نشر سایه سخن
9.78K subscribers
13.1K photos
4.76K videos
270 files
3.8K links


📚📚کتابخانه ای همراه؛
همراه با شما تا هنر زندگی🌹🌹

خرید کتاب:
⬇️⬇️⬇️⬇️
www.sayehsokhan.com

📚ثبت سفارش مستقیم کتاب در دایرکت اینستاگرام:
👇👇👇👇
https://b2n.ir/s05391

آدرس: خ 12فروردین، کوچه بهشت آیین، پ 19 همکف
تلفن:66496410
Download Telegram
▫️پرسش‌‌هایی از جنس سفر کردن


بعضی پرسش‌ها، صِرف بوجود آمدنشان مهمتر از پاسخی است که به آن‌ها می‌دهیم. همین که بوجود می‌آیند یعنی اتفاق مهمی در درون من یا در رابطه‌ام با جهان رخ داده است.
حالا من دیگر مثل قبل نیستم. جستجویی دارم و ممکن است سر از جای تازه‌ای در بیاورم. این پرسش‌ها ممکن است برای مدتی کم یا زیاد، گُم و سردرگممان کنند، امّا از ما آدم‌های متفاوتی می‌سازند؛

پرسش‌هایی مثل اینکه من چه می‌خواهم؟ آیا همه چیز همانطور است که من فکر می‌کنم؟ آیا زندگی نمی‌تواند جور دیگری باشد؟ همه‌ی این‌ها یعنی چه؟ و ... .

این پرسش‌ها از جنس سفرند. شاید تا آخر عمر فقط بتوانی در آن‌ها قدم بزنی. شاید قرار است کارشان گم‌شدن و دوباره پیدا شدنت باشد. هرچه هست، این پرسش‌ها و زنده ماندنشان اتفاق خوبی هستند. یک جور زندگی در باقی ماندنِ این پرسش‌ها هست که سخت می‌توان توصیفش کرد.

#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee
🆔 @Sayehsokhan
▫️آنقدرها هم ناممکن نیست

خیلی از ما سبکِ زندگیِ خاص خودمان را نداریم. زندگیمان چهل تکّه است و خیلی وقت‌ها عاریتی. می‌دویم امّا اگر کسی بپرسد چرا می‌دوی و چرا به این طرف؟ صادق اگر باشیم، باید بگوییم: "نمی‌دانم، مگر قاعدتاً نباید به این سمت دوید؟"

بعضی‌هایمان این رفتن و دویدنِ آشنا امّا نیازموده را همینطور ادامه می‌دهیم و به سبکِ زندگیِ متناسبِ خودمان نمی‌رسیم. خیلی وقت‌ها رنج می‌کشیم چون این زندگیِ مال ما نیست و در آن جا نمی‌شویم. انگار هم آنجا هستیم و هم نیستیم.

بعضی‌هایمان امّا دست به آزمون می‌زنیم و در هر تجربه از خودمان می‌پرسیم این را می‌خواهم یا نه؟ اینجا حالم خوب است یا نه؟ دلم می‌خواهد این کار را ادامه بدهم یا نه؟ آن وقت آرام آرام مشغول ساختنِ سبک زندگی خودمان می‌شویم. گاهی سردرگم می‌شویم، گاهی هزینه‌هایی می‌دهیم، گاهی ناگزیریم برگردیم و دوباره انتخاب کنیم، گاهی در میانه‌ی آزمون کردن‌هایمان تغییر می‌کنیم امّا هرچه هست، حالا داریم هزینه‌ی خودمان را می‌دهیم و خانه خودمان را می‌سازیم. داریم زندگی‌ای را می‌سازیم که حتی اگر به دید دیگران غریب برسد، برایِ خودِ ما جای قرار است.

کار دشواری است. خیلی‌هایمان چندان امکانش را پیدا نمی‌کنیم، خیلی‌هایمان گاهی دیر و پس از سال‌ها به آستانه‌اش می‌رسیم، گاهی آدم‌های اطرافمان چندان با آن راه نمی‌آیند‌ و گاهی ناگزیر می‌شویم روابطِ تازه‌ای برای خودمان بسازیم. امّا تا هرکجایش هم که بشود باز می‌ارزد.

ما آدم‌ها نمی‌دانیم چرا اینجاییم و نمی‌دانیم تا کی اینجا می‌مانیم، امّا گمانم همه این را می‌پذیریم که اگر بشود سر جای خودمان باشیم، حالِ خودمان را بفهمیم و کارِ خودمان را بکنیم، زندگی بهتری را زیسته‌ایم.

#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee

🆔 @Sayehsokhan
▫️بی‌خانمانیِ انتخابی

گفت: به دنبال یک راهِ گریزم؛ نه "از زندگی" که "در زندگی". به دنبالِ جایی برای فرار از اضطرابم، فرار از غم، فرار از ملال و فرار از رنج ولی همینجا، یعنی زنده باشم امّا این احساسات را کمتر تجربه کنم.

گفتم: مثلاً کجا؟

گفت: جایی که اینقدر نیاز به حل مسائل پیچیده نداشته باشد. جایی که ادم از صبح که بیدار می‌شود، مجبور نباشد به خیلی چیزها فکر کند، مجبور نباشد، برای به دست آوردن چیزها، اینقدر حالِ بد تجربه کند. جایی که زندگی نرم‌تر، آهسته‌تر و کم‌تنش‌تر باشد. جایی که وقتی خبر جنگ می‌شنوی روانت اینقدر زخمی نشود.

گفتم: جایی را پیدا کرده‌ای؟

گفت: جای خاصی نه. امّا گاهی فکر می‌کنم چاره‌اش سفر کردن است. اینکه هر وقت لازم بود جای متفاوتی باشی. انگار یک‌جا ماندن، همه چیز را سخت می‌کند. زیاد که سفر بکنی، به جای اضطرابِ از دست دادن و ملالِ تکرار، مدام با چیزهای تازه‌ای روبرو می‌شوی که هیجان‌زده‌ات می‌کنند ولی الزامی برای نگه داشتنشان هم نداری. فکر می‌کنم بی‌خانمانیِ انتخابی، چاره وحشت از بی‌خانمانی است. گاهی فکر می‌کنم آدم در سفر، جنگ و آشفتگی جهان را هم بیشتر تاب می‌آورد.

سکوت کردم. بی‌خانمانیِ انتخابی و تنگناهای یک‌جا ماندن، ذهنم را بدجور مشغول کرده بود.

#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee

🆔 @Sayehsokhan
▫️شور است و از دهن افتاده

گفتم: دلم می‌خواهد بخوابم، زیاد، طولانی و شاید برای همیشه.

گفت: افسرده‌ای؟

گفتم:نه، افسردگی را می‌شناسم. در کتاب‌ها نشانه‌هایش را خوانده‌ام. آنچه من تجربه می‌کنم افسردگی نیست، مواجهه عریان و طولانی با واقعیتِ دنیاست. من، همه داشته‌هایم را خرج کرده‌ام. زورم به این همه غم نمی‌رسد.

گفت: همه‌اش که غم نیست؛ این همه چیزهای دیگر.

گفتم: می‌دانم. امّا کدام غذای شورِ غیرقابلِ خوردن، همه‌اش نمک است؟ من چیزهای دیگری هم در این دنیا می‌بینم امّا آنچه این دنیا در نهایت پیش رویم گذاشته شور از رنج است، بوی خون می‌دهد، از دهن افتاده و هر لقمه‌اش دل‌آشوب است. نمی‌توانم به خوشی‌هایش دل ببندم. مدام دلم خالی می‌شود.

#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee

🆔 @sayehsokhan
▫️بیزاری از ضعیف و مظلوم

دیدنِ فردی ضعیف یا مظلوم در همه‌ی آدم‌ها احساس یکسانی ایجاد نمی‌کند.

بعضی همدلی می‌کنند و اگر کاری از دستشان بر بیاید انجام می‌دهند. بعضی امّا تابِ روبرو شدن با ضعف را ندارند و رو برمی‌گردانند. آن‌ها انکار می‌کنند، خودشان را از دایره احساساتِ منفیِ حول فردِ ضعیف بیرون می‌کشند و سعی می‌کنند با ضعف روبرو نشوند. این ضعف، آن‌ها را با ضعف‌هایی در خودشان روبرو می‌کند که به سختی توانسته‌اند سرکوب یا تحملشان کنند.

بعضی هم نه تنها همدلی نمی‌کنند، بلکه فرد ضعیف را متهم یا تحقیر می‌کنند و اگر کسی ظلمی به او می‌کند جانبِ آن قدرتمند را می‌گیرند. آن‌ها هم از ضعف وحشت‌ دارند‌. امّا چنان وحشتی که خشمی را از فرد ضعیف در آن‌ها ایجاد می‌کند. آن‌ها فرد ضعیف را تهدیدی علیه انسجام روان و دنیای خودشان می‌دانند. آن‌ها از شکنندگیِ خود آنقدر می‌ترسند که در هر حال جانبِ قدرتمند را می‌گیرند و خودِ فردِ ضعیف را مسئول آسیبی که به او می‌رسد می‌دانند. در حالت رادیکال، آن‌ها با از میان رفتن فرد ضعیف یا هرگونه حذف شدنش همراهی می‌کنند. 

بیزاری از ضعیف و مظلوم پدیده‌ی عجیبی است که هرچه زمان می‌گذرد در زندگی روزمرّه، تحولات سیاسی و کار بالینی بیشتر با آن روبرو می‌شوم.  به بیزاریِ آشکار و پنهان از مهاجران، فقرا، آوارگان، سالمندان و حتی کودکان نگاه کنید تا منظورم را بیشتر بفهمید.

#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee

🆔 @Sayehsokhan
.
▫️اضطراب، انسان است در گاهِ بی‌سِپَری


اضطراب، پنجره‌ای رو به نیستی است. از آن سوی اضطراب می‌توانی عدم را ببینی. گویی زندگی خالی می‌شود و می‌خواهی قلبت را بدهی و از تپیدنش خلاص شوی. اضطراب، گُم شدن است بی‌نشانه‌ای برای پیدا شدن. اضطراب، میل به رها کردنِ خود است، میل به کَندن، بیرون آمدن و خلاص شدن. اضطراب خبری است از اتفاقی که نیفتاده، از اتفاقی که افتاده ولی هیچ‌گاه در روانت تمام نشده، از اتفاقی که قرار است بیفتد امّا کاش زمان بایستد و نرسد. اضطراب، جنگ با زمان است، طلب توقّف است، میل به بی‌خبری است. اضطراب آدمیزاد است در گاهِ بی‌سِپَری، آدم است در آنِ درماندگی.

اضطراب چیز عجیبی است. وسیله‌ای است در خدمتِ بقا امّا همچون چرخ‌دنده‌ای رها شده از جایش، می‌چرخد میان همه زندگی و خُرد می‌کند و از کار می‌اندازد. گاهی فکر می‌کنم مهمترین وظیفه رواندرمانی، بازگرداندن اضطراب به جای خود است. کار رواندرمانی این است که اضطراب‌های انسان را ردیابی کند و به جایشان مواجهه بنشاند تا اینگونه آن جارچیِ خبرهای نامعلوم، دست از سر و صدا کردن بردارد. کار رواندرمانی این است که ببیند این همه سر و صدا برای چیست. آن وقت آرام‌آرام به عقب برگردد و به جای این اضطراب‌های ثانوی، خبر اصلی را دریابد و آنگاه به این انسانِ اکنون بزرگسال کمک کند تا راهی از جنسِ حل مسئله یا پذیرشی فعالانه را برای آن در پیش بگیرد.

خبر اصلی چیست؟ رها شدن است؟ درماندگی است؟ خواسته نشدن است؟ ناتوان شدن و از پا افتادن است؟ از دست دادن است؟ تنهایی است؟ مرگ است؟ یا هر چیز دیگری. مسئله ردیابی اضطراب تا این خبرِ نهایی و کاری کردن برای آن است.

#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee

🆔 @Sayehsokhan
▫️تن‌دادن به سادگیِ نسیم

صدای سگی از دور می‌آید.  می‌دانم روزی خواهد رسید که دیگر چنین صدایی را در سکوتِ یک شب پاییزی نمی‌شنوم. نسیمی از پنجره می‌آید و خنکی دلنشینی را پخش می‌کند توی اتاق. می‌دانم روزی خواهد رسید که خنکیِ ساده‌ی نسیم را تجربه نمی‌کنم. سکوتِ شب، فرصتی برای فکرهایم شده است که یکی‌یکی بیایند و کمی که درگیرم کردند، جایشان را به دیگری بدهند. می‌دانم روزی خواهد رسید که فکرهایم از پیِ هم نمی‌آیند و نمی‌توانم عبورِ اتفاقی و بی‌قاعده‌ی آن‌ها را تماشا کنم.

می‌دانم روزی می‌آید ‌که من نیستم و جهان هست؛ روزی که سگی دیگر، در شبی دیگر، صدایش را به گوشی دیگر می‌رساند. گاهی انگار دارم یاد می‌گیرم که هر کاری را با آگاهی به چنین حقیقتی انجام بدهم. انگار چشم‌هایم دارند به تاریکی عادت می‌کنند و دست‌هایم کمتر در پیِ کبریت یا چراغی می‌گردند. انگار کم‌کم دارم می‌فهمم که این جهان، جهانِ چیزهای محکم و همیشگی نیست؛ جهانِ چیزهای شکننده و تا اطلاع‌ِ ثانوی است. دارم یاد می‌گیرم که به تعدادِ همه‌ی داشته‌هایم، امکانِ از دست دادن دارم.

نمی‌دانم، شاید تنها احساس می‌کنم که به چنین پذیرشِ نصفه و نیمه‌ای رسیده‌ام. شاید دوباره ولعِ خو کردن به چیزها به شدّت قبل به سراغم بیاید. امّا هرچه هست، حس می‌کنم تا پیش از این هیچ‌گاه اینقدر دل نداده بودم به سادگیِ تجربه‌های زندگی و هیچ‌گاه اینقدر شکنندگیشان را به تماشا ننشسته بودم.

از دور دوباره صدای آن سگ می‌آید. چشم‌هایم را می‌بندم. می‌گذارم خنکیِ نسیم و صدایِ عوعوِ سگ همه احساسم را در بر بگیرند.

#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee

🆔 @Sayehsokhan
▫️روزِ برفی، آدم دیر می‌رسد

نوجوان که بودم، وقتی شدیداً نیاز به نوشتن داشتم امّا حرف‌ها و فکرهایم طوری بودند که دلم نمی‌خواست یا نمی‌توانستم هیچ‌کدامشان را بنویسم، شروع می‌کردم به توصیف یک منظره یا یک اتفاق؛ توصیفی با جزئیات و به دقّت. با این کار، هم حرف‌هایم را می‌نوشتم و هم نمی‌نوشتم. هم از احساسم می‌گفتم و هم پنهانش می‌کردم. هم فکرم را روی کاغذ می‌آوردم و هم پشتِ کلماتی ظاهراً بی‌ربط پناه می‌گرفتم. انگار در میانِ گفتن از جزئیات آن تصویر، خودم را با حوصله و بدونِ کلافگیِ بیان مستقیم ابراز می‌کردم.

امشب هم دلم خواست این کار را بکنم. شما هم امتحانش کنید. گاهی نوشتن چنین شکلی پیدا می‌کند: کارش را می‌کند بی‌آنکه مجبور باشید آن کلافِ سردرگمِ دردناک را گره به گره باز کنید. مثلاً امشب برای من بخشی از آن تصویر این است:

- هفتِ تیر میرید؟
+ بله، پُر بشه راه می‌افتیم.

دی ماه است. برف می‌آید. ساعتِ یک ربع به هشت کلاسم شروع می‌شود و من هرچه از مدیر خواسته بودم کلاس سرِ صبح برایم نگذارد قبول نکرده بود. ماشین سرد است. لبه کاپشنم را بالا می‌کشم. منتظر می‌مانم. بعد رو به مسافر دیگر در صندلی عقب می‌پرسم: "خیلی طول کشید، نه؟" با سر تایید می‌کند. در را باز می‌کنم. تا می‌آیم حرفی بزنم راننده می‌گوید: "الان پُر میشه و راه می‌افتیم". مطمئنم دیر می‌رسم. برف شدیدتر شده است. مسافر دیگر می‌گوید: "میخواید نفر چهارم رو حساب کنیم تا راه بیفته؟" لحظه‌ای درنگ می‌کنم. اگر راه بیفتیم، نفر بعدی باید سوار یک ماشین خالی بشود و زمان زیادی منتظر بماند. هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید که قبول کردم و راننده راه افتاد یا منتظر ماندیم و نفرِ بعدی رسید. هرچه هست یک تصویر پررنگ از آن روز در ذهنم باقی مانده است: اتوبان مدرّس، برف زیبایی که سرِ آرام شدن ندارد و من که پذیرفته‌ام روز برفی آدم دیر می‌رسد و خودم را سپرده‌ام به برف، به گرمایِ بخاریِ ماشین و به فکرهای توی سرم.

#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee

🆔 @sayehsokhan
▫️با خشم به والدین چه باید کرد؟

"می‌فهمم، تا جای ممکن می‌بخشم، امّا فراموش نمی‌کنم". گاهی فکر می‌کنم این اصلی‌ترین چاره برای خشم‌های کم یا زیاد ما به والدین است: می‌فهمم شما هم چیزی غیر از این نیاموخته بودید، می‌فهمم شما هم آسیب‌دیده بودید، می‌فهمم شما هم ترس‌ها، ناپختگی و بازداری‌های خودتان را داشتید. می‌‌فهمم که شما هم در شرایط بدی والدگری می‌کردید. می‌فهمم شما هم مستاصل بودید. می‌فهمم که شما هم تلاشتان را کرده بودید.

برای همین شما را یکسره گناهکار نمی‌دانم و فکر نمی‌کنم عامدانه و از سر بدخواهی قصد آسیب زدن به من را داشته‌اید. برای همین تا جایی که بتوانم شما را می‌بخشم و خشمی را که نمی‌توانید کاری برایش بکنید (که نه توانش را دارید و نه حتی قبولش می‌کنید)، سمت شما نمی‌‌آورم. شما را می‌بخشم تا خودم آرام‌تر باشم، تا بتوانم نیازم به دوست داشتنتان را تا جایی که می‌شود برآورده کنم، تا بتوانم چندپاره نباشم و احساس گناه نکنم.

اما فراموش نمی‌کنم چون نمی‌خواهم همچنان از جانب شما آسیب ببینم. فراموش نمی‌کنم چون نمی‌خواهم به رنج خودم بی‌احترامی‌ کنم. فراموش نمی‌کنم تا احساس نکنم خودم را زیر پا گذاشته‌ام.

من از خشمم با دیگرانِ امنم حرف می‌زنم چون حقّش را دارم. من این خشم را ابراز می‌کنم تا بتوانم شما را ببخشم و کنارتان زندگی کنم. من از خشمم می‌گویم چون زخم‌هایم هنوز درد می‌کنند. امّا می‌بخشم، برای اینکه همه ما بیچاره‌ایم، چون نیاز دارم دوستتان داشته باشم و چون تنها قرار است مدّت کوتاهی زندگی‌ کنیم.

پانوشت: علّت اینکه در بخش‌های مختلف متن از تعبیر "تا جای ممکن" استفاده کرده‌ام این است که آدم نمی‌تواند بیش از توانش ببخشد و لازم نیست برای بخشیدن دیگری به خودش آسیب بزند.

#محمود_مقدسی
🆔 @sayehsokhan
▫️بلاتکلیفی مردانه

خیلی از ما بلاتکلیفیم، زن و مرد هم ندارد. امّا در اینجا به طور خاص می‌خواهم از بلاتکلیفی مردانه بگویم. بلاتکلیفی‌ای که بیش از هر جای دیگر، خودش را در زندگی عاطفی یک مرد نشان می‌دهد؛ اینکه نداند چه می‌خواهد، نداند چه چیزی برایش خوب یا کافی است، اینکه نداند کیست و شریکش را سردرگم کند، اینکه نداند در رابطه چه چیزهایی را باید به دیده بگیرد و با چه چیزهایی باید کنار بیاید و اینکه نداند چه چیزی را بر چه چیزی اولویت بدهد.

بلاتکلیفی مردانه شاید بیش از هر چیز ریشه در شکافی دارد میان خواسته‌های خود او و آنچه می‌گویند به عنوان یک پسربچه یا مرد باید بخواهی. در میانه‌ی این شکاف است که او سردرگم و کلافه می‌شود. او به عنوان یک مرد، خواسته‌ها یا نیازهایی دارد که ممکن است برچسب زنانه یا کودکانه بخورند یا با آنچه معمولاً مردانه دانسته می‌شود، متفاوت باشند، امّا وقتی می‌خواهد آن‌ها را احساس کند، خودش یا دیگران این اجازه را به او نمی‌دهند و ناگزیرش می‌کنند که چیز دیگری بخواهد.

او دچار ازخودبیگانگی می‌شود. "مرد" می‌شود امّا به بهای از دست دادن اصالت و خودانگیختگی‌اش. موجودی که بخش‌های زیادی از خودش را سرکوب کرده و تصویری از یک مرد را سرِ پا نگه داشته؛ امّا مردی که نمی‌داند کیست و چه می‌خواهد. کاریکاتوری که بلاتکلیف است و دیگریِ پیش رویش را هم سردرگم می‌کند.

بله، این موجودِ بلاتکلیف ما هستیم. خوب است کمی بیشتر از آن حرف بزنیم.

#محمود_مقدسی

🆔 @sayehsokhan
▫️ما آدما خوشحالیم که می‌تونیم فراموش کنیم.

پرسید: زندگی به عنوان یک آدم چه شکلیه؟

گفتم: بستگی داره اون آدم چند سالش باشه، کی باشه، کجا باشه؟

گفت: مثلاً یک آدمی مثل تو، توی سن و سال تو، همینجا.

گفتم: ببین، چیزی که من فهمیدم اینه که زنده بودن به عنوان آدم یک نوسان مدامه؛ نوسان بین اشتیاق به زندگی و میل به مرگ، نوسان بین روزهای خوب و روزهای بد، نوسان بینِ سرخوشی و غم، بین تونستن و احساس ناتوانی، بینِ خواستن و نخواستن، بینِ جدی گرفتنِ چیزها و بیهوده دیدنشون، بین ته کشیدن و دوباره پر شدن، بین امیدواری و رها کردن، بین دل‌بستن و به‌اختیار یا اجبار دل کندن. ما آدما به این دل‌خوشیم که هیچ حالی ثابت نمی‌مونه، که تقریباً همیشه دلخوشی‌ای پیدا میشه، که می‌تونیم فراموش کنیم، که می‌تونیم بخوابیم، که زمان میگذره.

گفت: شما آدما عجیبین.

گفتم: آره. اتفاقاً یکی از چیزهایی که خوبه می‌تونیم فراموشش کنیم همین عجیب بودن همه چیزه.

گفت: پس معلوم نیست زندگی برای شما آدما چه شکلیه؟

گفتم: نه. بستگی داره کِی این سوالو از کدوممون بپرسی.

#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee

🆔 @sayehsokhan