This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💢 #اولدی_خرابه_وطنم
📽 سینه زنی رزمندگان سلحشور و حماسه ساز گردان های حضرت امام حسین (ع) و حضرت ولیعصر (عج) #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس با نوحه خوانی مداح باصفای جبهه ها #حاج_مرتضی_حیدری
👌 بسیار عالی و خاطره برانگیز ، یاد باد آن روزگاران یاد باد
🏴 #ما_ملت_امام_حسینیم
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#محرم
#ماه_خون
#فصل_عاشقی
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
@sardare_dellha
📽 سینه زنی رزمندگان سلحشور و حماسه ساز گردان های حضرت امام حسین (ع) و حضرت ولیعصر (عج) #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس با نوحه خوانی مداح باصفای جبهه ها #حاج_مرتضی_حیدری
👌 بسیار عالی و خاطره برانگیز ، یاد باد آن روزگاران یاد باد
🏴 #ما_ملت_امام_حسینیم
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#محرم
#ماه_خون
#فصل_عاشقی
#رزمندگان_زنجان
#نام_شهدا_فراموش_ناشدنیست
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
@sardare_dellha
✨به یاد همرزم و رفیق محمودرضا
✨شهید مرتضی مسیب زاده
#حاج_مرتضی بعد از شهادت محمودرضا آمد تبریز . آمد سر خاک محمودرضا نشست و بلند بلند گریه کرد....
بعد بلند شد آمد کنار . حاج بهزاد اصرار می کرد یکی از بچهها حرف بزند. هیچکس حاضر نشد حرف بزند....
کنار مرتضی ایستاده بودم. اصرار کردم حرف بزند. قبول نکرد....
گفت: میشه کوثرو بگیری بیاری؟ گفتم: بله. رفتم کوثر را از مادر معززش گرفتم و آوردم دادم بغل مرتضی....
یکی دو دقیقه کوثر را به حرف گرفت بعد دادش به من و شروع کرد مثل آدمهای حیران دور خودش چرخیدن و با گریه حرف زدن. گفت: خدا... داغ جدایی رو تحمل کنم یا داغ موندنو؟ 😔
گفتم کوثرو بغل کنم شاید آروم شم اما نشدم....😔
و های های گریه کرد.....😭😭😭
راوی : برادر شهید
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
@sardare_dellha
✨شهید مرتضی مسیب زاده
#حاج_مرتضی بعد از شهادت محمودرضا آمد تبریز . آمد سر خاک محمودرضا نشست و بلند بلند گریه کرد....
بعد بلند شد آمد کنار . حاج بهزاد اصرار می کرد یکی از بچهها حرف بزند. هیچکس حاضر نشد حرف بزند....
کنار مرتضی ایستاده بودم. اصرار کردم حرف بزند. قبول نکرد....
گفت: میشه کوثرو بگیری بیاری؟ گفتم: بله. رفتم کوثر را از مادر معززش گرفتم و آوردم دادم بغل مرتضی....
یکی دو دقیقه کوثر را به حرف گرفت بعد دادش به من و شروع کرد مثل آدمهای حیران دور خودش چرخیدن و با گریه حرف زدن. گفت: خدا... داغ جدایی رو تحمل کنم یا داغ موندنو؟ 😔
گفتم کوثرو بغل کنم شاید آروم شم اما نشدم....😔
و های های گریه کرد.....😭😭😭
راوی : برادر شهید
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
@sardare_dellha
✨به یاد همرزم و رفیق محمودرضا
✨شهید مرتضی مسیب زاده
#حاج_مرتضی بعد از شهادت محمودرضا آمد تبریز . آمد سر خاک محمودرضا نشست و بلند بلند گریه کرد....
بعد بلند شد آمد کنار . حاج بهزاد اصرار می کرد یکی از بچهها حرف بزند. هیچکس حاضر نشد حرف بزند....
کنار مرتضی ایستاده بودم. اصرار کردم حرف بزند. قبول نکرد....
گفت: میشه کوثرو بگیری بیاری؟ گفتم: بله. رفتم کوثر را از مادر معززش گرفتم و آوردم دادم بغل مرتضی....
یکی دو دقیقه کوثر را به حرف گرفت بعد دادش به من و شروع کرد مثل آدمهای حیران دور خودش چرخیدن و با گریه حرف زدن. گفت: خدا... داغ جدایی رو تحمل کنم یا داغ موندنو؟ 😔
گفتم کوثرو بغل کنم شاید آروم شم اما نشدم....😔
و های های گریه کرد.....😭😭😭
راوی : برادر شهید
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
@sardare_dellha
✨شهید مرتضی مسیب زاده
#حاج_مرتضی بعد از شهادت محمودرضا آمد تبریز . آمد سر خاک محمودرضا نشست و بلند بلند گریه کرد....
بعد بلند شد آمد کنار . حاج بهزاد اصرار می کرد یکی از بچهها حرف بزند. هیچکس حاضر نشد حرف بزند....
کنار مرتضی ایستاده بودم. اصرار کردم حرف بزند. قبول نکرد....
گفت: میشه کوثرو بگیری بیاری؟ گفتم: بله. رفتم کوثر را از مادر معززش گرفتم و آوردم دادم بغل مرتضی....
یکی دو دقیقه کوثر را به حرف گرفت بعد دادش به من و شروع کرد مثل آدمهای حیران دور خودش چرخیدن و با گریه حرف زدن. گفت: خدا... داغ جدایی رو تحمل کنم یا داغ موندنو؟ 😔
گفتم کوثرو بغل کنم شاید آروم شم اما نشدم....😔
و های های گریه کرد.....😭😭😭
راوی : برادر شهید
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
@sardare_dellha
✨به یاد همرزم و رفیق محمودرضا
✨شهید مرتضی مسیب زاده
#حاج_مرتضی بعد از شهادت محمودرضا آمد تبریز . آمد سر خاک محمودرضا نشست و بلند بلند گریه کرد....
بعد بلند شد آمد کنار . حاج بهزاد اصرار می کرد یکی از بچهها حرف بزند. هیچکس حاضر نشد حرف بزند....
کنار مرتضی ایستاده بودم. اصرار کردم حرف بزند. قبول نکرد....
گفت: میشه کوثرو بگیری بیاری؟ گفتم: بله. رفتم کوثر را از مادر معززش گرفتم و آوردم دادم بغل مرتضی....
یکی دو دقیقه کوثر را به حرف گرفت بعد دادش به من و شروع کرد مثل آدمهای حیران دور خودش چرخیدن و با گریه حرف زدن. گفت: خدا... داغ جدایی رو تحمل کنم یا داغ موندنو؟ 😔
گفتم کوثرو بغل کنم شاید آروم شم اما نشدم....😔
و های های گریه کرد.....😭😭😭
راوی : برادر شهید
#شهید_محمودرضابیضائی
#رفیقآسمونـےمن
@sardare_dellha
✨شهید مرتضی مسیب زاده
#حاج_مرتضی بعد از شهادت محمودرضا آمد تبریز . آمد سر خاک محمودرضا نشست و بلند بلند گریه کرد....
بعد بلند شد آمد کنار . حاج بهزاد اصرار می کرد یکی از بچهها حرف بزند. هیچکس حاضر نشد حرف بزند....
کنار مرتضی ایستاده بودم. اصرار کردم حرف بزند. قبول نکرد....
گفت: میشه کوثرو بگیری بیاری؟ گفتم: بله. رفتم کوثر را از مادر معززش گرفتم و آوردم دادم بغل مرتضی....
یکی دو دقیقه کوثر را به حرف گرفت بعد دادش به من و شروع کرد مثل آدمهای حیران دور خودش چرخیدن و با گریه حرف زدن. گفت: خدا... داغ جدایی رو تحمل کنم یا داغ موندنو؟ 😔
گفتم کوثرو بغل کنم شاید آروم شم اما نشدم....😔
و های های گریه کرد.....😭😭😭
راوی : برادر شهید
#شهید_محمودرضابیضائی
#رفیقآسمونـےمن
@sardare_dellha
✨به یاد همرزم و رفیق محمودرضا
✨شهید مرتضی مسیب زاده
#حاج_مرتضی بعد از شهادت محمودرضا آمد تبریز . آمد سر خاک محمودرضا نشست و بلند بلند گریه کرد....
بعد بلند شد آمد کنار . حاج بهزاد اصرار می کرد یکی از بچهها حرف بزند. هیچکس حاضر نشد حرف بزند....
کنار مرتضی ایستاده بودم. اصرار کردم حرف بزند. قبول نکرد....
گفت: میشه کوثرو بگیری بیاری؟ گفتم: بله. رفتم کوثر را از مادر معززش گرفتم و آوردم دادم بغل مرتضی....
یکی دو دقیقه کوثر را به حرف گرفت بعد دادش به من و شروع کرد مثل آدمهای حیران دور خودش چرخیدن و با گریه حرف زدن. گفت: خدا... داغ جدایی رو تحمل کنم یا داغ موندنو؟ 😔
گفتم کوثرو بغل کنم شاید آروم شم اما نشدم....😔
و های های گریه کرد.....😭😭😭
راوی : برادر شهید
#شهید_محمودرضابیضائی
#رفیقآسمونـےمن
✨شهید مرتضی مسیب زاده
#حاج_مرتضی بعد از شهادت محمودرضا آمد تبریز . آمد سر خاک محمودرضا نشست و بلند بلند گریه کرد....
بعد بلند شد آمد کنار . حاج بهزاد اصرار می کرد یکی از بچهها حرف بزند. هیچکس حاضر نشد حرف بزند....
کنار مرتضی ایستاده بودم. اصرار کردم حرف بزند. قبول نکرد....
گفت: میشه کوثرو بگیری بیاری؟ گفتم: بله. رفتم کوثر را از مادر معززش گرفتم و آوردم دادم بغل مرتضی....
یکی دو دقیقه کوثر را به حرف گرفت بعد دادش به من و شروع کرد مثل آدمهای حیران دور خودش چرخیدن و با گریه حرف زدن. گفت: خدا... داغ جدایی رو تحمل کنم یا داغ موندنو؟ 😔
گفتم کوثرو بغل کنم شاید آروم شم اما نشدم....😔
و های های گریه کرد.....😭😭😭
راوی : برادر شهید
#شهید_محمودرضابیضائی
#رفیقآسمونـےمن
✨به یاد همرزم و رفیق محمودرضا
✨شهید مرتضی مسیب زاده
#حاج_مرتضی بعد از شهادت محمودرضا آمد تبریز . آمد سر خاک محمودرضا نشست و بلند بلند گریه کرد....
بعد بلند شد آمد کنار . حاج بهزاد اصرار می کرد یکی از بچهها حرف بزند. هیچکس حاضر نشد حرف بزند....
کنار مرتضی ایستاده بودم. اصرار کردم حرف بزند. قبول نکرد....
گفت: میشه کوثرو بگیری بیاری؟ گفتم: بله. رفتم کوثر را از مادر معززش گرفتم و آوردم دادم بغل مرتضی....
یکی دو دقیقه کوثر را به حرف گرفت بعد دادش به من و شروع کرد مثل آدمهای حیران دور خودش چرخیدن و با گریه حرف زدن. گفت: خدا... داغ جدایی رو تحمل کنم یا داغ موندنو؟ 😔
گفتم کوثرو بغل کنم شاید آروم شم اما نشدم....😔
و های های گریه کرد.....😭😭😭
راوی : برادر شهید
#شهید_محمودرضابیضائی
#رفیقآسمونـےمن
✨شهید مرتضی مسیب زاده
#حاج_مرتضی بعد از شهادت محمودرضا آمد تبریز . آمد سر خاک محمودرضا نشست و بلند بلند گریه کرد....
بعد بلند شد آمد کنار . حاج بهزاد اصرار می کرد یکی از بچهها حرف بزند. هیچکس حاضر نشد حرف بزند....
کنار مرتضی ایستاده بودم. اصرار کردم حرف بزند. قبول نکرد....
گفت: میشه کوثرو بگیری بیاری؟ گفتم: بله. رفتم کوثر را از مادر معززش گرفتم و آوردم دادم بغل مرتضی....
یکی دو دقیقه کوثر را به حرف گرفت بعد دادش به من و شروع کرد مثل آدمهای حیران دور خودش چرخیدن و با گریه حرف زدن. گفت: خدا... داغ جدایی رو تحمل کنم یا داغ موندنو؟ 😔
گفتم کوثرو بغل کنم شاید آروم شم اما نشدم....😔
و های های گریه کرد.....😭😭😭
راوی : برادر شهید
#شهید_محمودرضابیضائی
#رفیقآسمونـےمن