#داستان_کوتاه
@sange3abur❤️
مرد روستایی کنار ساحل قدم میزد. هراز چندگاهی خم میشد و چیزی را به دریا می انداخت.
نزدیکتر شدم؛ متوجه شدم ستاره های دریایی را که امواج به ساحل آورده است، دوباره به آب می اندازد.
متعجب پرسیدم: «عصر بخیر آقا، شما دارید چه کار میکنید؟»
مرد گفت: «این ستاره ها را دوباره به آب می اندازم الان آب آرام است، موج آنها را بیرون انداخته است، اگر چنین بمانند میمیرند!»
گفتم: «خوب در این ساحل هزاران ستاره وجود دارد، و هزاران ساحل در سراسر دنیا! کار شما اهمیت خاصی ندارد!»
مرد روستایی لبخند زده و در حالی که ستاره ای را به طرف دریا پرتاب میکرد پاسخ داد: «اما برای این یکی خیلی مهم است؛ نه؟»
کار ما هرچند کوچک، ممکن است کلید دری از بهشت باشد؛ خوبی ها را دست کم نگیریم...
@sange3abur🌺🌺
@sange3abur❤️
مرد روستایی کنار ساحل قدم میزد. هراز چندگاهی خم میشد و چیزی را به دریا می انداخت.
نزدیکتر شدم؛ متوجه شدم ستاره های دریایی را که امواج به ساحل آورده است، دوباره به آب می اندازد.
متعجب پرسیدم: «عصر بخیر آقا، شما دارید چه کار میکنید؟»
مرد گفت: «این ستاره ها را دوباره به آب می اندازم الان آب آرام است، موج آنها را بیرون انداخته است، اگر چنین بمانند میمیرند!»
گفتم: «خوب در این ساحل هزاران ستاره وجود دارد، و هزاران ساحل در سراسر دنیا! کار شما اهمیت خاصی ندارد!»
مرد روستایی لبخند زده و در حالی که ستاره ای را به طرف دریا پرتاب میکرد پاسخ داد: «اما برای این یکی خیلی مهم است؛ نه؟»
کار ما هرچند کوچک، ممکن است کلید دری از بهشت باشد؛ خوبی ها را دست کم نگیریم...
@sange3abur🌺🌺
@sange3abur🌺🌺
#داستان_شب
دوازده سال بیشتر نداشتم خونمون دریکی از روستاهای استان گلستان بنام ازدارتپه بود که اون قدیم تر ها حیاط خونه بزرگ وپر از درخت بود بین همسایه ها هیچ حریم ودیواری نبود مگر پرچینی از نی که مرز وحدود مشخص میشد ,شنیده بودم درخت انجیل خونه ی جن هاست وما وهمسایه ها هر حیاط دو سه درخت انجیر داشتیم یه درخت انجیری بود که دو حیاط دورتر از خونه ما بود قطور وقدیمی که بیشتر سر وصدا ها از همون جانب بود,ماجرای من مربوط میشه به نیمه شبی که قصد داشتم دسشویی برم و قدیما دسشویی چسبیده به خونه نبود بلکه چند متر دورتر از خونه,خلاصه بعد کلی تلاش که خواهرم رو بیدار کنم باهام بیاد بیرون بیدار نشد,ناامید از خواهر خودم شجاعت به خرج داده وگفتم کسی رو بیدار نکنم همه چی امن وامان بود و من هنوز تو دسشویی که یدفه صدای تیمپو وکرنا که موسیقی عروسی اون زمان بود بگوشم رسید,ساعت دو نیمه شب بود هر عروسی در روستا همه میفهمیدن در حالیکه عروسی در کار نبود قلبم شروع به تند زدن کرد به افکارم اجازه پر وبال گرفتن ندادم که حدس بزنم موضوع چیه؟,فقط سریع از دسشویی به سرعت به طرف خونه دویدم مثل اینکه کسی دنبالم کنه ,وقتی محیط امن خونه رسیدم صدای کل کشیدنشون رو شنیدم صدا دقیقا از زیر درخت انجیر قدیمی می اومد .ماجرا زیاد هست ولی خیلی جزییه ,مثلا زن همسایه صدای جیغ های وحشتناک یه زن رو زیر درخت انجیر ودر تاریکی شنیده که بعد یه هفته ایی مریض شده بود بابت ترسی که بهش وارد شده ,سالها گذشته درخت های انجیر قطع شدن درختهای جدید قد کشیدن ولی هنوز همون فضای قدیمی حیاط های بدون حریم حاکمه وهنوز صداهای مشکوک نیمه شب بگوش میرسه.
ممنون بابت وقتی که برای خوندن مطلبم گذاشتین,اگه خیلی ترسناک نبود نخواستم الکی ماجرا نویسی کنم وحقیقت رو.نوشتم
@sange3abur🌺🌺
#داستان_شب
دوازده سال بیشتر نداشتم خونمون دریکی از روستاهای استان گلستان بنام ازدارتپه بود که اون قدیم تر ها حیاط خونه بزرگ وپر از درخت بود بین همسایه ها هیچ حریم ودیواری نبود مگر پرچینی از نی که مرز وحدود مشخص میشد ,شنیده بودم درخت انجیل خونه ی جن هاست وما وهمسایه ها هر حیاط دو سه درخت انجیر داشتیم یه درخت انجیری بود که دو حیاط دورتر از خونه ما بود قطور وقدیمی که بیشتر سر وصدا ها از همون جانب بود,ماجرای من مربوط میشه به نیمه شبی که قصد داشتم دسشویی برم و قدیما دسشویی چسبیده به خونه نبود بلکه چند متر دورتر از خونه,خلاصه بعد کلی تلاش که خواهرم رو بیدار کنم باهام بیاد بیرون بیدار نشد,ناامید از خواهر خودم شجاعت به خرج داده وگفتم کسی رو بیدار نکنم همه چی امن وامان بود و من هنوز تو دسشویی که یدفه صدای تیمپو وکرنا که موسیقی عروسی اون زمان بود بگوشم رسید,ساعت دو نیمه شب بود هر عروسی در روستا همه میفهمیدن در حالیکه عروسی در کار نبود قلبم شروع به تند زدن کرد به افکارم اجازه پر وبال گرفتن ندادم که حدس بزنم موضوع چیه؟,فقط سریع از دسشویی به سرعت به طرف خونه دویدم مثل اینکه کسی دنبالم کنه ,وقتی محیط امن خونه رسیدم صدای کل کشیدنشون رو شنیدم صدا دقیقا از زیر درخت انجیر قدیمی می اومد .ماجرا زیاد هست ولی خیلی جزییه ,مثلا زن همسایه صدای جیغ های وحشتناک یه زن رو زیر درخت انجیر ودر تاریکی شنیده که بعد یه هفته ایی مریض شده بود بابت ترسی که بهش وارد شده ,سالها گذشته درخت های انجیر قطع شدن درختهای جدید قد کشیدن ولی هنوز همون فضای قدیمی حیاط های بدون حریم حاکمه وهنوز صداهای مشکوک نیمه شب بگوش میرسه.
ممنون بابت وقتی که برای خوندن مطلبم گذاشتین,اگه خیلی ترسناک نبود نخواستم الکی ماجرا نویسی کنم وحقیقت رو.نوشتم
@sange3abur🌺🌺
#داستان_کوتاه
مردی که از سفر حج برگشته بود سرگذشت مسافرت خود و همراهانش را برای امام صادق(ع) تعريف می کرد، مخصوصاً یکی از همسفران خويش را بسيار می ستود که چه مرد بزرگواری بود و ما به همراهی همچون مرد شريفی مفتخر بوديم. يکسره مشغول طاعت و عبادت بود. همين که در منزلی فرود می آمديم او فوراً به گوشه ای می رفت و سجاده خويش را پهن می کرد و به طاعت و عبادت خويش مشغول می شد. امام صادق (ع) پرسیدند: پس چه کسی کارهای او را انجام می داد ؟ و چه کسی حيوان او را تيمار می کرد؟ آن مرد پاسخ داد: البته افتخار اين کارها با ما بود و او فقط به کارهای مقدس و عبادت خويش مشغول بود و کاری به اين کارها نداشت. امام فرمودند: بنابراين همه شما از او برتر بوده ايد...
@sange3abur🌺🌺
مردی که از سفر حج برگشته بود سرگذشت مسافرت خود و همراهانش را برای امام صادق(ع) تعريف می کرد، مخصوصاً یکی از همسفران خويش را بسيار می ستود که چه مرد بزرگواری بود و ما به همراهی همچون مرد شريفی مفتخر بوديم. يکسره مشغول طاعت و عبادت بود. همين که در منزلی فرود می آمديم او فوراً به گوشه ای می رفت و سجاده خويش را پهن می کرد و به طاعت و عبادت خويش مشغول می شد. امام صادق (ع) پرسیدند: پس چه کسی کارهای او را انجام می داد ؟ و چه کسی حيوان او را تيمار می کرد؟ آن مرد پاسخ داد: البته افتخار اين کارها با ما بود و او فقط به کارهای مقدس و عبادت خويش مشغول بود و کاری به اين کارها نداشت. امام فرمودند: بنابراين همه شما از او برتر بوده ايد...
@sange3abur🌺🌺
💕 #داستان_کوتاه
قرار بود پارچه ی کت و شلواری اهدایی به مدرسه، میان شاگردان قرعه کشی شود.
معلم گفت تا هر کس نامش را روی کاغذ بنویسد تا قرعه کشی کنند.
وقتی نام حسن درآمد، خود آقا معلم هم خوشحال شد.
چرا که حسن به تازگی یتیم شده و وضع مالی اش اصلا خوب نبود.
وقتی معلم به کاغذ اسامی بچه ها نگاه کرد؛
روی همه ی آنها نوشته شده بود: حسن...
"مهربانیهای صادقانه ، کودکی هایمان را ازیادنبریم..."
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ
ﻣﺴﺘﺤﻖ "ﺳﺘﺎﯾﺶ" ﺍﺳﺖ .
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺴﺘﻦ ﺑﺸﻨﺎﺱ . . ﻧﻪ ﺩﺭ ﮔﻔﺘﻦ ؛
ﺩﺭ ﮔﻔﺘﺎﺭ .. ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺍﺳﺘﻪ ﺍﻧﺪ ! !
@sange3abur🌴🐠
قرار بود پارچه ی کت و شلواری اهدایی به مدرسه، میان شاگردان قرعه کشی شود.
معلم گفت تا هر کس نامش را روی کاغذ بنویسد تا قرعه کشی کنند.
وقتی نام حسن درآمد، خود آقا معلم هم خوشحال شد.
چرا که حسن به تازگی یتیم شده و وضع مالی اش اصلا خوب نبود.
وقتی معلم به کاغذ اسامی بچه ها نگاه کرد؛
روی همه ی آنها نوشته شده بود: حسن...
"مهربانیهای صادقانه ، کودکی هایمان را ازیادنبریم..."
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ
ﻣﺴﺘﺤﻖ "ﺳﺘﺎﯾﺶ" ﺍﺳﺖ .
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺴﺘﻦ ﺑﺸﻨﺎﺱ . . ﻧﻪ ﺩﺭ ﮔﻔﺘﻦ ؛
ﺩﺭ ﮔﻔﺘﺎﺭ .. ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺍﺳﺘﻪ ﺍﻧﺪ ! !
@sange3abur🌴🐠
#داستان_واقعی
لباس مشکی تنم کردم و رفتم سمت مسجد برای مراسم احیا...
نیم ساعتی بود از مراسم گذشته بود....
انقدر شلوغ بود که حتی تو حیاط مسجدم نشسته بودن...
صدای الهی العفو،الهی العفو مردم،صدای خلصنا من النارشون تو کل محل پیچیده بود...
اومدم برم تو مسجد
دیدم یه دختر بچه جلوی در مسجد نشسته،به دیوار تکیه داده و یه بسته آدامس و چند تا فال دستشه....
یه چند دقیقه ای وایسادم و نگاهش کردم
هیچکی ازش حتی یه فالم نمیخرید ...
بی اعتنا از کنارش رد میشدن....
رفتم جلو
گفتم خوبی: گفت مرسی...
گفت عمو یه آدامس ازم میخری؟
دست کردم تو جیبم
فهمیدم کیف پولم رو تو خونه جا گذاشتم....
گفتم چشم میرم خونه کیفم رو میارم ازت میخرم...
گفت عمو تو میدونی الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب یعنی چی؟
آخه امشب همه همین جمله رو میگن...
گفتم یعنی خدایا پناهم باش و من رو از آتیش جهنم دور کن...
گفت یعنی جهنم گرمه؟
گفتم آره خیلی...
گفت یعنی از تو چادر ما هم گرم تره؟
گفتم چادر؟
گفت آره من و مادرم و خواهرم تو چادر زندگی میکنیم،ظهرا که آفتاب میزنه میسوزیم خیلی گرمه،خیلی ....
مادرم قلبش درد میکنه،گرمش که میشه بیشتر قلبش دردش میگیره...
سرم رو انداختم پایین...
اشکم دراومد....
گفت عمو یعنی من الان بگم خلصنا من النار
خدا فقط من رو از آتیش جهنم دور میکنه؟
از گرما تو چادر دور نمیکنه؟
آخه من مامانم رو خیلی دوست دارم
چیزیش بشه من میمیرم...
میخواستم داد بزنم آهای ملت بی معرفت
این بچه اینجا نشسته شما یه بسته از آدامس ازش بخرید از گرمای تو چادر خلاص شه
بعد شما قران بالا سرتون گرفتید و خلصنا من النار میگید
آهای ملت بی معرفت...
خلصنا من النار اینجاست،الهی العفو اینجا نشسته..
یه بسته آدامس بهم داد گفت بیا عمو این آدامس رو من بهت میدم چون تنها کسی بودی که حاضر شدی باهام صحبت کنی..
همینجوری اشک ریختم و رفتم سمت خونه و کیف پولم رو برداشتم و دوباره رفتم سمت مسجد....
اما هر چی گشتم دختر بچه نبود...
به آسمون نگاه کردم
چشام پر اشک شد...
گفتم الهی العفو...
الهی العفو...
الهی العفو..
خدایا من بی معرفت رو ببخش....
آدامس رو باز کردم و گذاشتم دهنم...
مزه درد میداد....
مزه بغض میداد....
مزه اشک میداد .....
🌷 @sange3abur 🌷
لباس مشکی تنم کردم و رفتم سمت مسجد برای مراسم احیا...
نیم ساعتی بود از مراسم گذشته بود....
انقدر شلوغ بود که حتی تو حیاط مسجدم نشسته بودن...
صدای الهی العفو،الهی العفو مردم،صدای خلصنا من النارشون تو کل محل پیچیده بود...
اومدم برم تو مسجد
دیدم یه دختر بچه جلوی در مسجد نشسته،به دیوار تکیه داده و یه بسته آدامس و چند تا فال دستشه....
یه چند دقیقه ای وایسادم و نگاهش کردم
هیچکی ازش حتی یه فالم نمیخرید ...
بی اعتنا از کنارش رد میشدن....
رفتم جلو
گفتم خوبی: گفت مرسی...
گفت عمو یه آدامس ازم میخری؟
دست کردم تو جیبم
فهمیدم کیف پولم رو تو خونه جا گذاشتم....
گفتم چشم میرم خونه کیفم رو میارم ازت میخرم...
گفت عمو تو میدونی الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب یعنی چی؟
آخه امشب همه همین جمله رو میگن...
گفتم یعنی خدایا پناهم باش و من رو از آتیش جهنم دور کن...
گفت یعنی جهنم گرمه؟
گفتم آره خیلی...
گفت یعنی از تو چادر ما هم گرم تره؟
گفتم چادر؟
گفت آره من و مادرم و خواهرم تو چادر زندگی میکنیم،ظهرا که آفتاب میزنه میسوزیم خیلی گرمه،خیلی ....
مادرم قلبش درد میکنه،گرمش که میشه بیشتر قلبش دردش میگیره...
سرم رو انداختم پایین...
اشکم دراومد....
گفت عمو یعنی من الان بگم خلصنا من النار
خدا فقط من رو از آتیش جهنم دور میکنه؟
از گرما تو چادر دور نمیکنه؟
آخه من مامانم رو خیلی دوست دارم
چیزیش بشه من میمیرم...
میخواستم داد بزنم آهای ملت بی معرفت
این بچه اینجا نشسته شما یه بسته از آدامس ازش بخرید از گرمای تو چادر خلاص شه
بعد شما قران بالا سرتون گرفتید و خلصنا من النار میگید
آهای ملت بی معرفت...
خلصنا من النار اینجاست،الهی العفو اینجا نشسته..
یه بسته آدامس بهم داد گفت بیا عمو این آدامس رو من بهت میدم چون تنها کسی بودی که حاضر شدی باهام صحبت کنی..
همینجوری اشک ریختم و رفتم سمت خونه و کیف پولم رو برداشتم و دوباره رفتم سمت مسجد....
اما هر چی گشتم دختر بچه نبود...
به آسمون نگاه کردم
چشام پر اشک شد...
گفتم الهی العفو...
الهی العفو...
الهی العفو..
خدایا من بی معرفت رو ببخش....
آدامس رو باز کردم و گذاشتم دهنم...
مزه درد میداد....
مزه بغض میداد....
مزه اشک میداد .....
🌷 @sange3abur 🌷
♥️
#داستان_کوتاه
معلمی وارد کلاس شد، تصمیم داشت از علم روانشناسی که آموخته بود استفاده کند. پس رو به کودکان خردسال کرده گفت:
"هر کس که تصوّر میکند احمق است، برخیزد بایستد."
کسی تکان نخورد و جوابی نداد.
بعد از لحظاتی، کودکی برخاست. معلم با حیرت از او پرسید: "تو واقعا تصور میکنی احمقی؟"
کودک معصومانه گفت: "خیر آقا، ولی دوست نداشتم شما تنها کسی باشید که ایستاده است!"
@sange3abur
😊😊
#داستان_کوتاه
معلمی وارد کلاس شد، تصمیم داشت از علم روانشناسی که آموخته بود استفاده کند. پس رو به کودکان خردسال کرده گفت:
"هر کس که تصوّر میکند احمق است، برخیزد بایستد."
کسی تکان نخورد و جوابی نداد.
بعد از لحظاتی، کودکی برخاست. معلم با حیرت از او پرسید: "تو واقعا تصور میکنی احمقی؟"
کودک معصومانه گفت: "خیر آقا، ولی دوست نداشتم شما تنها کسی باشید که ایستاده است!"
@sange3abur
😊😊
#داستان_آموزنده
ادیسون به خانه بازگشت و یادداشتی به مادرش داد، گفت:
این را معلم داد و گفت فقط مادرت بخواند، مادر در حالی که اشک در چشم داشت برای کودکش خواند:
فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است؛ آموزش او را خود بر عهده بگیرید!
سالها گذشت، مادرش درگذشت.
روزی ادیسون -که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود- در گنجه خانه، خاطراتش را مرور میکرد که برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد! آن را درآورده و خواند، نوشته بود:
کودک شما کودن است؛ از فردا او را به مدرسه راه نمیدهیم!
ادیسون ساعت ها گریست و در خاطراتش نوشت:
توماس ادیسون کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان نابغه شد.
قدر والدینمان را بدانیم...🙏🏻🌸
🌷 @sange3abur 🌷
ادیسون به خانه بازگشت و یادداشتی به مادرش داد، گفت:
این را معلم داد و گفت فقط مادرت بخواند، مادر در حالی که اشک در چشم داشت برای کودکش خواند:
فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است؛ آموزش او را خود بر عهده بگیرید!
سالها گذشت، مادرش درگذشت.
روزی ادیسون -که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود- در گنجه خانه، خاطراتش را مرور میکرد که برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد! آن را درآورده و خواند، نوشته بود:
کودک شما کودن است؛ از فردا او را به مدرسه راه نمیدهیم!
ادیسون ساعت ها گریست و در خاطراتش نوشت:
توماس ادیسون کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان نابغه شد.
قدر والدینمان را بدانیم...🙏🏻🌸
🌷 @sange3abur 🌷
📚 #داستان_کوتاه
🏃 پسرم دونده خوبی بود و در اکثر مسابقات مدال میآورد. در یکی از مسابقات شروع خوبی داشت، اما در پایان حرکت خود را کُند کرد و نفر چهارم شد. دلیلش را پرسیدم، با لبخند گفت: من چند مدال بردم؛ اما دوستم هیچ مدالی نبرده بود و خیلی دوست داشت یک مدال برای مادر پیرش ببرد.
❓ پرسیدم: پس چرا چهارم شدی؟ خندید و گفت: آخه میدونه من دونده خوبی هستم، اگر دوم میشدم،همه چیز رو میفهمید. حالا میتونم بگم پام پیچ خورد و عقب افتادم!
💎 اگر در هر زمینهای غنی هستیم، هیچ اشکالی ندارد برای انگیزه دادن به دیگران کمی از مواضع خود فاصله بگیریم.
🌷 @sange3abur 🌷
🏃 پسرم دونده خوبی بود و در اکثر مسابقات مدال میآورد. در یکی از مسابقات شروع خوبی داشت، اما در پایان حرکت خود را کُند کرد و نفر چهارم شد. دلیلش را پرسیدم، با لبخند گفت: من چند مدال بردم؛ اما دوستم هیچ مدالی نبرده بود و خیلی دوست داشت یک مدال برای مادر پیرش ببرد.
❓ پرسیدم: پس چرا چهارم شدی؟ خندید و گفت: آخه میدونه من دونده خوبی هستم، اگر دوم میشدم،همه چیز رو میفهمید. حالا میتونم بگم پام پیچ خورد و عقب افتادم!
💎 اگر در هر زمینهای غنی هستیم، هیچ اشکالی ندارد برای انگیزه دادن به دیگران کمی از مواضع خود فاصله بگیریم.
🌷 @sange3abur 🌷
#داستان
پادشاهي وزيري داشت كه هر اتفاقي مي افتاد، ميگفت: خيراست !!
روزي دست پادشاه درسنگلاخ ها گير كرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند، وزير در صحنه حاضر بود گفت: خيراست!
پادشاه از درد به خود ميپيچيد، از رفتار وزير عصبي شد، او را به زندان انداخت.
یکسال بعد پادشاه كه براي شكار به كوه رفته بود، در دام قبيله اي گرفتارشد كه بنا بر اعتقادات خود، هر سال ۱نفر را كه دينش با آنها مختلف بود، سر ميبرند و لازمه اعدام آن شخص اين بود كه بدنش سالم باشد.
وقتي ديدند اسير، يكي از انگشتانش قطع شده، وي را رها كردند ، آنجا بود كه پادشاه به ياد حرف وزير افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود: خير است!
پادشاه دستور آزادي وزير را داد.
وقتي وزير آزاد شد و ماجراي اسارت پادشاه را از زبان او شنيد، گفت: خيراست !!
پادشاه گفت: ديگر چرا ؟؟؟
وزير گفت: از اين جهت خير است كه اگر مرا به زندان نينداخته بودي و زمان اسارت به همراهت بودم،مرا به جاي تو اعدام ميكردند.
🦋 @sange3abur 🦋
پادشاهي وزيري داشت كه هر اتفاقي مي افتاد، ميگفت: خيراست !!
روزي دست پادشاه درسنگلاخ ها گير كرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند، وزير در صحنه حاضر بود گفت: خيراست!
پادشاه از درد به خود ميپيچيد، از رفتار وزير عصبي شد، او را به زندان انداخت.
یکسال بعد پادشاه كه براي شكار به كوه رفته بود، در دام قبيله اي گرفتارشد كه بنا بر اعتقادات خود، هر سال ۱نفر را كه دينش با آنها مختلف بود، سر ميبرند و لازمه اعدام آن شخص اين بود كه بدنش سالم باشد.
وقتي ديدند اسير، يكي از انگشتانش قطع شده، وي را رها كردند ، آنجا بود كه پادشاه به ياد حرف وزير افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود: خير است!
پادشاه دستور آزادي وزير را داد.
وقتي وزير آزاد شد و ماجراي اسارت پادشاه را از زبان او شنيد، گفت: خيراست !!
پادشاه گفت: ديگر چرا ؟؟؟
وزير گفت: از اين جهت خير است كه اگر مرا به زندان نينداخته بودي و زمان اسارت به همراهت بودم،مرا به جاي تو اعدام ميكردند.
🦋 @sange3abur 🦋
#داستان_کوتاه
ﭼﺮﭼﻴﻞ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :
ﺭﻭﺯﻱ ﺳﻮﺍﺭ ﺗﺎﮐﺴﻲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻓﺘﺮ BBC ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﻣﻲﺭﻓﺘﻢ . ﻫﻨﮕﺎﻣﻲ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺭﺳﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺘﻢ:
ﺁﻗﺎ ﻟﻄﻔﺎً ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ.
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺁﻗﺎ ! ﻣﻦ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺳﺮﻳﻌﺎً ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻭﻡ ﺗﺎ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﻲ
ﭼﺮﭼﻴﻞ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﺍﺩﻳﻮ ﮔﻮﺵ ﺩﻫﻢ !
ﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪﻱ ﺍﻳﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻭ ﺫﻭﻕ ﺯﺩﻩ
ﺷﺪﻡ ﻭ ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺩﻩ
ﭘﻮﻧﺪﻱ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻡ . ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﺩﻳﺪﻥ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﮔﻔﺖ :
ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﻱ ﭼﺮﭼﻴﻞ !
ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﻴﺪ،
ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﻢ ﺍﻳﻦﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻲﻣﺎﻧﻢ!!!
پول حتي علايق و احساسات انسانها را عوض مي كند !
🦋 @sange3abur 🦋
ﭼﺮﭼﻴﻞ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :
ﺭﻭﺯﻱ ﺳﻮﺍﺭ ﺗﺎﮐﺴﻲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻓﺘﺮ BBC ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﻣﻲﺭﻓﺘﻢ . ﻫﻨﮕﺎﻣﻲ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺭﺳﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺘﻢ:
ﺁﻗﺎ ﻟﻄﻔﺎً ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ.
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺁﻗﺎ ! ﻣﻦ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺳﺮﻳﻌﺎً ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻭﻡ ﺗﺎ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﻲ
ﭼﺮﭼﻴﻞ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﺍﺩﻳﻮ ﮔﻮﺵ ﺩﻫﻢ !
ﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪﻱ ﺍﻳﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻭ ﺫﻭﻕ ﺯﺩﻩ
ﺷﺪﻡ ﻭ ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺩﻩ
ﭘﻮﻧﺪﻱ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻡ . ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﺩﻳﺪﻥ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﮔﻔﺖ :
ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﻱ ﭼﺮﭼﻴﻞ !
ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﻴﺪ،
ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﻢ ﺍﻳﻦﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻲﻣﺎﻧﻢ!!!
پول حتي علايق و احساسات انسانها را عوض مي كند !
🦋 @sange3abur 🦋
#داستان_آموزنده
دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند...
پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم.
دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر...
پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم...
دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم،
اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد!
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛
هر گاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم،
اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!
و این یعنی عشق...
"دعا کنیم فقط خدا دستمونو بگیره"
🌷 @sange3abur 🌷
دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند...
پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم.
دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر...
پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم...
دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم،
اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد!
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛
هر گاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم،
اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!
و این یعنی عشق...
"دعا کنیم فقط خدا دستمونو بگیره"
🌷 @sange3abur 🌷
#داستان_کوتاه
میدونی اعتماد به خدا یعنی چی؟
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ
ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ ......
ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎد!!!
ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ .......
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ
ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !!
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﻴ ﻜﻪ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪﻭﺍﻧﺪ
ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ...
ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ،
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﻨﻲ!!!
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ !!!
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می فرمایند :
ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍست روزی آن........
ماهيان ازآشوب دريا به خدا شكايت بردند،درياآرام شد وآنهاصيد تور صيادان شدند!!!!
آشوبهاي زندگي حكمت خداست. ازخدا، دل آرام بخواهيم،نه درياي آرام!!!
دلتان همیشه آرام
@sange3abur ❤️
میدونی اعتماد به خدا یعنی چی؟
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ
ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ ......
ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎد!!!
ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ .......
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ
ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !!
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﻴ ﻜﻪ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪﻭﺍﻧﺪ
ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ...
ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ،
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﻨﻲ!!!
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ !!!
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می فرمایند :
ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍست روزی آن........
ماهيان ازآشوب دريا به خدا شكايت بردند،درياآرام شد وآنهاصيد تور صيادان شدند!!!!
آشوبهاي زندگي حكمت خداست. ازخدا، دل آرام بخواهيم،نه درياي آرام!!!
دلتان همیشه آرام
@sange3abur ❤️
#داستان کوتاه :💎از مادر بزرگ پرسیدم؟؟
بابا بزرگ تا حالا واست گل خریده ؟؟؟
گفت:نه ولی تمام دامنهایی ک برام خریده گلدار بوده …!!!!
عشق یعنی درک کردن انچه هست نه انتظار انچه نیست ....
@sange3abur ❤️
بابا بزرگ تا حالا واست گل خریده ؟؟؟
گفت:نه ولی تمام دامنهایی ک برام خریده گلدار بوده …!!!!
عشق یعنی درک کردن انچه هست نه انتظار انچه نیست ....
@sange3abur ❤️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨#داستان_شب ✨
"ببخشید مامانم میگه...."
ظهر جمعه نشستی داری از رادیو قصه ظهر جمعه گوش میکنی و داستان امیر ارسلان نامدار...
صدای زنگ در می آید، زییییینگ
زییینگ زییییینگ
میروی جلو در
پسرک همسایه است
سلام میکند و میگوید ببخشید مامانم میگه دو تا دونه پیاز دارید
برمیگردی به مادرت میگویی
و بدون اینکه منتظر جواب بمانی ، می آیی از ظرف پیازها سه چهار پیاز میگذاری در یک بشقاب و تحویلش میدهی
پسرک هم تا پیازها را گرفت میدود سمت دو سه خانه آنطرف تر و محکم درشان را میبندد
دارید سفره ناهار را می اندازید که مادر متوجه میشود ظرف آب داخل جایخی یخ نبسته و آب گرم را هم که نمیشود آورد سر سفره
خودت تکلیفت را میدانی
با یک کاسه بزرگ راهی میشوی سمت منزل همسایه کناری
در میزنی
سلام میکنی و میگویی ببخشید مامانم میگه شما یخ دارید
ظرف خالی را تحویل میدهی و چند دقیقه ای صبر میکنی تا یک ظرف پر از یخ تحویل بگیری
دست پر بر میگردی سمت منزل و یخ ها را تحویل مادر میدهی
ناهار را میخوری و کارتون فوتبالیستها که تمام میشود میروی یک گوشه خانه زیر پنکه زیر چادر نماز مادرت دراز میکشی و خوابت میبرد
ساعت حدود شش عصر است که مادر صدایت میکند
از خواب بیدار میشوی میروی سمت آشپزخانه ، میبینی مادر آرد را ریخته داخل سبزی های خورد شده و ظرفش وسط آشپزخانه روی زمین است ولی خودش مشغول شستن ماهی تابه
مادر میگوید
بیدار شدی قربانت شوم
برو در خانه نرگس خانم بگو مامانم میگه دو تا دونه تخم مرغ دارید
و باز تویی و همان جمله و دست پر موقع برگشت به خانه
شب نشسته اید جلو تلوزیون که باز هم صدای زنگ در تو را تا درب کوچه میبرد
پسرک همسایه روبرویی است
سراغ چهار پایه شان را میگیرد که دو روز قبل از ایشان قرض گرفته بودید
سری به نشانه تاسف و معذرت تکان میدهی و میروی برای پس دادن امانت_مردم
چهارپایه را که برایش می آوری به تو میگوید ببخشید مادرم میگه اگر میشه شماره اون فامیلتون که ماشین لباسشویی قسطی میداد رو بدید؟
عجب بده بستانی بود ، ساده ولی گره گشا و کار راه انداز
یخ ، پیاز ، تخم مرغ ، نان آخر شب ، سیب زمینی ، چهارپایه ، شماره تماس ، جارو خاک انداز و خلاصه زندگی بود که قرض داده میشد و کارها راه می افتاد
زندگی میکردیم
بدون ترس از نبودن نان در سفره شام
چرا که همسایه داشتیم
چرا که حرف مادر ما برای ما که هیچ ، برای زن همسایه هم ارزش داشت
و درد همسایه اش را داشت ، همسایه...
میثم ایرانی
@sange3abur ❤️
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨#داستان_شب ✨
"ببخشید مامانم میگه...."
ظهر جمعه نشستی داری از رادیو قصه ظهر جمعه گوش میکنی و داستان امیر ارسلان نامدار...
صدای زنگ در می آید، زییییینگ
زییینگ زییییینگ
میروی جلو در
پسرک همسایه است
سلام میکند و میگوید ببخشید مامانم میگه دو تا دونه پیاز دارید
برمیگردی به مادرت میگویی
و بدون اینکه منتظر جواب بمانی ، می آیی از ظرف پیازها سه چهار پیاز میگذاری در یک بشقاب و تحویلش میدهی
پسرک هم تا پیازها را گرفت میدود سمت دو سه خانه آنطرف تر و محکم درشان را میبندد
دارید سفره ناهار را می اندازید که مادر متوجه میشود ظرف آب داخل جایخی یخ نبسته و آب گرم را هم که نمیشود آورد سر سفره
خودت تکلیفت را میدانی
با یک کاسه بزرگ راهی میشوی سمت منزل همسایه کناری
در میزنی
سلام میکنی و میگویی ببخشید مامانم میگه شما یخ دارید
ظرف خالی را تحویل میدهی و چند دقیقه ای صبر میکنی تا یک ظرف پر از یخ تحویل بگیری
دست پر بر میگردی سمت منزل و یخ ها را تحویل مادر میدهی
ناهار را میخوری و کارتون فوتبالیستها که تمام میشود میروی یک گوشه خانه زیر پنکه زیر چادر نماز مادرت دراز میکشی و خوابت میبرد
ساعت حدود شش عصر است که مادر صدایت میکند
از خواب بیدار میشوی میروی سمت آشپزخانه ، میبینی مادر آرد را ریخته داخل سبزی های خورد شده و ظرفش وسط آشپزخانه روی زمین است ولی خودش مشغول شستن ماهی تابه
مادر میگوید
بیدار شدی قربانت شوم
برو در خانه نرگس خانم بگو مامانم میگه دو تا دونه تخم مرغ دارید
و باز تویی و همان جمله و دست پر موقع برگشت به خانه
شب نشسته اید جلو تلوزیون که باز هم صدای زنگ در تو را تا درب کوچه میبرد
پسرک همسایه روبرویی است
سراغ چهار پایه شان را میگیرد که دو روز قبل از ایشان قرض گرفته بودید
سری به نشانه تاسف و معذرت تکان میدهی و میروی برای پس دادن امانت_مردم
چهارپایه را که برایش می آوری به تو میگوید ببخشید مادرم میگه اگر میشه شماره اون فامیلتون که ماشین لباسشویی قسطی میداد رو بدید؟
عجب بده بستانی بود ، ساده ولی گره گشا و کار راه انداز
یخ ، پیاز ، تخم مرغ ، نان آخر شب ، سیب زمینی ، چهارپایه ، شماره تماس ، جارو خاک انداز و خلاصه زندگی بود که قرض داده میشد و کارها راه می افتاد
زندگی میکردیم
بدون ترس از نبودن نان در سفره شام
چرا که همسایه داشتیم
چرا که حرف مادر ما برای ما که هیچ ، برای زن همسایه هم ارزش داشت
و درد همسایه اش را داشت ، همسایه...
میثم ایرانی
@sange3abur ❤️
#داستان_کوتاه
از یک متخصص ارتوپد سوال شد چطوری خدا رو شناختی؟
گفت: کنار دریا، مرغابی را دیدم که پایش شکسته بود،آمد پایش را داخل گل های رس مالید و بعد به پشت خوابید،پایش را به سمت خورشید گرفت تا خشک شد.
اینطوری پای خود را گچ گرفت!
فهمیدم خدایی هست که به او آموزش داده...
به خود نگاه کنی خدا شناس میشوی...
مغرور نشوید!
وقتی پرنده ای زنده است مورچه را میخورد،وقتی میمیرد مورچه او را میخورد،
شرایط به مرور زمان تغییر میکند،
هیچ وقت کسی را تحقیر نکنید.
شاید امروز قدرتمند باشید اما زمان از شما قدرتمند تر است.
یک درخت هزاران چوب کبریت را میسازد،اما وقتی زمانش برسد،
یک چوب کبریت میتواند هزاران درخت را بسوزاند...!
#زندگی میگذرد پس برای #خودت زندگی کن.
@sange3abur ❤️❄️
از یک متخصص ارتوپد سوال شد چطوری خدا رو شناختی؟
گفت: کنار دریا، مرغابی را دیدم که پایش شکسته بود،آمد پایش را داخل گل های رس مالید و بعد به پشت خوابید،پایش را به سمت خورشید گرفت تا خشک شد.
اینطوری پای خود را گچ گرفت!
فهمیدم خدایی هست که به او آموزش داده...
به خود نگاه کنی خدا شناس میشوی...
مغرور نشوید!
وقتی پرنده ای زنده است مورچه را میخورد،وقتی میمیرد مورچه او را میخورد،
شرایط به مرور زمان تغییر میکند،
هیچ وقت کسی را تحقیر نکنید.
شاید امروز قدرتمند باشید اما زمان از شما قدرتمند تر است.
یک درخت هزاران چوب کبریت را میسازد،اما وقتی زمانش برسد،
یک چوب کبریت میتواند هزاران درخت را بسوزاند...!
#زندگی میگذرد پس برای #خودت زندگی کن.
@sange3abur ❤️❄️
۞«آذربایجان مداحلارے »۞
✔@Az_madahlari✔
🍁 #حاجنادرجوادی #اردبیلی
▫️ داستان زائر دیوانه
▪️ #روضه #داستان #حکایت
▫️ #محشر #زیبا #احساسی
▪️ #دردناک #سوزناک #جانسوز
▫️ #فوقالعاده #ماندگار #ترکی
▪️درخواستی بسیار زیاد
▫️نوارکامل (#محرم 97)
▪️از دست ندید رفقا
▫️ دلتونشکست #التماسدعا 😔
▪️ ویژه : #محرم
🏴 @sange3abur ❤️
▫️ داستان زائر دیوانه
▪️ #روضه #داستان #حکایت
▫️ #محشر #زیبا #احساسی
▪️ #دردناک #سوزناک #جانسوز
▫️ #فوقالعاده #ماندگار #ترکی
▪️درخواستی بسیار زیاد
▫️نوارکامل (#محرم 97)
▪️از دست ندید رفقا
▫️ دلتونشکست #التماسدعا 😔
▪️ ویژه : #محرم
🏴 @sange3abur ❤️
#داستان
روزی گنجشکی عقربی را دید که در حال گریستن است ،
گنجشک از او پرسید برای چه گریه میکنی؟
گفت میخواهم آن سمت رودخانه بروم نمیتوانم...
گنجشک او را روی دوش خود گذاشت
و پرید...
وقتی به مقصد رسید گنجشک دید پشتش میسوزد..
به عقرب گفت من که کمکت کردم برای چه نیشم زدی.؟
گفت خودم هم ناراحتم
ولی چکار کنم ذاتم اینه...!!
حکایت بعضی از ما آدمهاست......
"از دست رفیقان عقرب صفت...
هم نشینی با مارم آرزوست"...
🍁 @sange3abur 🍁
روزی گنجشکی عقربی را دید که در حال گریستن است ،
گنجشک از او پرسید برای چه گریه میکنی؟
گفت میخواهم آن سمت رودخانه بروم نمیتوانم...
گنجشک او را روی دوش خود گذاشت
و پرید...
وقتی به مقصد رسید گنجشک دید پشتش میسوزد..
به عقرب گفت من که کمکت کردم برای چه نیشم زدی.؟
گفت خودم هم ناراحتم
ولی چکار کنم ذاتم اینه...!!
حکایت بعضی از ما آدمهاست......
"از دست رفیقان عقرب صفت...
هم نشینی با مارم آرزوست"...
🍁 @sange3abur 🍁
☘📜☘
#داستان_شب
لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخواست او همان جا بماند. از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.
یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس میخواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانهشان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده میشد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمیکرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون میروید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درسها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر میشود. به زودی برمیگردیم...»
چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهها باش.»
مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»
اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمیتوانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن میخواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد میخواست او همان جا بماند.
همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ میزد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار میشد. روزی در راهرو قدم میزدم. وقتی از کنار مرد میگذشتم، داشت میگفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب میشود و ما برمیگردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره میکرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد.
بعد آهسته به من گفت: «خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آیندهمان نشود، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.
از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازیهای رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم میکرد
🌌🌠🌌🌠🌌
@sange3abur ❄️
🌌🌠🌌🌠🌌
#داستان_شب
لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخواست او همان جا بماند. از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.
یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس میخواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانهشان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده میشد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمیکرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون میروید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درسها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر میشود. به زودی برمیگردیم...»
چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهها باش.»
مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»
اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمیتوانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن میخواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد میخواست او همان جا بماند.
همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ میزد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار میشد. روزی در راهرو قدم میزدم. وقتی از کنار مرد میگذشتم، داشت میگفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب میشود و ما برمیگردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره میکرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد.
بعد آهسته به من گفت: «خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آیندهمان نشود، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.
از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازیهای رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم میکرد
🌌🌠🌌🌠🌌
@sange3abur ❄️
🌌🌠🌌🌠🌌
☘📜☘
#داستان_شب
... دخترم همین چندوقت پیش از من میپرسید: "جنگ چیه؟"
چه طور جواب بدهم؟
من میخواهم او را با قلبی نوازشگر و مهربان وارد این دنیا کنم،
به او یاد میدهم اگر به شاخه گلی نیازی نداری، نباید آن را از ساقه جدا کنی،
نباید کفشدوزک را له کنی و بالهای
سنجاقک را بکنی.
اما چگونه جنگ را برای این بچه توضیح بدهم؟
مرگ را وصف کنم؟
به این سوال جواب بدهم:
«چرا در آنجا آدم میکشند؟ چرا یکی از پدربزرگهای من را کشتند؟ همچنین چرا یازده نفر از بستگان نزدیک ما را کشتند؟ میان آنها دو دختر کوچک نیز بود که حتی عکسشان هم باقی نمانده...»
به هیچوجه نمیخواهد درک کند این انسانها کجا رفتهاند،
مخصوصا مرگ دو دختر بچه تعجبش را برمیانگیزاند.
سوالی به وجود میآید:
چرا آنها؟
آنها که کوچک بودند،
آنها که تیراندازی نکردند...
📝 سوتلانا آلکساندرونا آلکسیویچ
🌌🌠🌌🌠🌌
@sange3abur ❄️
🌌🌠🌌🌠🌌
#داستان_شب
... دخترم همین چندوقت پیش از من میپرسید: "جنگ چیه؟"
چه طور جواب بدهم؟
من میخواهم او را با قلبی نوازشگر و مهربان وارد این دنیا کنم،
به او یاد میدهم اگر به شاخه گلی نیازی نداری، نباید آن را از ساقه جدا کنی،
نباید کفشدوزک را له کنی و بالهای
سنجاقک را بکنی.
اما چگونه جنگ را برای این بچه توضیح بدهم؟
مرگ را وصف کنم؟
به این سوال جواب بدهم:
«چرا در آنجا آدم میکشند؟ چرا یکی از پدربزرگهای من را کشتند؟ همچنین چرا یازده نفر از بستگان نزدیک ما را کشتند؟ میان آنها دو دختر کوچک نیز بود که حتی عکسشان هم باقی نمانده...»
به هیچوجه نمیخواهد درک کند این انسانها کجا رفتهاند،
مخصوصا مرگ دو دختر بچه تعجبش را برمیانگیزاند.
سوالی به وجود میآید:
چرا آنها؟
آنها که کوچک بودند،
آنها که تیراندازی نکردند...
📝 سوتلانا آلکساندرونا آلکسیویچ
🌌🌠🌌🌠🌌
@sange3abur ❄️
🌌🌠🌌🌠🌌
@sange3abur 🌸🍃🦋
#داستان_شب
💠 عشق آدم و حوا
حکایت کرده اند که صبح روز هبوط، آدم نزد پروردگار آمد و گریه ای کرد از عشق، به طراوت باران بهمنی و گفت « ای معبود و معشوق یکتای من، اکنون که ما را به تبعیدگاه نامعلومی می فرستی، گیرم که من در همه سختیهای ناشناخته در عالم آب و گل شکیبا باشم، با من بگو که آخر فراق تو را چگونه تحمل توانم کرد؟»
خدواند آهسته در گوش آدم گفت: «من خود با تو می آیم»
آدم پرسید: « این چگونه باشد؟»
فرمود: « تو در سیمای آن حوّا که همراه توست خورشید لبخند من و برق نگاه من و صدای مهربان و شیرین من و اطوار و تجلیات جمال من که هردم تجدید می شود خواهی یافت. حوّا اقیانوسی است آکنده از درّ و گوهر که آن را هیچ پایان نیست اما بدان که گوهر را در کنار ساحل نمی توان یافت. غوّاصی باید، چالاکی، نیکبختی، تا دردانه عشق را در ژرفای وجود او صید کند.»
عشق دردانه است و من غوّاص و دریا میکده
سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کُنم
📝 فیلسوف گرانقدر الهي قمشه ای
🌌🌠🌌🌠🌌
🌌🌠🌌🌠🌌
#داستان_شب
💠 عشق آدم و حوا
حکایت کرده اند که صبح روز هبوط، آدم نزد پروردگار آمد و گریه ای کرد از عشق، به طراوت باران بهمنی و گفت « ای معبود و معشوق یکتای من، اکنون که ما را به تبعیدگاه نامعلومی می فرستی، گیرم که من در همه سختیهای ناشناخته در عالم آب و گل شکیبا باشم، با من بگو که آخر فراق تو را چگونه تحمل توانم کرد؟»
خدواند آهسته در گوش آدم گفت: «من خود با تو می آیم»
آدم پرسید: « این چگونه باشد؟»
فرمود: « تو در سیمای آن حوّا که همراه توست خورشید لبخند من و برق نگاه من و صدای مهربان و شیرین من و اطوار و تجلیات جمال من که هردم تجدید می شود خواهی یافت. حوّا اقیانوسی است آکنده از درّ و گوهر که آن را هیچ پایان نیست اما بدان که گوهر را در کنار ساحل نمی توان یافت. غوّاصی باید، چالاکی، نیکبختی، تا دردانه عشق را در ژرفای وجود او صید کند.»
عشق دردانه است و من غوّاص و دریا میکده
سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کُنم
📝 فیلسوف گرانقدر الهي قمشه ای
🌌🌠🌌🌠🌌
🌌🌠🌌🌠🌌