محمدرضا🥀تو دوران تحصیلش ، چه مدرسه چه دانشگاه ، خیلے شیطنت داشت.. انقدرے ڪه اساتید از دستش خیلے شاڪے بودن.. و از این بابت خیلے سرزنش میشد.. با تمام این ها ، اساتیدش واسش قابل احترام بودند و دوستشون داشت.. و به خاطر تنبیه ها و جریمه ها ڪینه و دلخورے واسش به وجود نمیومد
ولے #مودب بود ، اگر شیطنتے هم مے ڪرد ، سعے داشت #دلخورے ایجاد نشه.
آخر سال هم میرفت از اساتید #حلالیت مے طلبید.
بار آخرے ڪه با هم صحبت ڪردیم ، باز همان حرفها را تڪرار ڪرد . گفت : مامان ، حلالم ڪن ، دعا ڪن شهید🥀 بشم ، من هم با همان جمله تڪرارے جوابش را دادم و گفتم : براے شهادت🥀 ، اول نیتت را خالص ڪن ، این بار گفت : مامان ، به خدا نیتم خالصِ خالصه ، ذرهاے ناخالصے توش نیست ، این را ڪه شنیدم ، بهش گفتم : پس شهید🥀میشوے .😭😭 آنقدر از شنیدن این حرف خوشحال شد ڪه از پشت خط ، صداے جیغهایش میآمد . باز هم ادامه داد و.....
@sardare_dellha
ولے #مودب بود ، اگر شیطنتے هم مے ڪرد ، سعے داشت #دلخورے ایجاد نشه.
آخر سال هم میرفت از اساتید #حلالیت مے طلبید.
بار آخرے ڪه با هم صحبت ڪردیم ، باز همان حرفها را تڪرار ڪرد . گفت : مامان ، حلالم ڪن ، دعا ڪن شهید🥀 بشم ، من هم با همان جمله تڪرارے جوابش را دادم و گفتم : براے شهادت🥀 ، اول نیتت را خالص ڪن ، این بار گفت : مامان ، به خدا نیتم خالصِ خالصه ، ذرهاے ناخالصے توش نیست ، این را ڪه شنیدم ، بهش گفتم : پس شهید🥀میشوے .😭😭 آنقدر از شنیدن این حرف خوشحال شد ڪه از پشت خط ، صداے جیغهایش میآمد . باز هم ادامه داد و.....
@sardare_dellha
وقتی قصد #رفتن کرد چمدانی از مادر امانت گرفت، بارش را از لباس، مسواک، خمیر دندان و ... سبک بست و شلواری که دیگر به پایش نشد و با #زخم ترکش به هم دوخته شد، چمدانی که گشوده نشد، نبات، آجیل محلی، عناب و انجیری که مادر در چمدان گذاشت تا #سوریه رفت و در چمدان #برگشتی #باقی ماند.😭
🍃🌷🍃
#دو برگ از دفترچه ای که #شب آخر با هم بودن #وصیت هایش را در آن نوشت، #قرض ها و #بدهی هایی که دوباره فهرست شد و چند روزی که در بیرجند بیشتر با #فامیل و#دوستانش گذراند و گفته و نگفته #حلالیت طلبید.😭
🍃🌷🍃
زمان رفتن که رسید، هواپیمای تهران که نشست وقتی #آخرین عکس ها را در فرودگاه گرفت به بهانه آشنا شدن با تیم و دوستان جدید، زود خداحافظی کرد😭 زود رفت تا #دل کندن #راحت تر باشد.😭
🍃🌷🍃
در یک ماهی که نبود هر روز تماس می گرفت و مانند همیشه از همه مسائل #خانواده و #طاها می پرسید اما نمی توانست به خوبی از وضعیت شان در #سوریه بگوید، می گفت #کارمان #سخت است #دعا کنید.
🍃🌷🍃
آن روزها کلاس رانندگی می رفتم و خودم را برای امتحان آماده می کردم، #مرتضی آخرین شب در تماس تلفنی گفت فردا پولی به حسابی واریز میکند که حتما از آن خبر می گیرد.
🍃
🍃🌷🍃
#دو برگ از دفترچه ای که #شب آخر با هم بودن #وصیت هایش را در آن نوشت، #قرض ها و #بدهی هایی که دوباره فهرست شد و چند روزی که در بیرجند بیشتر با #فامیل و#دوستانش گذراند و گفته و نگفته #حلالیت طلبید.😭
🍃🌷🍃
زمان رفتن که رسید، هواپیمای تهران که نشست وقتی #آخرین عکس ها را در فرودگاه گرفت به بهانه آشنا شدن با تیم و دوستان جدید، زود خداحافظی کرد😭 زود رفت تا #دل کندن #راحت تر باشد.😭
🍃🌷🍃
در یک ماهی که نبود هر روز تماس می گرفت و مانند همیشه از همه مسائل #خانواده و #طاها می پرسید اما نمی توانست به خوبی از وضعیت شان در #سوریه بگوید، می گفت #کارمان #سخت است #دعا کنید.
🍃🌷🍃
آن روزها کلاس رانندگی می رفتم و خودم را برای امتحان آماده می کردم، #مرتضی آخرین شب در تماس تلفنی گفت فردا پولی به حسابی واریز میکند که حتما از آن خبر می گیرد.
🍃