صبح یا عصر،
زیاد فرقی نمیکند
دلتنگیِ جمعه
از جایی شروع میشود
که دهانت
پر از حرف است برای گفتن
اما کسی را نداری برای شنیدن...!
#علی_سلطانی
🦋 @sange3abur 🦋
زیاد فرقی نمیکند
دلتنگیِ جمعه
از جایی شروع میشود
که دهانت
پر از حرف است برای گفتن
اما کسی را نداری برای شنیدن...!
#علی_سلطانی
🦋 @sange3abur 🦋
♥️
یه لحظه صبر کن رفیق!
لا به لای شلوغی و کلافگی و
سخت گرفتن های زندگی
خواستم یه چیزی بهت بگم
یه نگاه به پشت سرت بنداز
مثل همه ی روزایی که گذشت
این روزا هم میگذره
خواستم بگم حواست هست دیگه؟!
ما یک بار زندگی میکنیم
حالا ادامه بده... :)
#علی_سلطانی
@sange3abur
☕️
یه لحظه صبر کن رفیق!
لا به لای شلوغی و کلافگی و
سخت گرفتن های زندگی
خواستم یه چیزی بهت بگم
یه نگاه به پشت سرت بنداز
مثل همه ی روزایی که گذشت
این روزا هم میگذره
خواستم بگم حواست هست دیگه؟!
ما یک بار زندگی میکنیم
حالا ادامه بده... :)
#علی_سلطانی
@sange3abur
☕️
مردی که ساعت ها ،
به عکست خیره میشود ...!
قربان صدقهات میرود ،
چشمانت را میبوسد ...!
میان دلشوره میخندد ،
والله دیوانه نیست ...!
دلتنگ شده است ...!!!
#علی_سلطانی🥀🥀
-═ঊ┅❀❀┅ঊ═-
@sange3abur
به عکست خیره میشود ...!
قربان صدقهات میرود ،
چشمانت را میبوسد ...!
میان دلشوره میخندد ،
والله دیوانه نیست ...!
دلتنگ شده است ...!!!
#علی_سلطانی🥀🥀
-═ঊ┅❀❀┅ঊ═-
@sange3abur
پنج شنبه را باید چای دم کرد
تلفن را کشید
پرده را بست
خاموش و کم نور و مست
پنج شنبه را باید رو به روی هم نشست
باید از تو نوشت
باید آرام گونه ات را بوسید …
#علی_سلطانی
🦋 @sange3abur 🦋
تلفن را کشید
پرده را بست
خاموش و کم نور و مست
پنج شنبه را باید رو به روی هم نشست
باید از تو نوشت
باید آرام گونه ات را بوسید …
#علی_سلطانی
🦋 @sange3abur 🦋
صبح یا عصر
زیاد فرقی نمیکند
دلتنگیِ جمعه
از جایی شروع میشود
که دهانت پر از حرف است برای گفتن
اما کسی را نداری برای شنیدن..
#علی_سلطانی🥀🥀
🆔 @sange3abur 👈👈
زیاد فرقی نمیکند
دلتنگیِ جمعه
از جایی شروع میشود
که دهانت پر از حرف است برای گفتن
اما کسی را نداری برای شنیدن..
#علی_سلطانی🥀🥀
🆔 @sange3abur 👈👈
باز هم شب شد
و باز هم خودم را به هر راهی میزنم
ختم میشود به تو
مشخصا به چشمانت...
@sange3abur
#علی_سلطانی
و باز هم خودم را به هر راهی میزنم
ختم میشود به تو
مشخصا به چشمانت...
@sange3abur
#علی_سلطانی
به عاشق و معشوق های شهر بگویید
دلبری برای یکدیگر را...
بگذارند به وقت تنهاییشان!
خیابان و تاکسی و مترو
جای دست کشیدن روی ابرو
گذاشتن سر روی شانه
و لمس شال و گیسو نیست...!
شاید یک نفر چشمانش را بست
شاید یک نفر خاطرش پر کشید
شاید یک نفر دلش رفت
شاید یک نفر دلش خواست.....!
#علی_سلطانی
🦋 @sange3abur 🦋
دلبری برای یکدیگر را...
بگذارند به وقت تنهاییشان!
خیابان و تاکسی و مترو
جای دست کشیدن روی ابرو
گذاشتن سر روی شانه
و لمس شال و گیسو نیست...!
شاید یک نفر چشمانش را بست
شاید یک نفر خاطرش پر کشید
شاید یک نفر دلش رفت
شاید یک نفر دلش خواست.....!
#علی_سلطانی
🦋 @sange3abur 🦋
اولین جمعه ی پاییز بود...
خوب میدانست من عاشق این فصلم!
سه روز از دعوای کودکانه مان میگذشت!
سه روز بود یک کلمه هم حرف نزده بودیم.
سه روز بود هر یک ساعت یک بار زنگ میزدم به نزدیک ترین دوستش و آمار تمام رفت و آمدهایش را میگرفتم... .
سه روز سکوت بی سابقه بود برای کسی که هر دو دقیقه یکبار با بهانه های خنده دار زنگ میزد و سوالی صدایم میکرد تا جوابِ جانم نفس بشنود!
من هم از قصد در این سه روز هیچ تماسی نگرفتم که دل دل کند برای بغل کردنم.
از قصد به دیدن اش نرفتم که از این انتظار، بوسه ای بیست ثانیه ای حاصل شود...!
از آن بوسه هایی که تا بند آمدن نفس، لبهایش جدا نمیشد!
اولین جمعه ی پاییز بود...
دیگر طاقتم طاق شده بود از این دوری و داشتم موهایش را از قاب عکسی که در آغوشم بود بو میکشیدم که تلفنم زنگ خورد... .
نزدیک ترین دوستش بود
صدایش لرز داشت
هی قسم می داد که آرام باشم و بعد از کلی مِن و مِن کردن گفت:
نیم ساعت پیش دیدمش که دست غریبه ای رو گرفته بود و به فلان کافه رفت....!
گفت و لابه لای قسم دادن هایش گوشی از دستم افتاد.
اصلا نمیفهمیدم چه شنیده ام
دو سه باری محکم به خودم سیلی زدم که بیدار شو اما این کابوس را در بیداری میدیدم نه خواب!
دلیل سه روز بی تفاوتی اش برایم روشن شده بود... .
با دست و پایِ کرخت راهیِ کافه شدم.
فقط میخواستم ببینم این غریبه کیست ؟
میخواستم ببینم این غریبه اندازه ی من او را بلد است؟!
این غریبه وسطِ حرف هایش یکدفعه مکث میکند که بگوید الهی فدای آرامشِ چشمانت شوم؟
این غریبه....!
به حال جنون سمت کافه میرفتم
به حال دیوانه ای که دویده بود و نفسش بالا نمی آمد!
چند قدم مانده بود برسم اما قلب و دست و پا یاری ام نمیکرد... .
کشان کشان و با چشمانی نیمه باز وارد کافه شدم که ناگهان همگی جیغ کشیدند و مواجه شدم با کِیکِ بزرگی که روی آن نوشته بود اولین جمعه ی پاییزمان مبارک جانا... .
و بعد هم همان آغوش و بوسه ی ناشی از انتظار رخ داد!
میدانست عاشق پاییزم و میخواست اولین جمعه ی پاییزیِ با هم بودنمان را جشن بگیرد!
.
.
حالا اولین جمعه ی پاییز است
از آخرین حرف هایت که به تنهایی ام ختم شد، چند ماه و چند روز و چند ساعت گذشته.
اینبار قهرت خیلی طولانی شده عزیزم!
اینبار کنج اتاق، قاب عکس ات مرا در آغوش کشیده و در انتظار غافلگیری ات ثانیه ها را میشمارم!
نمی دانم کجا و با کدام غریبه جشن پاییز گرفته ای
اما میخواهم راهی کافه شوم
با همان حال پریشان
با همان حال پریشان...!
.
#علی_سلطانی
📚 چیزهایی هست که نمی دانی
@sange3abur ❤️
خوب میدانست من عاشق این فصلم!
سه روز از دعوای کودکانه مان میگذشت!
سه روز بود یک کلمه هم حرف نزده بودیم.
سه روز بود هر یک ساعت یک بار زنگ میزدم به نزدیک ترین دوستش و آمار تمام رفت و آمدهایش را میگرفتم... .
سه روز سکوت بی سابقه بود برای کسی که هر دو دقیقه یکبار با بهانه های خنده دار زنگ میزد و سوالی صدایم میکرد تا جوابِ جانم نفس بشنود!
من هم از قصد در این سه روز هیچ تماسی نگرفتم که دل دل کند برای بغل کردنم.
از قصد به دیدن اش نرفتم که از این انتظار، بوسه ای بیست ثانیه ای حاصل شود...!
از آن بوسه هایی که تا بند آمدن نفس، لبهایش جدا نمیشد!
اولین جمعه ی پاییز بود...
دیگر طاقتم طاق شده بود از این دوری و داشتم موهایش را از قاب عکسی که در آغوشم بود بو میکشیدم که تلفنم زنگ خورد... .
نزدیک ترین دوستش بود
صدایش لرز داشت
هی قسم می داد که آرام باشم و بعد از کلی مِن و مِن کردن گفت:
نیم ساعت پیش دیدمش که دست غریبه ای رو گرفته بود و به فلان کافه رفت....!
گفت و لابه لای قسم دادن هایش گوشی از دستم افتاد.
اصلا نمیفهمیدم چه شنیده ام
دو سه باری محکم به خودم سیلی زدم که بیدار شو اما این کابوس را در بیداری میدیدم نه خواب!
دلیل سه روز بی تفاوتی اش برایم روشن شده بود... .
با دست و پایِ کرخت راهیِ کافه شدم.
فقط میخواستم ببینم این غریبه کیست ؟
میخواستم ببینم این غریبه اندازه ی من او را بلد است؟!
این غریبه وسطِ حرف هایش یکدفعه مکث میکند که بگوید الهی فدای آرامشِ چشمانت شوم؟
این غریبه....!
به حال جنون سمت کافه میرفتم
به حال دیوانه ای که دویده بود و نفسش بالا نمی آمد!
چند قدم مانده بود برسم اما قلب و دست و پا یاری ام نمیکرد... .
کشان کشان و با چشمانی نیمه باز وارد کافه شدم که ناگهان همگی جیغ کشیدند و مواجه شدم با کِیکِ بزرگی که روی آن نوشته بود اولین جمعه ی پاییزمان مبارک جانا... .
و بعد هم همان آغوش و بوسه ی ناشی از انتظار رخ داد!
میدانست عاشق پاییزم و میخواست اولین جمعه ی پاییزیِ با هم بودنمان را جشن بگیرد!
.
.
حالا اولین جمعه ی پاییز است
از آخرین حرف هایت که به تنهایی ام ختم شد، چند ماه و چند روز و چند ساعت گذشته.
اینبار قهرت خیلی طولانی شده عزیزم!
اینبار کنج اتاق، قاب عکس ات مرا در آغوش کشیده و در انتظار غافلگیری ات ثانیه ها را میشمارم!
نمی دانم کجا و با کدام غریبه جشن پاییز گرفته ای
اما میخواهم راهی کافه شوم
با همان حال پریشان
با همان حال پریشان...!
.
#علی_سلطانی
📚 چیزهایی هست که نمی دانی
@sange3abur ❤️
تنم میلرزید
دلم بیشتر
گفتم لابد
بیش از حد زیر باران مانده ام
به شومینه پناه بردم
گرم شدم
اما
باز هم تنم میلرزید
باز هم دلم بیشتر...
تغییر دما بهانه بود
من به چشمانت فکر میکردم
به لمس گیسویت
و تنم میلرزید
و دلم بیشتر...
#علی_سلطانی
@sange3abur
دلم بیشتر
گفتم لابد
بیش از حد زیر باران مانده ام
به شومینه پناه بردم
گرم شدم
اما
باز هم تنم میلرزید
باز هم دلم بیشتر...
تغییر دما بهانه بود
من به چشمانت فکر میکردم
به لمس گیسویت
و تنم میلرزید
و دلم بیشتر...
#علی_سلطانی
@sange3abur
ما انسان ها گاهی دیر قدر همدیگر را میدانیم!
وقتی یک نفر را از دست میدهیم تازه یادش میکنیم،خوبی هایش از جلوی چشمانمان میگذرد،مینشینیم خاطراتی که با او رقم خورده را مرور میکنیم،غصه میخوریم،بغض میکنیم و با خود میگوییم کاش بودی،کاش به همین راحتی از دست نمیدادمت...
خلاصه کنم رفیق،اگر خواستی به کسی بی مهری کنی،یک لحظه با خودت به نبودن اش فکر کن...
به نبودن اش برای همیشه...
#علی_سلطانی
@sange3abur💌
وقتی یک نفر را از دست میدهیم تازه یادش میکنیم،خوبی هایش از جلوی چشمانمان میگذرد،مینشینیم خاطراتی که با او رقم خورده را مرور میکنیم،غصه میخوریم،بغض میکنیم و با خود میگوییم کاش بودی،کاش به همین راحتی از دست نمیدادمت...
خلاصه کنم رفیق،اگر خواستی به کسی بی مهری کنی،یک لحظه با خودت به نبودن اش فکر کن...
به نبودن اش برای همیشه...
#علی_سلطانی
@sange3abur💌