مداح بود.
تمام روضهها را از بَر بود.
انگار قسمت بود که همه روضه را از بر باشد؛ روزی به کارش میآمد!
مخصوصا روضه علی اکبر(ع)
ماشین که منفجر شد، همه مات و مبهوت مانده بودند.همین دو دقیقهی قبل روحالله به رویشان لبخند زده و گفته بود: «اگرخدا بخواد همینجا، همین جلوی مقر شهادت رو روزیم میکنه»
حالا چطور میتوانستند باورکنندماشینی که جلوی چشمانشان میسوزد، قتلگاه رفقایشان است؟!
صدایش که از شدت بغض دورگه شده بود را در گلو انداخت و فریاد زد:
«خودتون رو جمع وجور کنید! همه ما عاشق شهادتیم...»
رفت داخل مقر و دو تاپتو آورد!
پهن کرد روی زمین تاگلهای پرپر اش را جمع کند. خب!فرمانده بود.
غیرتش اجازه نمیدادکسی جز خودش سربازانش را جمع کند.
گلهایش را که از روی زمین جمع کرد هر کدام را بغل کرد.آنها رابوییدوبوسید.
زیرگوششان نجوایی کردکه نکند ما را فراموش کنید!
اما، امان از آن لحظهای که میخواست برخیزد!
باز هم روضه:
« الان انکسر ظهری...اکنون کمرم شکست»
کمرش خم شده بود.
دیگر نمیتوانست راست بایستد.
۳ روز بیشتر طاقت نیاورد.
پر کشید سوی #شهیدان ،سوی #سالار_شهیدان
#شهیدان #محمدحسین_محمدخانی
#روح_الله_قربانی
تمام روضهها را از بَر بود.
انگار قسمت بود که همه روضه را از بر باشد؛ روزی به کارش میآمد!
مخصوصا روضه علی اکبر(ع)
ماشین که منفجر شد، همه مات و مبهوت مانده بودند.همین دو دقیقهی قبل روحالله به رویشان لبخند زده و گفته بود: «اگرخدا بخواد همینجا، همین جلوی مقر شهادت رو روزیم میکنه»
حالا چطور میتوانستند باورکنندماشینی که جلوی چشمانشان میسوزد، قتلگاه رفقایشان است؟!
صدایش که از شدت بغض دورگه شده بود را در گلو انداخت و فریاد زد:
«خودتون رو جمع وجور کنید! همه ما عاشق شهادتیم...»
رفت داخل مقر و دو تاپتو آورد!
پهن کرد روی زمین تاگلهای پرپر اش را جمع کند. خب!فرمانده بود.
غیرتش اجازه نمیدادکسی جز خودش سربازانش را جمع کند.
گلهایش را که از روی زمین جمع کرد هر کدام را بغل کرد.آنها رابوییدوبوسید.
زیرگوششان نجوایی کردکه نکند ما را فراموش کنید!
اما، امان از آن لحظهای که میخواست برخیزد!
باز هم روضه:
« الان انکسر ظهری...اکنون کمرم شکست»
کمرش خم شده بود.
دیگر نمیتوانست راست بایستد.
۳ روز بیشتر طاقت نیاورد.
پر کشید سوی #شهیدان ،سوی #سالار_شهیدان
#شهیدان #محمدحسین_محمدخانی
#روح_الله_قربانی