نشر سایه سخن
9.78K subscribers
13.1K photos
4.76K videos
270 files
3.8K links


📚📚کتابخانه ای همراه؛
همراه با شما تا هنر زندگی🌹🌹

خرید کتاب:
⬇️⬇️⬇️⬇️
www.sayehsokhan.com

📚ثبت سفارش مستقیم کتاب در دایرکت اینستاگرام:
👇👇👇👇
https://b2n.ir/s05391

آدرس: خ 12فروردین، کوچه بهشت آیین، پ 19 همکف
تلفن:66496410
Download Telegram
تصویری از چهره‌ی احمد #شاملو که در قسمت یازدهم شعر «سرود ابراهیم در آتش» او را خواندم.
@rirapodcast
🆔 @Sayehsokhan👇👇
13 Sorood Ebrahim Dar Atash
Ahmad Shamlou
شعر «سرود ابراهیم در آتش»
با صدای شاعر آن، احمد #شاملو.

🔹 منابع مربوط به قسمت یازدهم ری‌را:

🔸 درباره‌ی آگاهی از زندگی #شاملو به شکل خلاصه، می‌توان به نوشته‌ی محمدعلی رونق در ابتدای کتاب شاملوشناسی ( انتشارات مازیار) مراجعه کرد.

🔸 متن کامل نامه‌ی #نیما به شاملو را می‌توانید در کتاب نامه‌های نیما، به کوشش سیروس طاهباز (انتشارات نگاه) ببینید.

🔸 توضیح شاملو درباره‌ی وارتان سالاخانیان و شعر مرگ نازلی در توضیحات انتهای مجموعه اشعار شاملو (انتشارات نگاه) آمده است.

🔸 درباره‌ی تأثیرپذیری شاملو از نیما و #فریدون_رهنما نوشته‌ی آقای محمد عظیمی به نام «شاملو برجسته‌ترین وارث نیما» آگاهی‌بخش است. این نوشته در شماره‌ی ۹و۱۰ فصل‌نامه‌ی گوهران (پاییز و زمستان ۸۴) چاپ شده است.

🔸 نامه‌ی مرتضی #کیوان به شاملو را از «کتاب مرتضی کیوان» به کوشش شاهرخ مسکوب (نشر جاوید) مسکوب نقل کردم.

🔸 نقل قول #سایه از آیدا سرکیسیان درباره‌ی آخرین جملات شاملو در کتاب پیر پرنیان‌اندیش (انتشارات سخن) آمده.

@rirapodcast
🆔 @Sayehsokhan
سرود ابراهیم در آتش
Saman Javaherian
پادکست ری‌را، قسمت یازدهم
سرود ابراهیم در آتش، احمد شاملو

@rirapodcast
🆔 @Sayehsokhan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
تصنیف : بوی گل
با صدای : #حسام_الدین_سراج

🆔 @Sayehsokhan
#از_شما📩

بالای شهر (٧)

روزها می‌گذشت و کار ساختمانی خانه اعتضادی به پایان خود نزدیک می‌شد. من هر روز صبح زودتر از اوستا در اتومبیل فولکس زوار دررفته نشسته بودم تا ساعاتی را در آن باغ سپری کنم. کامران رفتارش با من تفاوت زیادی کرده بود. آب استخر را برای تعویض آب خالی کرده بودند و همین باعث شده بود که پسر یکی یک دانه خانه برای گذراندن وقت بیرون ازمنزل را انتخاب کند. گاهی مرا جلوی دوچرخه اش می‌نشاند و می.رفتیم بیرون. مادرش سفارش می‌کرد که زیاد دور نرویم، اما او بی‌توجه به این پند مرا با خود به کوچه‌ها و خیابان‌های زیادی می‌برد. دیدن ساختمان‌های رفیع در آن قسمت از شهر که نمونه‌اش در جایی که ما زندگی می‌کردیم و هرگز به چشم نمی‌خورد برآیم دیدنی بود. جیب کامران هیچ‌وقت بی‌پول نبود و همین باعث می‌شد که این سفرها هیچ‌وقت خشک و خالی طی نشود. خوردنی‌هایی که او می‌خرید گران بود و من محال بود بتوانم رنگ آن‌ها را جز در خواب ببینم.  کامران با اصرار موفق به دادن چیزی برای خوردن به من می‌شد. دلیلش حرف‌هایی بود که مرتب بابام می‌زد:
"گوشات را واکن. اینا اعیانند که باشند، چیزی ازشون قبول نکن؛ حالا کتاب عیبی ندارد. جلوی شکمت را نگهدار تا آبروت را نگهداری. چشم و دلت را سیر نگهدار تا کوچیک نشی. گدا گشنه نباش. حالا خیلی اصرار کردند، یک جزئی بردار. تشکر هم بکن ....."و من بچه حرف گوش کنی بودم. نمی‌خواستم فکر کنند که درمانده شکلات و محتاج آبنبات کامران هستم. همین باعث شده بود که او برای دادن آن تنقلات به من اصرار کند. چیز دیگری که باعث تعجب من شده بود، زلالی آب جوی‌هایی بود که با سرعت به سمت پایین شهر در حرکت بودند. آبی که من در آن پایین می‌دیدم کدر، بدبو و گاه لجنی بود و حالا اندکی پایین تر از کوههای بلند البرز آبی متفاوت از جلوی چشمان راه خود را به سمت جنوب می‌گشود. بالای شهر دنیایی داشت که من از آن بیگانه و دور بودم.
یک روز برخلاف همیشه مهندس زودتر از معمول به خانه آمد. مدتی با بابام حرف زدند. من گوشه‌ای ایستاده و گوش می‌دادم. سر قیمت کار و جزئیات بحث می‌کردند. از حرف‌های بابام متوجه شدم که کار یکی دو روزه دیگه تمام است. مهندس چکی را از کیفش در آورد، با دقت نوشت، امضاء کرد و داد دست بابام: "کار خوبه... من راضی هستم اوستا... تاریخ چک برا فرداس". مهندس پیپ سیاه رنگی را از جعبه‌ای که در کیفش داشت در آورد با تانی روشن کرد و چند پک عمیق به آن زد. می‌خواست برود که چشمش به من افتاد، لبخندی زد و گفت:
"شنیدم با کامی حسابی رفیق شدی؛ مواظب باش خیلی پدر سوخته است ". در آن خانه به پایان رسیده بودم و  احساسی متضاد داشتم. از این که خانه و اهل آن را که با ایشان مانوس شده بودم ترک می‌گفتم ناراحت بودم و از این که می‌توانستم چند روز مانده به باز شدن مدارس را در کوچه پس کوچه‌های محله بازی کنم و خوش باشم، احساس خوبی داشتم. گرچه روزهای اول حضورم در آن خانه با آن چه در این روزهای پایانی می‌گذراندم متفاوت بود، اما باز هم نوعی بیگانگی از محیط را درون وجودم حس می‌کردم. آن روز کامران با پدرش رفتند بیرون و من تنها بودم. خانم از روی تراس مرا که بی هدف دور استخر خالی پرسه می‌زدم دید و صدا کرد؛ رفتم. نشسته بود و تلویزیون می‌دید؛ در تصویر چند مرد کراوات زده دور میز گردی نشسته و بحث می‌کردند. از آن برنامه‌هایی که هیچ دوست نداشتم. صدای تلویزیون را کم کرد و گفت:
"تو خونه تلویزیون دارید؟". گفتم نه "ولی قراره بخریم". شروع کرد به پرسیدن از همه چیز؛  منظورم خانه، مادرم، کارهایی که او در خانه می‌کرد و چیزهایی دیگر مربوط نوع زندگی‌امان. چه منظوری داشت؟ از سوال زیاد آن هم راجع به امور پنهان زندگی خوشم نمی‌آمد. کراهت من را متوجه شد و گفت :" این جا چه طور است؛ خانه و باغ را می‌گویم ". گفتم که خیلی بزرگ و زیباست. یک دفعه و خیلی جدی گفت :"اینجا را دوست داری یا خانه خودتان را؟" جوابم روشن بود. چیزی نگفتم. بین جدی و شوخی گفت: "معلومه؛ بگو؛ خونتون را. چرا ؟با این که استخر و تلویزیون و تاب بازی و خیلی چیزای دیگه را ندارد، چون آدم‌های خونه‌اتون را دوست داری؛ مادر، برادرات و همین بابای زحمتکشت را که آون پایین دارد جون عالَم را می‌کَند." گوشم را به آرامی گرفت و تکان داد و گفت :"خوب گوشات را باز کن؛ شاید دیگه نبینمت. زندگی را  ادمهاش هستند که می‌سازند نه آهن و چوب و رنگ. همیشه دنبال معنای زندگی باش و نه ظاهر آن. این را معلم من به من گفته و من به تو می‌گم و تو به هر که دوستش داشتی بگو "نگاه عمیقی به من کرد. از آن خنده‌های همیشگی‌اش خبری نبود. چهره‌اش جوری بود که هر آن انتظار داشتم اشکهایش جاری شود. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. نگاهی به تلویزیون کردم. مرد چاقی با کله بی‌مو، انگشت اشاره‌اش را مرتب پایین و بالا می‌آورد و بحث می‌کرد. آمدم بیرون، رفتم طبقه پایین.
نگاهی به هنر دست بابام و کارگران کردم.
همه چیز تقریبا تمام بود، یک رنگ‌کاری لازم داشت تا عالی شود. آخرین تلاش‌ها برای ساختن و پرداختن در جریان بود.
عصر فردا کارگران گونی‌ها و پاکت‌های خالی سیمان را جمع می‌کردند. من و کامران تکه‌هایی چوب را می‌انداختیم و سگ سیاه آن را به دندان می‌گرفت و می‌آورد. سگ قبراق و چالاک بود. دیگر من را می‌شناخت و من هم ترسی ازش نداشتم. پدرم و کارگران بیرون آمدند و با شیر آبی که در باغ بود، دست و صورت خود را می‌شستند. مادر کامران هم گوشه‌ای ایستاده بود و به جست و خیز سگ و بازی ما تماشا می‌کرد. بابام در حالی که با دستمالی دست و صورتش را خشک می‌کرد به مادر کامران گفت:
"خوبی و بدی دیدید حلال کنید. این دوسه ماهه بنده زاده هم خیلی مزاحم بود". این را گفت و رفت بیرون؛ به دنبالش هم کارگران. من ماندم چگونه خداحافظی کنم. مادر کامران جلو آمد:
"شما ها الان با هم دوست هستید، دوست‌های خوب ؛ شایدم باز همدیگر رو ببینید با هم دست بدید و خداحافظی کنید ". دست دادیم. مادر کامران به سرعت رفت داخل منزل و با بسته‌ای برگشت:
"چند کتابه ، کتاب خوندن را هیچ‌وقت فراموش نکن . نگذار کتاب از دستت بیفته. به ما سر بزن. نری حاجی حاجی مکه... "و خندید.
سگ سیاه هم که شامه تیزش بوی فراق را حس کرده بود خودش را به من می‌مالید و از من بالا می‌رفت. آمدم بیرون. فولکس روشن بود، با همان سرو صدای همیشگی‌اش. بابام منتظر من بود. نشستم صندلی عقب. ماشین راه افتاد. برگشتم و از شیشه پشت سر را نگاه کردم. کامران، مادرش و سگ داخل کوچه بودند. خانم چیزی درگوش پسرش گفت. کامران دستش را بالا اورد و تکان داد. من هم به همان شیوه جواب دادم، غبار غم فضای ماشین را پر کرده بود. به بابام نگاه کردم. از آیینه ماشین نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد.
...................................
...................................
روزهای دوشنبه باید می‌رفتم بانک. چند ساعتی بیشتر آن جا نبودم. چند استعلام حقوقی را پاسخ می‌دادم و راجع به دعاوی بانک اظهار نظر می‌کردم. آن روز رئیس اداره حقوقی من را خواست. معمولا وقتی مرا می‌خواست، کار مهمی داشت.  بانک با وکلای زیادی کار می‌کرد و من چند سالی بود که به حلقه مشاورین و وکلای بانک راه یافته بودم. رئیس خیلی جدی گفت :"تحت فشار زیادی هستیم. مطالبات وصول نشده دائم دارد متراکم‌تر می‌شود. باید فشار را به بدهکاران برگردانیم . قرار است تقسیط دیون محدود شود.  وکالت چند پرونده را به شما می‌دهیم، خواهشا تعجیل کنید.....".می‌دانستم خوش نخواهد داشت ولی گفتم :
"آب از سرچشمه گل آلود است، سیاست‌ها و روش‌ها باید اصلاح شود ". رئیس رو ترش کرد که: "من که کاری را که به عهده‌ام گذرانده‌اند انجام می دهم، خیر و شرش به من ربطی ندارد ".  استدلال رئیس قاطع بود؛ از نوع "من مرده شورم". چیزی نگفتم. بحث با او بی‌فایده بود. پرونده‌ها را برداشته و بیرون آمدم...

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان


🆔 @Sayehsokhan
براساس آخرین نظریۀ روان‌شناسی مثبت، هدف نهایی همۀ مداخالات روان‌شناسی افزایش بهباشی روان‌شناختی و حرکت در مسیر بالندگی است. برای حرکت در این مسیر، پنج مؤلفه در زندگی ضروری است: هیجانات مثبت، فعالیت‌های مجذوب‌کننده (درگیری مثبت) ، روابط مثبت، معنای زندگی و دستاوردها. به عبارت دیگر سلیگمن عقیده دارد اگر این پنج مؤلفه به صورت نسبی در زندگی فرد وجود داشته باشد، او در مسیر بالندگی گام بر می‌دارد و می‌تواند زندگی ارزشمندی را تجربه کند.

📚 #برشی_از_کتاب : #سفر_زندگی
#از_خودآگاهی_تا_بالندگی
✍️ اثر:  #دکتر_زهره_قربانی
👌 با همکاری: #فرناز_شهید_ثالث
📕 صفحه: ۲۱
📇 انتشارات: #سایه_سخن

🆔 @Sayehsokhan
🔊 فایل صوتی

نشست‌های متنوع از مجموعه درس‌گفتارهایی دربارۀ دیدار شمس تبریزی با مولانا
در مرکز فرهنگی شهر کتاب تهران

اولین = دکتر ایرج شهبازی، محبتی و خاکی
دومین = دکتر مریم مشرف
سومین = دکتر قدرت‌الله طاهری
چهارمین= دکتر لیلا آقایانی چاوشی
پنجمین= دکتر مهدی سالاری نسب
ششمین = دکتر مهدی سالاری نسب
هفتمین = خانم سودابه کریمی
هشتمین = دکتر حمیدرضا توکلی
نهمین = دکتر حمیدرضا توکلی
دهمین = دکتر مریم عاملی رضایی
یازدهمین = دکتر محمدجواد اعتمادی
دوازدهمین = دکتر محمد جواد اعتمادی
سیزدهمین = دکتر میرجلال‌الدین کزازی
چهاردهمین = دکتر اصغر دادبه
پانزدهمین = دکتر قربان ولیئی
شانزدهمین = خانم اعظم نادری
هفدهمین = دکتر سیدمحمد عمادی حائری
هجدهمین = دکتر فواد مولودی
نوزدهمین = دکتر مهدی محبتی
بیستمین = دکتر مهدی محبتی
بیست‌و‌یکمین = دکتر مهدی محبتی
بیست‌و‌دومین = دکتر حسن بلخاری
بیست‌و‌سومین = دکتر حسن بلخاری
بیست‌و‌چهارمین= دکتر محمدرضا موحدی
بیست‌و‌پنجمین = دکتر غلامرضا خاکی
بیست‌و‌ششمین = علی اصغر ارجی
بیست‌و‌هفتمین = دکتر احمد پاکتچی

🆔 @Sayehsokhan👇👇👇
Z0000004
My Recording
📢... #پوشه_شنیداری بیست‌وهفتمین نشست از مجموعه درس‌گفتارهایی درباره‌ی شمس تبریزی با عنوان «دوستی اساس خلقت و پایه‌ی زندگی از منظر شمس تبریزی»

سخنران: دکتر احمد پاکتچی

چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹

@Bookcitycc
🆔 @Sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#صرفا_جهت_اندیشیدن

آدمی اگر هیچ چیز در این دنیا نداشته باشد ، باز هم چیزی هست که باید بابت آن هر ثانیه شادی کرد و آن "وجود داشتن" است !

وجود داشتن برای عشق ورزیدن به تمام کسانی که ما را در زندگیشان پذیرفته‌اند ..


- فردریک بکمن
- می‌خواهم سهمم را ببخشم


🆔 @Sayehsokhan
«پرسش اصلی این نيست که چه کسی بايد حکومت کند(افلاطون)، بلکه اين است که در کدام نظام سياسی می‌توان يک دولت بد و نالايق را بدون خونريزی برکنار کرد؟ یعنی موضوع صرفاً بر سر شايستگی و ناشايستگی حکمرانان نيست، بلکه موضوع بر سر این است که در صورت به قدرت رسيدن سياستمداران نالايق، امکان برکناری مسالمت‌آميز آنان از قدرت وجود داشته باشد. و از آنجا که در یک نظام دموکراتیک می‌توان قدرت را از هر دولت ناکارآمدی دوباره سلب کرد، هر دولتی که بر سر کار است ناچار است چنان رفتار کند تا شهروندان از آن خشنود باشند و دوباره آن را انتخاب کنند.»

✍️ کارل پوپر

🆔 @Sayehsokhan
شعر:  #هوشنگ_ابتهاج


چو شب به راه تو ماندم كه ماه من باشی
چراغ خلوت این عاشق كهن باشی

بسان سبزه پریشانِ سرگذشتِ شبم
نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی

تو یار خواجه نگشتی به صد هنر هیهات
كه بر مراد دلِ بی‌قرارِ من باشی

تو را به آینه‌داران چه التفات بود
چنین كه شیفته‌ی حسن خویشتن باشی

دلم ز نازكی خود شكست در غم عشق
وگرنه از تو نیاید كه دل‌شكن باشی

وصال آن لب شیرین به خسروان دادند
تو را نصیب همین بس كه كوه‌كن باشی

ز چاه غصه رهایی نباشدت هرچند
به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی

خموش سایه كه فریاد بلبل از خامیست
چو شمعِ سوخته آن به كه بی‌سخن باشی

🆔 @Sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ستون‌های معنویت و اخلاق

🆔 @Sayehsokhan
👈اولین بار که حق رای زنان ایرانی مطرح شد...

✍️علی مرادی مراغه ای

@Ali_Moradi_maragheie

📗بدون شک، میزان تمدن هر جامعه بسته به موقعیت و منزلت زن در آن جامعه دارد...

🌾بذر جنبش زنان ایرانی در مشروطیت کاشته شد، زنان میدانستند که مشروطیت روی به سمت آنان و حقوقشان دارد، پس، در حمایت از آن، هیچوقت درنگ نکردند، گوشواره‌‌ها، النگو‌هایشان را فروختند تا بانک تأسیس گردد، در جنبش ستارخان در آذربایجان، جسد ۲۰ زن در لباس مردانه یافت شده‌  و در ۱۲۹۰ش. ۳۰۰ تن از زنان به مجلس رفتند تا مجلس را مجبور کنند که تسلیم التیماتوم روسیه نگردد.

اما با تمامی کوششهایشان، سایه سنگین سنت و فرهنگ مردسالاری باعث شد زنان در کنار افراد «خارج از رشد!» همچنان محروم از رای باشند.(بنگرید به: مذاکرات مجلس ملى، مورخه ‏9صفر 1326)

  🌾اولین بار که در مجلس دوم، حق رای زنان مطرح شد، حاج وکیل‌ الرعایا نماینده همدان که همیشه از حقوق زنان دفاع میکرد گفت:
«نسوان که یک قسمت از مخلوق خداوند است...با کدام دلائل منطقى میتوانیم آنها را محروم بکنیم...؟»
سیدحسن مدرس نماینده اصفهان در مخالفت شدید گفت که از شنیدن آن بدنش به لرزه در آمد! او گفت:
«از اول عمر تا حال بسیار در بر و بحر ممالک اتفاق افتاده بود براى بنده، ولى بدن بنده به لرزه نیامد و امروز بدنم به لرزه آمد، اولًا نباید اسم نسوان را در منتخبین برد که از کسانى که حق انتخاب ندارند نسوان هستند مثل اینکه بگویند از دیوانه‌‌ها نیستند، سفها نیستند. از روى برهان باید صحبت کرد و برهان این است که امروز ما هر چه تأمل میکنیم مى‌ بینیم خداوند قابلیت در اینها قرار نداده که لیاقت حق انتخاب را داشته باشند. مستضعفین و مستضعفات و آنها از آن نمره‌اند که عقول آنها استعداد ندارد گذشته از اینکه در حقیقت، نسوان در مذهب اسلام ما در تحت قیومتند، الرجال قوامون عالى النساء در تحت قیومیت رجال هستند، مذهب رسمى ما اسلام است آنها در تحت قیومتند، ابداً حق انتخاب نخواهند داشت...»
(جلسه 280، مورخه11شعبان‌المعظم 1329دوره‏ دوم)

🌾اینکه بخش اعظم زنان در آن برهه در جهل و خرافه بودند درست است، اما او بجای فقدان قابلیت یا عقب ماندگی باید از واژه «عقب نگه داشته شده» استفاده میکرد. چهل سال بعد همشهری مدرس یعنی مکرم اصفهانی در مورد خرافات زنان اصفهانی، داستان عجیبی نقل میکند که به طنز می‌ماند:
او می‌نویسد در آبان 1333ش، یک نفر سید فالج که بدنش رعشه داشت و از منسوبین مرحوم آیت‌الله مدیسه‌ای بود به اصفهان آمد و بنام اینکه آب دهان او شفاست، مردم به او رجوع کرده و او آب دهان خود را به مریض می‌انداخت، زنهای نازا در اینکار سبقت جسته «سید را بخانه خودشان برده در حضور شوهرانشان، آب دهان سید را به اطراف ناف خودشان می‌مالیدند و همچنین، سید زبان خود را به بدن آنها مالش میداده...»
مکرم اصفهانی در ادامه در مزمت آنها به طنز چنین سروده:
یک سید معروف به اولاد مدیثه  
آب دهن انداخت به زنهای خبیثه
سید که حالا آب دهانش شده اکسیر 
آب دهنش را بفشانده به بواثیر
این آب لعابدار آنجاست سزاوار
خلق گاگولی تا کی و تا چند خرفتند  
در اصل حقیقت شل و در مغلطه سفتند
سید که ز آب دهنش کاسبی دارد    
آب دهن او اثر واجبی دارد
(بنگرید به: دیوان مکرم اصفهانی: قصاید، غزلیات، فکاهیات،1333، ص201)

🌾در همان زمان مشروطیت، یکی از زنان ایرانی، نامه‌ای به روزنامه تمدن فرستاده که بهترین پاسخ برای مخالفان حق رای زنان بوده، او می نویسد:
«... هر چند که غیر از زن ناقص العقل بی‌عملی بیش نیستیم ولی از آنجایی که یکی از خواهران وطن هستم...لهذا به پدران و برادران وطن عزیز خود شمه از شرح حال بدبختی خودمان یعنی ما زنها عرضه میدارم تا شاید در این میانه یک فریادرسی هم از برای ما بدبختان پیدا شود.
اولاً. پدران، ما را از سن پنج سالگی به مکتب میگذاشتند آن هم نه همه دختران را.  نه ساله که میشدیم از مکتب بیرونمان می‌آوردند و در آن سن غیر از شور بازی در سر خیالی نداشتیم کجا در فکر درس و مشق بودیم؟. ثانیاً اگر کتاب میتوانستیم بخوانیم یا خط میتوانستیم بنویسیم پدران عزیزمان با کمال تغیر کتاب و قلم را از دستمان گرفته، پاره کرده و شکسته به دور می‌انداختند که چه معنی دارد دختر خط داشته باشد مگر میخواهید منشی بشوید، همینقدر که بتوانید قرآن بخوانید کافیست...این بود شرح حال ما دختران در خانه پدران تا زمانی که به شوهرمان میدادند...اگر شوهرمان یک شب قوه نداشت، پنج سیر نان از برای تعیش فراهم کند ما زنها عرضه اینکه بتوانیم خرج یک شب را روبراه کنیم، نداشتیم. ما زنهای ایران غیر از زائیدن چیز دیگر بلد نبودیم. شما پدران ما بودید که ما را اینطور پروریدید وگرنه ما همچون عموم خلایق دارای هوش و ذکاوت بودیم...»
(«مکتوب یکی از مخدرات» روزنامه تمدن، یکشنبه 7 ربیع الاول 1325 ، سال اول، شماره 12،صص 3 - 4)
🍃🍃🍃

🆔 @Sayehsokhan