🌷 #هر_روز_با_شهدا_۳۶۷۰
#به_وقتش_به_بهترین_شکل....
🌷روزی در منطقهای در سوریه حاجی خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود. من بلوکی را که سوراخی داشت بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه. همین که گذاشتمش بالا، تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد، ریخت روی سر و صورت ما. حاجی کمی فاصله گرفت. خواست دوباره با دوربین دید بزنه که اینبار، گلولهای نشست کنار گوشش روی دیوار، خلاصه شناسایی به خیر گذشت.
🌷بعد از شناسایی داخل خانهای شدیم برای تجدید وضو، احساس کردم اوضاع اصلاً مناسب نیست؛ به اصرار زیاد، حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند. بعد از این اتفاق حاجی به من گفت: حسین امروز چندبار نزدیک بود شهید بشیم، اما حیف....
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
راوی: شهید حسین پورجعفری رئیس دفتر و همراه همیشگی سردار دلها
منبع: وب سایت خبرگزاری صدا و سیما
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@sardare_dellha
#به_وقتش_به_بهترین_شکل....
🌷روزی در منطقهای در سوریه حاجی خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود. من بلوکی را که سوراخی داشت بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه. همین که گذاشتمش بالا، تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد، ریخت روی سر و صورت ما. حاجی کمی فاصله گرفت. خواست دوباره با دوربین دید بزنه که اینبار، گلولهای نشست کنار گوشش روی دیوار، خلاصه شناسایی به خیر گذشت.
🌷بعد از شناسایی داخل خانهای شدیم برای تجدید وضو، احساس کردم اوضاع اصلاً مناسب نیست؛ به اصرار زیاد، حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند. بعد از این اتفاق حاجی به من گفت: حسین امروز چندبار نزدیک بود شهید بشیم، اما حیف....
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
راوی: شهید حسین پورجعفری رئیس دفتر و همراه همیشگی سردار دلها
منبع: وب سایت خبرگزاری صدا و سیما
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@sardare_dellha
#در_جبهه_همه_دکتر_بودند!
#درد_و_درمان....
🌷کسی جرأت داشت بگوید من مریضم، همه ماشاءلله دکتر بودند. آنهم از آن فوق تخصصهایش! میریختند سرش. یکی فشار خونش را میگرفت، البته با دندان! دیگری نبضش را بررسی میکرد، البته با نیشگون! همه بدنش [را] میکندند، قیمه قرمه اش میکردند. بعد، اظهار نظر میشد که مثلاً فشار خونش بالاست یا چربی خون دارد، آنوقت بود که....
🌷آنوقت بود که نسخه میپیچیدند. پتو را بیاورید. بیاندازید سرش، با مشت و لگد هر چه محکمتر خوب مُشت و مالش بدهید، بعد آب سرد بیاورید، یقه پیراهنش را باز کنید.... بلایی به سرش میآوردند که اگر رو به قبله هم بود صدایش را در نیاورد!
❌ جریان زندگی در جبهه، زیبا بود.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@sardare_dellha
#درد_و_درمان....
🌷کسی جرأت داشت بگوید من مریضم، همه ماشاءلله دکتر بودند. آنهم از آن فوق تخصصهایش! میریختند سرش. یکی فشار خونش را میگرفت، البته با دندان! دیگری نبضش را بررسی میکرد، البته با نیشگون! همه بدنش [را] میکندند، قیمه قرمه اش میکردند. بعد، اظهار نظر میشد که مثلاً فشار خونش بالاست یا چربی خون دارد، آنوقت بود که....
🌷آنوقت بود که نسخه میپیچیدند. پتو را بیاورید. بیاندازید سرش، با مشت و لگد هر چه محکمتر خوب مُشت و مالش بدهید، بعد آب سرد بیاورید، یقه پیراهنش را باز کنید.... بلایی به سرش میآوردند که اگر رو به قبله هم بود صدایش را در نیاورد!
❌ جریان زندگی در جبهه، زیبا بود.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@sardare_dellha
#از_همان_کوچکی_بزرگ_بود!!
🌷همیشه لباس کهنه میپوشید. سرآخر اسمش پای لیست دانشآموزان کم بضاعت رفت. مدیر مدرسه داییاش بود. همان روز عصبانی به خانه خواهرش رفت....
🌷مادر عباس بابایی، برادرش را پای کمد برد و ردیف لباسها و کفشهای نو را نشانش داد. گفت: عباس میگوید دلش را ندارد پیش دوستان نیازمندش اینها را بپوشد.
🌹خاطره ای به یاد خلبان شهید عباس بابایی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@sardare_dellha
⭕️ من به سرزمینی که برای سرپا ماندنش اینگونه خون داده شده هیچ وقت نمی گویم "خراب شده"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
#ماه_رجب
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🥀الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ🥀
#كمتر_از_اسب_نباشيم!
🌷گفت: یه نامه هم من دارم برسون به خانوادم. نوشت: اگر خبر شهادتِ شهیدی را برای شما آوردند، برادرم سید مصطفی برایش زیاد روضه بخواند! نامهاش که رفت چند ساعت بعد شهید شد.
🌷....در مزرعه یک اسب داشت. وقتی جنازهاش آمد، اسبش از آب و غذا افتاد. هر وقت افسارش را باز میكرديم، رم میكرد و میرفت سر مزار سید اسماعیل میایستاد!
🌹خاطره اى به ياد شهيد معزز سيداسماعيل حسينى دوست
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍوعَجِّلْ فَرَجَهُم ْ
@sardare_dellha
🌷آمدم چادر فرماندهی گروهان، تورجی نشسته بود. طبق معمول به احترام سادات بلند شد. گفتم: شرمنده محمد آقا! من با یکی از دوستام قرار دارم. باید برم مرخصی و تا عصر برمیگردم. بی مقدمه گفت: نه! نمیشه! گفتم: رفیقم منتظر منه. دوباره با جدیت گفت: همین که شنیدی. با تمام احترامی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلی جدی بود.
🌷عصبانی شدم. وقتی داشتم از چادر بیرون می آمدم، با ناراحتی گفتم: شکایت شما رو به مادرم میکنم. هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم، با پای برهنه دوید دنبال من. دستم را گرفت و گفت: این چی بود گفتی؟ به صورتش نگاه کردم. خیس اشک بود....
🌷بعد ادامه داد: این برگه مرخصی، سفید امضا کردم. هر چقدر دوست داری بنویس اما حرفت رو پس بگیر. گفتم: به خدا شوخی کردم، اصلاً منظوری نداشتم. با دیدن حال و گریه ی او، خودم هم بغضم گرفت.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهید محمدرضا تورجی زاده
راوی: رزمنده دلاور سید احمد نواب
📚کتاب "یا زهرا" اثر گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@sardare_dellha
🌷عصبانی شدم. وقتی داشتم از چادر بیرون می آمدم، با ناراحتی گفتم: شکایت شما رو به مادرم میکنم. هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم، با پای برهنه دوید دنبال من. دستم را گرفت و گفت: این چی بود گفتی؟ به صورتش نگاه کردم. خیس اشک بود....
🌷بعد ادامه داد: این برگه مرخصی، سفید امضا کردم. هر چقدر دوست داری بنویس اما حرفت رو پس بگیر. گفتم: به خدا شوخی کردم، اصلاً منظوری نداشتم. با دیدن حال و گریه ی او، خودم هم بغضم گرفت.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهید محمدرضا تورجی زاده
راوی: رزمنده دلاور سید احمد نواب
📚کتاب "یا زهرا" اثر گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@sardare_dellha
🌷آمدم چادر فرماندهی گروهان، تورجی نشسته بود. طبق معمول به احترام سادات بلند شد. گفتم: شرمنده محمد آقا! من با یکی از دوستام قرار دارم. باید برم مرخصی و تا عصر برمیگردم. بی مقدمه گفت: نه! نمیشه! گفتم: رفیقم منتظر منه. دوباره با جدیت گفت: همین که شنیدی. با تمام احترامی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلی جدی بود.
🌷عصبانی شدم. وقتی داشتم از چادر بیرون می آمدم، با ناراحتی گفتم: شکایت شما رو به مادرم میکنم. هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم، با پای برهنه دوید دنبال من. دستم را گرفت و گفت: این چی بود گفتی؟ به صورتش نگاه کردم. خیس اشک بود....
🌷بعد ادامه داد: این برگه مرخصی، سفید امضا کردم. هر چقدر دوست داری بنویس اما حرفت رو پس بگیر. گفتم: به خدا شوخی کردم، اصلاً منظوری نداشتم. با دیدن حال و گریه ی او، خودم هم بغضم گرفت.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهید محمدرضا تورجی زاده
راوی: رزمنده دلاور سید احمد نواب
📚کتاب "یا زهرا" اثر گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@sardare_dellha
🌷عصبانی شدم. وقتی داشتم از چادر بیرون می آمدم، با ناراحتی گفتم: شکایت شما رو به مادرم میکنم. هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم، با پای برهنه دوید دنبال من. دستم را گرفت و گفت: این چی بود گفتی؟ به صورتش نگاه کردم. خیس اشک بود....
🌷بعد ادامه داد: این برگه مرخصی، سفید امضا کردم. هر چقدر دوست داری بنویس اما حرفت رو پس بگیر. گفتم: به خدا شوخی کردم، اصلاً منظوری نداشتم. با دیدن حال و گریه ی او، خودم هم بغضم گرفت.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهید محمدرضا تورجی زاده
راوی: رزمنده دلاور سید احمد نواب
📚کتاب "یا زهرا" اثر گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@sardare_dellha
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3338🌷
#تعبیر_یک_رویا
🌷در روزهای اول ازدواج، همسرم ماجرای عجیبی را که برای یکی از دوستان نزدیکش اتفاق افتاده بود برایم این چنین نقل کرد: "یکی از دوستانم را که قبلاً با هم همکلاس بودیم و مدتی از او بیخبر بودم در روز جمعه ای در محل برگزاری نماز جمعه شیراز ملاقات کردم. چون تا حدودی در جریان مشکلاتش در خصوص ازدواجش بودم، از او در این خصوص سئوال کردم که با چشم گریان ماجرا را این چنین برایم بیان کرد:
🌷"وقتی از سوی خانواده تحت فشار قرار گرفتم تا علیرغم میل باطنی از بین چند خواستگاری که داشتم یکی را انتخاب کنم. از آنها اجازه گرفتم که ابتدا به زیارت امام رضا (علیه السلام) مشرف بشوم و بعداً تصمیم بگیرم. روز اول که به پابوس آقا مشرف شدم خیلی بیتابی کردم و از آقا امام رضا (علیه السلام) تقاضای یاری کردم.
🌷همان شب بود که خواب ديدم در گلزار شهداء شهر شیراز بالای سر مزار شهیدی بهنام سیّد کوچک موسوی ایستاده ام. ندایی به من میگفت آن جوانی که مقابل قبر شهيد نشسته همان فرد مورد نظر برای ازدواج با شماست. از سفر که برگشتم چند روز بعد به گلزار شهداء رفتم. برایم خیلی عجیب بود همه چیز مثل خوابی بود که دیده بودم و جوانی هم آنجا نشسته بود. برای اینکه مطمئن شوم از او سئوال کردم ساعت چند است، وقتی خواست جواب بدهد، چهره اش را دیدم، خودش بود.
🌷در فکر بودم که این ماجرا چطور ادامه پیدا خواهد کرد، که ناگهان خانمی دستش را روی شانه ام گذاشت. بعد از سلام و احوال پرسی از مجرد بودنم سئوال کرد و هنگامی که مطمئن شد مجرد هستم، آدرس گرفت تا برای پسرش (همان جوان) به خواستگاری بیاید و من هم آدرس دادم و چند روز بعد آمدند و بدون هیچ مشکلی ازدواج کردیم."
🌷نکته جالب اینکه گفت: اگر یادت باشد من خیلی علاقه داشتم اسم همسرم رضا باشد و همينطور هم شد."
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید سید کوچک موسوی
#راوی: آقای سید محمد بنیهاشمی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#تعبیر_یک_رویا
🌷در روزهای اول ازدواج، همسرم ماجرای عجیبی را که برای یکی از دوستان نزدیکش اتفاق افتاده بود برایم این چنین نقل کرد: "یکی از دوستانم را که قبلاً با هم همکلاس بودیم و مدتی از او بیخبر بودم در روز جمعه ای در محل برگزاری نماز جمعه شیراز ملاقات کردم. چون تا حدودی در جریان مشکلاتش در خصوص ازدواجش بودم، از او در این خصوص سئوال کردم که با چشم گریان ماجرا را این چنین برایم بیان کرد:
🌷"وقتی از سوی خانواده تحت فشار قرار گرفتم تا علیرغم میل باطنی از بین چند خواستگاری که داشتم یکی را انتخاب کنم. از آنها اجازه گرفتم که ابتدا به زیارت امام رضا (علیه السلام) مشرف بشوم و بعداً تصمیم بگیرم. روز اول که به پابوس آقا مشرف شدم خیلی بیتابی کردم و از آقا امام رضا (علیه السلام) تقاضای یاری کردم.
🌷همان شب بود که خواب ديدم در گلزار شهداء شهر شیراز بالای سر مزار شهیدی بهنام سیّد کوچک موسوی ایستاده ام. ندایی به من میگفت آن جوانی که مقابل قبر شهيد نشسته همان فرد مورد نظر برای ازدواج با شماست. از سفر که برگشتم چند روز بعد به گلزار شهداء رفتم. برایم خیلی عجیب بود همه چیز مثل خوابی بود که دیده بودم و جوانی هم آنجا نشسته بود. برای اینکه مطمئن شوم از او سئوال کردم ساعت چند است، وقتی خواست جواب بدهد، چهره اش را دیدم، خودش بود.
🌷در فکر بودم که این ماجرا چطور ادامه پیدا خواهد کرد، که ناگهان خانمی دستش را روی شانه ام گذاشت. بعد از سلام و احوال پرسی از مجرد بودنم سئوال کرد و هنگامی که مطمئن شد مجرد هستم، آدرس گرفت تا برای پسرش (همان جوان) به خواستگاری بیاید و من هم آدرس دادم و چند روز بعد آمدند و بدون هیچ مشکلی ازدواج کردیم."
🌷نکته جالب اینکه گفت: اگر یادت باشد من خیلی علاقه داشتم اسم همسرم رضا باشد و همينطور هم شد."
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید سید کوچک موسوی
#راوی: آقای سید محمد بنیهاشمی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3339🌷
#آیا_خدا_را_دوست_داریم...؟!
🌷چند روزی به آغاز عملیات والفجر ۸ مانده بود. گردان تخریب و مهندسی رزمی لشکر ۱۰ سید الشهدا (علیه السلام) به فرماندهی حاج عبدالله نوریان در محلی به نام «ام نوشه» مستقر شده بود. یکی از صبحها، تبلیغات گردان اذان صبح را از بلندگوها پخش نکرد و همین باعث شد بعضیها نمازشان قضا شود، تعدادی از بچهها هم به خاطر سردی هوا در چادرهایشان نماز خواندند. حاج عبدالله از این بابت خیلی ناراحت شد و دستور داد همه در حسینیه جمع شوند.
🌷متن زیر بخشی از صحبت های او در این رابطه است: «چرا برادرا صبح که میشه سستی میکنن؟ این موقع بلند شدن کار ما نیست. من میگم فرض کنین تبلیغات بلندگو نداره و اصلاً اذان پخش نمیشه، برادرا باید وقتی میخوابن دلشوره نماز صبح رو داشته باشن. حضرت علی (علیه السلام) میفرمایند: «خدایا! غافلان درگاهت شب را تا صبح میخوابند و مشتاقان دیدارت شب را به بیداری و عبادت میگذرانند.» پس ما چطوری میگیم خدایا دوستت داریم؟ میگیم دوستت داریم اما شب رو تا صبح میخوابیم؟؟!!»
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید حاج عبدالله نوریان
📚 کتاب "حکایت فرزندان فاطمه ۲" ص ۲۰
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#آیا_خدا_را_دوست_داریم...؟!
🌷چند روزی به آغاز عملیات والفجر ۸ مانده بود. گردان تخریب و مهندسی رزمی لشکر ۱۰ سید الشهدا (علیه السلام) به فرماندهی حاج عبدالله نوریان در محلی به نام «ام نوشه» مستقر شده بود. یکی از صبحها، تبلیغات گردان اذان صبح را از بلندگوها پخش نکرد و همین باعث شد بعضیها نمازشان قضا شود، تعدادی از بچهها هم به خاطر سردی هوا در چادرهایشان نماز خواندند. حاج عبدالله از این بابت خیلی ناراحت شد و دستور داد همه در حسینیه جمع شوند.
🌷متن زیر بخشی از صحبت های او در این رابطه است: «چرا برادرا صبح که میشه سستی میکنن؟ این موقع بلند شدن کار ما نیست. من میگم فرض کنین تبلیغات بلندگو نداره و اصلاً اذان پخش نمیشه، برادرا باید وقتی میخوابن دلشوره نماز صبح رو داشته باشن. حضرت علی (علیه السلام) میفرمایند: «خدایا! غافلان درگاهت شب را تا صبح میخوابند و مشتاقان دیدارت شب را به بیداری و عبادت میگذرانند.» پس ما چطوری میگیم خدایا دوستت داریم؟ میگیم دوستت داریم اما شب رو تا صبح میخوابیم؟؟!!»
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید حاج عبدالله نوریان
📚 کتاب "حکایت فرزندان فاطمه ۲" ص ۲۰
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3345🌷
#وقتی_این_را_فهميدند_که_خيلی_دير_شده_بود!!
🌷هر سه به تنگ آمده بودند. فشار خرج خانه و اجارهنشينی از يک طرف و بيکاری از طرف ديگر رمقی برای آنها نگذاشته بود. به هر دری میزدند، کاری پيدا نمیکردند. تا اينکه تصميم گرفتند پيش شهردار بروند. با اميدواری به شهرداری رفتند و با آقای شـهـردار صحبت کردند: «ما را استخدام کنيد، ضرر نمیبينيد. به خدا اگر از کارمان راضی نبوديد، خب! میتوانيد ما را بيرون کنيد.»
🌷شـهـردار چه میتوانست بکند. از يک طرف دلش میسوخت، از طرفی بودجه ای نبود که استخدامشان کند. حس کرد در بد مخمصه ای گير کرده. گفت: «بسيار خب! شما را استخدام میکنم.» مردها درحالیکه جان تازه ای گرفته بودند، هی دعا کردند و برگشتند. آقای شـهـردار تبسّم غمگينی کرد و نشست تا روی ورق سفيد مطلبی يادداشت کند.
🌷مدتی از ملاقات اين سه مرد گذشت. در اين مدت هر کدام ۱۷۵۰ تومان هر ماه حقوق میگرفتند. ديگر آه نمیکشيدند، ولی غُـر میزدند که ما اين همه کار میکنیم، بعد شـهـردار پولش از پارو بالا میرود. صدای اذان در سالن شهرداری طنين انداخت و همه برای خواندن نماز ظهر به نمازخانه رفتند. آقای شـهــردار موقتاً خودش امام جماعت بود. بين دو نماز يکی از اين سه مرد جرأت پيدا کرد و به شـهـردار گفت: «اين انصاف است که ما زحمت بکشيم و حق مأموريت و مزايا را شما بگيريد؟» آقای شـهـردار نگاه عميقی کرد و بی آنکه حديثی بخواند، به نماز ايستاد.
🌷....روزها گذشت. آقای شـهـردار که کسی جز مـهــدي بـاکــری نبود، از شهرداری رفت. او که حقوقش ۷۰۰۰ تومان بود، تقسيم بر چهار میکرد و سه قسمت ديگر را به اين سه نفر میداد. وقتی اين را فهميدند که خيلی دير شده بود.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید جاویدالاثر مهندس مهدی باکری
📚 کتاب “راهيان شط" ص ۴۸ _ ۴۱
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#وقتی_این_را_فهميدند_که_خيلی_دير_شده_بود!!
🌷هر سه به تنگ آمده بودند. فشار خرج خانه و اجارهنشينی از يک طرف و بيکاری از طرف ديگر رمقی برای آنها نگذاشته بود. به هر دری میزدند، کاری پيدا نمیکردند. تا اينکه تصميم گرفتند پيش شهردار بروند. با اميدواری به شهرداری رفتند و با آقای شـهـردار صحبت کردند: «ما را استخدام کنيد، ضرر نمیبينيد. به خدا اگر از کارمان راضی نبوديد، خب! میتوانيد ما را بيرون کنيد.»
🌷شـهـردار چه میتوانست بکند. از يک طرف دلش میسوخت، از طرفی بودجه ای نبود که استخدامشان کند. حس کرد در بد مخمصه ای گير کرده. گفت: «بسيار خب! شما را استخدام میکنم.» مردها درحالیکه جان تازه ای گرفته بودند، هی دعا کردند و برگشتند. آقای شـهـردار تبسّم غمگينی کرد و نشست تا روی ورق سفيد مطلبی يادداشت کند.
🌷مدتی از ملاقات اين سه مرد گذشت. در اين مدت هر کدام ۱۷۵۰ تومان هر ماه حقوق میگرفتند. ديگر آه نمیکشيدند، ولی غُـر میزدند که ما اين همه کار میکنیم، بعد شـهـردار پولش از پارو بالا میرود. صدای اذان در سالن شهرداری طنين انداخت و همه برای خواندن نماز ظهر به نمازخانه رفتند. آقای شـهــردار موقتاً خودش امام جماعت بود. بين دو نماز يکی از اين سه مرد جرأت پيدا کرد و به شـهـردار گفت: «اين انصاف است که ما زحمت بکشيم و حق مأموريت و مزايا را شما بگيريد؟» آقای شـهـردار نگاه عميقی کرد و بی آنکه حديثی بخواند، به نماز ايستاد.
🌷....روزها گذشت. آقای شـهـردار که کسی جز مـهــدي بـاکــری نبود، از شهرداری رفت. او که حقوقش ۷۰۰۰ تومان بود، تقسيم بر چهار میکرد و سه قسمت ديگر را به اين سه نفر میداد. وقتی اين را فهميدند که خيلی دير شده بود.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید جاویدالاثر مهندس مهدی باکری
📚 کتاب “راهيان شط" ص ۴۸ _ ۴۱
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️