🍃💔 💔🍃
#حکایت
🌷پادشاهی در خواب دید تمام دندانهایش افتادند! دنبال تعبیر ڪنندگان خواب فرستاد...
🌷اولی گفت: تعبیرش این است ڪه مرگ تمام خویشاوندانت را به چشم خواهی دید!پادشاه ناراحت شد و دستور داد او را بڪشند...
🌷دومی گفت:تعبیرش این است ڪه عمر پادشاه از تمام خویشاوندانش طولانی تر خواهد بود پادشاه خوشحال شد و به او جایزه داد!
🌷هر دو یڪ مطلب یڪسان را بیان ڪردند اما با دو جمله بندی متفاوت!نوع بیان یڪ مطلب، میتواند نظر طرف مقابل را تغییر دهد. در صحبت ڪردن لطفا بقیه را با "رڪ بودن" خودمان اذیت نڪنیم
@sange3abur
#حکایت
🌷پادشاهی در خواب دید تمام دندانهایش افتادند! دنبال تعبیر ڪنندگان خواب فرستاد...
🌷اولی گفت: تعبیرش این است ڪه مرگ تمام خویشاوندانت را به چشم خواهی دید!پادشاه ناراحت شد و دستور داد او را بڪشند...
🌷دومی گفت:تعبیرش این است ڪه عمر پادشاه از تمام خویشاوندانش طولانی تر خواهد بود پادشاه خوشحال شد و به او جایزه داد!
🌷هر دو یڪ مطلب یڪسان را بیان ڪردند اما با دو جمله بندی متفاوت!نوع بیان یڪ مطلب، میتواند نظر طرف مقابل را تغییر دهد. در صحبت ڪردن لطفا بقیه را با "رڪ بودن" خودمان اذیت نڪنیم
@sange3abur
#حکایت
نجاری بود که زن زیبایی داشت ...
که پادشاه را مجذوب خود کرده بود
پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را
فردا اعدام کنید
نجار آن شب نتوانست بخوابد .
همسر نجار گفت :
مانند هر شب بخواب .
پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار
کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد .
صبح صدای پای سربازان را شنيد.
چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم .
با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند.
دو سرباز با تعجب گفتند :
پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی .
چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت .
فکر زيادی انسان را خسته می کند .
درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست
ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن
یا خواب می مانی
یا از زندگی عقب
در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده و هر لحظه منتظررحمت بی کرانش باش.
🦋 @sange3abur 🦋
نجاری بود که زن زیبایی داشت ...
که پادشاه را مجذوب خود کرده بود
پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را
فردا اعدام کنید
نجار آن شب نتوانست بخوابد .
همسر نجار گفت :
مانند هر شب بخواب .
پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار
کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد .
صبح صدای پای سربازان را شنيد.
چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم .
با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند.
دو سرباز با تعجب گفتند :
پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی .
چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت .
فکر زيادی انسان را خسته می کند .
درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست
ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن
یا خواب می مانی
یا از زندگی عقب
در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده و هر لحظه منتظررحمت بی کرانش باش.
🦋 @sange3abur 🦋
#حکایت
شخصی خانه ای به کرایه گرفت.
چوبهای سقفش بسیار صدا می کرد.
به صاحب خانه از بهر مرمت آن سخن گفت.
صاحب خانه پاسخ داد:
که چوبهای سقف ذکر خداوند می کنند.
مستاجر گفت:
نیک است اما ترسم این ذکر منجر به سجود شود.
#عبیدزاکانی
🌷 @sange3abur 🌷
شخصی خانه ای به کرایه گرفت.
چوبهای سقفش بسیار صدا می کرد.
به صاحب خانه از بهر مرمت آن سخن گفت.
صاحب خانه پاسخ داد:
که چوبهای سقف ذکر خداوند می کنند.
مستاجر گفت:
نیک است اما ترسم این ذکر منجر به سجود شود.
#عبیدزاکانی
🌷 @sange3abur 🌷
روزی #بهلول را گفتند:
شخصي که دزدی کرده بود را گرفته اند، به نظرت بايد چکارش کنند؟
بهلول گفت: بايد دست حاکم آن شهر را قطع کرد...
همه با تعجب پرسیدند: چرا؟؟ مگر حاکم دزدی کرده که دستش را قطع کنند؟
بهلول در جواب گفت: گناهکار اصلی حاکم شهر است که مردمش بايد براي امرار معاش دزدی کنند!!
#حکایت_همچنان_باقیست
🌷 @sange3abur 🌷
شخصي که دزدی کرده بود را گرفته اند، به نظرت بايد چکارش کنند؟
بهلول گفت: بايد دست حاکم آن شهر را قطع کرد...
همه با تعجب پرسیدند: چرا؟؟ مگر حاکم دزدی کرده که دستش را قطع کنند؟
بهلول در جواب گفت: گناهکار اصلی حاکم شهر است که مردمش بايد براي امرار معاش دزدی کنند!!
#حکایت_همچنان_باقیست
🌷 @sange3abur 🌷
@sange3abur ❤️
#حکایت
#حتما_بخوانید
مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و شخصی را نیز دعوت کرده بودند . وقتی می خواست وارد شود،در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضنون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و از درب دیگر دعوت شدگان. شخص از درب دعوت شدگان وارد شد. در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند. شخص طبعا از درب دو می وارد شد. ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود.این داستان حکایت زندگی ماست.کسانی را به زندگی مان دعوت می کنیم(رابطه هایی را آغاز می کنیم) اما وقتی متوجه می شویم از آنها چیزی عایدمان نمی شود ، رابطه را قطع و افراد را به حال خودشان رها می کنیم.روابط عاطفی ما چیزی بیشتر از الگوی حاکم بر مناسبات تجاری و اقتصادی نیست.عشق بر مبنای ترس و ضعف محاسبه گر است. اگر محبتی می کنیم توقع جبران داریم دوست داشتن های ما قید و شرط و تبصره دارد.حساب و کتاب دارد . اگر کسی را دوست داریم به خاطر این است که لیوان نیازمان پر شود .اگر رابطه ای سود آور نباشد آن را ادامه نمی دهد
#حکایت
#حتما_بخوانید
مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و شخصی را نیز دعوت کرده بودند . وقتی می خواست وارد شود،در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضنون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و از درب دیگر دعوت شدگان. شخص از درب دعوت شدگان وارد شد. در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند. شخص طبعا از درب دو می وارد شد. ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود.این داستان حکایت زندگی ماست.کسانی را به زندگی مان دعوت می کنیم(رابطه هایی را آغاز می کنیم) اما وقتی متوجه می شویم از آنها چیزی عایدمان نمی شود ، رابطه را قطع و افراد را به حال خودشان رها می کنیم.روابط عاطفی ما چیزی بیشتر از الگوی حاکم بر مناسبات تجاری و اقتصادی نیست.عشق بر مبنای ترس و ضعف محاسبه گر است. اگر محبتی می کنیم توقع جبران داریم دوست داشتن های ما قید و شرط و تبصره دارد.حساب و کتاب دارد . اگر کسی را دوست داریم به خاطر این است که لیوان نیازمان پر شود .اگر رابطه ای سود آور نباشد آن را ادامه نمی دهد
@sange3abur ❤️
#حکایت
روستای ما دو ارباب داشت که همیشه
بایکدیگر اختلاف داشتند هر کدام هم
کلی چماقدار دور و بر خود جمع کرده
بودند یک روز اختلافات بالا گرفته
بود و قرار شده بود فردا برای چماق
کشی با طرفداران اربابِ مقابل به
صحرا برویم اما من یک روز مانده
به چماق کشی ، به در خانه ارباب خودمان رفتم .
در نیمباز بود . باگفتن یاالله وارد حیاط
خانه شدم دیدم دو ارباب در حال
کشیدن قلیان هستند !
گفتم : ارباب مگر فردا چماق کشی نیست؟!
پس چرا با هم قلیان می کشید ؟ !
اربابمان گفت :
شماها قرار است دعوا کنید نه ما !!!!!
#حکایت
روستای ما دو ارباب داشت که همیشه
بایکدیگر اختلاف داشتند هر کدام هم
کلی چماقدار دور و بر خود جمع کرده
بودند یک روز اختلافات بالا گرفته
بود و قرار شده بود فردا برای چماق
کشی با طرفداران اربابِ مقابل به
صحرا برویم اما من یک روز مانده
به چماق کشی ، به در خانه ارباب خودمان رفتم .
در نیمباز بود . باگفتن یاالله وارد حیاط
خانه شدم دیدم دو ارباب در حال
کشیدن قلیان هستند !
گفتم : ارباب مگر فردا چماق کشی نیست؟!
پس چرا با هم قلیان می کشید ؟ !
اربابمان گفت :
شماها قرار است دعوا کنید نه ما !!!!!
📚#حکایت
ملانصرالدین پنج سکه به قاضی شهر داد تا در محکمه ی روز بعد به نفع او رأی صادر کند! روز بعد، قاضی خلاف وعده عمل کرد و به نفع طرف دعوی رأی داد. ملا برای یادآوری در جلسه دادگاه به قاضی گفت: «مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا قسم ندادم که حق با من است؟!» قاضی گفت: « چرا... ولیکن پس از تو، شخص دیگری مرا به چهارده معصوم سوگند داد!!
🌷 @sange3abur 🌷
ملانصرالدین پنج سکه به قاضی شهر داد تا در محکمه ی روز بعد به نفع او رأی صادر کند! روز بعد، قاضی خلاف وعده عمل کرد و به نفع طرف دعوی رأی داد. ملا برای یادآوری در جلسه دادگاه به قاضی گفت: «مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا قسم ندادم که حق با من است؟!» قاضی گفت: « چرا... ولیکن پس از تو، شخص دیگری مرا به چهارده معصوم سوگند داد!!
🌷 @sange3abur 🌷
#حکایت
جحی در کودکی شاگرد خیاطی بود. روزی استادش کاسه عسل به دکان برد، خواست که به کاری رود. جحی را گفت: درین کاسه زهر است، نخوردی که هلاک شوی. گفت: من با آن چه کار دارم؟ چون استاد برفت، جحی وصله جامه به صراف داد و تکه نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد، وصله طلبید، جحی گفت: مرا مزن تا راست بگویم. حالی که غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم که بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زندهام، باقی تو دانی
#عبید_زاکانی
@sange3abur ❤️
جحی در کودکی شاگرد خیاطی بود. روزی استادش کاسه عسل به دکان برد، خواست که به کاری رود. جحی را گفت: درین کاسه زهر است، نخوردی که هلاک شوی. گفت: من با آن چه کار دارم؟ چون استاد برفت، جحی وصله جامه به صراف داد و تکه نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد، وصله طلبید، جحی گفت: مرا مزن تا راست بگویم. حالی که غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم که بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زندهام، باقی تو دانی
#عبید_زاکانی
@sange3abur ❤️
۞«آذربایجان مداحلارے »۞
✔@Az_madahlari✔
🍁 #حاجنادرجوادی #اردبیلی
▫️ داستان زائر دیوانه
▪️ #روضه #داستان #حکایت
▫️ #محشر #زیبا #احساسی
▪️ #دردناک #سوزناک #جانسوز
▫️ #فوقالعاده #ماندگار #ترکی
▪️درخواستی بسیار زیاد
▫️نوارکامل (#محرم 97)
▪️از دست ندید رفقا
▫️ دلتونشکست #التماسدعا 😔
▪️ ویژه : #محرم
🏴 @sange3abur ❤️
▫️ داستان زائر دیوانه
▪️ #روضه #داستان #حکایت
▫️ #محشر #زیبا #احساسی
▪️ #دردناک #سوزناک #جانسوز
▫️ #فوقالعاده #ماندگار #ترکی
▪️درخواستی بسیار زیاد
▫️نوارکامل (#محرم 97)
▪️از دست ندید رفقا
▫️ دلتونشکست #التماسدعا 😔
▪️ ویژه : #محرم
🏴 @sange3abur ❤️
می دانستم که برای معشوقه
باید گل خرید
اما ما گرسنه بودیم
پولی که برای خرید گل کنار گذاشته بودیم
را خوردیم
ییلماز گونی
#حکایت امروز خیلی از ماهاست
#لطفا مواظب توقع خودتون از همسرتان باشید🙏
@sange3abur💐💐👈👈
باید گل خرید
اما ما گرسنه بودیم
پولی که برای خرید گل کنار گذاشته بودیم
را خوردیم
ییلماز گونی
#حکایت امروز خیلی از ماهاست
#لطفا مواظب توقع خودتون از همسرتان باشید🙏
@sange3abur💐💐👈👈