#زیبا_و_خواندنی
پرنده برروی شاخه ای نشسته بود.
خدا گفت: چیزی بگو !
پرنده گفت: خسته ام.
خدا گفت: از چه؟
پرنده گفت: تنهایی، بی همدمی.
کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.
خدا گفت: مگر مرا نداری؟
پرنده گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .
خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی؟
پرنده سکوت کرد.
بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.
خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام؟
چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نماند.
چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری.
هرگز تنهایت گذاشتم؟
پرنده سر به زیر انداخت.
دانه های اشک، چشم های کوچکش را پر کرده بود .
خدا گفت: اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست، بیا !
پرنده سر بلند کرد. دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود.
پرنده به سمت بی نهایت پر گشود.
@sange3abur💐💐
پرنده برروی شاخه ای نشسته بود.
خدا گفت: چیزی بگو !
پرنده گفت: خسته ام.
خدا گفت: از چه؟
پرنده گفت: تنهایی، بی همدمی.
کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.
خدا گفت: مگر مرا نداری؟
پرنده گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .
خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی؟
پرنده سکوت کرد.
بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.
خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام؟
چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نماند.
چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری.
هرگز تنهایت گذاشتم؟
پرنده سر به زیر انداخت.
دانه های اشک، چشم های کوچکش را پر کرده بود .
خدا گفت: اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست، بیا !
پرنده سر بلند کرد. دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود.
پرنده به سمت بی نهایت پر گشود.
@sange3abur💐💐