#خاطره
✍قول داده بود اگر مهمانی دعوتش کنند،می آید دو بار دعوتش کردند ولی از حاجی خبری نبود ناامید شدن
چند روز بعد تلفن زنگ خورد:《حاج قاسم سلام رساندند. گفتند برای ناهار به منزل شما میآیم.گفتند یک نفرم،ناهار ساده باشد»
تازه به ایران آمده بود...اولین فرصت به قول خود عمل کرد
@sardare_dellha
✍قول داده بود اگر مهمانی دعوتش کنند،می آید دو بار دعوتش کردند ولی از حاجی خبری نبود ناامید شدن
چند روز بعد تلفن زنگ خورد:《حاج قاسم سلام رساندند. گفتند برای ناهار به منزل شما میآیم.گفتند یک نفرم،ناهار ساده باشد»
تازه به ایران آمده بود...اولین فرصت به قول خود عمل کرد
@sardare_dellha
#خاطره
✍میانه نبرد بودیم ؛ در حمله بوکمال. از منطقه T2 به T3 رسیدیم . همان جا بودیم که حاجی سخنرانی کرد و گفت؛ کمتر از دو ماه دیگر اثری از داعش باقی نخواهد ماند . نشسته بود نوک خط روی خاکریز؛ دفتری جلویش باز بود . زینبیون از این طرف برید ، حیدریون از این طرف و شما هم از وسط بزنید . بچه ها به صدا در آمدند که انتحاری ها امانشان را بریده ، از شدت انفجارهایشان گوش هایمان خونریزی کرده ، چشم هایمان تیره و تار میبیند .
حاجی یکپارچه غیظ شد ! «پورجعفری!
برو تفنگ منو از توی ماشین بردار بیار خودم میرم.» جان بچه ها بود و فرماندهشان! نه نیاوردند روی حرفش و زدند به خط دشمن.
📚منبع : کتاب سلیمانی عزیز
@sardare_dellha
✍میانه نبرد بودیم ؛ در حمله بوکمال. از منطقه T2 به T3 رسیدیم . همان جا بودیم که حاجی سخنرانی کرد و گفت؛ کمتر از دو ماه دیگر اثری از داعش باقی نخواهد ماند . نشسته بود نوک خط روی خاکریز؛ دفتری جلویش باز بود . زینبیون از این طرف برید ، حیدریون از این طرف و شما هم از وسط بزنید . بچه ها به صدا در آمدند که انتحاری ها امانشان را بریده ، از شدت انفجارهایشان گوش هایمان خونریزی کرده ، چشم هایمان تیره و تار میبیند .
حاجی یکپارچه غیظ شد ! «پورجعفری!
برو تفنگ منو از توی ماشین بردار بیار خودم میرم.» جان بچه ها بود و فرماندهشان! نه نیاوردند روی حرفش و زدند به خط دشمن.
📚منبع : کتاب سلیمانی عزیز
@sardare_dellha
🔰#خاطره
📸 خاطره دختر شهید حاج قاسم سلیمانی
دختر نرجس خانم سلیمانی تعریف میکنه...
با،باباحاجی رفتیم یه مغازه سادهیی،بعضی از مردم باباحاجی روشناختن.
میگفتند:
شما آقای سلیمانی نیستید؟!
باباحاجی میگفت:بله
رفتیم باباحاجی میخواست از اون آقا تخفیف بگیره❤
✍🏻راوی:نوه شهید حاج قاسم سلیمانی
#خاطرات_سرداردلها
🏴 @sardare_dellha
📸 خاطره دختر شهید حاج قاسم سلیمانی
دختر نرجس خانم سلیمانی تعریف میکنه...
با،باباحاجی رفتیم یه مغازه سادهیی،بعضی از مردم باباحاجی روشناختن.
میگفتند:
شما آقای سلیمانی نیستید؟!
باباحاجی میگفت:بله
رفتیم باباحاجی میخواست از اون آقا تخفیف بگیره❤
✍🏻راوی:نوه شهید حاج قاسم سلیمانی
#خاطرات_سرداردلها
🏴 @sardare_dellha
#خاطره
✍وقتی حاج قاسم رفتند سر میز خانواده شهید حاجی زاده مریم همسر شهید گوشی اش را داد من فیلم بگیرم و از حاج قاسم خواست برایش دست خط بنویسد. من هم فیلم گرفتم. حاج قاسم مشغول صحبت با خانواده شهید حاجی زاده شد. به حاج قاسم گفتم من هم از این دستخط ها می خواهم. سرش پایین بود گفت: تو کی هستی؟ همزمان که سرش را بالا آورد خندید گفت: شمایی؟ باشه می نویسم.
تا قبل از نوشتن مرا صدا زد فاطمه. بعد گفت از این بابت شما را به اسم صدا می زنم چون من هم دختری دارم هم نام شما و مثل شما. مثل دخترم هستی. بعد هم دستخطی به یادگار برایم نوشت. خیلی دیدار صمیمی و خوبی بود. چون خانواده شهدای مازندران خصوصا بعد از خان طومان خیلی دلگیر بودند و دوست داشتند حاج قاسم را ببینند. حاج قاسم هم گفته بود تا پیکر شهدا را برنگردانم نمی روم دیدار خانواده ها. اما اصرار خانواده ها موجب شد او قبول کرد و آمد.
@sardare_dellha
✍وقتی حاج قاسم رفتند سر میز خانواده شهید حاجی زاده مریم همسر شهید گوشی اش را داد من فیلم بگیرم و از حاج قاسم خواست برایش دست خط بنویسد. من هم فیلم گرفتم. حاج قاسم مشغول صحبت با خانواده شهید حاجی زاده شد. به حاج قاسم گفتم من هم از این دستخط ها می خواهم. سرش پایین بود گفت: تو کی هستی؟ همزمان که سرش را بالا آورد خندید گفت: شمایی؟ باشه می نویسم.
تا قبل از نوشتن مرا صدا زد فاطمه. بعد گفت از این بابت شما را به اسم صدا می زنم چون من هم دختری دارم هم نام شما و مثل شما. مثل دخترم هستی. بعد هم دستخطی به یادگار برایم نوشت. خیلی دیدار صمیمی و خوبی بود. چون خانواده شهدای مازندران خصوصا بعد از خان طومان خیلی دلگیر بودند و دوست داشتند حاج قاسم را ببینند. حاج قاسم هم گفته بود تا پیکر شهدا را برنگردانم نمی روم دیدار خانواده ها. اما اصرار خانواده ها موجب شد او قبول کرد و آمد.
@sardare_dellha
🕊#خاطره؛ ماشین که ایستاد فوری پیاده شدم و در را برای حاجی باز کردم.
به خیال خودم میخواستم پیش مهمان های حاج قاسم کلاس کار را حفظ کنم.
وقتی پیاده شد،با اخم نگاهم کرد،
نگذاشت برای بعد،همان جا ناراحتی اش را بروز داد و عصبانی گفت:
کی به تو گفت این کار رو بکنی؟!
آرام گفتم:
خب حاجی! دیدم مهمون دارید،بَده.
همانقدر عصبانی ادامه داد:
مگه من شاهم که در رو برام باز میکنی؟!
هیچ وقت اینطور عصبانی ندیده بودمش...
منبع: کتاب سلیمانی عزیز۲ ص ۱۱۰
🕊#خاطرات_سرداردلها
🏴@sardare_dellha
به خیال خودم میخواستم پیش مهمان های حاج قاسم کلاس کار را حفظ کنم.
وقتی پیاده شد،با اخم نگاهم کرد،
نگذاشت برای بعد،همان جا ناراحتی اش را بروز داد و عصبانی گفت:
کی به تو گفت این کار رو بکنی؟!
آرام گفتم:
خب حاجی! دیدم مهمون دارید،بَده.
همانقدر عصبانی ادامه داد:
مگه من شاهم که در رو برام باز میکنی؟!
هیچ وقت اینطور عصبانی ندیده بودمش...
منبع: کتاب سلیمانی عزیز۲ ص ۱۱۰
🕊#خاطرات_سرداردلها
🏴@sardare_dellha
دفترچهای داشت که برنامهها و
کارهایش را داخل آن مینوشت
روزی ڪه خیلی ڪار برایِ خدا
انجام می داد بیشتر از روزهـایِ
قبل خوشحال بود ...
یادم هست یڪ بار گفت :
« امروز بهتـرین روز من است
چون خدا توفیق داد توانستم
گره از کار چندین بندهخدا باز کنم»
📚 برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم۲
#علمـدار_کمیــل
#شهید_ابراهیم_هادی
#خاطره
🇮🇷 @sardare_dellha
کارهایش را داخل آن مینوشت
روزی ڪه خیلی ڪار برایِ خدا
انجام می داد بیشتر از روزهـایِ
قبل خوشحال بود ...
یادم هست یڪ بار گفت :
« امروز بهتـرین روز من است
چون خدا توفیق داد توانستم
گره از کار چندین بندهخدا باز کنم»
📚 برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم۲
#علمـدار_کمیــل
#شهید_ابراهیم_هادی
#خاطره
🇮🇷 @sardare_dellha
#خاطره
حاج قاسم هر سال ایام ماه مبارک رمضان فرزندان شهید و خانواده ها شهدا رو دعوت میکرد،بیت الزهرا افطاری میداد،میامد صندلی پایین مینشست سخنرانی میکرد، چه صحبتای عمیق و قشنگی، سری اخر،وسط صحبتاش به سردار حسنی گفت دوربین هاش خاموش و جمع کنه، کلا با فیلمبرداری مشکل داشت،خوشش نمیامد، خودش هم پذیرایی میکرد، سفره میچید. کنار بچه ها مینشست،یه جمع باصفا و صمیمی بود،بعد افطاری میریختن سر حاجی گم میشد لابلای بچه ها. به پسرش و یک محافظش که همراهش بود، هم اخم کرده بود ،کاری به بچه های شهید نداشته باشند و بگذارند راحت باشند.
📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی
🇮🇷 @sardare_dellha
حاج قاسم هر سال ایام ماه مبارک رمضان فرزندان شهید و خانواده ها شهدا رو دعوت میکرد،بیت الزهرا افطاری میداد،میامد صندلی پایین مینشست سخنرانی میکرد، چه صحبتای عمیق و قشنگی، سری اخر،وسط صحبتاش به سردار حسنی گفت دوربین هاش خاموش و جمع کنه، کلا با فیلمبرداری مشکل داشت،خوشش نمیامد، خودش هم پذیرایی میکرد، سفره میچید. کنار بچه ها مینشست،یه جمع باصفا و صمیمی بود،بعد افطاری میریختن سر حاجی گم میشد لابلای بچه ها. به پسرش و یک محافظش که همراهش بود، هم اخم کرده بود ،کاری به بچه های شهید نداشته باشند و بگذارند راحت باشند.
📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی
🇮🇷 @sardare_dellha
#خاطره
✍میانه نبرد بودیم ؛ در حمله بوکمال. از منطقه T2 به T3 رسیدیم . همان جا بودیم که حاجی سخنرانی کرد و گفت؛ کمتر از دو ماه دیگر اثری از داعش باقی نخواهد ماند . نشسته بود نوک خط روی خاکریز؛ دفتری جلویش باز بود . زینبیون از این طرف برید ، حیدریون از این طرف و شما هم از وسط بزنید . بچه ها به صدا در آمدند که انتحاری ها امانشان را بریده ، از شدت انفجارهایشان گوش هایمان خونریزی کرده ، چشم هایمان تیره و تار میبیند .
حاجی یکپارچه غیظ شد ! «پورجعفری!
برو تفنگ منو از توی ماشین بردار بیار خودم میرم.» جان بچه ها بود و فرماندهشان! نه نیاوردند روی حرفش و زدند به خط دشمن.
📚منبع : کتاب سلیمانی عزیز
🇮🇷 @sardare_dellha
✍میانه نبرد بودیم ؛ در حمله بوکمال. از منطقه T2 به T3 رسیدیم . همان جا بودیم که حاجی سخنرانی کرد و گفت؛ کمتر از دو ماه دیگر اثری از داعش باقی نخواهد ماند . نشسته بود نوک خط روی خاکریز؛ دفتری جلویش باز بود . زینبیون از این طرف برید ، حیدریون از این طرف و شما هم از وسط بزنید . بچه ها به صدا در آمدند که انتحاری ها امانشان را بریده ، از شدت انفجارهایشان گوش هایمان خونریزی کرده ، چشم هایمان تیره و تار میبیند .
حاجی یکپارچه غیظ شد ! «پورجعفری!
برو تفنگ منو از توی ماشین بردار بیار خودم میرم.» جان بچه ها بود و فرماندهشان! نه نیاوردند روی حرفش و زدند به خط دشمن.
📚منبع : کتاب سلیمانی عزیز
🇮🇷 @sardare_dellha
#خاطره
در منزل شهید حاج قاسم سلیمانی پسر کوچکتر شهید کاظمی این خاطره را برایم تعریف کرد: ایشون گفتند، سالهای قبل یکبار ایشان میخواستند کرمان بروند، من هم از ایشان خواستم همراهشان بروم، گویا به یک مراسم عروسی دعوت بودند ، گفت روی میز پذیرایی ،جلوی ایشان ظرف و پذیرایی ویژه تری نسبت به بقیه گذاشته بودند، که از این کار حاجی ناراحت شده بود و از صندلی آن میز بلند شده بود.
📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی
🇮🇷 @sardare_dellha
در منزل شهید حاج قاسم سلیمانی پسر کوچکتر شهید کاظمی این خاطره را برایم تعریف کرد: ایشون گفتند، سالهای قبل یکبار ایشان میخواستند کرمان بروند، من هم از ایشان خواستم همراهشان بروم، گویا به یک مراسم عروسی دعوت بودند ، گفت روی میز پذیرایی ،جلوی ایشان ظرف و پذیرایی ویژه تری نسبت به بقیه گذاشته بودند، که از این کار حاجی ناراحت شده بود و از صندلی آن میز بلند شده بود.
📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی
🇮🇷 @sardare_dellha
🪴#خاطره_حاجقاسم یهو میومد میگفت: چرا شماها
بیکارید؟ میگفتیم: حاجی اسلحه دستمونه؛
یا ماموریـت هستیمُ مشغولیم! میگفت: نه
بیکار نباش... زبونت به ذکر ِ خدا بچرخه
پسر! همین طور که نشستی، هر کاری که
میکنی ذکر هم بگو...
🌷#خاطرات_سرداردلها
🇮🇷 @sardare_dellha
بیکارید؟ میگفتیم: حاجی اسلحه دستمونه؛
یا ماموریـت هستیمُ مشغولیم! میگفت: نه
بیکار نباش... زبونت به ذکر ِ خدا بچرخه
پسر! همین طور که نشستی، هر کاری که
میکنی ذکر هم بگو...
🌷#خاطرات_سرداردلها
🇮🇷 @sardare_dellha
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊
#شهدا
#حجاب
#شهید_والامقام
#جواد_الله_کرم
#خاطره_شهدایی
میگن
چادر سر کردن بی کلاسیه
عقب افتادگیه
آیا واقعا اقتداء به بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بی کلاسیه
واااااااااای بر ما
#شهید_الله_کرم
🕊 #سالروز_شهادت🌹
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🇮🇷 @sardare_dellha
#شهدا
#حجاب
#شهید_والامقام
#جواد_الله_کرم
#خاطره_شهدایی
میگن
چادر سر کردن بی کلاسیه
عقب افتادگیه
آیا واقعا اقتداء به بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بی کلاسیه
واااااااااای بر ما
#شهید_الله_کرم
🕊 #سالروز_شهادت🌹
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🇮🇷 @sardare_dellha
دومـٰاهِمحرموصفر،
ڪـٰامللبـٰاسمشڪۍمۍپوشید
ازچِھِلروزقبلازعـٰاشوراشرو؏مۍڪرد
بہزیارتعـٰاشوراخواندن!
بعدازعـٰاشوراتااربعینهم،
یِڪچلۂدیگرمیخواند..!
تخمہوآجیلوخوراڪۍهاۍِایـٰامشـٰادۍ
همتعطیل...
#خاطره🥀
#شهید_محسن_حججے🕊
صبحتون شهدایی 🌹🌱
ڪـٰامللبـٰاسمشڪۍمۍپوشید
ازچِھِلروزقبلازعـٰاشوراشرو؏مۍڪرد
بہزیارتعـٰاشوراخواندن!
بعدازعـٰاشوراتااربعینهم،
یِڪچلۂدیگرمیخواند..!
تخمہوآجیلوخوراڪۍهاۍِایـٰامشـٰادۍ
همتعطیل...
#خاطره🥀
#شهید_محسن_حججے🕊
صبحتون شهدایی 🌹🌱
#خاطره_شهدایی (اخلاص )
💚حضور در جبهه برای خدا
🔸 مدّتها از عملیات سومار گذشته بود. یکروز نزد من آمد و گفت: «چند روز مرخّصی میخوام. باید برم کرمان.»
گفتم: «تو مدّت زیادی اونجا موندی؛ حتماً خسته شدی. من هم حرفی ندارم؛ میتونی بری.»
گفت: «موضوع خستگی نیست. کارهای دیگهای دارم.»
مرخصی گرفت و رفت. چند روز بعد برگشت.
با خوشحالی گفتم: « چه زود برگشتی؟! کارهات تموم شد؟😯»
🍃گفت: « حاج آقا! من دفعهی قبل از طرف سپاه اعزام شده بودم وا حساس میکردم بر حسب وظیفه اومدم اینجا؛ این برام عذابآور بود. لذا به کرمان رفتم و با سپاه تسویه حساب کردم و حالا آزادِ آزاد هستم و به میل و اختیار خودم اومدم☺️.»
سکوت کرد و سپس ادامه داد:
✅«میخوام حضورم در جبهه برای خدا باشه، نه به خاطر انجام وظیفه🙃.»
شهیدعلیاکبرمحمدحسینی
فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (علیهالسلام)
تیپ ۴۱ ثارالله (علیهالسلام) کرمان
یار حاج قاسم در جبههها
شهادت: عملیات طریق القدس (فتح بستان) - پل سابله_۱۲ آذر ۱۳۶۰
نقل از کتاب📚 حماسه سابله
اللهمعجللولیکالفرج
🇮🇷 @sardare_dellha
💚حضور در جبهه برای خدا
🔸 مدّتها از عملیات سومار گذشته بود. یکروز نزد من آمد و گفت: «چند روز مرخّصی میخوام. باید برم کرمان.»
گفتم: «تو مدّت زیادی اونجا موندی؛ حتماً خسته شدی. من هم حرفی ندارم؛ میتونی بری.»
گفت: «موضوع خستگی نیست. کارهای دیگهای دارم.»
مرخصی گرفت و رفت. چند روز بعد برگشت.
با خوشحالی گفتم: « چه زود برگشتی؟! کارهات تموم شد؟😯»
🍃گفت: « حاج آقا! من دفعهی قبل از طرف سپاه اعزام شده بودم وا حساس میکردم بر حسب وظیفه اومدم اینجا؛ این برام عذابآور بود. لذا به کرمان رفتم و با سپاه تسویه حساب کردم و حالا آزادِ آزاد هستم و به میل و اختیار خودم اومدم☺️.»
سکوت کرد و سپس ادامه داد:
✅«میخوام حضورم در جبهه برای خدا باشه، نه به خاطر انجام وظیفه🙃.»
شهیدعلیاکبرمحمدحسینی
فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (علیهالسلام)
تیپ ۴۱ ثارالله (علیهالسلام) کرمان
یار حاج قاسم در جبههها
شهادت: عملیات طریق القدس (فتح بستان) - پل سابله_۱۲ آذر ۱۳۶۰
نقل از کتاب📚 حماسه سابله
اللهمعجللولیکالفرج
🇮🇷 @sardare_dellha