⚜نکات طلایی برای استفاده از توانمندی عشق به یادگیری در روابط
در یکی از روابط نزدیکتان، سرگرمی یا فعالیت جدیدی را که میتوانید با هم دربارهاش بیشتر یاد بگیرید، انتخاب کنید، و به آن بپردازید (مانند آشپزی، جمعآوری مجموعه، خواندن یک کتاب با یکدیگر، بادبادکسازی).
فردی را پیدا کنید که میتوانید با او دربارۀ یک موضوع مورد علاقۀ مشترک یا موضوعی که دوست دارید در بارۀ آن بیشتر بدانید، گفتوگویی عمیق داشته باشد.
📚 #برشی_از_کتاب : #سفر_زندگی
#از_خودآگاهی_تا_بالندگی
✍️ اثر: #دکتر_زهره_قربانی
👌 با همکاری: #فرناز_شهید_ثالث
📕 صفحه: ۷۳
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
در یکی از روابط نزدیکتان، سرگرمی یا فعالیت جدیدی را که میتوانید با هم دربارهاش بیشتر یاد بگیرید، انتخاب کنید، و به آن بپردازید (مانند آشپزی، جمعآوری مجموعه، خواندن یک کتاب با یکدیگر، بادبادکسازی).
فردی را پیدا کنید که میتوانید با او دربارۀ یک موضوع مورد علاقۀ مشترک یا موضوعی که دوست دارید در بارۀ آن بیشتر بدانید، گفتوگویی عمیق داشته باشد.
📚 #برشی_از_کتاب : #سفر_زندگی
#از_خودآگاهی_تا_بالندگی
✍️ اثر: #دکتر_زهره_قربانی
👌 با همکاری: #فرناز_شهید_ثالث
📕 صفحه: ۷۳
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
#از_شما📩
بالای شهر (٨)
مدتی بود که با بانک قرارداد وکالتی منعقد نکرده بودم و حالا یک دفعه چند پرونده آغوش خود را بررویم گشوده بود. همه یک داستان داشتند: شرکتهایی که تسهیلات گرفته، چند نوبت تمدید کرده و در آخر کار عاجز از پرداخت بودند و یا اینطور وانمود میکردند. شروع کردم به مطالعه. یک ساعتی گذشت. پرونده آخری را وارسی میکردم. یک شرکت تولیدی روغن موتور و مشتقات آن تسهیلات سنگینی از بانک گرفته و در آخرین نامه بازهم تقاضای مهلت دیگری نموده بود. نامه مدیر شرکت را خواندم و ناگهان با دیدن اسم کامران اعتضادی در بالای مُهر شرکت متوقف شدم. آیا خودش بود؟ زود مراجعه به سوابق پرونده کردم، تصویر کارت ملی مدیر شرکت راپیدا کردم؛ تطبیق با آخرین تصویری که از کامران در ذهن داشتم سخت بود. بیش از سه دهه از ماجراهایی که بر من در خانه اعتضادیها رفته بود، میگذشت. روزگار بسان برق و باد طی شده بود. من دیگر آن نوجوان بازیگوش کوچههای باریک و تو در توی جنوب شهر تهران نبودم؛ قالب عوض کرده بودم؛ پستی و بلندیها دیده و مرارتها و حلاوتها چشیده بودم. دست بلند روزگار بر سرم سنگها زده و گاه بر آن نوازشها کرده بود. اما همیشه آخرین جملاتی که بانوی مهربان آن خانه به من گفته بود را آویزه گوش داشتم. بارها قصد کرده بودم که سراغی از اهل آن خانه بگیرم، اما عقل حسابگر هربار مرا با توجیهی باز داشته بود: "خوش خیال! آن آدمها که آن روزها دیده بودی، جسم و روحشان ثابت نمانده است؛ به دنبال چه میگردی؟ از گذشته چه میخواهی؟ گذشته معدن سنگهای قیمتی تو نیست که در آن بکاوی و بهدست آوری. کودکی مُرد، نوجوانی از پای درآمد، جوانی به خاک افتاد؛ تو خود اینک همان معدنی که باید در تو جستجو کنند. در آیینه به خود بنگر؛ چه میبینی؟ آینده را دریاب!". این بار نگذاشتم تیغ تیز براهین بزرگسالی بر تن ارزوهای کودکیم زخم زند. تلفن شرکت بدهکار را در پرونده یافتم و تماس گرفتم. از منشی وقتی برای ملاقات با مدیر عامل خواستم. آن طرف خط اصرار بر شناسایی من داشت. خودم را وکیل بانک معرفی کردم. برای روز بعد نزدیکیهای ظهر وقت ملاقات داد. داشتم بدون هماهنگی با بانک به دیدن مدیر ارشد بدهکار بدحساب میرفتم؛ اگر بانک متوجه میشد، کمترین خطر سوظنی بود که بر من میرفت. سر ساعت به دفتر شرکت رفتم؛ساختمانی مجلل در یک برج معروف. مدتی به انتظار نشستم. تیرهای پران تردید عزم من را نشانه رفته بود. سرم را گرم گوشی تلفن همراه کردم. منشی اجازه ورود داد. وارد شدم. مردی میانه سال با آراستگی تمام در لباس و ظاهر با لبی خندان از من استقبال کرد. فرد دیگری هم در اتاق بود. خوب به چهره مدیر نگاه کردم. او مشغول تعارفات بود و من در صورت او خیره مانده بودم. لبهای مدیر تکان میخورد و من دنبال آن خال گوشتی بالای لب کامران میگشتم :"خودش است، آن موهای لَخت و رها، آن خال، آن چاله افتادن روی لپ به وقت خندیدن.... نه! کامران بود". فرد سوم اتاق وکیل دادگستری بود. رفت سراغ مقررات قانونی و داد سخن از ملزم بودن بانک به پذیرش استمهال میداد. من مدام لبخند میزدم. کامران اجازه خواست تا پیپش را روشن کند: "اجازه میدهید. ناراحت که نمیشوید. "با علامت سر رضایت خود را اعلام کردم. این هم نشانهای دیگر بود؟ پدرش هم اهل دود بود؛ با این تفاوت که او بیاجازه دیگران سینه را از دود توتون انگلیسی آکنده میساخت. لازم بود که مقصود خود را از آمدن به آن دفتر بیان کنم و به سخنان حقوقی وکیل شرکت پایان دهم: "من را نشناختید؟ مدتی هم بازی شما بودم؛ تابستانی که در منزل تعمیرات داشتید. پسر اوستا که ممکن بود در آن استخر خفه شود...". کامران به من از پشت میز خیره شده بود. وکیل سکوت کرد و فقط نگاه میکرد. کامران پس از چند لحظه مکث بلند شد و در حالی که با صدای بلند میخندید گفت :" خودتی! واقعا خودتی.... پسر اوستا؟ ". جلو آمد و این بار خیلی دوستانه و صمیمی دست داد: "عجب روزگاری.... چقدر دنیا کوچک است... باور نمیکردم دیگه شما را ببینم". وکیل هاج و واج به این صحنه مینگریست. تعارفات تمام شد و تفحص از آنان که میشناختیم شروع شد. معلوم شد که مهندس چند سال پیش دیار زندگان را ترک گفته و سر بر بالین خاک سرد نهاده است. بلافاصله گفتم که استاد بنا نیز وضعیتی مشابه یافته و در دیار خاموشان روزگار میگذراند. هردو تاسف خوردیم ولی وقتی کامران گفت که مادرش زنده است و در همان خانه زندگی میکند خوشحال شدم. وکیل شرکت که دید مباحثی ناشناخته مطرح است عذر خواست و مجلس را ترک گفت. کامران آهی کشید و گفت: "مادرم مدت ها بعد از آن سالها یادت را میکرد و دوست داشت دوباره شما را ببیند." مجال ندادم و گفتم که "کی میتوانم خانم را زیارت کنم؟". کامران نگاهی به ساعتش کرد و گفت من چند ساعت وقت دارم، بعد از ظهر جلسه هیات مدیره را دارم و سرم شلوغ است. ظهر است، ناهار میرویم پیش مامان".
بالای شهر (٨)
مدتی بود که با بانک قرارداد وکالتی منعقد نکرده بودم و حالا یک دفعه چند پرونده آغوش خود را بررویم گشوده بود. همه یک داستان داشتند: شرکتهایی که تسهیلات گرفته، چند نوبت تمدید کرده و در آخر کار عاجز از پرداخت بودند و یا اینطور وانمود میکردند. شروع کردم به مطالعه. یک ساعتی گذشت. پرونده آخری را وارسی میکردم. یک شرکت تولیدی روغن موتور و مشتقات آن تسهیلات سنگینی از بانک گرفته و در آخرین نامه بازهم تقاضای مهلت دیگری نموده بود. نامه مدیر شرکت را خواندم و ناگهان با دیدن اسم کامران اعتضادی در بالای مُهر شرکت متوقف شدم. آیا خودش بود؟ زود مراجعه به سوابق پرونده کردم، تصویر کارت ملی مدیر شرکت راپیدا کردم؛ تطبیق با آخرین تصویری که از کامران در ذهن داشتم سخت بود. بیش از سه دهه از ماجراهایی که بر من در خانه اعتضادیها رفته بود، میگذشت. روزگار بسان برق و باد طی شده بود. من دیگر آن نوجوان بازیگوش کوچههای باریک و تو در توی جنوب شهر تهران نبودم؛ قالب عوض کرده بودم؛ پستی و بلندیها دیده و مرارتها و حلاوتها چشیده بودم. دست بلند روزگار بر سرم سنگها زده و گاه بر آن نوازشها کرده بود. اما همیشه آخرین جملاتی که بانوی مهربان آن خانه به من گفته بود را آویزه گوش داشتم. بارها قصد کرده بودم که سراغی از اهل آن خانه بگیرم، اما عقل حسابگر هربار مرا با توجیهی باز داشته بود: "خوش خیال! آن آدمها که آن روزها دیده بودی، جسم و روحشان ثابت نمانده است؛ به دنبال چه میگردی؟ از گذشته چه میخواهی؟ گذشته معدن سنگهای قیمتی تو نیست که در آن بکاوی و بهدست آوری. کودکی مُرد، نوجوانی از پای درآمد، جوانی به خاک افتاد؛ تو خود اینک همان معدنی که باید در تو جستجو کنند. در آیینه به خود بنگر؛ چه میبینی؟ آینده را دریاب!". این بار نگذاشتم تیغ تیز براهین بزرگسالی بر تن ارزوهای کودکیم زخم زند. تلفن شرکت بدهکار را در پرونده یافتم و تماس گرفتم. از منشی وقتی برای ملاقات با مدیر عامل خواستم. آن طرف خط اصرار بر شناسایی من داشت. خودم را وکیل بانک معرفی کردم. برای روز بعد نزدیکیهای ظهر وقت ملاقات داد. داشتم بدون هماهنگی با بانک به دیدن مدیر ارشد بدهکار بدحساب میرفتم؛ اگر بانک متوجه میشد، کمترین خطر سوظنی بود که بر من میرفت. سر ساعت به دفتر شرکت رفتم؛ساختمانی مجلل در یک برج معروف. مدتی به انتظار نشستم. تیرهای پران تردید عزم من را نشانه رفته بود. سرم را گرم گوشی تلفن همراه کردم. منشی اجازه ورود داد. وارد شدم. مردی میانه سال با آراستگی تمام در لباس و ظاهر با لبی خندان از من استقبال کرد. فرد دیگری هم در اتاق بود. خوب به چهره مدیر نگاه کردم. او مشغول تعارفات بود و من در صورت او خیره مانده بودم. لبهای مدیر تکان میخورد و من دنبال آن خال گوشتی بالای لب کامران میگشتم :"خودش است، آن موهای لَخت و رها، آن خال، آن چاله افتادن روی لپ به وقت خندیدن.... نه! کامران بود". فرد سوم اتاق وکیل دادگستری بود. رفت سراغ مقررات قانونی و داد سخن از ملزم بودن بانک به پذیرش استمهال میداد. من مدام لبخند میزدم. کامران اجازه خواست تا پیپش را روشن کند: "اجازه میدهید. ناراحت که نمیشوید. "با علامت سر رضایت خود را اعلام کردم. این هم نشانهای دیگر بود؟ پدرش هم اهل دود بود؛ با این تفاوت که او بیاجازه دیگران سینه را از دود توتون انگلیسی آکنده میساخت. لازم بود که مقصود خود را از آمدن به آن دفتر بیان کنم و به سخنان حقوقی وکیل شرکت پایان دهم: "من را نشناختید؟ مدتی هم بازی شما بودم؛ تابستانی که در منزل تعمیرات داشتید. پسر اوستا که ممکن بود در آن استخر خفه شود...". کامران به من از پشت میز خیره شده بود. وکیل سکوت کرد و فقط نگاه میکرد. کامران پس از چند لحظه مکث بلند شد و در حالی که با صدای بلند میخندید گفت :" خودتی! واقعا خودتی.... پسر اوستا؟ ". جلو آمد و این بار خیلی دوستانه و صمیمی دست داد: "عجب روزگاری.... چقدر دنیا کوچک است... باور نمیکردم دیگه شما را ببینم". وکیل هاج و واج به این صحنه مینگریست. تعارفات تمام شد و تفحص از آنان که میشناختیم شروع شد. معلوم شد که مهندس چند سال پیش دیار زندگان را ترک گفته و سر بر بالین خاک سرد نهاده است. بلافاصله گفتم که استاد بنا نیز وضعیتی مشابه یافته و در دیار خاموشان روزگار میگذراند. هردو تاسف خوردیم ولی وقتی کامران گفت که مادرش زنده است و در همان خانه زندگی میکند خوشحال شدم. وکیل شرکت که دید مباحثی ناشناخته مطرح است عذر خواست و مجلس را ترک گفت. کامران آهی کشید و گفت: "مادرم مدت ها بعد از آن سالها یادت را میکرد و دوست داشت دوباره شما را ببیند." مجال ندادم و گفتم که "کی میتوانم خانم را زیارت کنم؟". کامران نگاهی به ساعتش کرد و گفت من چند ساعت وقت دارم، بعد از ظهر جلسه هیات مدیره را دارم و سرم شلوغ است. ظهر است، ناهار میرویم پیش مامان".
بعد رفت سراغ تلفن همراه و شمارهای را گرفت. مقداری به زبان فرانسه صحبت کرد. پس از آن با لبخند به من گفت: "همسرم بود؛ بلژیکی است. گفتم برای ناهار نمیآیم، منتظر نباشد ". با کامران راه افتادیم، بی آنکه صحبتی از بانک و بدهی بکند. فاصله دفتر شرکت تا خانه قدیمی زیاد نبود. کمتر از نیم ساعت بعد جلوی در آن خانه ایستاده بودم. به خانه نگاه میکردم. جز خانه مهندس و یکی دو خانه دیگر بقیه تخریب و باز سازی شده بود. کوچه هم با عقب نشینیهای ساختمانها شکل دیگری یافته بود. در بزرگ منزل هم صورت دیگری پیدا کرده بود. وارد باغ شدم.در فضای خانه تغییر فراوانی دیدم، اما میشد رد پایی از گذشته را در آن پیدا کرد: استخر و درختان بلند و سر بر آسمان برده تبریزی و هندسه خانه بر جای مانده بود. از بید مجنون خبری نبود و باغچهای با گلهای زنبق در جایی که قبلا لانه چوبی سگ سیاه بود خودنمایی میکرد. خانم میان سالی به استقبال آمد. کامران گفت که مستخدمه مادرش است. هنوز شیطنتهای گذشته را داشت: "تو را معرفی نمیکنم تا ببینم چه واکنشی دارد".
وارد شدیم. اثاثیه و تابلوها همگی عوض شده بودند جز تمثال اعتضاد السلطنه؛ همانطور با وقار در آن جبه حکومتی ایستاده بود. در سالن پذیرایی کسی نبود، نشستم. کامران رفت سراغ مادرش و من به دور و برم نگاه میکردم. لحظاتی بعد کامران به همراه زنی که به کمک عصایی راه میرفت پیدایش شد. در آن زن سالخورده عمیق شدم؛ خانم مهندس بود. توسن گذر زمان بیرحمانه بر چهره او تاخته بود و شیارهایی عمیق از آن ترکتازی در صورتش دیده میشد. کامران معرفی کرد، "مامان! ایشون یک دوست قدیمی است؛ خیلی قدیمی. حالا بعد از سالها آمده به من و شما سر بزند". خانم در حالی که به من خوشامد میگفت در صورتم دقیق شده بود...........
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
🆔 @Sayehsokhan
وارد شدیم. اثاثیه و تابلوها همگی عوض شده بودند جز تمثال اعتضاد السلطنه؛ همانطور با وقار در آن جبه حکومتی ایستاده بود. در سالن پذیرایی کسی نبود، نشستم. کامران رفت سراغ مادرش و من به دور و برم نگاه میکردم. لحظاتی بعد کامران به همراه زنی که به کمک عصایی راه میرفت پیدایش شد. در آن زن سالخورده عمیق شدم؛ خانم مهندس بود. توسن گذر زمان بیرحمانه بر چهره او تاخته بود و شیارهایی عمیق از آن ترکتازی در صورتش دیده میشد. کامران معرفی کرد، "مامان! ایشون یک دوست قدیمی است؛ خیلی قدیمی. حالا بعد از سالها آمده به من و شما سر بزند". خانم در حالی که به من خوشامد میگفت در صورتم دقیق شده بود...........
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
🆔 @Sayehsokhan
Audio
🔅فایل صوتی سخنرانی ترجمه و تفکر| 4 بهمن 96| پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی| #مصطفی_ملکیان
@mostafamalekian
🆔 @Sayehsokhan
@mostafamalekian
🆔 @Sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
با آنکه جز سکوت جوابم نمیدهی
در هر سوال از همه پرسیدهام تو را
از شعر و استعاره و تشبیه برتری
با هیچکس بجز تو نسنجیدهام تو را...
قیصر امین پور
🆔 @Sayehsokhan
در هر سوال از همه پرسیدهام تو را
از شعر و استعاره و تشبیه برتری
با هیچکس بجز تو نسنجیدهام تو را...
قیصر امین پور
🆔 @Sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این دیالوگ طناز طباطبایی،
توی یاغی رو خیلی دوست داشتم ؛
بعضی وقتا خودت یکیو بزرگ میکنی
آدمش میکنی، گندهاش میکنی
بعد دیگه خودتم زورت بهش نمیرسه !!
🆔 @Sayehsokhan
توی یاغی رو خیلی دوست داشتم ؛
بعضی وقتا خودت یکیو بزرگ میکنی
آدمش میکنی، گندهاش میکنی
بعد دیگه خودتم زورت بهش نمیرسه !!
🆔 @Sayehsokhan
شعر «سرود ابراهیم در آتش»
سرودهی احمد شاملو
از کتاب «ابراهیم در آتش»
در اعدامِ مهدی رضایی در میدانِ تیرِ چیتگر
در آوارِ خونینِ گرگومیش
دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز میخواست
و عشق را شایستهی زیباترینِ زنان
که ایناش
به نظر
هدیّتی نه چنان کمبها بود
که خاک و سنگ را بشاید.
چه مردی! چه مردی!
که میگفت
قلب را شایستهتر آن
که به هفت شمشیرِ عشق
در خون نشیند
و گلو را بایستهتر آن
که زیباترینِ نامها را
بگوید.
و شیرآهنکوه مردی از اینگونه عاشق
میدانِ خونینِ سرنوشت
به پاشنهی آشیل
درنوشت.ــ
رویینهتنی
که رازِ مرگش
اندوهِ عشق و
غمِ تنهایی بود.
□
«ــ آه، اسفندیارِ مغموم!
تو را آن به که چشم
فروپوشیده باشی!»
□
«ــ آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشتِ مرا بسازد؟
من
تنها فریاد زدم
نه!
من از
فرورفتن
تن زدم.
صدایی بودم من
ــ شکلی میانِ اشکال ــ،
و معنایی یافتم.
من بودم
و شدم،
نه زانگونه که غنچهیی
گُلی
یا ریشهیی
که جوانهیی
یا یکی دانه
که جنگلی ــ
راست بدانگونه
که عامیمردی
شهیدی؛
تا آسمان بر او نماز بَرَد.
□
من بینوا بندگکی سربراه
نبودم
و راهِ بهشتِ مینوی من
بُز روِ طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگرگونه خدایی میبایست
شایستهی آفرینهیی
که نوالهی ناگزیر را
گردن
کج نمیکند.
و خدایی
دیگرگونه
آفریدم.»
□
دریغا شیرآهنکوه مردا
که تو بودی،
و کوهوار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مُرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان ــ
سرنوشتِ تو را
بُتی رقم زد
که دیگران
میپرستیدند.
بُتی که
دیگراناش
میپرستیدند.
🆔 @Sayehsokhan
سرودهی احمد شاملو
از کتاب «ابراهیم در آتش»
در اعدامِ مهدی رضایی در میدانِ تیرِ چیتگر
در آوارِ خونینِ گرگومیش
دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز میخواست
و عشق را شایستهی زیباترینِ زنان
که ایناش
به نظر
هدیّتی نه چنان کمبها بود
که خاک و سنگ را بشاید.
چه مردی! چه مردی!
که میگفت
قلب را شایستهتر آن
که به هفت شمشیرِ عشق
در خون نشیند
و گلو را بایستهتر آن
که زیباترینِ نامها را
بگوید.
و شیرآهنکوه مردی از اینگونه عاشق
میدانِ خونینِ سرنوشت
به پاشنهی آشیل
درنوشت.ــ
رویینهتنی
که رازِ مرگش
اندوهِ عشق و
غمِ تنهایی بود.
□
«ــ آه، اسفندیارِ مغموم!
تو را آن به که چشم
فروپوشیده باشی!»
□
«ــ آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشتِ مرا بسازد؟
من
تنها فریاد زدم
نه!
من از
فرورفتن
تن زدم.
صدایی بودم من
ــ شکلی میانِ اشکال ــ،
و معنایی یافتم.
من بودم
و شدم،
نه زانگونه که غنچهیی
گُلی
یا ریشهیی
که جوانهیی
یا یکی دانه
که جنگلی ــ
راست بدانگونه
که عامیمردی
شهیدی؛
تا آسمان بر او نماز بَرَد.
□
من بینوا بندگکی سربراه
نبودم
و راهِ بهشتِ مینوی من
بُز روِ طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگرگونه خدایی میبایست
شایستهی آفرینهیی
که نوالهی ناگزیر را
گردن
کج نمیکند.
و خدایی
دیگرگونه
آفریدم.»
□
دریغا شیرآهنکوه مردا
که تو بودی،
و کوهوار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مُرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان ــ
سرنوشتِ تو را
بُتی رقم زد
که دیگران
میپرستیدند.
بُتی که
دیگراناش
میپرستیدند.
🆔 @Sayehsokhan
شعر، خیر جاری است
شعر ناب، یک پدیدۀ تزیینی و لوکس نیست. اندیشیدن ناب و متعالی است با کلمه و شیء.
از خواب میپراندت، میایستاند. یکنواختی خوابآور زمان در شعر ترک بر میدارد. شعر چوب میگذارد لای چرخ سرعتِ عادت. در هر واژه باید فرو آیی، در زبان فرونگری؛ به پدیدهها دقیقتر نگاه کنی. آرام ثانیه را بو کنی، با تأمل ذره را مزه کنی، با حوصله به سکوت آسمان گوش دهی؛ حواست را چنان زیر فرمان بیاوری که عصارۀ لذت هر ادراکی را بمکد و در تو جاری کند.
شعر ناب، فضایی میسازد برای رویش شعور برتر، شبیه تجربۀ نبوت و ادراک اشراق.
زشعر تر بزن بر روی خوابآلودگان آبی
که در روی زمین خیری چنین جاری نمیباشد
✏️ «صائب تبریزی»
دکتر محمود فتوحی
🆔 @Sayehsokhan
شعر ناب، یک پدیدۀ تزیینی و لوکس نیست. اندیشیدن ناب و متعالی است با کلمه و شیء.
از خواب میپراندت، میایستاند. یکنواختی خوابآور زمان در شعر ترک بر میدارد. شعر چوب میگذارد لای چرخ سرعتِ عادت. در هر واژه باید فرو آیی، در زبان فرونگری؛ به پدیدهها دقیقتر نگاه کنی. آرام ثانیه را بو کنی، با تأمل ذره را مزه کنی، با حوصله به سکوت آسمان گوش دهی؛ حواست را چنان زیر فرمان بیاوری که عصارۀ لذت هر ادراکی را بمکد و در تو جاری کند.
شعر ناب، فضایی میسازد برای رویش شعور برتر، شبیه تجربۀ نبوت و ادراک اشراق.
زشعر تر بزن بر روی خوابآلودگان آبی
که در روی زمین خیری چنین جاری نمیباشد
✏️ «صائب تبریزی»
دکتر محمود فتوحی
🆔 @Sayehsokhan
دستورالعمل های مراقبۀ آگاهی عمیق
ابتدا، به مشکلی فکر کنید که دوست دارید برایش پاسخی بیابید. دفعۀ اول و دومی که از مراقبۀ آگاهی عمیق استفاده میکنید، موضوعی را انتخاب نکنید که بر زندگیتان تأثیر اساسی میگذارد؛ مانند ا ینکه «آیا باید شغلم را رها کنم؟» به جای آن پرسشهای سادهتری را مدنظر قرار دهید؛ مانند «آیا باید باشگاه ثبت نام کنم؟» پرسشهای «بله یا نه» ساده را یادداشت کنید. اکنون، مکانی آرام و راحت بیابید؛ جایی که هیچ عامل حواسپرتیای وجود نداشته باشد. سپس شروع کنید به نفس کشیدن، همانطور که در تمرین مراقبۀ ذهن آرام انجامش میدهید. همچنینی اگر «شیء معنوی» به استمرار تمرکز و آرامشتان کمک میکند، از آن استفاده کنید.
📚 #برشی_از_کتاب : #شادکامی_جدید
✍️ اثر: #دکتر_متیو_مککی و #دکتر_جفری_وود
👌 ترجمه: #سحر_محمدی
📖 صفحه: ۸۵
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhanو
ابتدا، به مشکلی فکر کنید که دوست دارید برایش پاسخی بیابید. دفعۀ اول و دومی که از مراقبۀ آگاهی عمیق استفاده میکنید، موضوعی را انتخاب نکنید که بر زندگیتان تأثیر اساسی میگذارد؛ مانند ا ینکه «آیا باید شغلم را رها کنم؟» به جای آن پرسشهای سادهتری را مدنظر قرار دهید؛ مانند «آیا باید باشگاه ثبت نام کنم؟» پرسشهای «بله یا نه» ساده را یادداشت کنید. اکنون، مکانی آرام و راحت بیابید؛ جایی که هیچ عامل حواسپرتیای وجود نداشته باشد. سپس شروع کنید به نفس کشیدن، همانطور که در تمرین مراقبۀ ذهن آرام انجامش میدهید. همچنینی اگر «شیء معنوی» به استمرار تمرکز و آرامشتان کمک میکند، از آن استفاده کنید.
📚 #برشی_از_کتاب : #شادکامی_جدید
✍️ اثر: #دکتر_متیو_مککی و #دکتر_جفری_وود
👌 ترجمه: #سحر_محمدی
📖 صفحه: ۸۵
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhanو
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
# هنر اول موسیقی از قدیمی ترین هنرهاست
#هنر دوم هنرهای نمایشی مثل ، تئاتر ، رقص و ...
# هنر پنجم ادبیات و شعر....
#هنر هفتم سینما ...
👈 شعر ِدوش دوش دوش که آن مه لقا
از علی اکبر شیدا با تصنیف افشاری و آواز #استاد_محمد_رضا_شجریان
🍃🍃🍃
🆔 @Sayehsokhan
#هنر دوم هنرهای نمایشی مثل ، تئاتر ، رقص و ...
# هنر پنجم ادبیات و شعر....
#هنر هفتم سینما ...
👈 شعر ِدوش دوش دوش که آن مه لقا
از علی اکبر شیدا با تصنیف افشاری و آواز #استاد_محمد_رضا_شجریان
🍃🍃🍃
🆔 @Sayehsokhan
اصل 4: کنترل پاسخ نیست، بلکه توهم است
وقتی احساس آسیبپذیری میکنید، تمایل به کنترل طبیعی و سازنده و به نظر میرسد. ممکن است در ابتدا میلی سازنده باشد، اما یک زندگیِ کنترلشده همواره اضطراب و افسردگی را به همراه دارد. هرقدر کنترلِ بیشتری داشته باشید، احساس ناامنی حریصانه پیش میرود و در جستوجوی کنترل بیشتر خواهید بود. هیچ چیز به شما احساس امنیت کامل نمیدهد و محکومید که همیشه به دنبال کنترل بیشتر باشید.
همزمان با بههمریختگی هرروزه و ناتوانی بیشتر در بهدست آوردن کنترل، متوجه میشوید که افسردگی و اضطراب به بخشهای دائمیِ زندگی شما تبدیل شدهاند.
📚 #برشی_از_کتاب : #خودمربیگری
#برنامهای_قدرتمند_برای_رفع_اضطراب_و_افسردگی
✍️ اثر: #دکتر_جوزف_لوچیانی
👌 ترجمه: #دکتر_ساقی_ساقیان
📖 صفحه: 56
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
وقتی احساس آسیبپذیری میکنید، تمایل به کنترل طبیعی و سازنده و به نظر میرسد. ممکن است در ابتدا میلی سازنده باشد، اما یک زندگیِ کنترلشده همواره اضطراب و افسردگی را به همراه دارد. هرقدر کنترلِ بیشتری داشته باشید، احساس ناامنی حریصانه پیش میرود و در جستوجوی کنترل بیشتر خواهید بود. هیچ چیز به شما احساس امنیت کامل نمیدهد و محکومید که همیشه به دنبال کنترل بیشتر باشید.
همزمان با بههمریختگی هرروزه و ناتوانی بیشتر در بهدست آوردن کنترل، متوجه میشوید که افسردگی و اضطراب به بخشهای دائمیِ زندگی شما تبدیل شدهاند.
📚 #برشی_از_کتاب : #خودمربیگری
#برنامهای_قدرتمند_برای_رفع_اضطراب_و_افسردگی
✍️ اثر: #دکتر_جوزف_لوچیانی
👌 ترجمه: #دکتر_ساقی_ساقیان
📖 صفحه: 56
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
#از_شما📩
بالای شهر (٩)
کامران در حالی که به من اشاره میکرد گفت: "ایشون وکیل بانک هستند؛ یکی از طلبکاران. ممکن است یک روز با مامور و دستبند بیاد سراغم تو دفتر و آن وقت مجبوری مامان که برای ملاقات بیای زندان. البته میوه یادت نره" و خندید. مادرش هم با تبسم گفت : "مگه نگفتی که آقا، دوست هستند؟ قیافه ایشون برام خیلی آشناست و نیست. هرچی فکر میکنم نمیتونم آقای وکیل را به خاطر بیاورم". چای آوردند و خانم در حال خوردن چای نگاه از من بر نمیداشت. رو کردم به خانم و با اشاره به تصویر مرد قجری گفتم:
"این پرتره چقدر شبیه کامران خان است. حتما اقاجونشه ". خانم لبخندی زد و چیزی نگفت اما در فکر فرو رفت. ادامه دادم: " روی این استخر را بپوشانید؛ یه وقت گربهای نیفتد توش خفه بشه یا خدای نکرده یک بچهای از آون دورها بیاد و هوس شنا به سرش بزنه و هیچی.....". خانم فنجان چای را زمین گذاشت و جدی گفت:
" به خصوص اگر همان موقع باباش مشغول کار کردن باشه". من و کامران به هم نگاه کردیم. یعنی من را شناخت؟ زن سالخورده بلند شد و نزدیک من آمد. به رسم ادب بلند شدم. نگاهی به من کرد و گفت: "عوض شدی، بزرگ شدی، آقا شدی، چرا اینقدر دیر آمدی، موهات رو به سفیدی است، من هم چیزی ازم باقی نمونده. چند روزه مهمونم ". رفت طرف عکسی که روی میز کوچکی قرار داشت؛ مهندس بود: "ببین! اون که صاحب این خونه بود، فقط عکسی ازش برجا مونده؛ این عادت دنیاست، کهنه و نو میکند. درستش هم همینه. باید رفت، جاری بود. بمونی بو میگیری، زنگ می.زنی و بعد میگندی؛ ". دید که من سر پا ایستادم به شوخی گفت:
"بشین. راحت باش. پیری هزار درد را به آدم هدیه میده که بدترین آن، پُر حرفی است. زبون پیر، زبون بچه است، هی میخواد اون را بگردونه، هیچوقت از قیل و قال خسته نمیشه".
کامران داشت با موبایلش ور میرفت یا خودش را سرگرم آن نشان میداد. سرم پایین بود. حرفهای بانوی خانه تلخی نداشت ، جدی بود. خانم زرنگ بود تا دید که فضا با حرفهایی که زده زیادی جدی و خشک شده با اشاره به تصویر اعتضاد بزرگ گفت:
" این حضرت والا، جد اعلا جاش تو گرما و سرما راحته، براهمین ساکته . هر اتفاقی بیفته فقط نگاه میکنه، نه حرفی نه نقلی". بعد به تابلو نزدیکتر شد و مثل این که با آدم زنده حرف میزند خیلی جدی گفت : "فدایت شوم. قربان خاک پای گوهر ریزت گردم. تا کی میخواهید ساکت و بربر ما را نگاه کنید ، خسته نشدید از این همه سکوت. چیزی بگویید آخر . دلمون پوسید در این درب خانه مبارکه". بعد آمد طرف کامران و لبش را بیرون داد، گویی در حال فکر کردن است. با خنده گفت: " فکر میکنم جد بزرگ، پسر اوستا را شناخته؛ ببین! صورتش گرفته نیست، اخماش از هم واشد". بعد خندید و ما هم به دنبالش خندیدیم. خانم سرزنده بود. شاید پیری جسمش را فرتوت کرده بود اما نگذاشته بود که این ضعف طبیعی، روحیهاش را علیل و ناتوان سازد. سراغ بابام را گرفت. برای آن که دوباره صحبت از مرگ و مُرده به میان نیاید میان شوخی و جدی گفتم:
"همین قدر بگویم که مادرم چند سالی است که بیشوهری را تجربه میکند. اوستای بنا هم بعد از مدتی تردید برای ماندن و رفتن، تیشه و ماله و ترازش را کرد تو گونی و انداخت روی دوشش و پرید اون طرف دیوار . اون طرف دیوار را من هنوز ندیدم، چون دیوارش خیلی بلنده ولی صدای تیشهاش را مرتب میشنوم. نمیدونم چرا اونجا هم دست بردار نیست و هنوز دستش در آب و خاکه ".خانم نگاهی از سر مهر به من کرد و گفت:
" اینطور حرفزدن نشان از آشنایی با عالَم کتاب و نوشته دارد. پس معلوم میشود که از خواندن بیگانه نشدی. این کامران هیچوقت نخواست شیرینی دنیای خواندن را لمس کند. در کودکی بازی بچگانه کرد و حالا بازی بزرگانه ". ابروهای کامران مقداری در هم رفت : "مامان تو را خدا شروع نکن. وقت برای حرفای جدی زیاد است ". مشخص بود که میان مادر و فرزند بحثهایی در جریان است. میدانستم که شرکت کامران به شدت بدهکار است. در اسناد بانک دیدم که شرکت بدهی ارزی هم به چند بانک دیگر دارد و کارخانهاش توقیف است. اینها نشانههای خوبی نبود و احتمالا آنچه سربسته از زبان خانم شنیدم نیشتری بر این دُمل بود. روی میز کنار عکس مهندس، عکس دیگری بود ؛ جوانی در لباس فارغالتحصیلی دانشگاه؛ که بود؟ پرسیدم. کامران گفت که برادرش است؛ کامروا . خانم در سخن پسرش دوید که: "کامروا خارج است؛ آلمان. درسش تمام شده. اون هم مهندسی برق خوند. این هم ارثی دیگر از جد بزرگ؛ صنایع الدوله و المُلک. تو این طایفه همه سرشون به حساب است و فیزیک، کسی سراغی از شعر و ادبیات نمیگیرد ." فضولی کردم که: "اون سالی که من اینجا بودم، آقای مهندس ثالث پا به سرای هستی نگذاشته بود". خانم خندید که: "ایشون تاخیر داشت، از پس قافله میاومد. انقلاب که شد پروژه.ها خوابید. مهندس بیکار شد. مدتی ماندیم، بعد جنگ شد رفتیم خارج .
بالای شهر (٩)
کامران در حالی که به من اشاره میکرد گفت: "ایشون وکیل بانک هستند؛ یکی از طلبکاران. ممکن است یک روز با مامور و دستبند بیاد سراغم تو دفتر و آن وقت مجبوری مامان که برای ملاقات بیای زندان. البته میوه یادت نره" و خندید. مادرش هم با تبسم گفت : "مگه نگفتی که آقا، دوست هستند؟ قیافه ایشون برام خیلی آشناست و نیست. هرچی فکر میکنم نمیتونم آقای وکیل را به خاطر بیاورم". چای آوردند و خانم در حال خوردن چای نگاه از من بر نمیداشت. رو کردم به خانم و با اشاره به تصویر مرد قجری گفتم:
"این پرتره چقدر شبیه کامران خان است. حتما اقاجونشه ". خانم لبخندی زد و چیزی نگفت اما در فکر فرو رفت. ادامه دادم: " روی این استخر را بپوشانید؛ یه وقت گربهای نیفتد توش خفه بشه یا خدای نکرده یک بچهای از آون دورها بیاد و هوس شنا به سرش بزنه و هیچی.....". خانم فنجان چای را زمین گذاشت و جدی گفت:
" به خصوص اگر همان موقع باباش مشغول کار کردن باشه". من و کامران به هم نگاه کردیم. یعنی من را شناخت؟ زن سالخورده بلند شد و نزدیک من آمد. به رسم ادب بلند شدم. نگاهی به من کرد و گفت: "عوض شدی، بزرگ شدی، آقا شدی، چرا اینقدر دیر آمدی، موهات رو به سفیدی است، من هم چیزی ازم باقی نمونده. چند روزه مهمونم ". رفت طرف عکسی که روی میز کوچکی قرار داشت؛ مهندس بود: "ببین! اون که صاحب این خونه بود، فقط عکسی ازش برجا مونده؛ این عادت دنیاست، کهنه و نو میکند. درستش هم همینه. باید رفت، جاری بود. بمونی بو میگیری، زنگ می.زنی و بعد میگندی؛ ". دید که من سر پا ایستادم به شوخی گفت:
"بشین. راحت باش. پیری هزار درد را به آدم هدیه میده که بدترین آن، پُر حرفی است. زبون پیر، زبون بچه است، هی میخواد اون را بگردونه، هیچوقت از قیل و قال خسته نمیشه".
کامران داشت با موبایلش ور میرفت یا خودش را سرگرم آن نشان میداد. سرم پایین بود. حرفهای بانوی خانه تلخی نداشت ، جدی بود. خانم زرنگ بود تا دید که فضا با حرفهایی که زده زیادی جدی و خشک شده با اشاره به تصویر اعتضاد بزرگ گفت:
" این حضرت والا، جد اعلا جاش تو گرما و سرما راحته، براهمین ساکته . هر اتفاقی بیفته فقط نگاه میکنه، نه حرفی نه نقلی". بعد به تابلو نزدیکتر شد و مثل این که با آدم زنده حرف میزند خیلی جدی گفت : "فدایت شوم. قربان خاک پای گوهر ریزت گردم. تا کی میخواهید ساکت و بربر ما را نگاه کنید ، خسته نشدید از این همه سکوت. چیزی بگویید آخر . دلمون پوسید در این درب خانه مبارکه". بعد آمد طرف کامران و لبش را بیرون داد، گویی در حال فکر کردن است. با خنده گفت: " فکر میکنم جد بزرگ، پسر اوستا را شناخته؛ ببین! صورتش گرفته نیست، اخماش از هم واشد". بعد خندید و ما هم به دنبالش خندیدیم. خانم سرزنده بود. شاید پیری جسمش را فرتوت کرده بود اما نگذاشته بود که این ضعف طبیعی، روحیهاش را علیل و ناتوان سازد. سراغ بابام را گرفت. برای آن که دوباره صحبت از مرگ و مُرده به میان نیاید میان شوخی و جدی گفتم:
"همین قدر بگویم که مادرم چند سالی است که بیشوهری را تجربه میکند. اوستای بنا هم بعد از مدتی تردید برای ماندن و رفتن، تیشه و ماله و ترازش را کرد تو گونی و انداخت روی دوشش و پرید اون طرف دیوار . اون طرف دیوار را من هنوز ندیدم، چون دیوارش خیلی بلنده ولی صدای تیشهاش را مرتب میشنوم. نمیدونم چرا اونجا هم دست بردار نیست و هنوز دستش در آب و خاکه ".خانم نگاهی از سر مهر به من کرد و گفت:
" اینطور حرفزدن نشان از آشنایی با عالَم کتاب و نوشته دارد. پس معلوم میشود که از خواندن بیگانه نشدی. این کامران هیچوقت نخواست شیرینی دنیای خواندن را لمس کند. در کودکی بازی بچگانه کرد و حالا بازی بزرگانه ". ابروهای کامران مقداری در هم رفت : "مامان تو را خدا شروع نکن. وقت برای حرفای جدی زیاد است ". مشخص بود که میان مادر و فرزند بحثهایی در جریان است. میدانستم که شرکت کامران به شدت بدهکار است. در اسناد بانک دیدم که شرکت بدهی ارزی هم به چند بانک دیگر دارد و کارخانهاش توقیف است. اینها نشانههای خوبی نبود و احتمالا آنچه سربسته از زبان خانم شنیدم نیشتری بر این دُمل بود. روی میز کنار عکس مهندس، عکس دیگری بود ؛ جوانی در لباس فارغالتحصیلی دانشگاه؛ که بود؟ پرسیدم. کامران گفت که برادرش است؛ کامروا . خانم در سخن پسرش دوید که: "کامروا خارج است؛ آلمان. درسش تمام شده. اون هم مهندسی برق خوند. این هم ارثی دیگر از جد بزرگ؛ صنایع الدوله و المُلک. تو این طایفه همه سرشون به حساب است و فیزیک، کسی سراغی از شعر و ادبیات نمیگیرد ." فضولی کردم که: "اون سالی که من اینجا بودم، آقای مهندس ثالث پا به سرای هستی نگذاشته بود". خانم خندید که: "ایشون تاخیر داشت، از پس قافله میاومد. انقلاب که شد پروژه.ها خوابید. مهندس بیکار شد. مدتی ماندیم، بعد جنگ شد رفتیم خارج .
مهندس انگلیسی خوب میدانست ، اونجا راحتتر بود. کار گرفت. کامی هم رفت دبیرستان و بعد کالج. تنها بیکار این خانواده من بودم. برای رفع این مشکل هم چارهای اندیشیده شد؛ سرگرمی با کودک جدید. از خدا دختر میخواستم. یک مونس برای حرفهای زیادی که در دل داشتم. اما خدا جور دیگری تقدیر کرد. کامروا آمد. من هم کامروا شدم. تق و توقها که تمام شد، بعد از جنگ برگشتیم ایران. میخواستم کامروا زبان فارسی را در کشور خودش یاد بگیره.، کامی هم باید میرفت سربازی. کامی رفت نظام و کامروا هم بعد از گرفتن دیپلم هوس تحصیل تو خارجه به سرش زد. باباش گفت که مهندسی برق در آلمان پیشرفته است. فرستادش مونیخ. درس خوند و مهندس شد ولی برنگشت. حالا مدیر یک کارخانه برق رسانی در اشتوتگارت است. ما گاهی بهش سر میزنیم. "کامران نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
" هر چی فکر میکنم نمیتونم ناهار بمونم. ساعت دو جلسه هیات مدیره است؛ جلسه مهمیه. شرکت یه چیزی میخورم. "کامران بلند شد. من هم برخاستم: "غرض دیدن این خانه و اهلش بود که انجام شد. اجازه مرخصی به من هم بدید ". خانم با انگشت به کامران اشاره کرد که:
"ایشون مهمون دائمی است، مثل کلاغ که زمستون و تابستون روی درختا میشه پیداشون کرد، اما بلبل و سهره وقتی دارند، همیشه نیستند.". خانم مرا تکلیف به نشستن کرد و من برگشتم سر جای خودم. کامران دم در گفت : جناب بلبل؛ من کلاغ راجع به طلب بانک مطلب کوچکی دارم که از جلسه که خلاص شدم میآیم و خدمتتان عرض میکنم." مادرش شنید و نگاه عجیبی به کامران انداخت؛ بیشتر نگاهی از سر یاس و حرمان. کامران رفت. خانم هم رفت سراغ مستخدمه. آمدم توی باغ. به دنبال ردی از گذشته بودم. هیچ چیز از تغییر بی نصیب نمانده بود؛ حتی سه درخت کهنسال تبریزی که در اوج، سرهایشان به سختی دیده میشد. در باغ هیچکس نبود. دیگر سگی هم نداشتند تا با سر و صدای خود این سکوت وهمآمیز را بشکند. چه بر سر آن سگ سیاه آمده بود؟ آیا به پیری مُرده بود یا مرض؟ یا وقتی بیمحابا دنبال دوچرخه کامران می دویده اتومبیلی زیرش گرفته بود؟ صدای قرچ قرچ برگ های خشک باغ در زیر کفشهایم احساس یاس از بقا و بیاعتباری آن چه در اطرافم در جریان بود را بیشتر کرده بود. برگ زرد بزرگی را از زمین برداشتم. آمدم کنار استخر. به تصویر خودم در آب خاموش و بیتلاطم نگاهی انداختم. سکوت بود و سکوت. برگ را مچاله کردم و درون آب انداختم. برگ زرد درهم شکسته به آرامی پایین رفت و محو شد. لحظه ای دیگر برگی بر روی آب نبود.
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
🆔 @Sayehsokhan
" هر چی فکر میکنم نمیتونم ناهار بمونم. ساعت دو جلسه هیات مدیره است؛ جلسه مهمیه. شرکت یه چیزی میخورم. "کامران بلند شد. من هم برخاستم: "غرض دیدن این خانه و اهلش بود که انجام شد. اجازه مرخصی به من هم بدید ". خانم با انگشت به کامران اشاره کرد که:
"ایشون مهمون دائمی است، مثل کلاغ که زمستون و تابستون روی درختا میشه پیداشون کرد، اما بلبل و سهره وقتی دارند، همیشه نیستند.". خانم مرا تکلیف به نشستن کرد و من برگشتم سر جای خودم. کامران دم در گفت : جناب بلبل؛ من کلاغ راجع به طلب بانک مطلب کوچکی دارم که از جلسه که خلاص شدم میآیم و خدمتتان عرض میکنم." مادرش شنید و نگاه عجیبی به کامران انداخت؛ بیشتر نگاهی از سر یاس و حرمان. کامران رفت. خانم هم رفت سراغ مستخدمه. آمدم توی باغ. به دنبال ردی از گذشته بودم. هیچ چیز از تغییر بی نصیب نمانده بود؛ حتی سه درخت کهنسال تبریزی که در اوج، سرهایشان به سختی دیده میشد. در باغ هیچکس نبود. دیگر سگی هم نداشتند تا با سر و صدای خود این سکوت وهمآمیز را بشکند. چه بر سر آن سگ سیاه آمده بود؟ آیا به پیری مُرده بود یا مرض؟ یا وقتی بیمحابا دنبال دوچرخه کامران می دویده اتومبیلی زیرش گرفته بود؟ صدای قرچ قرچ برگ های خشک باغ در زیر کفشهایم احساس یاس از بقا و بیاعتباری آن چه در اطرافم در جریان بود را بیشتر کرده بود. برگ زرد بزرگی را از زمین برداشتم. آمدم کنار استخر. به تصویر خودم در آب خاموش و بیتلاطم نگاهی انداختم. سکوت بود و سکوت. برگ را مچاله کردم و درون آب انداختم. برگ زرد درهم شکسته به آرامی پایین رفت و محو شد. لحظه ای دیگر برگی بر روی آب نبود.
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
🆔 @Sayehsokhan
Forwarded from سخنرانیها
🔊 فایل صوتی
سخنان سیمین بهبهانی
در مراسم بزرگداشت هوشنگ ابتهاج «سایه»
در کانون زبان فارسی -
.
🆔 @sokhanranihaa
🆑کانال سخنرانی ها
🌹
سخنان سیمین بهبهانی
در مراسم بزرگداشت هوشنگ ابتهاج «سایه»
در کانون زبان فارسی -
.
🆔 @sokhanranihaa
🆑کانال سخنرانی ها
🌹
Telegram
attach 📎
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
«موسیقی زبان عشق»
«مولانا» عقیده داشت که هیچ زبانی توان تعریف عشق را ندارد، مگر نوا و موسیقی:
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم، خجل گردم از آن
گر چه تفسیر زبان روشنگر است
لیـک عشـق بیزبان روشـنتر اسـت
چون قلم اندر نوشتن میشتافت
چون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃
🆔 @Sayehsokhan
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
«موسیقی زبان عشق»
«مولانا» عقیده داشت که هیچ زبانی توان تعریف عشق را ندارد، مگر نوا و موسیقی:
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم، خجل گردم از آن
گر چه تفسیر زبان روشنگر است
لیـک عشـق بیزبان روشـنتر اسـت
چون قلم اندر نوشتن میشتافت
چون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃
🆔 @Sayehsokhan
زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد صاحب کارش ناراحت شد وسعی کرد او را منصرف کند! اما نجار تصمیمش را گرفته بود…
سرانجام صاحبکار درحالی که با تأسف بااین درخواست موافقت میکرد، ازاو خواست تا بعنوان آخرین کار ساخت خانهای را به عهده بگیرد.. نجار نیز چون دلش چندان به این کارراضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد وبا بیدقتی به ساختن خانه مشغول شد وکار را تمام کرد. زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد، درواقع اگر او میدانست که خودش قرار است دراین خانه ساکن شود لوازم ومصالح بهتری برای ساخت آن بکار میبرد و تمام دقت خود را میکرد
"این داستان زندگی ماست"
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هرروز
میسازیم نداریم، پس در اثر یک اتفاق
میفهمیم که مجبوریم درهمین ساختهها زندگی
کنیم، اما فرصتها از دست میروند و گاهی
شاید، بازسازی آنچه ساختهایم ممکن نباشد..
شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند.
🆔 @Sayehsokhan
سرانجام صاحبکار درحالی که با تأسف بااین درخواست موافقت میکرد، ازاو خواست تا بعنوان آخرین کار ساخت خانهای را به عهده بگیرد.. نجار نیز چون دلش چندان به این کارراضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد وبا بیدقتی به ساختن خانه مشغول شد وکار را تمام کرد. زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد، درواقع اگر او میدانست که خودش قرار است دراین خانه ساکن شود لوازم ومصالح بهتری برای ساخت آن بکار میبرد و تمام دقت خود را میکرد
"این داستان زندگی ماست"
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هرروز
میسازیم نداریم، پس در اثر یک اتفاق
میفهمیم که مجبوریم درهمین ساختهها زندگی
کنیم، اما فرصتها از دست میروند و گاهی
شاید، بازسازی آنچه ساختهایم ممکن نباشد..
شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند.
🆔 @Sayehsokhan