نشر سایه سخن
9.75K subscribers
13K photos
4.72K videos
270 files
3.74K links


📚📚کتابخانه ای همراه؛
همراه با شما تا هنر زندگی🌹🌹

خرید کتاب:
⬇️⬇️⬇️⬇️
www.sayehsokhan.com

📚ثبت سفارش مستقیم کتاب در دایرکت اینستاگرام:
👇👇👇👇
https://b2n.ir/s05391

آدرس: خ 12فروردین، کوچه بهشت آیین، پ 19 همکف
تلفن:66496410
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM

گر درختی از خزان بی‌برگ شد 
یا کِرِخت از صولتِ سرمای سخت

هست امیدی که ابرِ فروَدین
برگها رویانَدَش از فرِ بخت

بر درختِ زنده بی‌برگی چه غم؟ 
وای بر
           احوالِ
                       برگِ
                               بی‌درخت


#محمدرضا_شفیعی_کدکنی

🆔 @Sayehsokhan
#از_شما

#هفته_هفتم

ويژگي شخصيتي ضروري
 
وينستون چرچيل گفته است:
«شجاعت عالي‌ترين صفت اخلاقي هر فرد در نظر گرفته مي‌شود زيرا ديگر صفات خوب اخلاقي به آن وابسته است».
شجاعت، اصلي‌ترين ويژگي يك رهبر واقعي است كه او را از ديگران متمايز مي‌كند و در صحبت‌ها و عمل رهبر به نمايش درمي‌آيد. پرواضح است كه شجاعت براي موفق‌شدن، شادبودن و ايجاد انگيزه در ديگران، لازم و ضروري است.
 
تصوير ذهني خود را دنبال كنيد

تا حدودي آسان است كه شما از شخصيتي كه مي‌خواهيد داشته باشيد يك تصوير در ذهن خود ايجاد كنيد. و ساده است كه متعهد شويد بر اعتقاد خود ثابت‌قدم بمانيد. اما همة اينها نيازمند اين است كه شجاعت داشته باشيد و تصوير ذهني و تعهدات خود را تا زماني كه به واقعيت تبديل شوند دنبال كنيد. زيرا به‌محض اينكه يك هدف عالي براي خود در نظر بگيريد، با مشكلات و موانع گوناگون روبه‌رو خواهيد شد.
 
از كم‌كردن خواسته‌ها و هدف‌هايتان اجتناب كنيد

شما در اطراف خود با وسوسه‌هاي زيادي براي كنارگذاشتن و كوچك‌كردن اهداف و تصوير ذهني خود مواجه خواهيد شد، به‌طوري كه نتوانيد نسبت به ميل «كنارآمدن با هر پیشامد» مقاومت كنيد. تمايل شما براي به‌دست‌آوردن احترام ديگران و همكاري با آنها به‌راحتي مي‌تواند منجر به ترك الگوهاي اخلاقي شما شود و در اين مورد است كه شجاعت مي‌تواند به شما كمك كند.
 
از دايرۀ راحتي خود خارج شويد

بيشتر مردم فريب جاذبۀ دايرۀ راحتي را مي‌خورند. اين كار مانند بيرون‌رفتن از يك خانۀ گرم در يك صبح سرد و پرباد است. يك فرد معمولي وقتي در بيرون از دايرۀ راحتي خود با طوفان روبه‌رو شود به‌سرعت به‌جايي گرم و آرام برمي‌گردد. اما يك رهبر واقعي اين‌طور رفتار نمي‌كند. او شجاعت آن را دارد كه از راحتي خود بگذرد و با ناشناحته‌هايي كه هيچ ضمانتي براي موفقيت ندارد روبه‌رو شود. توانايي «شجاعانه به‌جايي رفتن كه تابه‌حال كسي به آنجا نرفته» آن چيزي است كه يك رهبر را از يك فرد معمولي متمايز مي‌كند. اين الگويي است كه اگر بخواهيد از يك فرد معمولي فراتر باشيد بايد آن را دنبال كنيد. همچنين اين الگويي است كه باعث مي‌شود افراد از آن الهام بگيرند و انگيزة فراتررفتن از موفقيت‌هاي قبلي خود را پيدا كنند.
 
حملۀ اسكندر مقدونی

اسكندر پادشاه مقدونيه يكي از بزرگترين رهبران در طول تاريخ بوده است. او در سن 19سالگي، پس از اينكه پدرش فيليپ دوم ترور شد به پادشاهي رسيد. او در طول يازده سال بر كشورهاي زيادي غلبه كرد و ارتش خود را در مقابل ارتش‌هاي پرقدرت و با نيروهاي متعدد رهبري كرد.
 
كار را رهبري كنيد

او در اوج قدرت و بزرگترين فرمانرواي زمانه بود و همچنان نيروهاي خود را پيش مي‌برد و به‌شخصه در نبردها شمشير مي‌كشيد و مي‌جنگيد. او با این کار مي‌خواست الگوي جنگجويان خود باشد و آنها را رهبري كند. او احساس كرد كه نمي‌تواند از جنگجويان خود بخواهد خطر كنند مگر اينكه خودش هم بجنگد و به آنها نشان دهد به نتيجة كار اطمينان كامل دارد. اين ديدگاه باعث شد كه سربازهاي اسکندر بسيار باانگيزه و برانگيخته باشند و کمتر نيرويي بر روي كرة زمين توان مقابله با لشكر او را داشته باشد.
 
فعاليت‌هاي تمريني

در اينجا به دو مورد براي به مرحلة عمل درآوردن اين ايده‌ها اشاره مي‌شود:
هدف‌هاي بزرگ براي خودتان تعريف كنيد و با جسارت و شجاعت خود را مجبور كنيد، حتي زماني كه هيچ تضميني براي موفقيت وجود ندارد، از دايرة راحتي خود بيرون بياييد، و با شجاعت به جايي برسيد كه كسي تابه‌حال نرسيده است.

در مواقع خطرناك و دشوار، سريع و مصمم عمل كنيد. جرأت پيشروي داشته باشيد. شجاعت را در همه‌چيز در نظر بگيريد. عمل‌كردن همراه با شجاعت باعث مي‌شود اعتمادبه‌نفس و شجاعت شما بيشتر و بيشتر بشود.

📚 #کتاب : #نامه‌های_کوچک_برای_موفقیت‌های_بزرگ
✍️ اثر:  #برایان_تریسی
👌 ترجمه: #محمد_زنجانی

با سپاس فراوان از مترجم گرانقدر:
جناب آقای محمد زنجانی

🆔 @Sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام!
صبح  پاییزی  زیبایتان  بخیر🌹
از رب  رحمان برایتان  روزی سرشار از  سلامتی، ارامش  و خیر و برکت ارزومندیم🙏🌸🙏🍀

🆔 @Sayehsokhan
وقتی کسی می‌گوید حالم خوش نیست، دنبال اتفاقات بزرگ نگردیم و نگوییم این که چیز مهمی نیست،
به دلایل متعدد بازتاب یک اتفاق بیرونی در درون ممکن است بسیار بزرگ باشد.

به رسمیت شناختن هرازگاهِ «حق کم آوردن» برای دوست، امنیت بخش‌ترین قسمت دوستی است و شناخت این حق برای خود، نشان از صلح با خود دارد در عمیق‌ترین لایه‌های وجود.

دروغ‌گویی روی مبل
اروین یالوم

🆔 @Sayehsokhan
‍ بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست

 غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلّق پذیرد آزادست

 چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدها دادست

که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست

تو را ز کنگرهٔ عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست 

نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست

غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفهٔ عشقم ز رهروی یادست

رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوز عروس هزار‌دامادست

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گُل
بِنال بلبل بیدل که جای فریادست  

حسد چه میبری ای سست‌ نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خداداد است

حافظ شیرین سخن

🆔 @Sayehsokhan
پادشاهی در زمستان به نگهبان گفت:
سردت نیست؟ گفت: عادت دارم
گفت: میگویم برات لباس گرم بیاورند ...

و فراموش کرد

صبح جنازه نگهبان را دیدند که روی دیوار نوشته بود:
به سرما عادت داشتم اما وعده لباس گرمت
مرا از پای درآورد ... !

" مواظب وعده دادن‌هایمان باشیم

🆔 @Sayehsokhan
⭕️شش ویژگی نسلی که ما را شگفت زده کرد!

مجتبی لشکربلوکی

باید اعتراف کرد که دهه هشتادی‌ها و بخشی از دهه هفتادی‌ها همه ما را غافل گیر کردند. پیشاپیش بابت جمله‌ای که در ادامه می‌خواهم بگویم از نسل جدید معذرت خواهی می‌کنم؛ همیشه در مورد شما این ذهنیت را داشتم که نسلی بی‌خبر، ساده، عشرت‌طلب و غیرجنگجو هستید اما این روزها به همه ما ثابت شد که نسلی آگاه، پیچیده، جنگنده و فعالید. احتمالا مسوولان هم غافل‌گیر شده‌اند. طبیعی است. چون تا کنون تصوری که از جامعه داشته‌اند برمی‌گشت به نسل ما.
این اولین مواجهه جدی مسوولان ما با نسلی جدید است. همه ما شگفت زده شدیم.

به عنوان نمونه دو سال پیش، تحقیقی انجام شد که در آن نسل‌های دهه ۶۰ و ماقبل، نسل‌های بعدتر از خود را اینگونه توصیف می‌کردند:
فردگرا، لذت‌طلب، مصرف‌گرا و بی‌آرمان و غیرسیاسی! بنابراین مسوولین هم به عنوان بخشی از جامعه اینگونه فکر می‌کردند.
بدترین کار ممکن این است که تحلیل‌های ساده و سطحی ارایه کنیم که این‌ها نسل گیمرهایی هستند که از پای بازی بلند شده‌اند و دچار هیجان شده‌اند و به خاطر غریزه جنسی به خیابان‌ها آمده‌اند و فریب رسانه‌های اجتماعی را خورده‌اند. (این‌ها را من نمی‌گویم متاسفانه عده‌ای کارشناس گفته‌اند). فریب‌خورده، گیمر هیجان‌زده و گرفتار غریزه‌ جنسی شایسته میلیون‌ها فرزند این سرزمین نیست.

☑️⭕️تحلیل و تجویز راهبردی:

من اگر جای مسوولین بودم حتما دو کار می‌کردم:
▪️حتما برای شناخت عمیق این نسل و خواستگاه‌هایش، خواسته‌هایش و آرمان‌هایش وقت می‌گذاشتم.
▪️حتما به خاطر چنین نسلی سجده شکر می‌کردم. می‌پرسید چرا؟ توضیح می‌دهم.

مشخصات این نسل تا آنجا که تعامل، تامل و تحقیق کرده‌ام (برخی منابع به عنوان نمونه +، + و +):
۱) این نسل برخلاف ما نسل اطاعت نیست. ما یاد گرفته بودیم که باید در برابر بزرگ‌ترها هر چه شنیدیم، بگوییم چشم. اصلاً، ملاک اصلی بچه خوب همین حرف شنوی از بزرگ‌ترها بود. این بزرگ‌ترها هم دایره وسیعی داشت: پدر، مادر، خاله و عمو گرفته تا معلم و مدیر مدرسه و مقامات. این نسل یاغی نیست اما اهل اطاعت نیست. حرف آن‌ها این است: به جای دستور دادن، ما را قانع کنید. دستور نه! اطاعت هرگز، گفتگو کنیم!

۲) این نسل جسورتر از نسل ماست. ما ارزش‌ها، سنت‌ها و عادت‌ها را می‌پذیرفتیم. این نسل اما سوال می‌کند، رد می‌کند، نقد می‌کند، نمی‌پذیرد. این نسل به خاطر جسارتش سبک زندگی اجباری را نمی‌پذیرد. نمی‌پذیرد کس دیگری برایش تعیین تکلیف کند. نمی‌پذیرد حتی معلمش خارج از برنامه درسی چیزی از او بخواهد.

۳)  این نسل برخلاف ما با نظام رسانه‌ای حکومت کمترین ارتباط را داشته‌‌. این نسل، نسل «نو تی‌وی» (no TV) است. نسلی که با برنامه کودک تلویزیون ایران بزرگ نشده. به احتمال زیاد اخبار تلویزیون را ندیده. اما در عوض، درون شبکه‌های اجتماعی متولد شده. مصرف کننده ساده باور نیست، جستجوگر تیزبین است. 

۴) این نسل برخلاف ما «شهروند جهان» است. ما تا سال‌های سال کل ارتباط‌مان با جهان هستی، برنامه «دیدنی‌ها» بود. یادتان هست؟ این نسل برخلاف ما که عمدتا دنیا را در محدوده روستا و شهر و کشور خودمان می‌دیدیم، جهان‌آگاه‌تر از همه اجدادمان در تمام طول تاریخ شده‌اند و دارای سطح بالاتری از انتظار از زندگی و حکمرانی اند.

۵) این نسل سیاسی است اما مرجعیت سیاسی ندارد. این نسل جناح‌های سیاسی را نمی‌شناسد و اگر هم بشناسد، قبول ندارد! این نسل خودش مرجع است نه مقلد!

۶) این نسل برخلاف نسل ما، خود را بالاتر از حکومت می‌داند. این نسل قدرت دولت را مفروض و مطلق نمی‌گیرد. قدرت باید کارکرد داشته باشد و سطح استانداردی از معیشت را تامین کند وگرنه مشروعیت ندارد. این نسل ورود دولت به همه حوزه‌ها را مجاز نمی‌داند بویژه حوزه زندگی شخصی. آنها می‌گویند که قدرت در خدمت ماست و نه برعکس.

بنابراین ما با یک نسل هوشیار اطاعت‌گریزِ جهان آگاهِ غیرمقلدِ جسور روبرو هستیم و چه ظرفیتی بالاتر از این نسل برای ساختن ایران آینده. به شرط آنکه توانایی بکارگیری این ظرفیت را داشته باشیم. حکمرانی جدید نیز باید متفاوت باشد مثلا حکمرانی مبتنی بر اجبار-اطاعت دیگر برای این نسل کار نمی‌کند و باید تغییر کند به حکمرانی مبتنی بر اجماع- اقناع.
نسل جدید جمعیتی یعنی نیاز به نسل جدید حکمرانی.

دهه هشتادی‌های عزیز! ممکن است نتوانم فضای ذهنی‌تان را درک کنم، شاید خواسته‌های شما با خواسته‌های من تفاوت داشته باشد اما از اینکه نسبت به کشور، دیگران و آینده‌تان بی‌تفاوت نیستید کیف می‌کنم. برخی کارها و روش‌های شما را نمی‌پسندم ولی به خاطر شما از گذشته به آینده ایران امیدوارترم. سخت امیدوارم که کنشگری مدنی، گفتگوی مسالمت‌آمیز و کار تشکیلاتی را یاد بگیرید و آینده بهتری برای همه ما رقم بزنید.

#تحلیل_زمانه
🌍 @TahlilZamane
🆔 @Sayehsokhan
بازنگری لحظۀ انتخاب
 
برای این بازنگری و آمادگیِ مواجهه با رویدادهای مشابه در آینده، به تصویرسازی نیاز است تا فرصت ازدست‌رفته در لحظۀ انتخاب را به یاد بیاورید. ابتدا جایی را بیابید که بتوانید در آن حدود سی دقیقه تنها و از عوامل حواس‌پرتی دور باشید. سپس، دو تا سه دقیقه از مراقبۀ ذهن آرام استفاده کنید. آن‌گاه تمام عناصرِ شکل‌دهندۀ موقعیتی را به یاد بیاورید که هنگام ازدست‌‌دادن لحظۀ انتخاب در آن قرار داشتید:
🔸کجا بودید؟
🔸دلیل حضورتان چه بود؟
🔸چه زمانی از روز بود؟
🔸آن مکان چه شکلی بود؟
🔸چه کسی همراهتان بود؟
تصویرسازی را با جزئیات انجام دهید تا بتوانید تشخیص دهید یا به یاد بیاورید که پیش از لحظه انتخاب چه احساسات و هیجان‌هایی داشتید. شاید بتوانید برای آن هیجان نامی انتخاب کنید؛ برای مثال، «ترسیده بودم». شاید هم فقط نشانه‌های جسمی، مثل احساس فشار در معده‌تان را به یاد بیاورید.


📚 #برشی_از_کتاب : #شادکامی_جدید
✍️ اثر:  #دکتر_متیو_مک‌کی و #دکتر_جفری_وود
👌 ترجمه: #سحر_محمدی
📖 صفحه: ۱۲۱
📇 انتشارات: #سایه_سخن

🆔 @Sayehsokhan
#از_شما📩

بالای شهر (۴)

رهاشدن در آب برآیم فرحبخش بود. در استخر شلوغ محله که دهها بچه چاق، لاغر، کوتاه و بلند در هم می‌لولیدند، دایم دست و پای یکی می‌خورد به سر و صورتم  و بدتر آن که اگر کسی هوس شیرجه زدن می‌کرد و روی سر شناگر غافل بیچاره، آوارمی‌شد،جز تن و بدنی کوفته برای هردو نصیبی بر جای نمی‌ماند. حالا من در قسمت کم عمق استخر ازادانه و بی‌هراس از انگشتی که به چشمم فرو رود یا پایی که شقیقه‌ام را رنجور سازد، غوطه می‌خوردم. کامران فن شنا می‌دانست و در قسمت گود استخر عرض و طول را طی می‌کرد. چند دقیقه بعد از من خواست که به جایی که او ازادانه شنا می‌کرد بروم و من امتناع کردم. کامران همین‌طور که هنر شنای خود را به رخ من می‌کشید گفت: "نترس. من اینجا هوات را دارم. بیا...." و من نرفتم. او دست بردار نبود و آخر حرفی زد که مرا تسلیم خود کرد:
"بچه ننه.. چرا می‌ترسی؟ .... آگه نیومدی، فردا پستونکت را از خونتون بیار". با ترس و لرز جلو رفتم. کامران هم به طرفم آمد و دستم را گرفت "ترس ندارد... خودم شنا یادت می‌دم ". تیوپ را داد به من. سفت آن را چسبیدم، حالا وسط قسمت عمیق استخر بودم. کامران مدام می‌خندید و با من شوخی می‌کرد. یک دفعه و ناگهانی، کامران تیوپ را از زیر دست من کشید. آن قدر این کار او سریع بود که توان هر واکنشی از من سلب شد. وحشتزده بودم و مانند آن که به یک‌باره در میان یک گله حیوان درنده پرتاب شده باشم، قلبم درون سینه سخت می‌تپید. چاره‌ای جز استغاثه نداشتم. چند بار با صدای بلند پدرم را صدا زدم و بعد زیر آب رفتم :
همه جا آب بود و آب. صدا در گلویم شکسته شد. دست و پا زدن‌هایم بی‌فایده بود. در حال تسلیم‌شدن بودم؛ کرختی عجیبی مرا در بر گرفته بود: آخرین تصاویری که از خاطرم می‌گذشت داد و بیدادی نامفهوم بود. صدای فریادی زنانه و قیل و قال مردانه در هم آمیخته بود. دیگر رنجی حس نمی‌کردم. دروازه بزرگ شهری نمایان شد ‌‌مثل کارتون های والت دیزنی. به کنار شهر آرامش رسیده بودم. دروازه بان با مهربانی درب را بررویم گشود: "بیا عزیزم، خوش آمدی، آ راحت باش. اینجا آسوده‌ای، دیگر رنج و ملالی برای تو نیست". در حال ورود به شهر عجیبی بودم؛ شهر نگو شهر فرنگ، از همه رنگ، باد به خنیاگری ، پرندگان به آوازه خوانی، درختان به غزل خوانی و سماع، زمین در جوشش و آسمان در جنبش، آدم‌ها مسحور از هوشربایی آن چه می‌دیدند و در جریان بود و مخمور از لذتی که وصفش ناممکن بود. وه چه زیبا بود و شورانگیز. به یک دفعه مثل آدمی که چیزی را گم کرده باشد، چیزی یادم آمد... برگشتم و عقب را نگاه کردم :"کیفم کجاست؟ تراشم را کی ورداشت ؟کی دفتر نقاشی‌ام را کثیف کرد؟  کتاب هایی که کامران داده بود چه شد؟..... مادرم پیدایش شد با همان چادر گلی که تو مهمانی‌ها سرش می‌کرد :" برگرد خونه... کجا داری می‌ری، زود باش؛ غذام سر گاز سوخت، شب چی بابات بدم، یالله برگرد، برگرد، برگرد ...." . چشمانم را باز کردم، اولین چیزی که دیدم آسمان آبی بالای سرم بود و بعد شاخه‌های خم شده بید مجنون که  دستانش را به طرف زمین دراز کرده بود. هنوز بدنم می‌لرزید. بابام و خانم مهندس و کارگران بالای سرم جمع شده بودند. تمام لباس‌های بابام خیس شده بود. بیچاره به شنیدن صدای من خودش را انداخته بود توی استخر و من را در آورده بود. گوشه چشم خانم مهندس اشک جمع شده بود و مرتب می‌گفت: "خدا را شکر". کامران نبود. بابام شروع کرد به غرولند‌کردن و ابایی از بد و بیراه گفتن به کامران نداشت: "پسره احمق... نگفتی بچه را به کشتن بدی. اون وقت من چه جوابی به مادرش می‌دادم... بی شعوری هم حدی دارد". خانم مهندس چیزی نمی‌گفت. گاهی از بابام عذرخواهی می کرد: "اوستا.. من معذرت می‌خوام. کامران باید تنبیه بشه... خدا را شکر که به خیر گذشت.... حق با شماست، آگه زبانم لال اتفاقی می‌افتاد، من هم مقصر بودم، ... ". مادر کامران شربتی آورد که خوردم و حالم بهتر شد. شروع کرد به نوازش‌کردن من : "بهتری عزیزم؟ به خدا نصفه جون شدم. خدا بگم چکار کنه این کامران را. تقصیر باباشه ،لوس بارش اورده... امشب می‌گم باباش گوشش را بکشه.....". ناراحتی و نگرانی مادر کامران ساختگی نبود. از ته دل حرف می‌زد؛ می‌فهمیدم. نمی‌دانم چرا اهنگ صدایش برآیم آرامش بخش بود . مادرم آنقدر گرفتاری داشت که کمتر فرصت قربان صدقه رفتن ما را پیدا می‌کرد . برای مهار ما بیشتر تشر می‌زد؛ چاره‌ای نداشت با هزار کار درون خانه و بچه‌های پر تعداد و پر شر و شور. من ساکت بودم. لباس‌هایم را پوشیدم . بابام آن روز دیگر کار نکرد. به حال قهر و اعتراض خانه را ترک کرد و من نمی‌دانستم که آیا دیگر آن باغ را می‌بینم یا خیر.......

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان


🆔 @Sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هرصبح،
آغازیست دوباره
برای آموختن و بالیدن
آغازی برای تکاندن غباراز دل
و نشاندن غنچه‌های
محبت وعشق!
پس شروع دوباره زندگی
برتو مبارکباد!

سلام صبحتون بخیر🌹
روز خوبی داشته باشید!

🆔 @Sayehsokhan
#صرفا_جهت_اندیشیدن

حقیقت این است که بی‌سوادی از میان نرفته، فقط این‌روزها، بی‌سوادها خواندن و نوشتن فراگرفته‌اند...!

✍️ آلبرتو موراویا
🆔 @Sayehsokhan
#قیصر_امین_‌پور در ۲ اردیبهشت ۱۳۳۸ در روستای "گتوند" (شهرستان امروزی) از توابع شهرستان #شوشتر در استان #خوزستان به دنیا آمد.
او دوره راهنمایی و متوسطه خود را در مدرسه راهنمایی دکتر معین و آیت‌الله طالقانی #دزفول گذراند و در سال ۱۳۵۷ در رشته دامپزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد ولی پس از مدتی از تحصیل این رشته انصراف داد

قیصر امین‌پور، در سال ۱۳۶۳ بار دیگر اما در رشته زبان و ادبیات فارسی به دانشگاه رفت و این رشته را تا مقطع دکترا گذراند و در سال ۱۳۷۶ از پایان‌نامه دکترای خود با راهنمایی دکتر #محمدرضا_شفیعی_کدکنی با عنوان "سنت و نوآوری در شعر معاصر" دفاع کرد. این پایان‌نامه در سال ۱۳۸۳ و از سوی انتشارات علمی و فرهنگی منتشر شد.

او در سال ۱۳۵۸، از جمله شاعرانی بود که در شکل‌گیری و استمرار فعالیت‌های واحد شعر حوزه هنری تا سال ۱۳۶۶ تأثیر گذار بود.
وی طی این دوران مسئولیت صفحه شعرِ هفته‌نامه سروش را بر عهده داشت و اولین مجموعه شعر خود را در سال ۱۳۶۳ منتشر کرد.
اولین مجموعه او "در کوچه آفتاب" دفتری از رباعی و دوبیتی بود و به دنبال آن "تنفس صبح" تعدادی از غزلها و حدود بیست شعر نیمایی که بعضی به اشتباه این اشعار را سپید می‌پندارند را در بر می‌گرفت. این کتاب از سوی انتشارات حوزه هنری وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی به چاپ رسید.
امین پور هیچگاه اشعار فاقد وزن نسرود و در عین حال این نوع شعر را نیز هرگز رد نکرد.

دکتر قیصر امین‌پور، تدریس در دانشگاه را در سال ۱۳۶۷ و در دانشگاه الزهرا آغاز کرد و سپس در سال ۱۳۶۹ در دانشگاه تهران مشغول تدریس شد.
وی همچنین در سال ۱۳۶۸ موفق به کسب جایزه نیما یوشیج، موسوم به "مرغ آمین بلورین" شد.
دکتر امین‌پور در سال ۱۳۸۲ به‌عنوان عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی برگزیده شد.
وی در ٨ آبان سال ۱۳۸۶ بر اثر بیماری کلیه و قلب در بیمارستان دی تهران دار فانی را وداع گفت.

با آنکه جز سکوت جوابم نمیدهی
در هر سوال از همه پرسیده‌ام تو را
از شعر و استعاره و تشبیه برتری
با هیچ‌کس بجز تو نسنجیده‌ام تو را...

۸ آبان سالروز درگذشت دکتر قیصر امین پور
روحش شاد 🌹

🆔 @Sayehsokhan
Be Yaadet
Mohammad Esfahani
به یادت
خواننده محمد اصفهانی
دوبیتی‌های قیصر امین پور


سـری داریم و سـودای غم تـو
پـری داریـم و پـروای غـم تـو

غمت از هرچه شادی دلگشاتر
دلی داریم و دریای غــم تـــو

@ahaliyeeshgh
🆔 @Sayehsokhan
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
نی حدیث راه پرخون می‌کند
قصه‌های عشق مجنون می‌کند

مولانا از ناله نی، حدیث راه پرخطر عشق را می‌شنود و از بانگ رباب، ناله جانسوز عاشق سوخته‌ای را که از دوست و محبوب دور افتاده است:


هیچ می‌دانی چه می‌گوید رباب؟
زاشک چشم و از جگرهای کباب؟

پوستی‌ام دور مانده من ز گوشت
چون نـنالـم در فـراق و در عـذاب؟

ما غریـبـان فراقــیـم، ای شــهــان!
بشـنـوید از مـا، "الی الله المـآب"

و اشاره می‌کند به اینکه آتش عشق با موسیقی تیزتر شود:

آتش عشق از نواها گشت تیز
همچنان که آتشِ آن جوز ریز

مولانا در بیان مطلب فوق، حکایت شخص تشنه‌ای را می‌آورد که بر سر ِدرخت گردویی که در زیر آن نهری پر آب قرار داشت، نشسته و گردوها را به درون نهر می‌اندازد تا نوای برآمده از آن را گوش کند و عطش روحش را فرو بنشاند.

کانال موسیقی جرس

🆔 @Sayehsokhan

🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃
زمانی برای ما خواهد رسید که زنجیرها از هم خواهد گسست. با تولدِ عشقی که آزاد خواهد بود.. رویاهایی که از دیرباز محکوم به انکار بودند شکوفا خواهند شد، و عشقی را که اکنون باید پنهان کنیم آشکار خواهد گشت..

زمانی برای من و تو سرانجام خواهد رسید
تا زندگی کنیم آنچنان‌ که شایسته‌ی ماست…

@dr_robab_hamedi
خوانندۀ تیزبین تلاش‌های علمیِ ستایش‌برانگیز روان‌شناسان مثبت‌نگر را نوعی احیا و گسترش غایت، مبانی و روش‌های نظام اخلاقی ارسطو می‌بیند. شادکامی اصیل و بالندگی، همان‌گونه که کامپتن و هوفمان در کتاب «روا‌شناسی مثبت: دانش شادکامی و بالندگی» نوشته‌‌اند، ترجمۀ امروزی ائودایمونیای ارسطوست و پنج فضیلت از فضایل شش‌گانه، همان آرته‌‌ها و خصلت‌هایی است که در اخلاق نیکوماخس از آن یاد شده است و توجه به سهم عوامل خارجی در رسیدن به خوشبختی و کامروایی که به تفصیل در آثار روان‌شناسان مثبت‌نگرِ معاصر آمده است، امتیازی است که فضل تقدم آن به ارسطو می‌رسد.

📚 #برشی_از_کتاب : #سفر_زندگی
#از_خودآگاهی_تا_بالندگی
✍️ اثر:  #دکتر_زهره_قربانی
👌 با همکاری: #فرناز_شهید_ثالث
📕 صفحه: ۱۳
📇 انتشارات: #سایه_سخن

🆔 @Sayehsokhan
#از_شما📩

بالای شهر (۵)

فردای آن روزی که کم نمانده بود جانم را بر سر بدجنسی کامران از دست بدهم، در خانه ماندم. نه خانواده‌ام و نه خودم دیگر تمایلی برای رفتن به آن خانه اشرافی نداشتیم. بابام صبح برای کار رفت. این را از صدای موتور فولکسش که وقتی روشن می‌شد چهار تا کوچه آن طرف‌تر هم می‌فهمیدند که اوستای بنا می‌خواهد ترک منزل کند، فهمیدم. آن روز را در کوچه گذراندم به بازی و سرگرمی‌های همیشگی. عصر بابایم آمد؛با کارتن بزرگی که دستش بود. من و برادرانم با تعجب به آن بسته نگاه می‌کردیم. بابا عادت به خرید هدیه برای بچه‌هایش نداشت؛ یعنی پولش را نداشت. همین‌که  توانسته بود آن خانواده پرجمعیت را اداره کند، نشان از کار و تلاش زیاد او داشت . با کنجکاوی پشت سرش راه افتادیم تا راز آن بسته را دریابیم : "بیا بابا.... این ها را خانم مهندس داده برای تو... نمی‌دونم چیه، خواسته این جوری تلافی کنه". این حرف‌های بابام، علاقه من برای گشودن آن جعبه سر به مُهر را دوچندان کرد. باز کردم؛ چند جلد کتاب بود و جعبه‌هایی بزرگ حاوی آب رنگ و مداد رنگی خارجی با توپی که همان کُره زمین بود و نام کشورها و اقیانوس‌ها به خارجی بر آن تصویر شده بود. یادداشت کوچکی روی آن توپ چسبانده شده بود. خواندم : "تقدیم به پسری که می‌خواهد بخواند تا بداند. به امید دیدار مجدد وآرزوی دیدن موفقیت‌های تو در آینده ؛ شهلا و کامران."
سراغ کتاب‌ها رفتم. این‌بار از نویسندگان ایرانی بود؛ داستان‌های شاهنامه، ماهی سیاه کوچولو و..........
شهلا یا همان مادر کامران قصد دلجویی از من و خانواده‌ام را داشت. نمی‌دانم چرا آن یادداشت بر روی من تاثیر فوری گذاشت، به‌طوری‌که میل دیدن آن خانه مشجر بزرگ در درونم زنده شد. از دست کامران ناراحت بودم ولی با محبت‌های مادر، بدی‌های پسر را می‌شد فراموش کرد. صبح، به بابام که آخرین لقمه نان و چایی را با عجله می‌خورد گفتم : "منم میام باغ اعتضادی". ابروهاش تو هم رفت و گفت : "لازم نکرده... کم پریروز مصیبت کشیدم. اگه نجنبیده بودم، الان زبانم لال جای دیگه‌ای تشریف داشتید". اصرار کردم و قبول نکرد. به خواهش و تمنا افتادم. آخر سر وقتی داشت کفش‌هایش را پا می‌کرد گفت : "نه به آون وقت که گریه می‌کردی نیای و نه حالا. یک شرط دارد؛ دور و بر اون پسره جُعَلق نگردی ". با خوشحالی قبول کردم و دقایقی بعد فولکس لکنته زوزه کشان عازم بالای شهر بود.
اول کسی که به استقبالم آمد سگ سیاه بود، دم تکان داد و بالا و پایین جست و سر و صدا راه انداخت. مهندس نفر دومی بود که به من خوشامد گفت. او در حالی که در حال خروج از منزل بود تا مرا دید گفت : "بَه! اقاپسر.... این پسره کامران یه خورده قاطی داره... به کسی نگی ها، خیلی شبیه باباشه". مهندس خنده‌ای کرد و رفت.
کامران باز مثل همیشه یک ساعت بعد با چشم‌های پف کرده‌ای که نشان می‌داد تازه از خواب برخاسته، پیدایش شد. من را که دید تعجب کرد. شاید حق داشت؛ چون بازگشت من به خانه‌ای که ممکن بود طومار زندگی‌ام برای همیشه در آن جا پیچیده شود  نیاز به  پوست کلفتی داشت. معلوم بود که مانده چه بگوید. خودش را سرگرم سگ کرد. من هم کلمه‌ای با هاش حرف نزدم. رفت تو و در را بست. کارگران تند تند کار می‌کردند و گاهی نگاه به کار آن‌ها سرگرمی من می‌شد ؛ به خصوص وقتی که گچ بر روی دیوار‌ها کشیده می‌شد و  کدروت و تیرگی زیر آن رنگ سفید پنهان می‌گشت. کامران آمد که مادرش کارم دارد؛ رفتم. خانم خیلی مهربانی نشان داد و دست آخر گفت: "ناهار را امروز میهمان من و کامی هستی. چی دوست داری درست کنم؟" و من ساکت بودم. خندید: "خوب؛ پس به انتخاب خودم. آشپز باشی در خدمت شماست" و باز خندید. ناهار را همیشه با بابام و کارگران می‌خوردیم؛ یک ضیافت کارگری؛ تن ماهی یا املت یا آب دوغ با کشمش و نان خشکی که در آن تردید می‌شد پای ثابت سفره بود و آبگوشت جناب مستطابی که گه گاه زینت بخش سفره می‌گشت. یکی دوبار هم بابام ناپرهیزی کرد و من را برد چلوکبابی همان دور و برها. خیلی چسبید، چون ما به ندرت در بیرون غذا می‌خوردیم و برای من در رستوران‌های بالا شهر غذا خوردن تازگی داشت. دعوت خانم مهندس را به بابام گفتم، کنار بشکه‌ای قیر داغ که قیر جوشان آن جلز و ولز می‌کرد ایستاده بود و داشت عرق می‌ریخت. باز ابروهایش در هم رفت : "نمی‌خوام سر سفره این و اون بری. ما گشنه یه تیکه نون مهندس نیستیم. برو تشکر کن و بگو انشاءالله روزهای بعد". تو دنیای بچگی می‌فهمیدم که جواب نه را باید داخل زرق ورق تعارف پیچید. آمدم و من من کنان به خانم مهندس گفتم. تو آشپزخانه مشغول بود. نگاهی به من کرد و گفت :" باشه ". منظورش را نفهمیدم. چند دقیقه بعد مادر کامران داشت با بابام حرف می‌زد. وقتی رفت، بابام صدام کرد و گفت: "چکار کنم زور خانم از من بیشتره... برو... ولی گشنه‌بازی در نیاری، معقول غذا بخور.... مواظب آبرومون باش".
این  آبرو مثل کبوتر ناجلدی بود که دائماً باید مراقبش بودم تا از دستم نگریزد. آن روز میهمان خانواده مهندس بودم. سفره‌ای در کار نبود و ما دور میز نشستیم. حرف‌های بابام تو گوشم بود. سعی می‌کردم دو دستی آبرو را محکم نگه‌دارم. غذا باقالی پلو با گوشت بود و مخلفاتی هم داشت. برای من که همیشه خدا نان جز ضرورت‌های اولیه سفره بود، میز بدون نان آن روز عجیب می‌نمود. عادت به دست گرفتن چنگال در موقع خوردن غذا نداشتم و وقتی می‌دیدم کامران چگونه ماهرانه آن را بکار می‌برد، ناراحت بودم. مادر کامران متوجه شد: "راحت باش. همان طور که خانه‌اتان هستی". خانم سعی می‌کرد که من را به کامران یا بهتر بگویم او را به من نزدیک کند. چیزی می‌گفت و هردویمان را مخاطب قرار می‌داد، یا از هر دو سوال می‌کرد و تشویقمان می‌کرد. این رفتارش به من جرات داد و پرسیدم : "این عکس اقاجون کامرانه؟ ". اشاره‌ام به عکس مردی بود که او را در لباسی گشاد با ریش انبوه نشان می‌داد. خانم خندید؛ با صدای بلند و دوباره، آن‌طور که من و کامران هم خنده‌امان گرفت. درحالی‌که داشت باقیمانده نوشابه لیوانش را می‌خورد : "اقاجون که نیست ولی یک جورهایی هم هست. جد بزرگ کامیه. این خانه، خانه او بوده؛ نه این خونه که همه این زمین‌های اطراف. مرد بدی نبوده. خدمت‌هایی کرده. زمانی رئیس دارالفنون بوده، مثل دانشگاه حالا. خدا بیامرزدش.....". دوباره نگاهی به مرد قجری انداختم و یک نگاهی به کامران. بی‌شباهت نبودند. کامران دوید جلوی عکس و ادای جدش را درآورد. باز همگی خندیدیم. دوباره نگاه کردم. قیافه رئیس دارالفنون درهم رفته بود، گویی به محصلی کودن نگاه می‌کند.......

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان


🆔 @Sayehsokhan