کانال سردار دلها
966 subscribers
49.4K photos
26.9K videos
257 files
2.32K links
💠بِسمِـ رَبَّ الحٌسٖــیِݩ﴿؏﴾💠
اگه خیمه ی اسلامی آسیب ببیند
بیت الله الحرام و قرآن آسیب خواهد دید
بخشی ازوصیت نامه ی
#حاج_قاسم_سلیمانی
خدایاداغ سردارهرگزتاظهورمهدی فاطمه
از دلها نمیره

آیدی مدیر کانال

@sardaredelha59



https://t.me/sardare_dellha
Download Telegram
بیشتر دوستان هم محله ای ایشان، سه ماه  تابستان را به کاری مشغول می شدند. ایشان هم مانند سایر دوستانش در تابستان ها به  #کارهای #مختلفی مانند  کار در #خیاطی و یا در #مغازه پدر #مشغول می شد.
🍃🌷🍃
در تابستان سالی که چهارم دبیرستان را گذرانده بود از پدرش خواست که با #پزشکی که در نزدیکی محله شان #مطب داشت و پدرش نیز با او آشنائی داشت صحبت کند تا در صورت موافقت تابستان را نزد وی #کار کند.
🍃🌷🍃
تا #کارهایی مانند #تزریقات، #پانسمان و #کمک های #اولیه را یاد بگیرد. تابستان  سال 1347# را  در #مطب #دکتر پارسا #خیلی چیزها یادگرفت و همینطور باعث شد که ایشان به #پزشکی علاقمند شد ودوست داشت که #پزشک شود.
🍃🌷🍃
ایشان هم مانند سایر #دانشجویان در #مشهد #فعالیت #سیاسی داشت و با #دوستانش در #تکثیر و #انتشار #اعلامیه های #امام خمینی (ره) #مشارکت می کرد.
🍃🌷🍃
#تیربار خودم را هم به #ابوذر داده بودم که او هم بلند شد و دو نفر از تکفیری‌ها را زد. اما در همین حین دیدم #دستش #مجروح شده و #آرنجش به شدت #خونریزی دارد.
🍃🌷🍃
از او خواستم به #مقر برگردد. رفت و در حین راه گویا #خمپاره‌ای کنارش #منفجر شده بود که #پیکرش را پیدا کردیم. بعدها وقتی #پیکر برادرم به شهرمان آمد و او را دیدم، #ترکش‌های #زیادی در #کتف و #پاهایش به چشم می‌خورد.😭
🍃🌷🍃
یکی از #دوستانش می‌گفت قبل از #اعزام #ابوذر، با هم بودیم و #شهید فرزند کوچکش #محمدباقر را در آغوش داشت. مشغول صحبت بودیم که با #حسرت عجیبی گفت:

یکی از آشناها به من گفت چقدر #پول می‌گیری که می‌خواهی به #سوریه بروی؟ من هم در جوابش گفتم اگر #همه دنیا را بدهند، حاضر نیستم با یک #تار موی #محمد باقر #عوض کنم.»
🍃🌷🍃
امثال #ابوذر مثل هر #پدری #عاشق #فرزندان‌شان بودند اما #هنرشان این بود که هرگز #نگذاشتند چنین #تعلقاتی آنها را از #حرکت در مسیر #والای‌شان #دور #کند.
🍃🌷🍃
وقتی قصد #رفتن کرد چمدانی از مادر امانت گرفت، بارش را از لباس، مسواک، خمیر دندان و ... سبک بست و شلواری که دیگر به پایش نشد و با #زخم ترکش به هم دوخته شد، چمدانی که گشوده نشد، نبات، آجیل محلی، عناب و انجیری که مادر در چمدان گذاشت تا #سوریه رفت و در چمدان #برگشتی #باقی ماند.😭
🍃🌷🍃
#دو برگ از دفترچه ای که #شب آخر با هم بودن #وصیت هایش را در آن نوشت، #قرض ها و #بدهی هایی که دوباره فهرست شد و چند روزی که در بیرجند بیشتر با #فامیل و#دوستانش گذراند و گفته و نگفته #حلالیت طلبید.😭
🍃🌷🍃
زمان رفتن که رسید، هواپیمای تهران که نشست وقتی #آخرین عکس ها را در فرودگاه گرفت به بهانه آشنا شدن با تیم و دوستان جدید، زود خداحافظی کرد😭  زود رفت تا #دل کندن #راحت تر باشد.😭
🍃🌷🍃
در یک ماهی که نبود هر روز تماس می گرفت و مانند همیشه از همه مسائل #خانواده و #طاها  می پرسید اما نمی توانست به خوبی از وضعیت شان در #سوریه بگوید، می گفت #کارمان #سخت است #دعا کنید.
🍃🌷🍃
آن روزها کلاس رانندگی می رفتم و خودم را برای امتحان آماده می کردم، #مرتضی آخرین شب در تماس تلفنی گفت فردا پولی به حسابی واریز می‌کند که حتما از آن خبر می گیرد.
🍃