نشر سایه سخن
9.78K subscribers
13.1K photos
4.76K videos
270 files
3.79K links


📚📚کتابخانه ای همراه؛
همراه با شما تا هنر زندگی🌹🌹

خرید کتاب:
⬇️⬇️⬇️⬇️
www.sayehsokhan.com

📚ثبت سفارش مستقیم کتاب در دایرکت اینستاگرام:
👇👇👇👇
https://b2n.ir/s05391

آدرس: خ 12فروردین، کوچه بهشت آیین، پ 19 همکف
تلفن:66496410
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
**از قیل و قال مدرسه بگریز**

از قیل و قال مدرسه گریختم، از ترش‌رویی تخته‌سیاه و از  تلخ  وشی درس‌هایی که به کار نمی‌آمد.
اوراق را به آب شستم: برگه‌های امتحانی را، مدرک‌های تحصیلی را، نامه‌های اداری را و بخشنامه‌های دفتری را…

حالا کلاسی دارم کنار رودخانه، زیر درخت گردو, رو به روی کوه، حالا بر نیمکتی می‌نشینم که تنش، تنه درخت گیلاس است و جانش از چهل بهار و تابستان. 

من آن آموزگارم که از خلاف آمدِ عادت، کام می‌طلبم و از زلف‌های پریشان، کسب جمعیت می‌کنم.
حالا من دانش‌آموزانی دارم که همه تن چشم‌اند و  سرانگشت‌هایشان قلم و سرتاسر زمین دفتر مشقشان.
آنها بر آب می‌نویسند و با خون خویش.

آنها فرسنگ فرسنگ از بیابان می‌گذرند تا به مشتی آب برسند، همان‌ها که شبان روزان در راهند تا یک گام، فقط یک گام جلوتر بروند…

ما از قفس تنگ چهارجوابی‌ها بیرون آمدیم تا به جواب مفصل و تشریحی چزندگی برسیم.
ما درسی جز زیستن نمی‌خوانیم…

✍️ #عرفان_نظرآهاری
#مدرسه_نورونار
@erfannazarahari
🆔 @Sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🦋دوست داشتنت...

دوست داشتنت وظیفه‌ام که نبود، فریضه‌ام بود به‌جا آوردمش، تا پای جان؛ در هر مکان و در هر دقیقه‌ای.

دوست داشتنت عشق که نبود، آیین بود بدان مشرف شدم بی قیل و قال و بی‌بوق و کرنایی.

دوست داشتنت نماز که نبود اما گزاردمش ، شبانروزی هزار رکعت به وقت صبح و ظهر و شام.

دوست داشتنت زکات که نداشت اما پرداختمش به هر دمی و به هر بازدمی به هر نفس.

دوست داشتنت دینی بود که مخفیانه به آن ایمان آوردم، دینی که جز تنهایی ثوابی نداشت...

✍️ #عرفان_نظرآهاری

@erfannazarahari
🆔 @Sayehsokhan
Forwarded from اتچ بات
🌟شهرزاد قصه‌ات را بگو

هر زنی شهرزاد است. هر زنی باید جرأت کند و راوی قصه شگفت خودش باشد. هر زنی باید سرانجام روزی از این هزار و یک‌ شب ترس و تردید بیرون بیاید.

شاید قصه گو‌ی تاریخ بخواهد تا ابد تو‌ را در «روزی روزگاری در سرزمینی دور» زندانی کند. اما تو‌ باید کلیدی پیدا کنی، تدبیری، چاره‌ای، تیشه‌ای، کلنگی…و از زندانِ روزی روزگاری به در آیی.
زندگی در قصه‌های این و آن و محبوس ماندن در خطوط سوگنامه سرنوشت، روایت تکرار و قصه دردناک بسیاری از زنان است.

من زنان زیادی را می‌شناسم که در قصه دیوان گیر افتاده‌اند و زنان زیاد تری را می‌شناسم که دلبرِ دیواند. نه آن دیو که سرانجام به بوسه‌ای انسان می‌شود، بلکه آن دیو که دلبرش را در آخر دیوگونه می‌کند.
گاهی من از دلبران، بیشتر از دیوان می‌ترسم. زیرا هر بار که زنهاری درباره دیوی می‌دهم، حتماً دلبری از گوشه‌ای خیز بر می‌دارد، خنجر دیوش را قرض می‌گیرد و بانگ می‌کند که من زندگی به جادوی دیو‌ را دوست‌تر دارم تا هراس رهایی را. من به دیو و دیومنشی و دیو سالاری محتاج و‌ مبتلایم!

اما باور کن که هیچ شجاعتی بالاتر از دلیریِ دلبری نیست که از فرمان دیوی سر می‌پیچد.
دلبر باش اما نه در بند دیو.

روزی روزگاری در سرزمینی دور،  دیگر بس است.
هم اینک، همین جا،
قصه تازه‌ات را شروع کن…

✍️ #عرفان_نظرآهاری
#شهرزاد_قصه_ات_را_بگو
#زنان_نورونار
#ایران_پایدار

@erfannazarahari
🆔 @Sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💧سعدی بنوش

خانه‌ها، صاحبخانه‌هایشان را از یاد می‌برند؛ خانه‌ها به صابخانه‌های تازه‌شان می‌نازند. زندگی هم البته معشوقی بی‌وفاست که نازِ هیچکس را تا ابد نمی‌خرد، به تو خیانت می‌کند تا به دیگری برسد.

بَدان می‌میرند و نیکان هم. باختن در بازیِ عمر، سرنوشتِ همگان است؛ نیک‌بودن و نیک‌مردن اما بردن در باختن است.

ثانیه‌ها آفتابند، آفتاب تندِ تابستان. ثانیه‌ها به برفِ عمر می‌تابند. ما آدم برفی‌هایی موقتی هستیم و هر روز قطره قطره آب می‌شویم. آدم‌ها خاک نمی‌شوند، آدم‌ها آب می‌شوند.
زنبیل کوچکی در دستمان است، زنبیلمان از جنس اینک و اکنون است. دکان به دکان می‌رویم اما چیزی نمی‌خریم چون تهی دستیم.
چون از نقدینه عشق و  معرفت چیزی نداریم.

زندگی بهایی دارد، اگر بهایش را نپردازی آن را به تو نخواهند داد.

به گلستان سعدی بیا تا عشق و معرفت  بیندوزی، تا بتوانی از بازارِ جهان، زندگی بخری.


✍️#عرفان_نظرآهاری

@erfannazarahari
🆔 @Sayehsokhan
🩸تفنگ از پستان او شیر خورده بود

حامله بود
تفنگ زایید
تفنگ را قنداق کرد
به تفنگ شیر داد
تفنگ چهار دست ‌و پا رفت
تفنگ روی دو پا ایستاد
تفنگ بزرگ شد
و سرانجام روزی
شلیک کرد...

زن گریست و گفت:
لعنت به جنگ

او اما نمی دانست
این جنگی بود
که سال‌ها پیش نطفه‌اش را
خودش بسته بود
عملیاتی که از رختخواب شروع شد
و به خاکریز رسید

خانه
زرادخانه بود
تفنگ در خانه
گلوله‌ی مشقی می‌نوشت

زن، فرمانده بود
او هر روز خشابی را
از فشنگی پر کرده بود
از  نفرتی یا نفرینی

جنگ سینه به سینه رفت

هیچکس
زن را محاکمه نکرد
اما زن
در کابوس‌های شبانه‌اش
همیشه تفنگی را می‌دید
که از پستان او
شیر خورده بود

✍️#عرفان_نظرآهاری

🕊 @erfannazarahari
🆔 @Sayehsokhan
#روز_جهانی_صلح
#صلح_را_باید_از_کودکی_آموخت
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃 لامکان

آنکس که دوست داشته می‌شود، خوشبخت است؛ اما آنکس که دوست داشته نمی‌شود، خوشبخت تر است.
زیرا هر دوست داشته شده‌ای در جایی به گروگان گرفته می‌شود، در قلمروِ قلبی، در اقلیمِ جانی، در چهار دیواریِ احساسِ کسی.
هر عشقی، بندی نیز دارد، ریسمانی، زنجیری، قفلی.

عشق، آزادی نمی‌آورد، اسارت می‌آورد؛ اما همین اسارت است که خواستنی است.
آدم‌ها از بی عشقی می‌ترسند زیرا از آزادی وحشت دارند، زیرا رهایی، ترسناک است.

عشق، قانون جاذبه است. تو را وصل می‌کند به چیزی، به کسی، به جایی. اما بی‌عشقی و دوست ناداشته شدگی، قانون سبکی و بی‌وزنی است. اگر از قانون جاذبه رها شوی، نمی‌دانی به کجا خواهی رفت و نمی‌دانی آن بی‌نهایت که در آن هیچکس منتظرت نیست تا کجا امتداد دارد ‌و نمی‌دانی این بی‌منتها چقدر عمیق است!

تنها، شجاع‌ترین انسان می‌تواند تابِ بی‌عشقی را بیاورد و برود.
تنها اوست که جرأت می‌کند برود به ناکجا، به لامکان، به هیچستان...
و ماه تنها در لامکان می‌تابد.

✍️#عرفان_نظرآهاری
#زندگی_در_لامکان
🎼#مازیار_لشنی

🍃 @erfannazarahari
🆔 @Sayehsokhan
💧زنی زهر نوشم
توی قفسه داروخانه‌ها هیچ پادزهری برای نیش آدم‌ها وجود ندارد. اما سم آدمیزاد کشنده‌ترین زهرهاست.
من آدم‌های بسیاری را می‌شناسم که از سم آدمیزاد فلج شده‌اند، نابینا شده‌اند، قلبشان ایستاده است، من حتی  آدم‌هایی را می‌شناسم که از زهرگزیدگی حرفی مرده‌اند.
یک نیش، دو نیش، سه نیش…
کم کم زهر  پخش شد در رگ‌هایم در عضله‌هایم در جانم، چشم‌هایم سیاهی رفت و سرم گیج. از بالای بلندی افتادم.
از بالای درخت دوستی یا از بالای برج عاج اعتماد.
نمی‌دانم چند روز یا چند سال یا چند قرن زیربرج، بیهوش افتاده بودم؛ یا زیر درخت، دردمند.
چشم که باز کردم هیچکس نبود، نه کسی که آب قند برایم بیاورد، نه کسی که دستمال خیس بر پیشانی‌ام  بگذارد، نه کسی که گلاب بر پیراهنم‌ بپاشد، نه کسی که نبضم را بشمارد و نه کسی آیینه بر نفس‌هایم بگذارد.
و چون هیچ‌کس نبود، من نیشتر بر روح خودم زدم و آنقدر روحم را فشردم تا زهر، همه زهر از جانم بیرون آمد.
اینک اگر از من بپرسید تو کیستی؟ من ناگزیر باید بگویم من همان زن زهرنوشم، همان زن نیشتر زن، همان زنی که از این نیش تا آن نیش، زندگی را نوش می کند…
✍️ #عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari
🆔 @Sayehsokhan
💧به قصه‌ای عاشقانه می‌رفت

پرسیدم: کجا می‌روی؟
گفت: به قصه.ای عاشقانه می‌روم.
دستش را گرفتم و گفتم: نرو، اینجا در برهوت بی‌عشقی، جایت امن‌تر است. اینجا خوشبخت‌تری.

گفت: باید بروم هر آدمی سرانجام به قصه‌ای عاشقانه محتاج است.
گفتم: اشتباه نکن، این قصه عاشقانه است که به آدمی محتاج است، تا قربانی‌اش کند.
گفت: می‌روم، می‌خواهم که بروم، دوست دارم که بروم، باید بروم.

گفتم: باشد حالا که بر رفتن پای می‌فشری این‌ها را از من بگیر و با خودت ببر، چون به کارت می‌آید.

این جگر را بگیر چون باید بسوزد. این قلب را بگیر چون باید بشکند، این آه را بگیر چون باید از سینه‌ات تا آسمان برود. این زخم را بگیر چون باید بر پهلویت بماند. این درد را بگیر چون در جانت خواهد پیچید. این تاول را بگیر تا بر پایت بنشیند. این بغض را بگیر چون در گلویت جای خواهد گرفت. این اشک‌ها را با خودت ببر چون از چشمهایت خواهد چکید و این خون را چون ناگزیری که  شبانروز آن را بخوری و این خاموشی را زیرا روشن‌تر از آن در مرام عاشقی چراغی نیست.

او رفت و من دیگر هرگز او را ندیدم.
اما گاهی که از حوالی قصه‌های عاشقانه می‌گذرم، بوی جگر سوخته را می‌شنوم، بوی جگر سوخته را می‌شناسم. بوی جگر خودم را که به او قرض داده‌ام.
گاهی که به آسمان نگاه می‌کنم‌، آهش را در آسمان می‌بینم آه خودم است که به او بخشیده بودم.
گاهی صدای شکستن می‌آید، من صدای شکستن قلب را از میان هزاران صدا تشخیص می‌دهم، صدای شکستن بغض را و صدای افتادن اشک را و صدای ترک‌خوردن روح را…

-به کجا می‌روی ای دوست؟
-آیا تو هم جگر و بغض و اشک و آه و قلب می‌خواهی؟

✍️#عرفان_نظرآهاری
#به_کجا_می_روی_ای_دوست
#بوی_جگر_سوخته_می_آید

💧@erfannazarahari

🆔 @Sayehsokhan
🌹قبله اش یک گل سرخ

قبله اش یک گل سرخ بود، جانمازش چشمه، مهرش نور. دشت سجاده اش بود و با تپش پنجره ها وضو می گرفت.
و نمازش را وقتی می خوانْد که اذانش را باد سر گلدسته سرو گفته بود.

مسلمانی سهراب از این دست بود. عاشقانه و آرام . فراتر از اما و اگرها، او از باید ها و نباید های زهد و ورع گذشته بود و سلوکی سیال داشت و مذهبی مواج.
اما جهان همیشه طنزی تلخ دارد و ادعاهای آدم را حتی پس از مرگ نیز به چالش می کشد!

سهراب با آن چشم هایی که شسته شده بود و با آن چینی نازکی که در سینه اش می تپید، هرگز باورش نمی شد که مزارش در جایی قرار بگیرد که زنانی سیاه پوش با چوب دست فاتحه خوانان مزارش را به جرم کم مسلمانی تعزیر کنند!
شاید سهراب هر بار با هر نهی از منکری بر مزارش، چینی نازک تنهایی اش می شکند و شاید هر بار می گرید و می گوید:
من به اندازه یک ابر دلم می‌گیرد
وقتی از پنجره می‌بینم حوری
- دختر بالغ همسایه -
پای کمیاب‌‌ترین نارون روی زمین
فقه می‌خوانَد

✍️#عرفان_نظرآهاری
@erfannazarahari

#من_مسلمانم_قبله_ام_یک_گل_سرخ
#تولد_سهراب_سپهری_کسی_که_چشمهایش_را_شسته_بود_و_جور_دیگر_می_دید

🆔 @sayehsokhan
🌀قدح تردید

چون در امضای کاری مترّدد باشی، آن طرف اختیار کن که بی‌آزارتر بر آید.

با مردمِ سهل خوی دشوار مگوی
با آنکه درِ صلح زند جنگ مجوی

🔻🔻
کنار هر ماجرایی که درنگ کنیم، در حوالی هر دو راهی که بایستیم، در حاشیه هر ابهام و انتخاب و اختیاری که باشیم حتماً سَمتی هست که کم آزارتر پیش می‌رود.
آزار همان جاده‌ای است که آدم را به تباهی می‌کشاند و کم‌آزاری همان مسیری که شاید روزی به رستگاری برسد.
سمتِ کم‌آزاری کدام طرف است؟ باید به آن سمت بگردیم، باید از همان طرف برویم. غلط یا درست کدام است؟ همیشه سمتِ کم آزاری درست‌تر است و شاید سمتِ بی‌آزاری درست‌ترین باشد.

آیا به یاد می‌آوری که در کدام دوراهه تردیدی سمت کم آزارترش  را رفته‌ای؟ نتیجه چه شد؟
آیا از آن انتخاب خشنودی؟

✍️#عرفان_نظرآهاری
#سعدی_بنوش
#هفتاد_قدح_از_گلستان
برای سفارش این کتاب به سایت نورونار بروید
☀️👇☀️
www.nooronaar.ir

Photo by: nazaninmoeni

#که_رستگاری_جاوید_در_کم_آزاریست

@erfannazarahari☀️

🆔 @Sayehsokhan