده باشد زمین. پریدم پشت پنجره. یک ماشین فزرتی آبیرنگ پیچیده بود جلوی یک کامیون پر از بتن. راننده کامیون هم بابت اینکه پایش را نگذارد روی ماشین فزرتی، فرمان را تا فیهاخالدون پیچانده بود و نهایتا هم چپ کرد. لابد موقع این اتفاق شما را هم صدا کرده. کامیون درست مثل یک نهنگِ به ساحل نشسته، به پهلو خوابید روی زمین. من تا حالا از این زاویه و از ارتفاع چهل متری حادثهی این شکلی ندیده بودم. همین زاویهای که شما ما را هر روز میبینید.
پروردگارا!🙏
یادتان هست که راننده، حبس شده بود توی ماشین. لابد کلهاش با تمام زوایای در و دیوار کامیون روبوسی کرده بود. شاید هم بیهوش شده از ترس. شاید دندهی ماشین رفته بود توی پانکراسش. شما بهتر میدانید. چند نفر خواستند از ماشین بکشندش بیرون که زورشان نرسید. اگر دست من به اندازهی کافی دراز بود حتما میتوانستم بکشمش بیرون. اما حیف که دست من کوتاه است. چند دقیقهی بعد راننده خودش را از پنجره کشید بیرون و خیال من و شما و آدمهای توی خیابان را آسوده کرد.
پروردگارا!🙏
با خودم فکر کردم دیدن دنیا از جایی که شما هستید، اصلا لذتبخش نیست. مخصوصا اگر نخواهید کاری بکنید. الان هم کلا در شرایط و وضعیتی هستیم که انگار کلا نمیخواهید کاری کنید و نشستهاید به تماشا. من با دیدن همین یک حادثهی فکسنی، از در ارتفاع بودن معذب شدم و حالا ترجیح میدهم محل کارم ته زیرزمینِ بدون پنجرهی واحد بایگانی یک اداره باشد تا در ارتفاع چهل متری. لااقل روحم از ندانستن به آرامش میرسد. بمیرم برای دل ارحمالراحمین شما که هر روز این همه حادثه میبینید و هیچ کاری هم نمیکنید. سخت است، نه؟
✍ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
همانطور که میدانید اتاق کار من طبقهی یازدهم یک ساختمان سفید است. با دو تا پنجرهی مشرف به خیابان که از دو پرس چلوکباب سلطانی هم بیشتر دوستشان دارم. گاهی وقتها به سیاق فیلمهای هالیوودی، کنار پنجره میایستم و همینطور که با قهوهام لاس میزنم، پائین را تماشا میکنم. من فتیش نگاه کردن به مردم و ماشینها از ارتفاع چهل متری دارم. چون من فقط میتوانم آنها را ببینم. اما آنها فقط جلویشان را باید نگاه کنند تا زیر اتوبوس نروند یا نکوبند به تیر برق و درخت و اینها. درست مثل شما که ما را میتوانید ببینید ولی ما نمیتوانیم شما را ببینیم.
پروردگارا!🙏
همانطور که یادتان است، امروز صبح ساعت هفت یک صدای بلند از خیابان آمد. درست انگار یک فیل خورده باشد زمین. پریدم پشت پنجره. یک ماشین فزرتی آبیرنگ پیچیده بود جلوی یک کامیون پر از بتن. راننده کامیون هم بابت اینکه پایش را نگذارد روی ماشین فزرتی، فرمان را تا فیهاخالدون پیچانده بود و نهایتا هم چپ کرد. لابد موقع این اتفاق شما را هم صدا کرده. کامیون درست مثل یک نهنگِ به ساحل نشسته، به پهلو خوابید روی زمین. من تا حالا از این زاویه و از ارتفاع چهل متری حادثهی این شکلی ندیده بودم. همین زاویهای که شما ما را هر روز میبینید.
پروردگارا!🙏
یادتان هست که راننده، حبس شده بود توی ماشین. لابد کلهاش با تمام زوایای در و دیوار کامیون روبوسی کرده بود. شاید هم بیهوش شده از ترس. شاید دندهی ماشین رفته بود توی پانکراسش. شما بهتر میدانید. چند نفر خواستند از ماشین بکشندش بیرون که زورشان نرسید. اگر دست من به اندازهی کافی دراز بود حتما میتوانستم بکشمش بیرون. اما حیف که دست من کوتاه است. چند دقیقهی بعد راننده خودش را از پنجره کشید بیرون و خیال من و شما و آدمهای توی خیابان را آسوده کرد.
پروردگارا!🙏
با خودم فکر کردم دیدن دنیا از جایی که شما هستید، اصلا لذتبخش نیست. مخصوصا اگر نخواهید کاری بکنید. الان هم کلا در شرایط و وضعیتی هستیم که انگار کلا نمیخواهید کاری کنید و نشستهاید به تماشا. من با دیدن همین یک حادثهی فکسنی، از در ارتفاع بودن معذب شدم و حالا ترجیح میدهم محل کارم ته زیرزمینِ بدون پنجرهی واحد بایگانی یک اداره باشد تا در ارتفاع چهل متری. لااقل روحم از ندانستن به آرامش میرسد. بمیرم برای دل ارحمالراحمین شما که هر روز این همه حادثه میبینید و هیچ کاری هم نمیکنید. سخت است، نه؟
✍ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
Telegram
attach 📎
سه سال پیش رفته بودم ایران. موقع برگشت توی فرودگاه، مامور کنترل گذرنامه پرسید دارم کجا میروم. خب، طبعا جوابش را دادم. همان وقتهایی بود که داعش توی عراق و سوریه سر میبرید. خیلی دوستانه پرسید نظرت در مورد امنیت در ایران چیه؟ من هم دوستانه و صادقانه گفتم به نظرم بهتر از خیلی جاهای دیگر است. مهر خروج را کوبید توی پاسپورتم و گفت: آره. حفظ امنیت رمز بقای ماست. اگر آن هم نباشد، مملکت کلهپا میشود.
حالا حس میکنم رسیدیم به نقطهی کلهپا. همهی حکومتها باید به ملتشان باجی بدهند تا بقایشان تضمین بشود. استثنا هم ندارد. یا آزادی بدهد. یا رفاه بدهد. یا ثروت بدهد. باج حکومت ما طی این همه سال امنیت نسبی بوده. اما حالا دارم حس میکنم توان این باج آخر را هم ندارد.
اهواز شهر من است. حس امروز من چیزی ورای غم یا خشم است. اصلا اسم و تعریفی برایش ندارم. ملغمهای از عدم اطمینان و ناامیدی از قیمی که دیگر چیزی در کیسه برای باج دادن به ما ندارد. تمام.
✍️#فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
حالا حس میکنم رسیدیم به نقطهی کلهپا. همهی حکومتها باید به ملتشان باجی بدهند تا بقایشان تضمین بشود. استثنا هم ندارد. یا آزادی بدهد. یا رفاه بدهد. یا ثروت بدهد. باج حکومت ما طی این همه سال امنیت نسبی بوده. اما حالا دارم حس میکنم توان این باج آخر را هم ندارد.
اهواز شهر من است. حس امروز من چیزی ورای غم یا خشم است. اصلا اسم و تعریفی برایش ندارم. ملغمهای از عدم اطمینان و ناامیدی از قیمی که دیگر چیزی در کیسه برای باج دادن به ما ندارد. تمام.
✍️#فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
این آخر هفته یک فستیوال جمع و جور راه انداختهاند توی شهرمان. فستیوال بینالمللیِ فلان. هر کشوری برای خودش یک غرفه راه انداخته و غذا و هلههوله و کاردستی و صنایعدستی و آتوآشغال میفروشند. صد تا غرفه کوچک و بزرگ. مردم هم از هزار ملت و کشور ریختهاند توی فستیوال. ایران و هلند و فرانسه و اسرائیل و گینهنو و الخ. این وسط یک دیجی هم استخدام کردهاند تا آهنگ بگذارد و ملت برقصند. یک دیجی سیاهپوست طاس و بزرگ. یک هدفون بزرگتر از سرش گذاشته بود روی گوشش و آهنگ میگذاشت و میکس میکرد و سرش را مثل پاندول عقب و جلو میکرد. آهنگهایی که میگذاشت ترکیبی بود از پاپ و بندری و کلاسیک. درست مثل معجونهای دربند. اما قشنگی ماجرا اینجا بود که مردم از هفتاد و دو ملت جلویش جمع شده بودند و با هر آهنگی که میگذاشت، میرقصیدند. رقصهایشان هم هیچ ربطی به آهنگ دیجی نداشت. دیجی بتهوون میگذاشت و مردم سالسا و بندری و باله میرقصیدند.
آدم با دیدن این صحنه قلبش رقیق میشد. عامهی مردم دنیا قانعند. برای شاد بودن یک آرامش نسبی میخواهند و یک دیجی خوشذوق. همین. در واقع فقدان همین یک قلمِ آخر بدجوری حس میشود. یک دیجی که فرمان را بگیرد دستش و دلیلی بشود برای جمع شدن همهی ملتها. با یک زبان بینالمللی مثل زبان موسیقی، همه را برقصاند و زیرپوستی حالیشان کند که زندگی دقیقا همین است.
کلا عاقلانهترین کار این است که به جای سیاستمداران کثیف، دیجیهای خوشذوق بیایند سر کار. حقوقشان هم خیلی کمتر است. یا لااقل هر سال برای مجمع عمومی سازمان ملل، دیجی استخدام کنند. مشکلات جهان نصف میشود. اگر بهشتی وجود داشته باشد، دربانش همین دیجیها هستند.
✍️ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
آدم با دیدن این صحنه قلبش رقیق میشد. عامهی مردم دنیا قانعند. برای شاد بودن یک آرامش نسبی میخواهند و یک دیجی خوشذوق. همین. در واقع فقدان همین یک قلمِ آخر بدجوری حس میشود. یک دیجی که فرمان را بگیرد دستش و دلیلی بشود برای جمع شدن همهی ملتها. با یک زبان بینالمللی مثل زبان موسیقی، همه را برقصاند و زیرپوستی حالیشان کند که زندگی دقیقا همین است.
کلا عاقلانهترین کار این است که به جای سیاستمداران کثیف، دیجیهای خوشذوق بیایند سر کار. حقوقشان هم خیلی کمتر است. یا لااقل هر سال برای مجمع عمومی سازمان ملل، دیجی استخدام کنند. مشکلات جهان نصف میشود. اگر بهشتی وجود داشته باشد، دربانش همین دیجیها هستند.
✍️ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
دو تا بیلبورد بزرگ سر راهم هست که هر روز آنها را میبینم. روی یکی از آنها همیشه تبلیغ یک وکیل تصادفات است که خلاصهی ترجمهی شعارش این را میگوید که مهم نیست مقصر کدامتان است، ما برای شما پدر طرف را درمیآوریم. بیلبورد دوم هم مبلغ روزانهی بلیط بختآزمایی را اعلام میکند. این هفته باز هم عددش سر به ثریا زده و چهارصد میلیون دلار را رد کرده است. هر کس آن را ببرد، در بدترین حالت و بعد از کسر مالیات و حق تاکسیرانی و حساب صد امام و پولچای نگهبان، صد و پنجاه میلیون دلار به جیب میزند. که طول و عرض و ارتفاع مغز من خیلی کم است و هیچ وقت این عددها در آن جا نمیشود. هیچ وقت هم دل به بردن بلیط نمیبندم. اولا همیشه فراموش میکنم که بلیط بخرم. ثانیا خیلی مطمئنم که این طور چیزها اصلا شانسی نیستند و حساب و کتاب دارند و یک سر آن به ژنتیک متصل است. تاریخ کل خانوادهی ما را اگر ورق بزنید، هیچ کسی را پیدا نمیکنید که اقبالش اینطور بلند باشد. البته یک بار مادرم چند سال پیش از بانک صادرات یک پنکه دستی خزر برنده شد. برای خاندان ما برد بزرگی بود. البته شش ماه بعدش نیما مقدم سر من کلاه گذاشت و چهار میلیون و نیم از سرمایهی من (که در واقع مال مادرم بود) را کشید بالا و رفت. آن وقتها پنکهدستی خزر یازده هزار تومان بود و گوجه فرنگی کیلویی صد و پنجاه تومان.
دوم راهنمایی که بودم، میرفتم کلاس زبان. سر چهارراه زند. یک نفر کنار سینما سیبل مقوایی میگذاشت کنار دیوار و دو تومان میگرفت و تفنگ بادی میداد دست ملت. اگر سه تا تیر توی هدف میزدی، ده تومان جایزه میداد. لولهی تفنگش مثل عصای موسی زیگزاگ بود. نصف ساچمهها یا میخورد توی شیشهی سینما یا به صندوق پیرمردی که چهارمتر آنورتر سیگار بهمن و اشنو میفروخت. اما یک بار من هر سه تا را زدم توی خال. پژمان شاهد ماجراست. مردکِ ساچمهای یک پسسری زد بهمان و گفت دیره باید برم خونه. ده تومانمان را هم خورد. کلاس زبان را هم از دست دادیم.
یک بارهم در یک مراسم قرعهکشی دو تا بلیط کنسرت پاپ برنده شدم. شب قبل از کنسرت گروه فشار ریخت تو سالن و کل کنسرت را فشرد. به جای کنسرت ماندیم خانه و تکرارِ سریال آژانس دوستی تماشا کردیم. بابت همین احساس میکنم که قرعهکشی و لاتاری و تخممرغ شانسی و حتی یارکشی بازی داجبال هم خیلی به مزاج خانوادهی ما نمیسازد. در واقع لیگمان فرق دارد. ما یک کلونی مورچهی زحمتکش هستیم که کار میکنیم و زحمت میکشیم و خشت روی خشت میگذاریم. از این بابت هم اصلا اعتراضی نداریم. تنها نگرانیمان هم همان وکیلی است که تبلیغش را روی بیلبورد اول زدهاند. اگر گذرم دباغی او بیفتد، مهم نیست مقصر هستم یا نیستم. دمار من را در میآورد. یا نیما مقدم. که مثل باد خزان آمد و برگهای شل و ول خاندان را کند و با خودش برد. یا مردک ساچمهای و گروه فشار. ما شانس برنده شدن نمیخواهیم. همین که شانس بازنده شدن بهمان نخورد راضی هستیم. جدن.
✍️ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
دوم راهنمایی که بودم، میرفتم کلاس زبان. سر چهارراه زند. یک نفر کنار سینما سیبل مقوایی میگذاشت کنار دیوار و دو تومان میگرفت و تفنگ بادی میداد دست ملت. اگر سه تا تیر توی هدف میزدی، ده تومان جایزه میداد. لولهی تفنگش مثل عصای موسی زیگزاگ بود. نصف ساچمهها یا میخورد توی شیشهی سینما یا به صندوق پیرمردی که چهارمتر آنورتر سیگار بهمن و اشنو میفروخت. اما یک بار من هر سه تا را زدم توی خال. پژمان شاهد ماجراست. مردکِ ساچمهای یک پسسری زد بهمان و گفت دیره باید برم خونه. ده تومانمان را هم خورد. کلاس زبان را هم از دست دادیم.
یک بارهم در یک مراسم قرعهکشی دو تا بلیط کنسرت پاپ برنده شدم. شب قبل از کنسرت گروه فشار ریخت تو سالن و کل کنسرت را فشرد. به جای کنسرت ماندیم خانه و تکرارِ سریال آژانس دوستی تماشا کردیم. بابت همین احساس میکنم که قرعهکشی و لاتاری و تخممرغ شانسی و حتی یارکشی بازی داجبال هم خیلی به مزاج خانوادهی ما نمیسازد. در واقع لیگمان فرق دارد. ما یک کلونی مورچهی زحمتکش هستیم که کار میکنیم و زحمت میکشیم و خشت روی خشت میگذاریم. از این بابت هم اصلا اعتراضی نداریم. تنها نگرانیمان هم همان وکیلی است که تبلیغش را روی بیلبورد اول زدهاند. اگر گذرم دباغی او بیفتد، مهم نیست مقصر هستم یا نیستم. دمار من را در میآورد. یا نیما مقدم. که مثل باد خزان آمد و برگهای شل و ول خاندان را کند و با خودش برد. یا مردک ساچمهای و گروه فشار. ما شانس برنده شدن نمیخواهیم. همین که شانس بازنده شدن بهمان نخورد راضی هستیم. جدن.
✍️ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
امروز صبح ساعت شش و نیم رسیدم شرکت. قبل از رفتگرها و ژاندارمها.
تنها کسی که آمده بود، جسیکا بود.
یک دختر بیست و شش هفت ساله که کارش کشیدن نقشهی جاده و کوی و برزن است. نشسته بود روی زمین و تکیه داده بود به دیوار راهرو. تلفنش دم گوشش بود و با چشم بسته برای کسی آواز میخواند. یک آهنگی توی مایههای فرانک سیناترا.
دیدن جسیکا ساعت شش و نیم صبح، آنهم در آن حالت، همانقدر سورآل بود که اگر یک پنگوئن توی راهرو آدرس قطب شمال را ازم میپرسید. کمی ایستادم و نگاهش کردم. بعد متوجه من شد و خیلی خجالت زده صورتش را کرد آنطرف و ادامه داد به خواندن. من هم رفتم توی اتاقم. یک ربع بعد آمد پیشم و گفت که تولد پدرش است. هر سال روز تولدش بهش زنگ میزند و برایش آواز میخواند پشت تلفن. در واقع کادوی تولدش است. به همین سادگی. ماجرا برایم سورآلتر شد.
سورآل چیزی است که بر خلاف روند طبیعی باشد. روند طبیعی مثلا خریدن کتاب و جوراب و کروات و پمپباد و شمشیر و اینها برای تبریک تولد. اما این کادو یک چیز دیگر است لامصب. حال پدرش خریدنی است امروز لابد.
به هیچ نتیجهی فلسفی هم نمیخواهم برسم. در واقع همین یک اتفاق ساده کافی است تا آدم به هیچ نتیجهگیری منطقی و شکافتن اتم و بالارفتن از منبری نیاز پیدا نکند. همهی این ماجراها را فقط بابت این گفتم که این حس خوب را تقسیم کرده باشم. آدم که نمیشود فقط مثل پشه مالاریا ناقل خبر بد و غم و اندوه باشد. دم جسیکا گرم.
✍️#فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
تنها کسی که آمده بود، جسیکا بود.
یک دختر بیست و شش هفت ساله که کارش کشیدن نقشهی جاده و کوی و برزن است. نشسته بود روی زمین و تکیه داده بود به دیوار راهرو. تلفنش دم گوشش بود و با چشم بسته برای کسی آواز میخواند. یک آهنگی توی مایههای فرانک سیناترا.
دیدن جسیکا ساعت شش و نیم صبح، آنهم در آن حالت، همانقدر سورآل بود که اگر یک پنگوئن توی راهرو آدرس قطب شمال را ازم میپرسید. کمی ایستادم و نگاهش کردم. بعد متوجه من شد و خیلی خجالت زده صورتش را کرد آنطرف و ادامه داد به خواندن. من هم رفتم توی اتاقم. یک ربع بعد آمد پیشم و گفت که تولد پدرش است. هر سال روز تولدش بهش زنگ میزند و برایش آواز میخواند پشت تلفن. در واقع کادوی تولدش است. به همین سادگی. ماجرا برایم سورآلتر شد.
سورآل چیزی است که بر خلاف روند طبیعی باشد. روند طبیعی مثلا خریدن کتاب و جوراب و کروات و پمپباد و شمشیر و اینها برای تبریک تولد. اما این کادو یک چیز دیگر است لامصب. حال پدرش خریدنی است امروز لابد.
به هیچ نتیجهی فلسفی هم نمیخواهم برسم. در واقع همین یک اتفاق ساده کافی است تا آدم به هیچ نتیجهگیری منطقی و شکافتن اتم و بالارفتن از منبری نیاز پیدا نکند. همهی این ماجراها را فقط بابت این گفتم که این حس خوب را تقسیم کرده باشم. آدم که نمیشود فقط مثل پشه مالاریا ناقل خبر بد و غم و اندوه باشد. دم جسیکا گرم.
✍️#فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
دیروز بابت چکآپ سالانه رفتم دکتر. اسمش فیلیپ است. بیشتر از ده سال است که میروم پیشش. همیشه با خودم فکر میکردم اگر روزی مرض لاعلاجی گرفتم و فقط دو روز مهلت زندگی داشتم، ترجیح میدهم فیلیپ خبرش را بدهد بهم. یک طوری حرف میزند که آدم دردش نمیگیرد. اعلام خبر ناخوشایند، توانایی خاص خودش را میطلبد. بر عکس من. من حوصلهی مقدمهچینی ندارم. هزار سال پیش پدرم توی کوچهمان خورد زمین و پایش شکست. بردیم یک درمانگاهی توی ستارخان. پایش را گچ گرفتند و برگشتیم خانه. شب رفتم خانهی خالهام تا سیمچین قرض کنم. شوهرخالهام از ماجرا خبر نداشت و داشت میوه میخورد. خیلی مستقیم و بیمقدمه بهش گفت که پای بابا شکست. میوه پرید توی گلویش و نزدیک بود تراژدی دوم را من رقم بزنم. اصولا باید دو تا جملهی تسکیندهنده و امیدبخش، قبل و بعد از خبر میدادم. اما شعورم نمیرسید و معتقد بودم هر کسی باید خودش هضم خبر را هندل کند.
چند سال پیش که کتاب اولم چاپ شد، یک ایمیل طولانی گرفتم از یک خانم به اسم ژیلا. شاید هم شهلا. با سلام شروع کرده بود. حالم را هم نپرسیده بود. بعد صد خط نوشته بود منبابت مزخرف بودن کتاب و اشکالات فنی آن. خیلی عصبانی و بیملاحظه. خلاصهاش این بود که نوشتن برای همه نیست و حیف آن درخت سرافرازی که بریده و کاغذ شود تا این پرتوپلاها را ثبت کند. خط صد و یکم هم نوشته بود که امیدوارم از نقد من ناراحت نشده باشید. اصولا ژیلا یا شهلا نقدکردن را با خلع قلم کردن من خلط کرده بود. مثل یک میلیون منتقد سرگردان دیگر. همانهایی که وقتی ازشان میپرسید تو که هیچ اثری نداری، چطور نقدِ اثر میکنی؟ بعد جواب میدهند که من مرغ نیستم و تخم نمیگذارم، اما بهتر از مرغ فرق نیمرو و خاگینه را میفهمم. از همانها.
به هر حال خبر بد، اثر بد و هنر بد، همه جا وجود دارد و اتفاق میافتد. اینکه کتابی مزخرف است یا کسی دو روز بیشتر قرار نیست خورشید را ببیند یا گوجه شده کیلویی دو میلیون تومان، تعجببرانگیز نیست. تعجببرانگیز این است که موقع اعلام این خبر کسی نتواند حب و بغضش را کنترل کند و بلد نباشد طوری آن را انتقال بدهد که راه پیشرو برای مخاطب آسانتر شود و شمع امیدشان نمیرد.
دیروز آخرین روز کاری فیلیپ بود. بازنشسته شد و من آخرین مریضش بعد از سیو سه سال طبابت بودم. حالا باید بگردم و یک دکتر حاذق که علاوه بر طبابت، انتقال خبر را هم بلد باشد پیدا کنم.
✍️ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
چند سال پیش که کتاب اولم چاپ شد، یک ایمیل طولانی گرفتم از یک خانم به اسم ژیلا. شاید هم شهلا. با سلام شروع کرده بود. حالم را هم نپرسیده بود. بعد صد خط نوشته بود منبابت مزخرف بودن کتاب و اشکالات فنی آن. خیلی عصبانی و بیملاحظه. خلاصهاش این بود که نوشتن برای همه نیست و حیف آن درخت سرافرازی که بریده و کاغذ شود تا این پرتوپلاها را ثبت کند. خط صد و یکم هم نوشته بود که امیدوارم از نقد من ناراحت نشده باشید. اصولا ژیلا یا شهلا نقدکردن را با خلع قلم کردن من خلط کرده بود. مثل یک میلیون منتقد سرگردان دیگر. همانهایی که وقتی ازشان میپرسید تو که هیچ اثری نداری، چطور نقدِ اثر میکنی؟ بعد جواب میدهند که من مرغ نیستم و تخم نمیگذارم، اما بهتر از مرغ فرق نیمرو و خاگینه را میفهمم. از همانها.
به هر حال خبر بد، اثر بد و هنر بد، همه جا وجود دارد و اتفاق میافتد. اینکه کتابی مزخرف است یا کسی دو روز بیشتر قرار نیست خورشید را ببیند یا گوجه شده کیلویی دو میلیون تومان، تعجببرانگیز نیست. تعجببرانگیز این است که موقع اعلام این خبر کسی نتواند حب و بغضش را کنترل کند و بلد نباشد طوری آن را انتقال بدهد که راه پیشرو برای مخاطب آسانتر شود و شمع امیدشان نمیرد.
دیروز آخرین روز کاری فیلیپ بود. بازنشسته شد و من آخرین مریضش بعد از سیو سه سال طبابت بودم. حالا باید بگردم و یک دکتر حاذق که علاوه بر طبابت، انتقال خبر را هم بلد باشد پیدا کنم.
✍️ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
بعد از پنج روز باران آمدن بالاخره پشتبام خانهمان حوصلهاش سر رفت و نشت داد و گند زد به سقف سفید داخل. زنگ زدم به پابلوی سقفکار که بیاید و درستش کند. آمد و مثل میمون از پله کشید بالا و رفت بالای شیروانی شیبدار. جایی که من هیچوقت جرات رفتنش را ندارم. هم از ارتفاع میترسم و هم از شیب. بیمهی عمر چندان مناسبی هم ندارم.
همین چند تا دلیل کافی است که شیروانی خانهمان بشود نقطهی کور زندگیام. دسترسی به آن برای من چندان فرقی با پا گذاشتن روی ماه و مریخ و سیاره ب-ششصدودوازده ندارد. همانقدر دور و همانقدر بالا.
درعوض پابلو خیالش نیست. همانطور که سیگار دستش بود رفت بالا. بعد روی شیروانی یک طوری راه رفت که انگار دارد توی پیادهروی خیابان انقلاب دنبال کتاب شعر میگردد. بعد هم گفت: پیداش کردم. حساب و کتاب من میگفت که تعمیرش سه ساعتی وقت میبرد. اما حساب و کتابم غلط بود. هنوز ده دقیقه نشده بود که آمد پائین و گفت: فینیش. گفتم: فینیش؟ گفت: "یس. میخوای برو خودت نگاش کن". نقطه ضعفم را پیدا کرده نامرد. بهش گفتم: "خیالم راحت باشه؟". گفت: "خیالت تخت".
شک نداشتم که دارد خالی میبندد. با تف هم اگر میخواست سوراخ را ببنند، بیشتر از ده دقیقه طول میکشید. اما خب. چه کار میتوانستم بکنم. تنها پابلوی سقفکار زندگی من است. همهی سقفکارهای دیگر گرفتارند و تا چند هفتهی دیگر نمیتوانند بیایند. بالا هم نمیتوانم بروم و کارش را چک کنم. به همان دلایلی که گفتم. چارهای نداشتم الا اینکه حرفش را باور کنم. این یکی از حقایق تاریک زندگی من است. اینکه بر اساس نیازهایم، اعتماد و باور میکنم. بر اساس نیاز و توانم. نه بر اساس حقیقت موجود. دقیقا مثل ماجرای من و پابلو.
قایم کردن این حقیقت که سقف، احتمالا هنوز سوراخ است خیلی سادهتر از بالا رفتن از آن است. باور کردم که پابلو، سقفکار شریفی است و در عرض ده دقیقه میتواند هولناکترین سوراخها را ببندد. اگر هم سقف دوباره نشت کرد، حتما یک سوراخ جدید درست شده. وگرنه، پابلو شریف است.
حقیقت ناجوری است. اینکه نیازها و توانم، اعتقادات و باورهایم را شکل میدهد. این تنها محدود به سقف نمیشود. تعمیرکار ماشینم. دندانپزشکم. امام مسجد شهرم. تعمیرکار آسانسور. رئیسجمهورم. و هر کس دیگری که نیازش دارم و بالاتر از من نشسته است و دستم به جایی که نشسته، نمیرسد.
درست مثل آدمی که "دوستت دارم"ها و ماچهای پارتنر خائنش را بابت نیازش باور کند. آدمهای خائن اصولا یک جایی بالاتر از مریخ نشستهاند و آدم دستش بهشان نمیرسد و باور راحتترین واکنش است.
✍️ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan
همین چند تا دلیل کافی است که شیروانی خانهمان بشود نقطهی کور زندگیام. دسترسی به آن برای من چندان فرقی با پا گذاشتن روی ماه و مریخ و سیاره ب-ششصدودوازده ندارد. همانقدر دور و همانقدر بالا.
درعوض پابلو خیالش نیست. همانطور که سیگار دستش بود رفت بالا. بعد روی شیروانی یک طوری راه رفت که انگار دارد توی پیادهروی خیابان انقلاب دنبال کتاب شعر میگردد. بعد هم گفت: پیداش کردم. حساب و کتاب من میگفت که تعمیرش سه ساعتی وقت میبرد. اما حساب و کتابم غلط بود. هنوز ده دقیقه نشده بود که آمد پائین و گفت: فینیش. گفتم: فینیش؟ گفت: "یس. میخوای برو خودت نگاش کن". نقطه ضعفم را پیدا کرده نامرد. بهش گفتم: "خیالم راحت باشه؟". گفت: "خیالت تخت".
شک نداشتم که دارد خالی میبندد. با تف هم اگر میخواست سوراخ را ببنند، بیشتر از ده دقیقه طول میکشید. اما خب. چه کار میتوانستم بکنم. تنها پابلوی سقفکار زندگی من است. همهی سقفکارهای دیگر گرفتارند و تا چند هفتهی دیگر نمیتوانند بیایند. بالا هم نمیتوانم بروم و کارش را چک کنم. به همان دلایلی که گفتم. چارهای نداشتم الا اینکه حرفش را باور کنم. این یکی از حقایق تاریک زندگی من است. اینکه بر اساس نیازهایم، اعتماد و باور میکنم. بر اساس نیاز و توانم. نه بر اساس حقیقت موجود. دقیقا مثل ماجرای من و پابلو.
قایم کردن این حقیقت که سقف، احتمالا هنوز سوراخ است خیلی سادهتر از بالا رفتن از آن است. باور کردم که پابلو، سقفکار شریفی است و در عرض ده دقیقه میتواند هولناکترین سوراخها را ببندد. اگر هم سقف دوباره نشت کرد، حتما یک سوراخ جدید درست شده. وگرنه، پابلو شریف است.
حقیقت ناجوری است. اینکه نیازها و توانم، اعتقادات و باورهایم را شکل میدهد. این تنها محدود به سقف نمیشود. تعمیرکار ماشینم. دندانپزشکم. امام مسجد شهرم. تعمیرکار آسانسور. رئیسجمهورم. و هر کس دیگری که نیازش دارم و بالاتر از من نشسته است و دستم به جایی که نشسته، نمیرسد.
درست مثل آدمی که "دوستت دارم"ها و ماچهای پارتنر خائنش را بابت نیازش باور کند. آدمهای خائن اصولا یک جایی بالاتر از مریخ نشستهاند و آدم دستش بهشان نمیرسد و باور راحتترین واکنش است.
✍️ #فهیم_عطار
@fahimattar
🆔 @SayehSokhan