🔺سربازها
سال نود و شش بود که پدر سردار سلیمانی از دنیا رفت، دوست داشتم برای جبران محبتهای سردار کاری کنم، چند روز بعد، اطلاع یافتم مراسمی در مصلی امام خمینی تهران برای یادبود پدر سردار برگزار میشود.
با مسئولین مرتبط هماهنگ کردم تا کارهای رسانهای را تیم ما انجام دهد، مراسم برای عموم آزاد بود و هر کسی میتوانست در مصلی شرکت کند. صبح مراسم فرا رسید.
با صدای آزار دهنده آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. نماز را تند تند خواندم و با ماشین به دنبال بقیه بچهها رفتم، هر کدامشان قسمتی از تهران زندگی میکردند، بالاخره با هر زحمتی که بود خودمان را به مصلی رساندیم. صبح بود و هنوز مردم نیامده بودند. تنها اشخاصی که در خیابان حضور داشتند رفتگران زحمتکشی بودند که خیابانها را تمیز میکردند.
رو به روی درب مصلی ایستادیم و با هماهنگیهایی که شکل گرفت، وارد مصلی شدیم، فکر میکردم همه چیز آماده و مرتب است، اما وقتی وارد سالن شدیم با پنجاه شصت سرباز و کلی کار عقب مانده رو به رو شدیم. وضعیت را که دیدم به همراهانم گفتم دوربینها را کنار بگذارید که کارهای اصلی روی زمین مانده. از فرماندهشان اجازه گرفتیم و به کمکشان رفتیم، من و رفقا بنرها را نصب کردیم، گروهی دیگر جایگاه سخنران را آماده کردند و گروهی دیگر، در حال آب و جارو بودند، تمام ما مشغول بودیم که صدای صلوات از درب ورودی توجه ما را جلب کرد، با دقت چشمانم را تیز کردم تا ببینم کیست که تمام توجهها را جلب کرده! درست میدیدم سردار سلیمانی به همراه چند نفر وارد مصلی شدند، بنرهایی که دستمان بود را زمین گذاشتیم و به سمت سردار قدم گذاشتیم. اطراف سردار حلقه زدیم، سردار بدون این که کسی را جا بیندازد با تک تک بچهها دست داد و با همه حال و احوال کرد. بعد از خوش و بش با سربازها، سردار سلیمانی نگاهی به فرمانده انداخت و گفت: چرا از سربازها برای این کار استفاده میکنید؟ مگه من دستور ندادم که ... خواهش میکنم آنها را مرخص کنید. فرمانده به سردار گفت: نیروی خدماتی کم بود و ما مجبور شدیم از آنها استفاده کنیم، در این کار اجباری نگذاشتیم و خودشان داوطلب شدند. سردار نگاهی مهربانانه به سربازها انداخت و گفت پس حتما ناهار خوبی برایشان فراهم کنید. فرمانده هم همین کار را انجام داد. من که سربازی رفته بودم و برخورد برخیها را با سربازان میدیدم، توقع چنین رفتار زیبایی از سردار سلیمانی نداشتم ...
🌹امیر المومنین (ع) در قسمتی از نامهاش به مالکاشتر میفرماید:
أَنْصِفِ اللهَ وَ أَنْصِفِ النَّاسَ مِنْ نَفْسِکَ، وَ مِنْ خَاصَّةِ أَهْلِکَ، وَ مَنْ لَکَ فِيهِ هَوًى مِنْ رَعِيَّتِکَ، فَإِنَّکَ إِلاَّ تَفْعَلْ تَظْلِمْ؛ وَ مَنْ ظَلَمَ عِبَادَ اللهِ کَانَ اللهُ خَصْمَهُ دُونَ عِبَادِهِ
هر چه خدا بر تو واجب کرده ادا کن، درباره خویشاوندانت و از افراد عادی، هر کس را که دستش میداری انصاف را در موردش رعایت نما که اگر چنین نکنی، ستم کردهای هر که بر بندگان خدا ستم کند، افزون بر بندگان، خدا نیز بر او خشم کند.
✍️ حمیدرضا سعیدی
📚 برگی از کتاب «#مالک_زمان»
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
@sardare_dellha
سال نود و شش بود که پدر سردار سلیمانی از دنیا رفت، دوست داشتم برای جبران محبتهای سردار کاری کنم، چند روز بعد، اطلاع یافتم مراسمی در مصلی امام خمینی تهران برای یادبود پدر سردار برگزار میشود.
با مسئولین مرتبط هماهنگ کردم تا کارهای رسانهای را تیم ما انجام دهد، مراسم برای عموم آزاد بود و هر کسی میتوانست در مصلی شرکت کند. صبح مراسم فرا رسید.
با صدای آزار دهنده آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. نماز را تند تند خواندم و با ماشین به دنبال بقیه بچهها رفتم، هر کدامشان قسمتی از تهران زندگی میکردند، بالاخره با هر زحمتی که بود خودمان را به مصلی رساندیم. صبح بود و هنوز مردم نیامده بودند. تنها اشخاصی که در خیابان حضور داشتند رفتگران زحمتکشی بودند که خیابانها را تمیز میکردند.
رو به روی درب مصلی ایستادیم و با هماهنگیهایی که شکل گرفت، وارد مصلی شدیم، فکر میکردم همه چیز آماده و مرتب است، اما وقتی وارد سالن شدیم با پنجاه شصت سرباز و کلی کار عقب مانده رو به رو شدیم. وضعیت را که دیدم به همراهانم گفتم دوربینها را کنار بگذارید که کارهای اصلی روی زمین مانده. از فرماندهشان اجازه گرفتیم و به کمکشان رفتیم، من و رفقا بنرها را نصب کردیم، گروهی دیگر جایگاه سخنران را آماده کردند و گروهی دیگر، در حال آب و جارو بودند، تمام ما مشغول بودیم که صدای صلوات از درب ورودی توجه ما را جلب کرد، با دقت چشمانم را تیز کردم تا ببینم کیست که تمام توجهها را جلب کرده! درست میدیدم سردار سلیمانی به همراه چند نفر وارد مصلی شدند، بنرهایی که دستمان بود را زمین گذاشتیم و به سمت سردار قدم گذاشتیم. اطراف سردار حلقه زدیم، سردار بدون این که کسی را جا بیندازد با تک تک بچهها دست داد و با همه حال و احوال کرد. بعد از خوش و بش با سربازها، سردار سلیمانی نگاهی به فرمانده انداخت و گفت: چرا از سربازها برای این کار استفاده میکنید؟ مگه من دستور ندادم که ... خواهش میکنم آنها را مرخص کنید. فرمانده به سردار گفت: نیروی خدماتی کم بود و ما مجبور شدیم از آنها استفاده کنیم، در این کار اجباری نگذاشتیم و خودشان داوطلب شدند. سردار نگاهی مهربانانه به سربازها انداخت و گفت پس حتما ناهار خوبی برایشان فراهم کنید. فرمانده هم همین کار را انجام داد. من که سربازی رفته بودم و برخورد برخیها را با سربازان میدیدم، توقع چنین رفتار زیبایی از سردار سلیمانی نداشتم ...
🌹امیر المومنین (ع) در قسمتی از نامهاش به مالکاشتر میفرماید:
أَنْصِفِ اللهَ وَ أَنْصِفِ النَّاسَ مِنْ نَفْسِکَ، وَ مِنْ خَاصَّةِ أَهْلِکَ، وَ مَنْ لَکَ فِيهِ هَوًى مِنْ رَعِيَّتِکَ، فَإِنَّکَ إِلاَّ تَفْعَلْ تَظْلِمْ؛ وَ مَنْ ظَلَمَ عِبَادَ اللهِ کَانَ اللهُ خَصْمَهُ دُونَ عِبَادِهِ
هر چه خدا بر تو واجب کرده ادا کن، درباره خویشاوندانت و از افراد عادی، هر کس را که دستش میداری انصاف را در موردش رعایت نما که اگر چنین نکنی، ستم کردهای هر که بر بندگان خدا ستم کند، افزون بر بندگان، خدا نیز بر او خشم کند.
✍️ حمیدرضا سعیدی
📚 برگی از کتاب «#مالک_زمان»
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
@sardare_dellha