سنگ صبـــور💞
1.27K subscribers
35.4K photos
5.74K videos
196 files
1.31K links
به نام عشق که زیباترین سر آغاز است
چرا که #سنگ_صبور است و محرم راز است


#آدرس_ما_در_اینستگرام:

Instagram.com/_u/sange3abur

#ارتباط با مدیر @m_sabor


































.
.
Download Telegram
#داستان_کوتاه

ﭼﺮﭼﻴﻞ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :

ﺭﻭﺯﻱ ﺳﻮﺍﺭ ﺗﺎﮐﺴﻲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻓﺘﺮ BBC ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﻣﻲﺭﻓﺘﻢ . ﻫﻨﮕﺎﻣﻲ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺭﺳﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺘﻢ:
ﺁﻗﺎ ﻟﻄﻔﺎً ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ.
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺁﻗﺎ ! ﻣﻦ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺳﺮﻳﻌﺎً ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻭﻡ ﺗﺎ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﻲ
ﭼﺮﭼﻴﻞ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﺍﺩﻳﻮ ﮔﻮﺵ ﺩﻫﻢ !
ﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪﻱ ﺍﻳﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻭ ﺫﻭﻕ ﺯﺩﻩ
ﺷﺪﻡ ﻭ ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺩﻩ
ﭘﻮﻧﺪﻱ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻡ . ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﺩﻳﺪﻥ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﮔﻔﺖ :
ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﻱ ﭼﺮﭼﻴﻞ !
ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﻴﺪ،
ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﻢ ﺍﻳﻦﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻲﻣﺎﻧﻢ!!!
پول حتي علايق و احساسات انسانها را عوض مي كند !
🦋 @sange3abur 🦋
#داستان_آموزنده

دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند...
پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم. 
دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر... 
پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم...
دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم، 
اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد!
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛
هر گاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، 
اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!

و این یعنی عشق...

"دعا کنیم فقط خدا دستمونو بگیره"

🌷 @sange3abur 🌷
#داستان_کوتاه

میدونی اعتماد به خدا یعنی چی؟

ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟

ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ

ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ ......
ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎد!!!

ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ .......

ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ
ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !!

ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟

ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﻴ ﻜﻪ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪﻭﺍﻧﺪ
ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ...

ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ،
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﻨﻲ!!!
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ !!!


ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می فرمایند :
ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍست روزی آن........

ماهيان ازآشوب دريا به خدا شكايت بردند،درياآرام شد وآنهاصيد تور صيادان شدند!!!!
آشوبهاي زندگي حكمت خداست. ازخدا، دل آرام بخواهيم،نه درياي آرام!!!

دلتان همیشه آرام

@sange3abur ❤️
#داستان کوتاه :💎از مادر بزرگ پرسیدم؟؟

بابا بزرگ تا حالا واست گل خریده ؟؟؟

گفت:نه ولی تمام دامنهایی ک برام خریده گلدار بوده …!!!!

عشق یعنی درک کردن انچه هست نه انتظار انچه نیست ....

@sange3abur ❤️
🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
#داستان_شب

"ببخشید مامانم میگه...."

ظهر جمعه نشستی داری از رادیو قصه ظهر جمعه گوش میکنی و داستان امیر ارسلان نامدار...
صدای زنگ در می آید، زییییینگ
زییینگ زییییینگ

میروی جلو در
پسرک همسایه است
سلام میکند و میگوید ببخشید مامانم میگه دو تا دونه پیاز دارید

برمیگردی به مادرت میگویی
و بدون اینکه منتظر جواب بمانی ، می آیی از ظرف پیازها سه چهار پیاز میگذاری در یک بشقاب و تحویلش میدهی
پسرک هم تا پیازها را گرفت میدود سمت دو سه خانه آنطرف تر و محکم درشان را میبندد

دارید سفره ناهار را می اندازید که مادر متوجه میشود ظرف آب داخل جایخی یخ نبسته و آب گرم را هم که نمیشود آورد سر سفره
خودت تکلیفت را میدانی
با یک کاسه بزرگ راهی میشوی سمت منزل همسایه کناری

در میزنی
سلام میکنی و میگویی ببخشید مامانم میگه شما یخ دارید
ظرف خالی را تحویل میدهی و چند دقیقه ای صبر میکنی تا یک ظرف پر از یخ تحویل بگیری

دست پر بر میگردی سمت منزل و یخ ها را تحویل مادر میدهی

ناهار را میخوری و کارتون فوتبالیستها که تمام میشود میروی یک گوشه خانه زیر پنکه زیر چادر نماز مادرت دراز میکشی و خوابت میبرد

ساعت حدود شش عصر است که مادر صدایت میکند

از خواب بیدار میشوی میروی سمت آشپزخانه ، میبینی مادر آرد را ریخته داخل سبزی های خورد شده و ظرفش وسط آشپزخانه روی زمین است ولی خودش مشغول شستن ماهی تابه

مادر میگوید
بیدار شدی قربانت شوم
برو در خانه نرگس خانم بگو مامانم میگه دو تا دونه تخم مرغ دارید
و باز تویی و همان جمله و دست پر موقع برگشت به خانه

شب نشسته اید جلو تلوزیون که باز هم صدای زنگ در تو را تا درب کوچه میبرد
پسرک همسایه روبرویی است
سراغ چهار پایه شان را میگیرد که دو روز قبل از ایشان قرض گرفته بودید
سری به نشانه تاسف و معذرت تکان میدهی و میروی برای پس دادن امانت_مردم

چهارپایه را که برایش می آوری به تو میگوید ببخشید مادرم میگه اگر میشه شماره اون فامیلتون که ماشین لباسشویی قسطی میداد رو بدید؟


عجب بده بستانی بود ، ساده ولی گره گشا و کار راه انداز

یخ ، پیاز ، تخم مرغ ، نان آخر شب ، سیب زمینی ، چهارپایه ، شماره تماس ، جارو خاک انداز و خلاصه زندگی بود که قرض داده میشد و کارها راه می افتاد

زندگی میکردیم
بدون ترس از نبودن نان در سفره شام
چرا که همسایه داشتیم
چرا که حرف مادر ما برای ما که هیچ ، برای زن همسایه هم ارزش داشت
و درد همسایه اش را داشت ، همسایه...


میثم ایرانی

@sange3abur ❤️
#داستان_کوتاه

از یک متخصص ارتوپد سوال شد چطوری خدا رو شناختی؟
گفت: کنار دریا، مرغابی را دیدم که پایش شکسته بود،آمد پایش را داخل گل های رس مالید و بعد به پشت خوابید،پایش را به سمت خورشید گرفت تا خشک شد.
اینطوری پای خود را گچ گرفت!
فهمیدم خدایی هست که به او آموزش داده...
به خود نگاه کنی خدا شناس میشوی...
مغرور نشوید!
وقتی پرنده ای زنده است مورچه را میخورد،وقتی میمیرد مورچه او را میخورد،
شرایط به مرور زمان تغییر میکند،
هیچ وقت کسی را تحقیر نکنید.
شاید امروز قدرتمند باشید اما زمان از شما قدرتمند تر است.
یک درخت هزاران چوب کبریت را میسازد،اما وقتی زمانش برسد،
یک چوب کبریت میتواند هزاران درخت را بسوزاند...!

#زندگی میگذرد پس برای #خودت زندگی کن.

@sange3abur ❤️❄️
۞«آذربایجان مداحلارے »۞
@Az_madahlari
🍁 #حاج‌نادر‌جوادی #اردبیلی

▫️ داستان زائر دیوانه
▪️ #روضه #داستان #حکایت
▫️ #محشر #زیبا #احساسی
▪️ #دردناک #سوزناک #جانسوز
▫️ #فوق‌العاده #ماندگار #ترکی
▪️درخواستی بسیار زیاد
▫️نوارکامل (#محرم 97)
▪️از دست ندید رفقا
▫️ دلتون‌شکست‌ #التماس‌دعا 😔
▪️ ویژه : #محرم


🏴 @sange3abur ❤️
#داستان
روزی گنجشکی عقربی را دید که در حال گریستن است ،
گنجشک از او پرسید برای چه گریه میکنی؟
گفت میخواهم آن سمت رودخانه بروم نمیتوانم...
گنجشک او را روی دوش خود گذاشت
و پرید...
وقتی به مقصد رسید گنجشک دید پشتش میسوزد..
به عقرب گفت من که کمکت کردم برای چه نیشم زدی.؟
گفت خودم هم ناراحتم
ولی چکار کنم ذاتم اینه...!!
حکایت بعضی از ما آدمهاست......
"از دست رفیقان عقرب صفت...
هم نشینی با مارم آرزوست"...

🍁 @sange3abur 🍁
📜
#داستان_شب

لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.
یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود.  به زودی برمی‌گردیم...»
چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.»
مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»
اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند.
همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم، داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد.
بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.
 از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد

🌌🌠🌌🌠🌌
@sange3abur ❄️
🌌🌠🌌🌠🌌
📜
#داستان_شب

... دخترم همین چند‌وقت پیش از من می‌پرسید: "جنگ چیه؟"

چه طور جواب بدهم؟
من می‌خواهم او را با قلبی نوازشگر و مهربان وارد این دنیا کنم،
به او یاد می‌دهم اگر به شاخه گلی نیازی نداری، نباید آن را از ساقه جدا کنی،
نباید کفش‌دوزک را له کنی و بال‌های
سنجاقک را بکنی.

اما چگونه جنگ را برای این بچه توضیح بدهم؟
مرگ را وصف کنم؟

به این سوال جواب بدهم:
«چرا در آنجا آدم می‌کشند؟ چرا یکی از پدربزرگ‌های من را کشتند؟ همچنین چرا یازده نفر از بستگان نزدیک ما را کشتند؟ میان آن‌ها دو دختر کوچک نیز بود که حتی عکس‌شان هم باقی نمانده...»

به هیچ‌وجه نمی‌خواهد درک کند این انسان‌ها کجا رفته‌اند،
مخصوصا مرگ دو دختر بچه تعجبش را برمی‌انگیزاند.
سوالی به وجود می‌آید:
چرا آن‌ها؟
آن‌ها که کوچک بودند،
آن‌ها که تیراندازی نکردند...

📝 سوتلانا آلکساندرونا آلکسیویچ

🌌🌠🌌🌠🌌

@sange3abur ❄️

🌌🌠🌌🌠🌌
@sange3abur 🌸🍃🦋
#داستان_شب

💠 عشق آدم و حوا

حکایت کرده اند که صبح روز هبوط، آدم نزد پروردگار آمد و گریه ای کرد از عشق، به طراوت باران بهمنی و گفت « ای معبود و معشوق یکتای من، اکنون که ما را به تبعیدگاه نامعلومی می فرستی، گیرم که من در همه سختیهای ناشناخته در عالم آب و گل شکیبا باشم، با من بگو که آخر فراق تو را چگونه تحمل توانم کرد؟»
خدواند آهسته در گوش آدم گفت: «من خود با تو می آیم»
آدم پرسید: « این چگونه باشد؟»
فرمود: « تو در سیمای آن حوّا که همراه توست خورشید لبخند من و برق نگاه من و صدای مهربان و شیرین من و اطوار و تجلیات جمال من که هردم تجدید می شود خواهی یافت. حوّا اقیانوسی است آکنده از درّ و گوهر که آن را هیچ پایان نیست اما بدان که گوهر را در کنار ساحل نمی توان یافت. غوّاصی باید، چالاکی، نیکبختی، تا دردانه عشق را در ژرفای وجود او صید کند.»

عشق دردانه است و من غوّاص و دریا میکده
سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کُنم

📝 فیلسوف گرانقدر الهي قمشه ای

🌌🌠🌌🌠🌌

🌌🌠🌌🌠🌌