نشر سایه سخن
9.78K subscribers
13.1K photos
4.76K videos
270 files
3.79K links


📚📚کتابخانه ای همراه؛
همراه با شما تا هنر زندگی🌹🌹

خرید کتاب:
⬇️⬇️⬇️⬇️
www.sayehsokhan.com

📚ثبت سفارش مستقیم کتاب در دایرکت اینستاگرام:
👇👇👇👇
https://b2n.ir/s05391

آدرس: خ 12فروردین، کوچه بهشت آیین، پ 19 همکف
تلفن:66496410
Download Telegram
▫️مرد بودن یعنی چه؟

مرد بودن یعنی چه؟  این پرسشی است که بسیاری از ما پاسخی برای آن نداریم. موضوعی است که حتی چندان تبدیل به مسئله هم نشده است. زن بودن به‌ دلیل تبعیض‌های تاریخی و رنجِ مضاعف زنان، تبدیل به مسئله شده است امّا مرد بودن، گویی آنچنان بدیهی و از پیش حاضر یا چنان کم اهمیت است که نیاز به پرسش ندارد.

امّا مرد بودن بیش از آشکارگی و وضوح، خالی و گنگ است. این گنگی در ایران امروز تشدید هم شده است: جایی که حاکمیت با قوانینش، از یک سو قدرتی بیهوده و حتی شرم‌آور به ما مردان داده است تا ابزاری برای انقیاد زنان باشیم و از سوی دیگر، چیزی که از ما در برابر خودش می‌خواهد اختگی، سکوت و درمانده بودن است.

در جامعه هم اوضاع چندان بهتر نیست: مردان موجوداتی کم‌احساس تصویر می‌شوند که بیشتر در پیِ میل جنسی‌اند، درگیرِ رقابتِ قدرت و ثروتند، اگر دستشان برسد خواسته یا ناخواسته به زنان آسیب می‌زنند، حق ندارند ضعیف باشند، خیلی‌هایشان وابسته به مادرانشان می‌مانند و کودکانی با هیکل بزرگ دانسته می‌شوند که در نهایت زنی باید باشد و آن‌ها را جمع کند.

می‌دانم تصویرم کامل نیست و حتی کمی بدبینانه است و قطعاً وجوه مثبتی هم در تعریف مردان وجود دارد. امّا دوست داشتم کمی از فشار و گنگی روزمرّه‌ای که خودم و بسیاری مردان دیگر (و نه همه) تجربه می‌کنیم بنویسم. ما مردان بیش از آنکه فکرش را بکنید دچار سردرگمی و مسئله هویت هستیم.

#محمود_مقدسی

@TheWorldasISee
🆔 @Sayehsokhan
▫️دو‌پارگی

خودی دوپاره را زندگی می‌کنم. بخشی از من زندگی می‌کند، کار می‌کند، می‌خوابد، بیدار می‌شود و با آدم‌ها حرف می‌زند.  بخش دیگری از من امّا مدام در حال قدم زدن، به یادآوردن، بهت‌زده شدن، غمگین شدن، امیدوار شدن و مرورکردن است.

بخشی از من اینجاست، در همین نیمه‌های بهمن، و باران و سرما و نزدیک شدنِ عید را تجربه می‌کند و بخش دیگری از من جایی در نیمه‌های آبان ایستاده است و به روزهای بعد فکر می‌کند. بخشی از من دارد کار و زندگی‌اش را می‌کند انگار که همه چیز عادی است و بخشی از من هر روز صبح با این فکر از خواب بیدار می‌شود که مدت‌ها است هیچ چیز عادی نیست، نه اقتصاد، نه سیاست، نه فرهنگ و نه هیچ چیز دیگری.

با خودم فکر می‌کنم این دوپارگی فقط محدود به من نیست. خیلی‌های دیگر هم این روزها حالِ خودشان را نمی‌فهمند. این دوپارگی محصولِ مواجهه با واقعیت در عینِ انکارِ آن از سوی مراجع قدرت است؛ محصول تجربه بی‌واسطه بحران در عین سکوت درباره آن است؛ محصول به یادآوردنِ لحظه به لحظه در عینِ تلاش برای پوشاندن و به فراموشی سپردن، محصول بودن و انکار شدن.

این دوپارگی من را با همه چیز غریبه کرده است. انگار دارم در بیداری خواب می‌بینم یا در خواب، می‌دانم که خوابم و واقعیت چیز دیگری است.

#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee
🆔 @Sayehsokhan
▫️زیستنِ مدام با دروغ


روح‌انگیز شریفیان (رمان نویس) در مصاحبه‌اش با بی‌بی‌سی می‌گوید: "سانسور بخشی از وجود ما شده است و معلوم نیست اصلاً چه زمانی ممکن است بتوانیم از خودسانسوری رهایی پیدا کنیم". این را که می‌شنوم، با تمام وجود حس‌اش می‌کنم. از اولین روزهای مدرسه تقریباً در همه جا تجربه‌اش کرده‌ام.

دیدم زمانی را به یادنمی‌آورم که آزادانه فکر کرده باشم، آزادانه حرف زده باشم، مراعات هزار چیز مختلف را نکرده باشم و در درونم و با خودم در آشتی بوده باشم. دیدم در تمام این سال‌ها فاصله زیادی میان احساسات و باورهایم و میان باورها و اعمالم بوده است. خیلی چیزها را حس می‌کردم امّا جرئت جدی گرفتن و قبول کردنشان را نداشتم و خیلی چیزها را می‌فهمیدم اما نمی‌توانستم به زبانشان بیاورم یا بر اساسشان عمل کنم. همین حالا هم خیلی چیزها در من هست که علیرغم تمام تلاش‌هایم برای نترسیدن، حتی فکرِ ابراز کردنشان را هم نمی‌کنم.

من به حقیقت عادت نکرده‌ام. در گفتگوها، روی درو دیوار، در کتاب‌ها، در محل کار و ... نتوانسته‌ام حقیقت را بدون نقاب و بی‌مانع تجربه کنم. من اکنون حتی رویای روشنی از زیستن آزادانه با حقیقت و در حقیقت را ندارم.

گاهی اوقات فکر می‌کنم این خودسانسوری، این اطاعتِ پیش‌دستانه، این ترس و این زیستنِ مدام با دروغ‌های کوچک و بزرگ، منشاء اصلی اضطراب‌های بسیاری از ما هستند.

#محمود_مقدسی

@TheWorldasISee
🆔 @Sayehsokhan
▫️درباره شجاعت و صراحتی که این روزها نه فقط در سیاست که در فرهنگ عمومی‌ هم تغییرات چشمگیری را رقم زده است:

گفت: شجاعت مُسری است، ترس هم همینطور. این همه دعوا و هُل دادن لازم نیست. خودت باش، کارت را بکن، آدم‌های دیگر تو را می‌بینند و این دیدن کار خودش را می‌کند. این دیدن بیشتر از هر فریاد یا دعوایی اثر می‌کند.

گفت: صراحت داشتن هم مُسری است؛ از آدمی به آدم دیگر سرایت می‌کند، از بخشی از زندگی به بخش دیگر و از یک اتفاق به اتفاق دیگر‌. صریح بودن را یک بار که یاد بگیری، آرام آرام در مواقع دیگر هم صریح حرفت را می‌زنی یا کارت را می‌کنی.

گفت: شجاعت و صراحت مُسری‌اند و به سختی کسی می‌تواند آن‌ها را ببیند و اثر نپذیرد. نیازی به دعوا نیست.خودت باش، صریح و شجاع. آن وقت، هر کسی که در درونش اشتیاق مشابهی داشته باشد، شاید آرام امّا از تو اثر می‌پذیرد. تو خودت را باش و بگذار بودنت کار خودش را بکند. این بزرگترین کارِ تو است‌.

#محمود_مقدسی

@TheWorldasISee
🆔 @Sayehsokhan
▫️معلّمی و خطرکردن


معلّمی‌کردن در ایرانِ سال‌های اخیر نوعی خطرکردن است. خودت را در تنگنایی قرار می‌دهی که اگر لذّتی جبرانِ خستگی‌هایت را نکند، از پا می‌افتی.

از یک سو درآمدت آنقدر کافی نیست که خستگی‌ها و خشم‌های مراقبت را تا حدّی از تو بگیرد و از سوی دیگر، شاگردانت هم با احساسات منفی، دلزدگی‌ها و سردرگمی‌هایی روبرو هستند که به مراقبت‌ها و کمک‌های تو بیش از هر زمان دیگری نیاز دارند.

آن‌ها سوالاتی دارند که پاسخی برایشان نداریم و جدّیتی در پرسشگری دارند که برای ما چندان آشنا نیست. این بچه‌ها صراحت و صرافت بیشتری هم دارند و هرچند چنین چیزی ممکن است برایمان تحسین‌برانگیز باشد امّا کار با آن دشوار است.

معلّمی‌کردن در این روزها یعنی دویدن، احساساتِ سخت و سنگین دانش‌آموزان و دانشجویان را در برگرفتن، با پرسش‌‌های دشوار سر و کله زدن و به سختی راهی برای ترمیم و بازیابی خود پیداکردن.

گاهی فکر می‌کنم یکی از مهمترین ضرورت‌های معلّمی در ایران امروز، یافتن اشتیاق و لذّتی است که آدم را در این حرفه نگه‌دارد. برق نگاه و رشد آدم‌ها، یادگرفتن‌ مدام و نیازِ خود آدم به مراقبت‌کردن، تا حدّی کار می‌کند. امّا این نسخه‌ نه فراگیر است و نه همیشه کارا. برای همین همچنان از خودم می‌پرسم چطور می‌شود این روزها معلّمِ "به قدر کافی" خوبی بود؟

#محمود_مقدسی

@TheWorldasISee
🆔 @Sayehsokhan
▫️او کجا رفته است؟



گفت: ادلّه علیه جاودانگی رو آدم تا وقتی می‌تونه بخونه و باهاشون همدل باشه که عزیزی رو از دست نداده باشه.

گفتم: یعنی چی؟

گفت: وقتی عزیزی رو از دست میدی، دیگه نمی‌تونی عقلانی و بی‌طرف به موضوع فکر کنی. نمی‌تونی فکر کنی عقلم میگه آدما می‌میرن و تموم میشن. یا عقلم میگه دلایلِ جاودانگی کافی نیستن.

گفتم: خب اون وقت چه فکری می‌کنی؟

گفت: دلت میخواد همه این حرف‌ها اشتباه باشن. دلت میخواد یک جور جاودانگی وجود داشته باشه. حالا دیگه تو یک دلیل اضافه به نفع جاودانگی داری. تو، لااقل یک نفرو توی اون جای رازآلود داری که دلت میخواد اونجا باشه. دلت میخواد آدما با مرگشون تموم نشن.

گفتم: یعنی تو الان نظرت نسبت به قبل عوض شده؟

گفت: نمی‌دونم. فقط می‌دونم نه می‌تونم اون عقلانیت سرد قبل رو داشته باشم و نه می‌تونم به تصویر دقیق و با جزئیاتی که خیلی‌ها از آخرت میدن باور داشته باشم.

گفتم: پس چطور فکر می‌کنی؟

گفت: نوسان می‌کنم‌. گاهی فکر می‌کنم آدما با مرگشون تموم میشن. گاهی فکر می‌کنم یک جور جاودانگی وجود داره و گاهی هم غبار غلیظی تمام ذهنمو می‌گیره‌. می‌دونی، از بعد اون اتفاق می‌تونم به راز فکر کنم. می‌تونم بفهمم رازبودنِ جاودانگی یا فناپذیری یعنی چی؟ می‌تونم در موردش سکوت کنم و توی خیالم، دلیل داشته باشم براس اینکه اون هنوز جایی توی این هستی زنده است.

#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee
🆔  @Sayehsokhan
▫️نامرئی بودن

نامرئی بودن، تجربه‌ی ترسناکی است؛ مثلاً نامرئی بودن یک بچه در خانواده‌اش، نامرئی بودن یک سالمند در جمع‌ها، نامرئی بودنِ یک مهاجر در میان مردم کشور جدید، نامرئی بودنِ یک آدم عادی در جمعی از آدم‌های متخصص، نامرئی بودنِ آدم غمگین در میان آدم‌های شاد، نامرئی بودن یک معتاد در شهر، نامرئی بودن آدم‌های بی‌کس در اداره، دادگاه و ... .

نامرئی بودن، مردن در عینِ زندگی است. آدمِ نامرئی، انگار وجود ندارد. وقتی ما را نمی‌بینند یا برایشان مهم نیستیم، خودمان را از دست می‌دهیم. بقایمان به خطر می‌افتد. گُم می‌شویم.

این با خلوت داشتن و حریم خصوصی فرق دارد. گم شدن خوب است، اگر امید یا اطمینانِ پیداشدن داشته باشی. گُم‌شدنی که هیچ‌کس نباشد که تو را پیدا کند، ترسناک است. نامرئی بودن، چنین گُم شدنی است. برای همین است که اینقدر تلاش می‌کنیم برای مرئی شدن.

مرئی شدن با مشهور یا محبوب بودن هم فرق دارد. مرئی شدن یعنی وقتی آدم‌ها به تو می‌رسند، حتی لحظه‌ای درنگ کنند. تو را ببینند، کاری با تو داشته باشند، اصلاً با تو دعوا کنند، ولی حس کنی هستی.

ممکن است بگویی آدم‌های کمی نامرئی هستند. امّا اینطور نیست. دردِ نامرئی بودن، رازی است که آدم‌ها کمتر درباره‌اش با هم حرف می‌زنند. تنها وقتی پیش کسی و با کسی مرئی می‌شوند، ممکن است از این بگویند که چه دردی کشیده‌اند.

  من نامرئی بودن را تجربه‌ کرده‌ام. مرئی شدن را چشیده‌ام و مرئی شدنِ آدم‌ها و برقِ نگاهشان را دیده‌ام.

#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee
🆔 @Sayehsokhan
▫️خود بودن در حضور دیگری


+غمگین‌ نباش
- نمی‌تونم. مگه دست خودمه؟
+پس برو جای دیگه غمگین باش.
-یعنی چی؟
+ من الان کار دارم. اینجا باشی حال من هم بد میشه.

این روایتِ اغراق‌شده، صورتِ کلی بسیاری از تجارب ما از کودکی تا اکنون است. به جای غم بگذارید عصبانیت، بگذارید ترس، حتی بگذارید خوشحالی زیاد.

وقتی دیگری می‌گوید کششِ عاطفه یا هیجانمان را ندارد، ما را سر یک دوراهی قرار می‌دهد: انکار کردنِ وضعیت عاطفیمان و در ارتباط ماندن با او، یا به رسمیت شناختن احساسات و عواطفمان و پرداختن بهای فاصله. بسیاری از ما اوّلی را انتخاب می‌کنیم. رابطه با آن دیگری را به دست می‌آوریم و خودمان را از دست می‌دهیم. آخرِ کار، ما می‌مانیم و "ازخودبیگانگی". نقشه‌ی احساسات و عواطفمان را گم می‌کنیم. گاهی نمی‌دانیم واقعاً غمگینیم یا نه، نمی‌دانیم واقعاً دوست داریم یا نه و ... . می‌مانیم بی‌قطب‌نما. می‌پرسیم چه می‌خواهم؟ امّا آنقدر از احساسات واقعیمان فاصله گرفته‌ایم که دیگر نمی‌دانیم‌ واقعاً که هستیم و چه می‌خواهیم.

جا داشتن برای احساسات و عواطف آدم‌ها، مخصوصاً نزدیکانمان چیز کمی نیست. با این کار کمکمشان می‌کنیم تنها قطب‌نمای حقیقی خوشبختی یعنی احساسات خودشان را از دست ندهند. چه می‌‌شد اگر آن سناریو آغازین اینگونه پیش می‌رفت:

+غمگینی؟
- بله
+میگی ازش برای من؟
-الان نمی‌تونم
+ایرادی نداره. گاهی آدم غمگینه ولی دلش نمیخواد حرف بزنه.
-می‌تونم اینجا بشینم و تو هم ‌کارتو بکنی؟
-آره. ذهنم درگیر کارمه. ولی اگر لازم بود حرف بزنیم بهم بگو.

#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee
🆔 @Sayehsokhan
▫️پنهان کردن و مراقبت؟

گفت: می‌دونی چرا آدم‌ها توی رابطه‌هاشون شفّاف نیستن و خیلی چیزها رو از هم پنهان می‌کنن؟

گفتم: چرا؟

گفت: چون می‌ترسن اگر بگن یا ابراز کنن، همه چیز خراب بشه. می‌ترسن اگر حس واقعیشون رو بگن، طرف مقابل برنجه، آسیب ببینه، بهشون آسیب بزنه یا دیگه دوستشون نداشته باشه. می‌ترسن با این کار دیگه نتونن به خودشون دروغ بگن و اون وقت مجبور به تصمیم گرفتن بشن. می‌ترسن اگر حسشون رو ابراز کنن، طرف مقابل سوالی بپرسه و بخواد چیزهای بیشتری بدونه.

گفتم: خب، شفافیت سخته. توی رابطه نمیشه هر چیزی رو گفت. اصلاً نباید هرچیزی رو گفت. فکر نمی‌کنی برای حفظ رابطه میزانی از پنهان کردن و نگفتن ضروریه؟ گاهی فکر می‌کنم شفافیتِ زیاد اصلاً با عشق جور در نمیاد. عشق توی نورِ آفتاب، بخار میشه.

گفت: نَجَویده و فکر نشده ابراز کردن با شفافیت فرق داره. اونی که تو میگی برون‌ریزی زیاد و بی‌صبریه. شفافیت و صداقت یعنی اطلاعاتی رو که طرف مقابل برای توی رابطه بودن لازم داره ازش پنهان نکنی. ما وقتی پنهان می‌کنیم و دروغ میگیم، ظاهراً داریم از چیزهایی مراقبت می‌کنیم، امّا واقعیت اینه که داریم ذرّه‌ذرّه اون رابطه رو می‌کُشیم.

گفتم: امّا شفافیت سخته‌. هر کسی نمیخوادش. گاهی آدما میخوان بهشون دروغ بگیم.

گفت: می‌فهمم. ولی مگه ما چی می‌خوایم از رابطه؟ لذّت و زندگی یا فرسودگی و مرگ. سخته، صداقت و در عین حال، خوب گفتن مهارت میخواد. کسی بهمون یاد نداده. همیشه یاد گرفتیم برای مراقبت باید پنهان کنیم. امّا باید یادش بگیریم.

#محمود_مقدسی

@TheWorldasISee
🆔 @Sayehsokhan
▫️پرسش‌‌هایی از جنس سفر کردن


بعضی پرسش‌ها، صِرف بوجود آمدنشان مهمتر از پاسخی است که به آن‌ها می‌دهیم. همین که بوجود می‌آیند یعنی اتفاق مهمی در درون من یا در رابطه‌ام با جهان رخ داده است.
حالا من دیگر مثل قبل نیستم. جستجویی دارم و ممکن است سر از جای تازه‌ای در بیاورم. این پرسش‌ها ممکن است برای مدتی کم یا زیاد، گُم و سردرگممان کنند، امّا از ما آدم‌های متفاوتی می‌سازند؛

پرسش‌هایی مثل اینکه من چه می‌خواهم؟ آیا همه چیز همانطور است که من فکر می‌کنم؟ آیا زندگی نمی‌تواند جور دیگری باشد؟ همه‌ی این‌ها یعنی چه؟ و ... .

این پرسش‌ها از جنس سفرند. شاید تا آخر عمر فقط بتوانی در آن‌ها قدم بزنی. شاید قرار است کارشان گم‌شدن و دوباره پیدا شدنت باشد. هرچه هست، این پرسش‌ها و زنده ماندنشان اتفاق خوبی هستند. یک جور زندگی در باقی ماندنِ این پرسش‌ها هست که سخت می‌توان توصیفش کرد.

#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee
🆔 @Sayehsokhan
▫️آنقدرها هم ناممکن نیست

خیلی از ما سبکِ زندگیِ خاص خودمان را نداریم. زندگیمان چهل تکّه است و خیلی وقت‌ها عاریتی. می‌دویم امّا اگر کسی بپرسد چرا می‌دوی و چرا به این طرف؟ صادق اگر باشیم، باید بگوییم: "نمی‌دانم، مگر قاعدتاً نباید به این سمت دوید؟"

بعضی‌هایمان این رفتن و دویدنِ آشنا امّا نیازموده را همینطور ادامه می‌دهیم و به سبکِ زندگیِ متناسبِ خودمان نمی‌رسیم. خیلی وقت‌ها رنج می‌کشیم چون این زندگیِ مال ما نیست و در آن جا نمی‌شویم. انگار هم آنجا هستیم و هم نیستیم.

بعضی‌هایمان امّا دست به آزمون می‌زنیم و در هر تجربه از خودمان می‌پرسیم این را می‌خواهم یا نه؟ اینجا حالم خوب است یا نه؟ دلم می‌خواهد این کار را ادامه بدهم یا نه؟ آن وقت آرام آرام مشغول ساختنِ سبک زندگی خودمان می‌شویم. گاهی سردرگم می‌شویم، گاهی هزینه‌هایی می‌دهیم، گاهی ناگزیریم برگردیم و دوباره انتخاب کنیم، گاهی در میانه‌ی آزمون کردن‌هایمان تغییر می‌کنیم امّا هرچه هست، حالا داریم هزینه‌ی خودمان را می‌دهیم و خانه خودمان را می‌سازیم. داریم زندگی‌ای را می‌سازیم که حتی اگر به دید دیگران غریب برسد، برایِ خودِ ما جای قرار است.

کار دشواری است. خیلی‌هایمان چندان امکانش را پیدا نمی‌کنیم، خیلی‌هایمان گاهی دیر و پس از سال‌ها به آستانه‌اش می‌رسیم، گاهی آدم‌های اطرافمان چندان با آن راه نمی‌آیند‌ و گاهی ناگزیر می‌شویم روابطِ تازه‌ای برای خودمان بسازیم. امّا تا هرکجایش هم که بشود باز می‌ارزد.

ما آدم‌ها نمی‌دانیم چرا اینجاییم و نمی‌دانیم تا کی اینجا می‌مانیم، امّا گمانم همه این را می‌پذیریم که اگر بشود سر جای خودمان باشیم، حالِ خودمان را بفهمیم و کارِ خودمان را بکنیم، زندگی بهتری را زیسته‌ایم.

#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee

🆔 @Sayehsokhan
▫️بی‌خانمانیِ انتخابی

گفت: به دنبال یک راهِ گریزم؛ نه "از زندگی" که "در زندگی". به دنبالِ جایی برای فرار از اضطرابم، فرار از غم، فرار از ملال و فرار از رنج ولی همینجا، یعنی زنده باشم امّا این احساسات را کمتر تجربه کنم.

گفتم: مثلاً کجا؟

گفت: جایی که اینقدر نیاز به حل مسائل پیچیده نداشته باشد. جایی که ادم از صبح که بیدار می‌شود، مجبور نباشد به خیلی چیزها فکر کند، مجبور نباشد، برای به دست آوردن چیزها، اینقدر حالِ بد تجربه کند. جایی که زندگی نرم‌تر، آهسته‌تر و کم‌تنش‌تر باشد. جایی که وقتی خبر جنگ می‌شنوی روانت اینقدر زخمی نشود.

گفتم: جایی را پیدا کرده‌ای؟

گفت: جای خاصی نه. امّا گاهی فکر می‌کنم چاره‌اش سفر کردن است. اینکه هر وقت لازم بود جای متفاوتی باشی. انگار یک‌جا ماندن، همه چیز را سخت می‌کند. زیاد که سفر بکنی، به جای اضطرابِ از دست دادن و ملالِ تکرار، مدام با چیزهای تازه‌ای روبرو می‌شوی که هیجان‌زده‌ات می‌کنند ولی الزامی برای نگه داشتنشان هم نداری. فکر می‌کنم بی‌خانمانیِ انتخابی، چاره وحشت از بی‌خانمانی است. گاهی فکر می‌کنم آدم در سفر، جنگ و آشفتگی جهان را هم بیشتر تاب می‌آورد.

سکوت کردم. بی‌خانمانیِ انتخابی و تنگناهای یک‌جا ماندن، ذهنم را بدجور مشغول کرده بود.

#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee

🆔 @Sayehsokhan
▫️شور است و از دهن افتاده

گفتم: دلم می‌خواهد بخوابم، زیاد، طولانی و شاید برای همیشه.

گفت: افسرده‌ای؟

گفتم:نه، افسردگی را می‌شناسم. در کتاب‌ها نشانه‌هایش را خوانده‌ام. آنچه من تجربه می‌کنم افسردگی نیست، مواجهه عریان و طولانی با واقعیتِ دنیاست. من، همه داشته‌هایم را خرج کرده‌ام. زورم به این همه غم نمی‌رسد.

گفت: همه‌اش که غم نیست؛ این همه چیزهای دیگر.

گفتم: می‌دانم. امّا کدام غذای شورِ غیرقابلِ خوردن، همه‌اش نمک است؟ من چیزهای دیگری هم در این دنیا می‌بینم امّا آنچه این دنیا در نهایت پیش رویم گذاشته شور از رنج است، بوی خون می‌دهد، از دهن افتاده و هر لقمه‌اش دل‌آشوب است. نمی‌توانم به خوشی‌هایش دل ببندم. مدام دلم خالی می‌شود.

#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee

🆔 @sayehsokhan
▫️بیزاری از ضعیف و مظلوم

دیدنِ فردی ضعیف یا مظلوم در همه‌ی آدم‌ها احساس یکسانی ایجاد نمی‌کند.

بعضی همدلی می‌کنند و اگر کاری از دستشان بر بیاید انجام می‌دهند. بعضی امّا تابِ روبرو شدن با ضعف را ندارند و رو برمی‌گردانند. آن‌ها انکار می‌کنند، خودشان را از دایره احساساتِ منفیِ حول فردِ ضعیف بیرون می‌کشند و سعی می‌کنند با ضعف روبرو نشوند. این ضعف، آن‌ها را با ضعف‌هایی در خودشان روبرو می‌کند که به سختی توانسته‌اند سرکوب یا تحملشان کنند.

بعضی هم نه تنها همدلی نمی‌کنند، بلکه فرد ضعیف را متهم یا تحقیر می‌کنند و اگر کسی ظلمی به او می‌کند جانبِ آن قدرتمند را می‌گیرند. آن‌ها هم از ضعف وحشت‌ دارند‌. امّا چنان وحشتی که خشمی را از فرد ضعیف در آن‌ها ایجاد می‌کند. آن‌ها فرد ضعیف را تهدیدی علیه انسجام روان و دنیای خودشان می‌دانند. آن‌ها از شکنندگیِ خود آنقدر می‌ترسند که در هر حال جانبِ قدرتمند را می‌گیرند و خودِ فردِ ضعیف را مسئول آسیبی که به او می‌رسد می‌دانند. در حالت رادیکال، آن‌ها با از میان رفتن فرد ضعیف یا هرگونه حذف شدنش همراهی می‌کنند. 

بیزاری از ضعیف و مظلوم پدیده‌ی عجیبی است که هرچه زمان می‌گذرد در زندگی روزمرّه، تحولات سیاسی و کار بالینی بیشتر با آن روبرو می‌شوم.  به بیزاریِ آشکار و پنهان از مهاجران، فقرا، آوارگان، سالمندان و حتی کودکان نگاه کنید تا منظورم را بیشتر بفهمید.

#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee

🆔 @Sayehsokhan
.
▫️اضطراب، انسان است در گاهِ بی‌سِپَری


اضطراب، پنجره‌ای رو به نیستی است. از آن سوی اضطراب می‌توانی عدم را ببینی. گویی زندگی خالی می‌شود و می‌خواهی قلبت را بدهی و از تپیدنش خلاص شوی. اضطراب، گُم شدن است بی‌نشانه‌ای برای پیدا شدن. اضطراب، میل به رها کردنِ خود است، میل به کَندن، بیرون آمدن و خلاص شدن. اضطراب خبری است از اتفاقی که نیفتاده، از اتفاقی که افتاده ولی هیچ‌گاه در روانت تمام نشده، از اتفاقی که قرار است بیفتد امّا کاش زمان بایستد و نرسد. اضطراب، جنگ با زمان است، طلب توقّف است، میل به بی‌خبری است. اضطراب آدمیزاد است در گاهِ بی‌سِپَری، آدم است در آنِ درماندگی.

اضطراب چیز عجیبی است. وسیله‌ای است در خدمتِ بقا امّا همچون چرخ‌دنده‌ای رها شده از جایش، می‌چرخد میان همه زندگی و خُرد می‌کند و از کار می‌اندازد. گاهی فکر می‌کنم مهمترین وظیفه رواندرمانی، بازگرداندن اضطراب به جای خود است. کار رواندرمانی این است که اضطراب‌های انسان را ردیابی کند و به جایشان مواجهه بنشاند تا اینگونه آن جارچیِ خبرهای نامعلوم، دست از سر و صدا کردن بردارد. کار رواندرمانی این است که ببیند این همه سر و صدا برای چیست. آن وقت آرام‌آرام به عقب برگردد و به جای این اضطراب‌های ثانوی، خبر اصلی را دریابد و آنگاه به این انسانِ اکنون بزرگسال کمک کند تا راهی از جنسِ حل مسئله یا پذیرشی فعالانه را برای آن در پیش بگیرد.

خبر اصلی چیست؟ رها شدن است؟ درماندگی است؟ خواسته نشدن است؟ ناتوان شدن و از پا افتادن است؟ از دست دادن است؟ تنهایی است؟ مرگ است؟ یا هر چیز دیگری. مسئله ردیابی اضطراب تا این خبرِ نهایی و کاری کردن برای آن است.

#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee

🆔 @Sayehsokhan
▫️تن‌دادن به سادگیِ نسیم

صدای سگی از دور می‌آید.  می‌دانم روزی خواهد رسید که دیگر چنین صدایی را در سکوتِ یک شب پاییزی نمی‌شنوم. نسیمی از پنجره می‌آید و خنکی دلنشینی را پخش می‌کند توی اتاق. می‌دانم روزی خواهد رسید که خنکیِ ساده‌ی نسیم را تجربه نمی‌کنم. سکوتِ شب، فرصتی برای فکرهایم شده است که یکی‌یکی بیایند و کمی که درگیرم کردند، جایشان را به دیگری بدهند. می‌دانم روزی خواهد رسید که فکرهایم از پیِ هم نمی‌آیند و نمی‌توانم عبورِ اتفاقی و بی‌قاعده‌ی آن‌ها را تماشا کنم.

می‌دانم روزی می‌آید ‌که من نیستم و جهان هست؛ روزی که سگی دیگر، در شبی دیگر، صدایش را به گوشی دیگر می‌رساند. گاهی انگار دارم یاد می‌گیرم که هر کاری را با آگاهی به چنین حقیقتی انجام بدهم. انگار چشم‌هایم دارند به تاریکی عادت می‌کنند و دست‌هایم کمتر در پیِ کبریت یا چراغی می‌گردند. انگار کم‌کم دارم می‌فهمم که این جهان، جهانِ چیزهای محکم و همیشگی نیست؛ جهانِ چیزهای شکننده و تا اطلاع‌ِ ثانوی است. دارم یاد می‌گیرم که به تعدادِ همه‌ی داشته‌هایم، امکانِ از دست دادن دارم.

نمی‌دانم، شاید تنها احساس می‌کنم که به چنین پذیرشِ نصفه و نیمه‌ای رسیده‌ام. شاید دوباره ولعِ خو کردن به چیزها به شدّت قبل به سراغم بیاید. امّا هرچه هست، حس می‌کنم تا پیش از این هیچ‌گاه اینقدر دل نداده بودم به سادگیِ تجربه‌های زندگی و هیچ‌گاه اینقدر شکنندگیشان را به تماشا ننشسته بودم.

از دور دوباره صدای آن سگ می‌آید. چشم‌هایم را می‌بندم. می‌گذارم خنکیِ نسیم و صدایِ عوعوِ سگ همه احساسم را در بر بگیرند.

#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee

🆔 @Sayehsokhan
▫️روزِ برفی، آدم دیر می‌رسد

نوجوان که بودم، وقتی شدیداً نیاز به نوشتن داشتم امّا حرف‌ها و فکرهایم طوری بودند که دلم نمی‌خواست یا نمی‌توانستم هیچ‌کدامشان را بنویسم، شروع می‌کردم به توصیف یک منظره یا یک اتفاق؛ توصیفی با جزئیات و به دقّت. با این کار، هم حرف‌هایم را می‌نوشتم و هم نمی‌نوشتم. هم از احساسم می‌گفتم و هم پنهانش می‌کردم. هم فکرم را روی کاغذ می‌آوردم و هم پشتِ کلماتی ظاهراً بی‌ربط پناه می‌گرفتم. انگار در میانِ گفتن از جزئیات آن تصویر، خودم را با حوصله و بدونِ کلافگیِ بیان مستقیم ابراز می‌کردم.

امشب هم دلم خواست این کار را بکنم. شما هم امتحانش کنید. گاهی نوشتن چنین شکلی پیدا می‌کند: کارش را می‌کند بی‌آنکه مجبور باشید آن کلافِ سردرگمِ دردناک را گره به گره باز کنید. مثلاً امشب برای من بخشی از آن تصویر این است:

- هفتِ تیر میرید؟
+ بله، پُر بشه راه می‌افتیم.

دی ماه است. برف می‌آید. ساعتِ یک ربع به هشت کلاسم شروع می‌شود و من هرچه از مدیر خواسته بودم کلاس سرِ صبح برایم نگذارد قبول نکرده بود. ماشین سرد است. لبه کاپشنم را بالا می‌کشم. منتظر می‌مانم. بعد رو به مسافر دیگر در صندلی عقب می‌پرسم: "خیلی طول کشید، نه؟" با سر تایید می‌کند. در را باز می‌کنم. تا می‌آیم حرفی بزنم راننده می‌گوید: "الان پُر میشه و راه می‌افتیم". مطمئنم دیر می‌رسم. برف شدیدتر شده است. مسافر دیگر می‌گوید: "میخواید نفر چهارم رو حساب کنیم تا راه بیفته؟" لحظه‌ای درنگ می‌کنم. اگر راه بیفتیم، نفر بعدی باید سوار یک ماشین خالی بشود و زمان زیادی منتظر بماند. هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید که قبول کردم و راننده راه افتاد یا منتظر ماندیم و نفرِ بعدی رسید. هرچه هست یک تصویر پررنگ از آن روز در ذهنم باقی مانده است: اتوبان مدرّس، برف زیبایی که سرِ آرام شدن ندارد و من که پذیرفته‌ام روز برفی آدم دیر می‌رسد و خودم را سپرده‌ام به برف، به گرمایِ بخاریِ ماشین و به فکرهای توی سرم.

#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee

🆔 @sayehsokhan
▫️با خشم به والدین چه باید کرد؟

"می‌فهمم، تا جای ممکن می‌بخشم، امّا فراموش نمی‌کنم". گاهی فکر می‌کنم این اصلی‌ترین چاره برای خشم‌های کم یا زیاد ما به والدین است: می‌فهمم شما هم چیزی غیر از این نیاموخته بودید، می‌فهمم شما هم آسیب‌دیده بودید، می‌فهمم شما هم ترس‌ها، ناپختگی و بازداری‌های خودتان را داشتید. می‌‌فهمم که شما هم در شرایط بدی والدگری می‌کردید. می‌فهمم شما هم مستاصل بودید. می‌فهمم که شما هم تلاشتان را کرده بودید.

برای همین شما را یکسره گناهکار نمی‌دانم و فکر نمی‌کنم عامدانه و از سر بدخواهی قصد آسیب زدن به من را داشته‌اید. برای همین تا جایی که بتوانم شما را می‌بخشم و خشمی را که نمی‌توانید کاری برایش بکنید (که نه توانش را دارید و نه حتی قبولش می‌کنید)، سمت شما نمی‌‌آورم. شما را می‌بخشم تا خودم آرام‌تر باشم، تا بتوانم نیازم به دوست داشتنتان را تا جایی که می‌شود برآورده کنم، تا بتوانم چندپاره نباشم و احساس گناه نکنم.

اما فراموش نمی‌کنم چون نمی‌خواهم همچنان از جانب شما آسیب ببینم. فراموش نمی‌کنم چون نمی‌خواهم به رنج خودم بی‌احترامی‌ کنم. فراموش نمی‌کنم تا احساس نکنم خودم را زیر پا گذاشته‌ام.

من از خشمم با دیگرانِ امنم حرف می‌زنم چون حقّش را دارم. من این خشم را ابراز می‌کنم تا بتوانم شما را ببخشم و کنارتان زندگی کنم. من از خشمم می‌گویم چون زخم‌هایم هنوز درد می‌کنند. امّا می‌بخشم، برای اینکه همه ما بیچاره‌ایم، چون نیاز دارم دوستتان داشته باشم و چون تنها قرار است مدّت کوتاهی زندگی‌ کنیم.

پانوشت: علّت اینکه در بخش‌های مختلف متن از تعبیر "تا جای ممکن" استفاده کرده‌ام این است که آدم نمی‌تواند بیش از توانش ببخشد و لازم نیست برای بخشیدن دیگری به خودش آسیب بزند.

#محمود_مقدسی
🆔 @sayehsokhan
▫️بلاتکلیفی مردانه

خیلی از ما بلاتکلیفیم، زن و مرد هم ندارد. امّا در اینجا به طور خاص می‌خواهم از بلاتکلیفی مردانه بگویم. بلاتکلیفی‌ای که بیش از هر جای دیگر، خودش را در زندگی عاطفی یک مرد نشان می‌دهد؛ اینکه نداند چه می‌خواهد، نداند چه چیزی برایش خوب یا کافی است، اینکه نداند کیست و شریکش را سردرگم کند، اینکه نداند در رابطه چه چیزهایی را باید به دیده بگیرد و با چه چیزهایی باید کنار بیاید و اینکه نداند چه چیزی را بر چه چیزی اولویت بدهد.

بلاتکلیفی مردانه شاید بیش از هر چیز ریشه در شکافی دارد میان خواسته‌های خود او و آنچه می‌گویند به عنوان یک پسربچه یا مرد باید بخواهی. در میانه‌ی این شکاف است که او سردرگم و کلافه می‌شود. او به عنوان یک مرد، خواسته‌ها یا نیازهایی دارد که ممکن است برچسب زنانه یا کودکانه بخورند یا با آنچه معمولاً مردانه دانسته می‌شود، متفاوت باشند، امّا وقتی می‌خواهد آن‌ها را احساس کند، خودش یا دیگران این اجازه را به او نمی‌دهند و ناگزیرش می‌کنند که چیز دیگری بخواهد.

او دچار ازخودبیگانگی می‌شود. "مرد" می‌شود امّا به بهای از دست دادن اصالت و خودانگیختگی‌اش. موجودی که بخش‌های زیادی از خودش را سرکوب کرده و تصویری از یک مرد را سرِ پا نگه داشته؛ امّا مردی که نمی‌داند کیست و چه می‌خواهد. کاریکاتوری که بلاتکلیف است و دیگریِ پیش رویش را هم سردرگم می‌کند.

بله، این موجودِ بلاتکلیف ما هستیم. خوب است کمی بیشتر از آن حرف بزنیم.

#محمود_مقدسی

🆔 @sayehsokhan
▫️ما آدما خوشحالیم که می‌تونیم فراموش کنیم.

پرسید: زندگی به عنوان یک آدم چه شکلیه؟

گفتم: بستگی داره اون آدم چند سالش باشه، کی باشه، کجا باشه؟

گفت: مثلاً یک آدمی مثل تو، توی سن و سال تو، همینجا.

گفتم: ببین، چیزی که من فهمیدم اینه که زنده بودن به عنوان آدم یک نوسان مدامه؛ نوسان بین اشتیاق به زندگی و میل به مرگ، نوسان بین روزهای خوب و روزهای بد، نوسان بینِ سرخوشی و غم، بین تونستن و احساس ناتوانی، بینِ خواستن و نخواستن، بینِ جدی گرفتنِ چیزها و بیهوده دیدنشون، بین ته کشیدن و دوباره پر شدن، بین امیدواری و رها کردن، بین دل‌بستن و به‌اختیار یا اجبار دل کندن. ما آدما به این دل‌خوشیم که هیچ حالی ثابت نمی‌مونه، که تقریباً همیشه دلخوشی‌ای پیدا میشه، که می‌تونیم فراموش کنیم، که می‌تونیم بخوابیم، که زمان میگذره.

گفت: شما آدما عجیبین.

گفتم: آره. اتفاقاً یکی از چیزهایی که خوبه می‌تونیم فراموشش کنیم همین عجیب بودن همه چیزه.

گفت: پس معلوم نیست زندگی برای شما آدما چه شکلیه؟

گفتم: نه. بستگی داره کِی این سوالو از کدوممون بپرسی.

#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee

🆔 @sayehsokhan