📝 #داستانک: نا امیدی
روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد!
همه مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل : غرور، خودبینی، شهوت، مال اندوزی، خشم، حسادت، شهرت طلبی و دیگر شرارت ها را عرضه کرد...
در میان همه وسایل یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت!
کسی پرسید : این عتیقه چیست !؟
شیطان گفت : این نا امیدی است...
شخص گفت : چرا اینقدر گران است !؟
شیطان با لحنی مرموز گفت :
این موثرترین وسیله من است !
شخص گفت : چرا اینگونه است !؟
شیطان گفت : هرگاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم...
این وسیله را برای تمام انسانها بکار برده ام، برای همین اینقدر کهنه است
☘🍃🌷☘🌿🌷☘🌿🌷☘
👇 با ما باشید 👇
https://telegram.me/joinchat/BfnP1Dvstpin65sbntsnQg
روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد!
همه مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل : غرور، خودبینی، شهوت، مال اندوزی، خشم، حسادت، شهرت طلبی و دیگر شرارت ها را عرضه کرد...
در میان همه وسایل یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت!
کسی پرسید : این عتیقه چیست !؟
شیطان گفت : این نا امیدی است...
شخص گفت : چرا اینقدر گران است !؟
شیطان با لحنی مرموز گفت :
این موثرترین وسیله من است !
شخص گفت : چرا اینگونه است !؟
شیطان گفت : هرگاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم...
این وسیله را برای تمام انسانها بکار برده ام، برای همین اینقدر کهنه است
☘🍃🌷☘🌿🌷☘🌿🌷☘
👇 با ما باشید 👇
https://telegram.me/joinchat/BfnP1Dvstpin65sbntsnQg
📝 #داستانک: اعتماد
استادی در مقابل سی دانشجوی زیست شناسی ایستاد.قبل از این که اوراق امتحانی را میان دانشجویان توزیع کند،به آن ها گفت:«برای من جای بسی افتخار بود که این ترم استاد شما بودم.می دانم که تا چه اندازه خودتان را برای این امتحان آماده کرده اید. این را هم می دانم که سال آینده بسیاری از شما به دانشکده پزشکی خواهید رفت.می دانم چقدر تحت فشار قرار داید که معدلتان را بالا نگه دارید.از آن جایی که می دانم تا چه اندازه مطالعه کرده اید،می خواهم به شما پیشنهادی بدهم.هرکس در امتحان شرکت نکند، می تواند از من نمره «ب» بگیرد.»
دانشجویان به احساس آرامش رسیدند.تعدادی از آنان بلند شدند و از استاد تشکر کردند و خواستند از امتحان معاف شوند.
استاد پرسید:«کس دیگری نیست که نخواهد امتحان بدهد؟»
یک دانشجوی دیگر هم تصمیم گرفت که امتحان ندهد.
استاد اوراق امتحانی را میان سایر دانشجویان توزیع کرد.
روی برگه آن ها این جملات به چشم می خورد:شما نمره«الف» گرفتید.تبریک می گویم.همچنان به خودتان اعتماد داشته باشید.
نتیجه: در خانواده ، جامعه،مدرسه و دانشگاه همیشه اعتمادسازی کنید تا در این محیط ها افراد با اعتماد به نفس بالا تلاش کنند. پدر ،مادر،حاکم ومدیر باید استرس را از محیط دور کند.
☘🍃🌷☘🌿🌷☘🌿🌷☘
👇 با ما باشید 👇
https://telegram.me/joinchat/BfnP1Dvstpin65sbntsnQg
استادی در مقابل سی دانشجوی زیست شناسی ایستاد.قبل از این که اوراق امتحانی را میان دانشجویان توزیع کند،به آن ها گفت:«برای من جای بسی افتخار بود که این ترم استاد شما بودم.می دانم که تا چه اندازه خودتان را برای این امتحان آماده کرده اید. این را هم می دانم که سال آینده بسیاری از شما به دانشکده پزشکی خواهید رفت.می دانم چقدر تحت فشار قرار داید که معدلتان را بالا نگه دارید.از آن جایی که می دانم تا چه اندازه مطالعه کرده اید،می خواهم به شما پیشنهادی بدهم.هرکس در امتحان شرکت نکند، می تواند از من نمره «ب» بگیرد.»
دانشجویان به احساس آرامش رسیدند.تعدادی از آنان بلند شدند و از استاد تشکر کردند و خواستند از امتحان معاف شوند.
استاد پرسید:«کس دیگری نیست که نخواهد امتحان بدهد؟»
یک دانشجوی دیگر هم تصمیم گرفت که امتحان ندهد.
استاد اوراق امتحانی را میان سایر دانشجویان توزیع کرد.
روی برگه آن ها این جملات به چشم می خورد:شما نمره«الف» گرفتید.تبریک می گویم.همچنان به خودتان اعتماد داشته باشید.
نتیجه: در خانواده ، جامعه،مدرسه و دانشگاه همیشه اعتمادسازی کنید تا در این محیط ها افراد با اعتماد به نفس بالا تلاش کنند. پدر ،مادر،حاکم ومدیر باید استرس را از محیط دور کند.
☘🍃🌷☘🌿🌷☘🌿🌷☘
👇 با ما باشید 👇
https://telegram.me/joinchat/BfnP1Dvstpin65sbntsnQg
Telegram
نشر سایه سخن
﷽
📚📚کتابخانه ای همراه؛
همراه با شما تا هنر زندگی🌹🌹
خرید کتاب:
⬇️⬇️⬇️⬇️
www.sayehsokhan.com
📚ثبت سفارش مستقیم کتاب در دایرکت اینستاگرام:
👇👇👇👇
https://b2n.ir/s05391
آدرس: خ 12فروردین، کوچه بهشت آیین، پ 19 همکف
تلفن:66496410
📚📚کتابخانه ای همراه؛
همراه با شما تا هنر زندگی🌹🌹
خرید کتاب:
⬇️⬇️⬇️⬇️
www.sayehsokhan.com
📚ثبت سفارش مستقیم کتاب در دایرکت اینستاگرام:
👇👇👇👇
https://b2n.ir/s05391
آدرس: خ 12فروردین، کوچه بهشت آیین، پ 19 همکف
تلفن:66496410
#داستانک
✍بخاطر فوت خواهرم جهت مراسم تدفین در خانه اش حضور یافته بودم
شوهر خواهرم کشوی پایینی دراور خواهرم را باز کرد و بسته ای را که میان کاغذ کادو پیچیده شده بود،بیرون آورد و گفت:"لای این تکه کاغذ
یک پیراهن خواب بسیار زیباست ."
او پیراهن خواب را از میان کاغذ کادو بیرون آورد و آن را به دستم داد.
پیراهن خوابی بسیار زیبا،از پارچه ی ابریشمی با نوار های حاشیه دوزی شده.هنوز قیمت نجومی پیراهن خواب روی آن چسبیده بود.
او گفت:
"اولین بار که به نیویورک رفتم،
هشت-نه سال پیش،"ژانت" آن را خرید.
او هرگز آن را نپوشید، آن را برای موقع بخصوصی نگه داشته بود.به هرحال، گمان میکنم آن موقع فرا رسیده است."
او پیراهن خواب را از دست من گرفت و آن را همراه با لباس های دیگر روی تخت گذاشت تا پیش مدیر بنگاه کفن و دفن ببرد.او با تاسف دستی روی پیراهن نرم و ابریشمین کشید،سپس کشو را محکم بست و رو به من کرد
و گفت:"هرگز چیزی را برای موقع بخصوص نگذار.هر روزی که زنده هستی،خودش زمانی بخصوص است."
در هواپیما،هنگام برگشت از مراسم سوگواری خواهرم،حرف های شوهر او را به خاطر آوردم.
یاد تمام آنچه خواهرم انجام نداده بود،ندیده بود یا نشنیده بود افتادم.
یاد کار هایی افتادم که خواهرم بدون اینکه فکر کند آنها منحصر به فرد هستند، انجام داده بود.
حرف های شوهر خواهرم مرا متحول کرد.
هم اکنون بیشتر کتاب میخوانم،
کمتر گردگیری میکنم.
توی ایوان مینشینم و از منظره ی طبیعت لذت میبرم،
بدون اینکه علف های هرز باغچه کفرم را در بیاورند.
اوقات بیشتری را با خانواده و دوستانم سپری میکنم و اوقات کمتری را صرف جلسات میکنم.
سعی میکنم از تمام لحظات زندگی لذت ببرم و قدر آنها را بدانم.
هرگز چیزی را نگه نمیدارم. از آوردن غذا در ظروف بلور و چینی های نفیس برای هر رویداد بخصوصی مثل وزن کم کردن،اتمام شست و شوی ظروف داخل ظرفشویی یا سرزدن به اولین شکوفه ی کاملیا استفاده میکنم.
وقتی به فروشگاه میروم ،بهترین کتم را میپوشم.
مرام من این است:"سعادتمندانه زندگی کن."
من عطر های گران قیمت خود را برای مواقع بخصوص نگه نمیدارم،
نهایت تلاش خود را میکنم که کاری را به تعویق نیندازم،
یا از کاری که خنده و شادی به زندگی ام می آورد ،امتناع نکنم.
هر روز صبح که چشمانم را باز میکنم، به خودم میگویم:
"امروز منحصر به فرد است."
در واقع،
هر دقیقه،هر نفس...موهبتی یکتا محسوب میشود.
✍#رزا_هرفورد
🌴🍁☘🌹🍁☘🌹🍁☘🌹🌴
👇با ما باشید 👇
https://telegram.me/joinchat/BfnP1Dvstpin65sbntsnQg
✍بخاطر فوت خواهرم جهت مراسم تدفین در خانه اش حضور یافته بودم
شوهر خواهرم کشوی پایینی دراور خواهرم را باز کرد و بسته ای را که میان کاغذ کادو پیچیده شده بود،بیرون آورد و گفت:"لای این تکه کاغذ
یک پیراهن خواب بسیار زیباست ."
او پیراهن خواب را از میان کاغذ کادو بیرون آورد و آن را به دستم داد.
پیراهن خوابی بسیار زیبا،از پارچه ی ابریشمی با نوار های حاشیه دوزی شده.هنوز قیمت نجومی پیراهن خواب روی آن چسبیده بود.
او گفت:
"اولین بار که به نیویورک رفتم،
هشت-نه سال پیش،"ژانت" آن را خرید.
او هرگز آن را نپوشید، آن را برای موقع بخصوصی نگه داشته بود.به هرحال، گمان میکنم آن موقع فرا رسیده است."
او پیراهن خواب را از دست من گرفت و آن را همراه با لباس های دیگر روی تخت گذاشت تا پیش مدیر بنگاه کفن و دفن ببرد.او با تاسف دستی روی پیراهن نرم و ابریشمین کشید،سپس کشو را محکم بست و رو به من کرد
و گفت:"هرگز چیزی را برای موقع بخصوص نگذار.هر روزی که زنده هستی،خودش زمانی بخصوص است."
در هواپیما،هنگام برگشت از مراسم سوگواری خواهرم،حرف های شوهر او را به خاطر آوردم.
یاد تمام آنچه خواهرم انجام نداده بود،ندیده بود یا نشنیده بود افتادم.
یاد کار هایی افتادم که خواهرم بدون اینکه فکر کند آنها منحصر به فرد هستند، انجام داده بود.
حرف های شوهر خواهرم مرا متحول کرد.
هم اکنون بیشتر کتاب میخوانم،
کمتر گردگیری میکنم.
توی ایوان مینشینم و از منظره ی طبیعت لذت میبرم،
بدون اینکه علف های هرز باغچه کفرم را در بیاورند.
اوقات بیشتری را با خانواده و دوستانم سپری میکنم و اوقات کمتری را صرف جلسات میکنم.
سعی میکنم از تمام لحظات زندگی لذت ببرم و قدر آنها را بدانم.
هرگز چیزی را نگه نمیدارم. از آوردن غذا در ظروف بلور و چینی های نفیس برای هر رویداد بخصوصی مثل وزن کم کردن،اتمام شست و شوی ظروف داخل ظرفشویی یا سرزدن به اولین شکوفه ی کاملیا استفاده میکنم.
وقتی به فروشگاه میروم ،بهترین کتم را میپوشم.
مرام من این است:"سعادتمندانه زندگی کن."
من عطر های گران قیمت خود را برای مواقع بخصوص نگه نمیدارم،
نهایت تلاش خود را میکنم که کاری را به تعویق نیندازم،
یا از کاری که خنده و شادی به زندگی ام می آورد ،امتناع نکنم.
هر روز صبح که چشمانم را باز میکنم، به خودم میگویم:
"امروز منحصر به فرد است."
در واقع،
هر دقیقه،هر نفس...موهبتی یکتا محسوب میشود.
✍#رزا_هرفورد
🌴🍁☘🌹🍁☘🌹🍁☘🌹🌴
👇با ما باشید 👇
https://telegram.me/joinchat/BfnP1Dvstpin65sbntsnQg
Telegram
نشر سایه سخن
﷽
📚📚کتابخانه ای همراه؛
همراه با شما تا هنر زندگی🌹🌹
خرید کتاب:
⬇️⬇️⬇️⬇️
www.sayehsokhan.com
📚ثبت سفارش مستقیم کتاب در دایرکت اینستاگرام:
👇👇👇👇
https://b2n.ir/s05391
آدرس: خ 12فروردین، کوچه بهشت آیین، پ 19 همکف
تلفن:66496410
📚📚کتابخانه ای همراه؛
همراه با شما تا هنر زندگی🌹🌹
خرید کتاب:
⬇️⬇️⬇️⬇️
www.sayehsokhan.com
📚ثبت سفارش مستقیم کتاب در دایرکت اینستاگرام:
👇👇👇👇
https://b2n.ir/s05391
آدرس: خ 12فروردین، کوچه بهشت آیین، پ 19 همکف
تلفن:66496410
#داستانک
🚩ازدواج قورباغه و کانگورو
قورباغه به کانگورو گفت: من و تو میتوانیم بپریم. پس اگر با هم ازدواج کنیم بچه مان می تواند از روی کوه ها یک فرسنگ بپرد، و ما می توانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم.
کانگورو گفت: "عزیزم" چه فکر جالبی! من با خوشحالی با تو ازدواج می کنم اما درباره ی قورگورو، بهتر است اسمش را بگذاریم «کانباغه».
هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند.
آخرش قورباغه گفت: برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه». اصلا من دلم نمی خواهد با تو ازدواج کنم.
کانگورو گفت: بهتر.
قورباغه دیگر چیزی نگفت. کانگورو هم جست زد و رفت. آنها هیچ وقت ازدواج نکردند، بچه ای هم نداشتند که بتواند از کوه ها بجهد و تا یک فرسنگ بپرد. چه بد، چه حیف که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند.
این قصه ی زیبا از شل سیلور استاین مفهوم جالبی دارد.
«پتانسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ، قربانی اختلاف نظرهای کوچک می شود.»
هر آدمی درون خود کوزه ای دارد که با عقاید، باورها و دانشی که از محیط اطرافش می گیرد پر می شود. این کوزه اگر روزی پر شود یاد گرفتنِ آدمی تمام می شود. نه که نتواند، دیگر نمی خواهد چیز بیشتری یاد بگیرد. پس تفکر را کنار می گذارد و با تعصب از کوزه ی باورهایش دفاع می کند و حتی برای آن می میرد اما آدم غیرمتعصب تا لحظه ی مرگ در حال پر کردن کوزه است و صدها بار محتوای آن را تغییر می دهد.
اگر شما مدتی ست که افکارتان تغییر نکرده، بدانید که این مدت فکر نکرده اید. آب هم اگر راکد بماند فاسد می شود!
آنچه ما را ویران می کند باورهای غلط و تعصباتی است که به خودمان اجازه ی دگربینی و دگرگونی آنها را نمی دهیم.
به قول نیچه: «باورهای غلط از حقایق خطرناک, ویران کننده ترند.»
☘🍃🌷☘🌿🌷☘🌿🌷☘
👇 با ما همراه باشید 👇
https://telegram.me/joinchat/BfnP1Dvstpin65sbntsnQg
🚩ازدواج قورباغه و کانگورو
قورباغه به کانگورو گفت: من و تو میتوانیم بپریم. پس اگر با هم ازدواج کنیم بچه مان می تواند از روی کوه ها یک فرسنگ بپرد، و ما می توانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم.
کانگورو گفت: "عزیزم" چه فکر جالبی! من با خوشحالی با تو ازدواج می کنم اما درباره ی قورگورو، بهتر است اسمش را بگذاریم «کانباغه».
هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند.
آخرش قورباغه گفت: برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه». اصلا من دلم نمی خواهد با تو ازدواج کنم.
کانگورو گفت: بهتر.
قورباغه دیگر چیزی نگفت. کانگورو هم جست زد و رفت. آنها هیچ وقت ازدواج نکردند، بچه ای هم نداشتند که بتواند از کوه ها بجهد و تا یک فرسنگ بپرد. چه بد، چه حیف که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند.
این قصه ی زیبا از شل سیلور استاین مفهوم جالبی دارد.
«پتانسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ، قربانی اختلاف نظرهای کوچک می شود.»
هر آدمی درون خود کوزه ای دارد که با عقاید، باورها و دانشی که از محیط اطرافش می گیرد پر می شود. این کوزه اگر روزی پر شود یاد گرفتنِ آدمی تمام می شود. نه که نتواند، دیگر نمی خواهد چیز بیشتری یاد بگیرد. پس تفکر را کنار می گذارد و با تعصب از کوزه ی باورهایش دفاع می کند و حتی برای آن می میرد اما آدم غیرمتعصب تا لحظه ی مرگ در حال پر کردن کوزه است و صدها بار محتوای آن را تغییر می دهد.
اگر شما مدتی ست که افکارتان تغییر نکرده، بدانید که این مدت فکر نکرده اید. آب هم اگر راکد بماند فاسد می شود!
آنچه ما را ویران می کند باورهای غلط و تعصباتی است که به خودمان اجازه ی دگربینی و دگرگونی آنها را نمی دهیم.
به قول نیچه: «باورهای غلط از حقایق خطرناک, ویران کننده ترند.»
☘🍃🌷☘🌿🌷☘🌿🌷☘
👇 با ما همراه باشید 👇
https://telegram.me/joinchat/BfnP1Dvstpin65sbntsnQg
#داستانک
مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.
مأمور مرزی میپرسد: «در کیسه ها چه داری؟»
او میگوید: «شن.»
مأمور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود،
یک شبانه روز او را بازداشت میکند.
ولی پس از بازرسی فراوان،
واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد.
بنابراین به او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا.
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز آن مأمور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوالپرسی، به او میگوید:
«من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی. راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟»
مرد میگوید: «دوچرخه!!!»
💥 گاهی وقتها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکنند.
🚴 @Sayehsokhan 🚴
مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.
مأمور مرزی میپرسد: «در کیسه ها چه داری؟»
او میگوید: «شن.»
مأمور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود،
یک شبانه روز او را بازداشت میکند.
ولی پس از بازرسی فراوان،
واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد.
بنابراین به او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا.
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز آن مأمور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوالپرسی، به او میگوید:
«من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی. راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟»
مرد میگوید: «دوچرخه!!!»
💥 گاهی وقتها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکنند.
🚴 @Sayehsokhan 🚴
#داستانک
دستهگل
از گلفروش میخواهم گلهای نیمهپژمردهای که دارد را نشانم بدهد. از بین آنها چند شاخه جدا کرده و میدهم برایم تزیین کند. مبلغ ناچیزی میگیرد و با نگاه دلسوزانهای دستهگل را تحویلم میدهد. بعد به قنادی میروم و سراغ ماندهترین کیک را میگیرم. فروشنده میگوید این کیک را میخواسته دور بیندازد و پول نمیگیرد. به خانه برمیگردم. کیک را روی میز میگذارم، گلدان بلوری را آب کرده و گلها را توی آن قرار میدهم. پیشدستی و لیوان و نوشیدنی را هم با سلیقه روی میز میچینم. نگاهی به میز میاندازم و یکجفت شمعدان از بالای شومینه میآورم. شمعها را روشن کرده و همینطور که به تماشای سوختنشان ایستادهام، به دیروز غروب فکر میکنم; وقتی زنگ زد و گفت میخواهد با خانوادهاش به یک میهمانی فامیلی برود و شب نمیآید، خیال کردم قصد دارد غافلگیرم کند. تا نیمههای شب با قلبی مشتاق و منتظر بیدار ماندم و ساعت را پاییدم تا خوابم برد. فکرِ چیدن میز بینِ خواب و بیداری بهسرم زد. نمیدانم وقتی به خانه بیاید و میز را ببیند خواهد فهمید؟ برای اطمینان، بستهی کادو را جوری روی میز قرار میدهم که کارتِ روی آن با نوشتهی "عزیزم سومین سالگرد ازدواجمان مبارک" راحت خوانده شود. قبل از رفتن، حلقهام را هم کنار کادو میگذارم.
#م_سرخوش
🆔 @SayehSokhan
دستهگل
از گلفروش میخواهم گلهای نیمهپژمردهای که دارد را نشانم بدهد. از بین آنها چند شاخه جدا کرده و میدهم برایم تزیین کند. مبلغ ناچیزی میگیرد و با نگاه دلسوزانهای دستهگل را تحویلم میدهد. بعد به قنادی میروم و سراغ ماندهترین کیک را میگیرم. فروشنده میگوید این کیک را میخواسته دور بیندازد و پول نمیگیرد. به خانه برمیگردم. کیک را روی میز میگذارم، گلدان بلوری را آب کرده و گلها را توی آن قرار میدهم. پیشدستی و لیوان و نوشیدنی را هم با سلیقه روی میز میچینم. نگاهی به میز میاندازم و یکجفت شمعدان از بالای شومینه میآورم. شمعها را روشن کرده و همینطور که به تماشای سوختنشان ایستادهام، به دیروز غروب فکر میکنم; وقتی زنگ زد و گفت میخواهد با خانوادهاش به یک میهمانی فامیلی برود و شب نمیآید، خیال کردم قصد دارد غافلگیرم کند. تا نیمههای شب با قلبی مشتاق و منتظر بیدار ماندم و ساعت را پاییدم تا خوابم برد. فکرِ چیدن میز بینِ خواب و بیداری بهسرم زد. نمیدانم وقتی به خانه بیاید و میز را ببیند خواهد فهمید؟ برای اطمینان، بستهی کادو را جوری روی میز قرار میدهم که کارتِ روی آن با نوشتهی "عزیزم سومین سالگرد ازدواجمان مبارک" راحت خوانده شود. قبل از رفتن، حلقهام را هم کنار کادو میگذارم.
#م_سرخوش
🆔 @SayehSokhan
#داستانک
ما درخت بودیم و ماندیم
دیگران پرنده بودند
رفتند
بی بالی و با وفایی
مرام درختان است
آنکه می پرد می داند
آسمان باشکوه است
اما آنکه می ماند
می فهمد
پایبندی باشکوه تر است
#عرفان_نظرآهاری
🆔 @sayehsokhan
ما درخت بودیم و ماندیم
دیگران پرنده بودند
رفتند
بی بالی و با وفایی
مرام درختان است
آنکه می پرد می داند
آسمان باشکوه است
اما آنکه می ماند
می فهمد
پایبندی باشکوه تر است
#عرفان_نظرآهاری
🆔 @sayehsokhan
#داستانک
روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویانش گفت: "امروز میخواهیم بازی کنیم!"
سپس از انان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود.
خانمی داوطلب این کار شد. استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگیش را روی تخته بنویسد.
ان خانم اسامی اعضای خانواده, بستگان, دوستان, هم کلاسیها و همسایگانش را نوشت.
سپس استاد از او خواست نام سه نفر را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند.
زن,اسامی هم کلاسیهایش را پاک کرد.
سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر دیگر را پاک کند.
زن اسامی همسایگانش را پاک کرد.
این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقیماند;
نام مادر/پدر/همسر/و تنها پسرش...
کلاس را سکوتی مطلق فراگرفتهبود.
چون حالا همه میدانستند این دیگر برای ان خانم صرفا یک بازی نبود.
استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند.
کار بسیار دشواری برای ان خانم بود. او با بیمیلی تمام, نام پدر و مادرش را پاک کرد.
استاد گفت: "لطفا یک اسم دیگر را هم حذفکنید!"
زن مضطرب و نگران شده بود. با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هقهق گریست....
استاد از او خواست سر جایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید: "چرا اسم همسرتان را باقیگذاشتید؟!!"
والدینتان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را به دنیا اوردید. شما همیشه میتوانید همسر دیگری داشته باشید!!
دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت.
همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن را بشنوند.
زن به ارامی و لحنی نجواگونه پاسخ داد:
"روزی والدینم از دنیا خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری,ترکم خواهد کرد"
پس تنها مردی که واقعا کل زندگیاش را با من تقسیم میکند ,همسرم است!!!
همه دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای انکه زن,حقیقت زندگی را با انان در میان گذتشته بود برایش کفزدند...
آزیتا- ا
🆔 @Sayehsokhan
روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویانش گفت: "امروز میخواهیم بازی کنیم!"
سپس از انان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود.
خانمی داوطلب این کار شد. استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگیش را روی تخته بنویسد.
ان خانم اسامی اعضای خانواده, بستگان, دوستان, هم کلاسیها و همسایگانش را نوشت.
سپس استاد از او خواست نام سه نفر را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند.
زن,اسامی هم کلاسیهایش را پاک کرد.
سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر دیگر را پاک کند.
زن اسامی همسایگانش را پاک کرد.
این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقیماند;
نام مادر/پدر/همسر/و تنها پسرش...
کلاس را سکوتی مطلق فراگرفتهبود.
چون حالا همه میدانستند این دیگر برای ان خانم صرفا یک بازی نبود.
استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند.
کار بسیار دشواری برای ان خانم بود. او با بیمیلی تمام, نام پدر و مادرش را پاک کرد.
استاد گفت: "لطفا یک اسم دیگر را هم حذفکنید!"
زن مضطرب و نگران شده بود. با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هقهق گریست....
استاد از او خواست سر جایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید: "چرا اسم همسرتان را باقیگذاشتید؟!!"
والدینتان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را به دنیا اوردید. شما همیشه میتوانید همسر دیگری داشته باشید!!
دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت.
همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن را بشنوند.
زن به ارامی و لحنی نجواگونه پاسخ داد:
"روزی والدینم از دنیا خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری,ترکم خواهد کرد"
پس تنها مردی که واقعا کل زندگیاش را با من تقسیم میکند ,همسرم است!!!
همه دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای انکه زن,حقیقت زندگی را با انان در میان گذتشته بود برایش کفزدند...
آزیتا- ا
🆔 @Sayehsokhan
#داستانک📚
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند. روز بعد هنگام صرف صبحانه زن متوجه شد که همسایهاش در حال آویزانکردن رختهای شسته است.
رو به همسرش کرد و گفت: لباسها را چندان تمیز نشسته است. احتمالا بلد نیست لباس بشوید شاید هم باید پودرش را عوض کند.
مرد هیچ نگفت. مدتی به همین منوال گذشت و هر بار که زن همسایه لباسهای شسته را آویزان میکرد، او همان حرفها را تکرار میکرد.
زن یک روز با تعجب متوجه شد همسایه لباسهای تمیز را روی طناب پهن کرده است به همسرش گفت: یاد گرفته چهطور لباس بشوید.
مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم
🆔 @Sayehsokhan
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند. روز بعد هنگام صرف صبحانه زن متوجه شد که همسایهاش در حال آویزانکردن رختهای شسته است.
رو به همسرش کرد و گفت: لباسها را چندان تمیز نشسته است. احتمالا بلد نیست لباس بشوید شاید هم باید پودرش را عوض کند.
مرد هیچ نگفت. مدتی به همین منوال گذشت و هر بار که زن همسایه لباسهای شسته را آویزان میکرد، او همان حرفها را تکرار میکرد.
زن یک روز با تعجب متوجه شد همسایه لباسهای تمیز را روی طناب پهن کرده است به همسرش گفت: یاد گرفته چهطور لباس بشوید.
مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم
🆔 @Sayehsokhan