•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
3.03K subscribers
11 photos
5 videos
15 links
°•°•°•● ﷽ ●•°•°•°
پارت گذاری(مرتب)💛
تعطیلات پارت نداریم💛

ژانر:عاشقانه-مذهبی-بزرگسال💛

#کپی‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حرام‌است.💛
#پایان‌خوش💛

#ادمین تبلیغات
@butterfly_shcb
🧿😍┊ •|شهر بی شهرزاد|• ┊😍🧿
Download Telegram
.💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_403



یزدان هم امیرعلی را بیدار کرده و بعد از شستن دست و صورتش،لباس هایی که مریم برایش گذاشته بود را بر تنش کرد.

شهرزاد روسری ساتن سفید با شکوفه های ریز رویش را مدل لبنانی بست و بعد از پوشیدن مانتواش؛ با برداشتن چادرش از اتاق خارج شد.

با تک بوقی که از بیرون شنید با عجله درب را بست و از خانه خارج شد.
درب کمک ماشین را باز کرده و در آن جای گرفت...

صدای موزیک شادی که در فضای ماشین پیچیده بود لبخندی روی لب هایش آورد...امیرعلی در عقب نشسته و در حال کف زدن بود!!

به عقب چرخید و خنده ای به شیطنت های امیرعلی کرد.

-دش دش...خاله علوش شده دش دش
(دست دست...خاله عروس شده...دست دست)

-امیرعلی....بشین کمربندت رو ببند بعد دست بزن آفرین!!

-چشم...دش دش دش دش!!

-قربونت برم من وروجک!!

-آ آ آ....شما حق قربون کسی رفتن رو ندارینا خانوم... حواستون باشه چی دارید میگید!!

-عع یزدان...به بچه هم حسادت میکنی؟!

-من به هرکسی که بیشتر از من بهش توجه کنی حسادت میکنم دلبر!!

لبخند خجولی زد که یزدان لپش را گرفت و کشید.

-دست نزن‌....آرایشم خراب میشه!!

-اوه اوه حواسم نبود خانوم....اما الان که دقت میکنم نباید آرایشت کم بشه...هووم؟!

-وای نه توروخدا یزدان....من کلا ملایم آرایش کردم که مورد قبولت باشه!!

-چون عروسی ته تغاری حاج سبحان؛شماهم آزادی هرجوری که دوست داری آرایش کنی....برقصی...ناز کنی....من قربونت برم!!

-ممنون...خدا نکنه آقاجانم!!
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_404



ماشین را در کوچه حاج مالک،پارک کرده و پیاده میشود.
درب سمت شهرزاد راهم باز کرده و کمکش میکند که پیاده شود...کمربند ایمنی امیرعلی راهم بازکرده و در آغوشش میگیرد!


دستش را پشت کمر شهرزاد میگذارد و به سمت خانه عمویش هدایت میکند....جلوی خانه با دیدن اقوام،شروع به احوال پرسی میکند و امیرعلی را روی زمین میگذارد!!


شهرزاد دست امیرعلی را میگیرد و سلامی به چند مردی که از میانشان فقط پسرعموی یزدان و دامادعمویش را میشناخت میکند!!


-شما بفرما داخل شهرزاد خانوم!!!

-چشم...فعلا!


یزدان از نگاه های خیره پسرعمویش روی چهره زیبا و آرایش شده شهرزاد به ستوه می آمد اما حیف کاری نمیتوانست انجام بدهد!!


وارد خانه شد و با دیدن مهمانانی که شامل اقوام و طایفه هایشان بود با چشم به دنبال حاج خانوم گشت!


وقتی اورا با کت و دامن سرمه ای رنگ با روسری ساتن سفیدی که بر سر داشت دلش غنچ رفت!!
امیرعلی که بدو ورود به خانه دستش را از دست شهرزاد بیرون کشیده و به سمت کودکانی که در خال بازی و رقص بودند رفت!!


حاج خانوم با دیدن شهرزاد از جایش بلند شد و با چشمانی ستاره باران به سمتش رفت و در آغوشش گرفت.
همراهیش کرد تا به اتاق رفته و لباس هایش را تعویض کند!!


وارد اتاق شد که با دیدن دختران فامیلشان که در مراسم پدر و مادرش آنها را دیده بود شروع به سلام و احوال پرسی کوتاهی کرد!!


حاج خانوم چادرش را از روی سرش برداشت و در ساک خودش گذاشت تا با بقیه چادر ها اشتباهی نیفتد.


با وارد شدن یهویی نسیم و حرفی که زد با پوزخند بدون توجه به او مانتواش را از تنش بیرون کشید!


-زندایی، میگم آقا یزدان چرا مشکی پوشیده؟
عروسی خواهرشه ها، شگون نداره!!


-نسیم جان مورد علاقش بود دیگه چه فرقی میکنه..همه رنگ ها خوبند!!
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_405



وقتش روسری و مانتو اش را از تنش بیرون کشید و موهای طلایی رنگش که شلاقی اتو کشیده بود روی شانه هایش ریخت نگاه دختر ها به سمتش چرخید...!!

-واای شهرزاد...موهات چقدر نازه!!

-ممنون عزیزم...لطف داری!!

حاج خانوم به عقب برگشت که نگاه نسیم تازه به شخرزاد افتاد و با دیدن رنگ مشکی براق لباسش که با پیراهن یزدان ست بود اخمی کرد!!


-قربون دختر خوشگلم برم...موهاشم نازه،چشماشم نازه...همه چی تمومه فسقلی من؛ قربون قد و بالات برم من!!


-خدا نکنه مادر.....شما که رودست همه خوشگل ها زدید!!


از قصد مادر گفت تا حال نسیم را بگیرد، تصمیم گرفته بود دیگر کم نیاورد!
حالا که مطمعن بود یزدان هم به او علاقه دارد اما به زبان نمی آورد،احساس قدرت در بدنش رخنه کرده بود!!


-شهرزاد تو چرا مشکی پوشیدی؟! مگه مجلس ختم اومدی!!
درسته عذاداری اما اومدی عروسی رفیقت!!


-عزیزم یک کلمه دور از جون و خدایی نکرده به جملت اضافه کنی خیلی بهتر میشه!
بله بنده عزادارم؛ اما توی قلبم...هیچ وقت غم و ناراحتیم رو به عروسی خواهرم نمیارم!!


رنگ لباس مورد علاقه مون بود برای همین تصمیم گرفتم همین رو بپوشم و ناراضی هم نیستم!!


بعد بدون توجه به لبخند کوچک روی لب های حاج خانوم و نگاه خشمگین نسیم، خم شد و صِندل اناری رنگش را پوشید و بعد از لبخندی به جمع دختر ها،همراه حاج خانوم از اتاق بیرون رفت!


از اینکه نمیتوانست انگشترش را در دست بیاندازد و در چشمان کسانی مثل نسیم بکند و بگوید آن مردی که چشمت هرز میپرد و همیشه دنبال او هستی، صاحاب دارد و صاحبش، منم' حرص میخورد!!


باهرکسی که برخورد میکردند، حاج خانوم معرفی میکرد و اوهم بعد از دست و احوال پرسی کنار حاج خانوم می ایستاد!!


لباسش تمام زیبایی اندامش را به رخ میکشید و پوست سفیدش اورا بیشتر در این لباس خوشگل نشان میداد.
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_406



با ورود عروس و داماد همهمه ای به وجود آمد، کودکان دست میزدند و مردان در حیاط جلوی عروس و داماد میرقصیدند...از پنجره نگاهش را به یزدان دوخت که بعد از شاباش دادن گوشه ایستاد و شروع به دست زدن کرد!!


با حس سنگینی‌نگاه شهرزاد،نگاهش را به آن سوی دوخت که شهرزاد لبخندی زد که یزدان چشمکی زده و بعد با اخم اشاره کرد که از جلوی پنجره کنار برود.


از اینکه غیرتی میشود و در کنارش هم محبت میکرد قند در دلش آب میشد.
بعد از قربانی کردن گوسفند؛ عروس و داماد به خانه آمدند.


زن ها همگی در حال رقصیدن بودند، اما مریم هرچه اصرار کرد که اوهم برقصد؛درخواستش را رد کرد.


به سمت اتاق رفت و بعد از برداشتن موبایلش به سالن برگشت و روی مبل در گوشه ای نشست.
با روشن شدن صفحه موبایل،بعد از بازکردن رمزش وارد پیام هاشد.


یزدان بود که اخطار داده بود حق ندارد جلوی علی برقصد اما بعد از بیرون رفتن علی تا نفس در جان دارد برقصد.
خنده ای کرد و چشمی همراه یک ایموجی قلب تایپ کرده و برایش فرستاد.


بلاخره بعد از خوردن شام، عروس را تا خانه پدریش برای خداحافظی همراه کردند، شیطنت های یزدان در ماشین و پیچیدنش جلوی ماشین عروس و..... خنده را روی لب های مادر و همسرش آورده بود!!


اما زمان خداحافظی وقتی زهرا درون آغوش گرم پدرش فرو رفت، چیزی درون شهرزاد سوخت!!


از اینکه حتی اگر ازدواج میکرد خانه ای نبود تا از آنجا خداحافظی کند یا پدر و مادری نبود در آغوششان بگرید،قلبش را سوزاند واشک را از گوشه چشمانش سرازیر کرد!


زهرا را در آغوشش گرفت و سفت به خودش فشرد.
-دلم برات خیلی تنگ میشه، برای این همه زحمتی که توی این مدت واسم کشیدی ممنونتم خواهر، انشاءلله خوشبخت بشید!!


-چرت نگو...دلم تنگ میشه چی چیه...؟!
یک هفته دیگه باز پلاس میشم کنار خودت غمت نباشه فندق یزدان!!


زهرا با چشمان سرخ خنده ای کرد و لب زد:
-حالا سرخ نشو داداشم اخم کرده باز میدونه دارم حرف خاکبرسری میگم بهت!!

-بیا برو بزار راحت شم از دستت!
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_407


با شنیدن صدا از بیرون تکانی به تن کوفته اش میدهد. بعداز نماز صبح،کنار سجاده به خواب رفته بود و حالا تمام بدنش کوفته شده بود!
خمیازه ای کشید و سرجایش درست نشست، کش و قوسی به تنش داد و از جای برخواست!


چادر نمازش را از روی سر برداشت و دستی به چهره خواب آلودش کشیده و از اتاق خارج شد.
شب بعد از بدرقه زهرا، حاج سبحان و حاج خانوم هرکدام گوشه ای از هال نشسته و سکوت کرده بودند.


حتی یزدان به داخل برنگشت، بعد از رفتن مهمان ها اوهم سوار ماشین شده و بدون اینکه حرفی بزند، رفت!!


اوهم در سکوت شروع به تمیزکاری کرد و کمی بعد همراه شیرینی به جمع دو نفره حاج سبحان و حاج خانوم که در سکوت سپری میشد ملحق شد!!


-حاج بابا...حاج خانوم...چرا ناراحت هستین؟!
زهرا که جای دوری نرفت!
بعد از مسافرتش، بقول خودت پلاس میشه اینجا دوباره!!


شما حالتون گرفته بود، یزدان هم ناراحت شد و رفت، الان دو ساعته که ازش خبری نیست!
بیایید شیرینی بخوریم، کام مون شیرین کنیم!


حاج سبحان لبخند مهربانی به صدای مهربان و کمی بغض دار شهرزاد میزند و از روی مبل بلند شده و کنارش مینشیند، حاج خانوم هم به تبعیت از همسرش سمت دیگر شهرزاد مینشیند و روی سرش را بوسه ای میزند!!


-درست میگی باباجان، ولی میدونی اولاد جوری که حتی اگر همسایه بغلیتم باشه، وقتی سروسامون میگیره و میره دنبال سرنوشت و زندگی مشترکش؛آدم قلبش فشرده میشه!!


اگر به من بود،دوست نداشتم تا آخر عمرم زهرا و مریم رو شوهر بدم!
اما خب نمیشه بخاطر خودخواهی خودم، زندگی برای اونا نخوام!!
همین که خوشبخت بشند برام کافیه!!

شیرینی را از دست شهرزاد میگیرد و دستان سفید دخترک را میان دست، چروکیده خود میگیرد.


-توام دختر منی! ته تغاری این خونه ای!
عروسمی؛ تاج سرمی!
شهرزادم، من مطمعنم تو و یزدان زندگی خوبی رو میتونید کنار همدیگه داشته باشید!


جا نزن، قوی شو! تلاش کن واسه ساختن زندگیت!
من و حاج خانوم هم مثل کوه پشتتیم!!

-چشم حاج بابا، خدا عمر زیاد و با عزت بهتون بده که سایه تون بالای سرمون باشه!!
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_408



وارد آشپزخانه شد و با دیدن حاج خانوم که سر اجاق گاز ایستاده بود و پشتش به او بود با شیطنت قدم های آرامی برداشت و از پشت در آغوشش کشید که صدای جیغ بلند حاج خانوم و خنده شهرزاد در تمام خانه پیچید!


-وای شهرزاد قلبم اومد توی دهنم!!
شیطون کی بیدار شدی من نفهمیدم!؟


-ببخشید توروخدا...خواستم روحیه تون عوض بشه!!
چی میپزید اول صبحی، بوش که کل خونه رو برداشته!!؟؟

-روحیه ام عوض شد خیلی شیطون!!
دارم برای صبحانه زهرا کاچی درست میکنم!!


-منم کاچی میخوام مامان!!

حاج خانوم با چشمانی که اشک در آن جمع شده بود به سمتش برگشت و در آغوشش کشید.


-قربونت برم من، دورت بگردم....چقدر قشنگ میگی مامان.
نخواستم هیچ وقت اصرار کنم بهم بگی مامان، ولی امروز خیلی خوشحال شدم.


-خدا نکنه عزیزمنید شما!!
چشم همیشه میگم مامان از این به بعد!!

-چشمت سلامت!!

-خب کاچی زیاد پختید؟!
من که باید بخورم....فکر کنم یزدان هم دوست داره و بخواد!!


حاج خانوم در حالی که زیرگاز را خاموش میکرد چشمکی به شهرزاد که در حال آماده کردن سفره صبحانه بود، زد و گفت:


-مگه توام رفتی اتاق حجله که کاچی میخوای عروس؟!

شهرزاد با صورتی سرخ شده لب گزید که حاج خانوم خنده ای کرد و لب زد:
-خجالت نکش قربونت برم...انشاءلله بزودی واسه عروس یزدانم کاچی بپزم، ای خدا!!


با صدای انشاءلله گفتن یزدان، هردو متعجب به عقب برگشته و به یزدان که یک چشمش باز و دیگری بسته بود،نگاه دوخته و بعد خندیدند!
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_409



با آمدن حاج سبحان همراه نان سنگگ، شهرزاد دوان دوان به استقبالش رفت.
همگی دور هم نشسته و در حال خوردن صبحانه بودند اما جای خالی زهرا برایشان دهن کجی میکرد اما هیچ کدام حرفی نمیزدند.


یزدان از دیشب که سردرد داشت هنوز هم حالش بهتر نشده بود، برای همین حوصله لقمه گرفتن نداشت.
شهرزاد برایش لقمه گرفته و جلویش گرفت که تشکری کرده و کل لقمه را در دانش گذاشت که چشمان شهرزاد گرد شد.


حاج سبحان با دیدن چشمان شهرزاد تک خنده ای کرد و لب زد:
-دخترم تو به اندازه خودت لقمه گرفتی، یزدان به این بزرگی میخوای لقمه به اندازه بند انگشت رو یهو نخوره؟!

-والا چی بگم آخه...همشو گذاشت توی دهنش تعجب کردم!!

-خب عزیزمن لقمه رو یکم بزرگتر بگیر!!

-چشم!

-چشمت سلامت.
حاج سبحان همسرش را همراهی کرد تا برای زهرا صبحانه ببرند.
هرچه یزدان، اصرار کرد که میتواند پشت فرمان بنشیند و حالش خوب است مادرش قبول نکرد و گفت که با آژانس میروند!!


سرش را به بالش میفشارد و داد میزند:
-شهرزاد....اون قرص کوفتی چیشد پس؟!


قرص استامینوفن را بعد از چند بار گشتن پیدا کرد و همراه لیوان آبی که در دست داشت از آشپزخانه خارج شد.


-پیداش کردم...صبر کن....بیا آوردم پاشو بخور!!
اخه چرا سرت درد میکنه؟!
نکنه سرما خوردی؟!
اخه توی این هوای سرد پاییزی، چرا تا نصف شب بیرون میمونی؟!

-شهرزاد بس کن....زیر گوشم هی ور ور نکن!
میبینی حالم خوش نیست، بیست سوالی چرا میکنی!!

-چرا اینجوری میگی به من؟!
نگرانت بودم من احمق، اصلا به من چه برو بمون هرشب بیرون بدتر بشی!!


خواست از جایش بلند شود که یزدان مچ دستش را گرفت و کشید و که مجبور شد دوباره روی تخت بنشیند.

-بعدا جواب این حرفتم میدم...اما الان حال ندارم...بشین کنارم جایی نرو بزار آروم بشم!!


به حالت قهر سکوت کرد اما کنارش نشست و تکیه به تاج تخت؛ سر یزدان را روی ران پاهایش گذاشته و شروع به ماساژ دادن و خواندن آیت الکرسی کرد.
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
💛🌼💛🌼💛 💛🌼💛🌼 💛🌼💛 💛🌼 💛 #شهر_بی_شهرزاد #پارت_409 با آمدن حاج سبحان همراه نان سنگگ، شهرزاد دوان دوان به استقبالش رفت. همگی دور هم نشسته و در حال خوردن صبحانه بودند اما جای خالی زهرا برایشان دهن کجی میکرد اما هیچ کدام حرفی نمیزدند. یزدان از دیشب که سردرد…
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_410



چند روز از عروسی زهرا گذشته و آنها هم به ماه عسل رفته بودند.
امشب قرار بود بعد از پنج روز، بلاخره زهرا و علی برگردند که حاج خانوم خواسته بود شام را مهمان ما باشند.


امروز از صبح تدارکات را همراه حاج خانوم انجام داد. امروز قرار بود که در کلاس خیاطی ثبت نام کند.
لباس هایش را پوشید و چادرش راهم برداشت و به هال رفت که حاج خانوم را آماده دید.
لبخند گشادی زده و هردو از خانه خارج شدند.


بماند که از شب یزدان هزار بار سپرده بود با هیچ احدالناسی نشناخته، درباره زندگیشان نگوید و....
راسته رفته و راسته برگردد...!!
تمام شرط ها و توصیه هایش را بازگو و شهرزاد چشمی گفته بود.

از شوق یادگرفتن خیاطی هیجانی درونش برپاشده بود...بلاخره میتوانست روی پاهای خودش بایستد.


تلاش میکرد قوی شود، اما ابتدا باید کاری یاد میگرفت....درست بود که یزدان و حاجی نمیگذاشتند احساس کمبودی داشته باشد، اما قلبا خواستار این بود که خودش بتواند درآمدی داشته باشد هرچند کم!!


چون خیاطی نرگس خانوم چند کوچه بالاتر از خانه خودشان بود برای همین تصمیم گرفتند تا پیاده بروند.


در راه چندتن از همسایه هارا دیده و احوال پرسب میکردند.
با رسیدن به خیاطی؛ نگاهی به تابلو بزرگ مشکی با نوارهای زرد رنگی که در اطرافش، جلوه زیبایی داشت!!
زنگ را فشرده و بعد ازمعرفی خودشان وارد شدند.

حاج خانوم بخاطر مطمعن بودن مکان نرگس خیاط و افرادش، تصمیم گرفته بود شهرزاد را در اینجا ثبت نام کند تا یزدان هم سختگیری نکند.

-سلام نرگس خانوم، خوب هستید!؟

-به به ببین کی اینجاست...حاج اکرم بانو...قدم رنجه فرمودید...میگفتی گاوی،گوسفندی برات میبریدم!!
خوش آمدید...بفرمایید داخل!

-سلام.

-سلام دخترم....خوش اومدید...بفرمایید داخل بفرمایید!!

-ممنون حتما!!

روی صندلی کنار حاج خانوم جای گرفت و در سکوت نگاهش را به آنها دوخت.
نرگس خیاط، وقتی نامش را شنید احساس میکرد با یک زن پیر روبرو خواهد شد اما حالا یک زن خوش اندام و شیک پوش جلویش نشسته و در حال شوخی و خنده با مادرشوهرش بود.
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_411



بعد از اینکه بلاخره رفع دلتنگی کردند،حاج خانوم درباره حضور من در اینجا ومشکلات زندگیم و یادگیری خیاطی گفت،نرگس خانوم خیلی استقبال کرده و خوشحال شد.


-خب دیگه اکرم خانوم، اصلا نگران نباش!
شهرزاد میگیرم و شهرزاد خیاط بهتون تحویل میدم.


پشت بند حرفش خنده ای کرد که حاج خانوم و شهرزاد هم به لحن بامزه اش خندیدند.


-دستت درد نکنه نرگس جان!
فقط اینکه لطفا حواست بیشتر به شهرزاد باشه.
یکم حاجی روش حساسه، به زور اجازه گرفتم بیارمش سرکار!


-ای بابا....اکرم خانوم نگران نباش حواسم جمعه جمع!
اینجا من نمیزارم یک مگس نر هم پرواز کنه چه برسه مردی بخواد وارد اینجا بشه!
خیالت راحت باشه عزیزم.


-دست گلت درد نکنه؛ پس من رفع زحمت کنم.
این شما اینم شهرزادِ من!

-مامان از امروز یعنی شروع کنم؟!


-آره عزیزم البته اگر خودت مایل باشی، تو خونه تنهایی میخوای چیکار کنی؟! بمون زیر و بم کارت رو یاد بگیر مادر.


-چرا که نه خودمم شوق و هیجان دارم برای شروع...چشم میمونم فقط یز....


-تو نگران اون نباش، میاد ناهارشو میخوره و برمیگرده سرکارش!
همیشه مگه باید ور دلش باشی؟!
کارت رو یادبگیر تا روی پاهای خودت وایسی قربونت برم من!!

-خدانکنه مامان جان، دستت درد نکنه چشم!


بوسه ای روی پیشانی شهرزاد زده و دستش را محکم فشرد، بعد از خداحافظی با نرگس خیاط به سمت خروجی قدم برداشت.


با صدای نرگس خیاط به سمتش برگشت و لبخند ریزی زد.
-شهرزاد جان، بیا بریم بسپارمت دست سپیده خانوم، کارش حرف نداره!
اون اولین نفری که وارد این کارگاه شد و خیاطی رو از خودم یاد گرفت!
مطمعنم توام یک خیاط عالی میشی در آینده.

-ممنون، لطف دارید.


-عزیزی،لطفا اینجا راحت باش.
میبینی همه با شلوار و پیرهن میگردن؟! توام در بیار چادر و مانتو رو تا راحت تر باشی!


-چشم چادرم در میارم...اما از زیر مانتو پیراهنم خیلی بازه خجالت میکشم!
از فردا لباس مناسب میپوشم تا بتونم مانتو روهم در بیارم.


-هرجور راحتی عزیزم.
سپیده جان، ایشون شهرزاد خانوم، دختر رفیق بنده هستش!
میخواد خیاطی رو یادبگیره، میسپارمت دست خودت.

-چشم نرگس خانوم،نگران نباشید خودم همه کارهارو بهش یاد میدم!


-شهرزاد جان اون صندلی رو بیار و بشین کنار سپیده جان، منم برم به بقیه سفارش ها برسم،اگر کاری چیزی داشتی حتما بگو باشه عزیزم؟!
نبینم خجالت کشیدی حرفی نزدیا!


-چشم..نه حتما بهتون اطلاع میدم ممنون!
آفرینی زیر لب زمزمه میکند و به سمت اتاق مدیریت میرود.

شهرزاد به سمت صندلی رفته و آنرا برمیدارد، کنار سپیده خانوم که حدود سن چهل سال شاید داشته باشد مبنشیند و با دقت به توضیحات و کارهایش گوش میدهد.
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_412



دستی به گردن خشک شده اش که بخاطر خم شدن های پی در پی بود کشیده و کش و قوسی به تنش داد.
در بین حرف های اموزشی، سپیده خانوم از زندگی خود برایش نیز تعریف میکرد.
تازه میفهمید چقدر باید ممنون خانواده صالحی باشد، اگر آنها نبودند حالا نمیدانست دقیقا چه بر سر زندگیش می آمد.


سپیده خانوم، از ورشکستی همسرش و بعد از آن ایست قلبی که کرده بود، اورا تنها گذاشته بود.
بعد از همسرش، تنهای تنها شده با چندین طلبکار..


وقتی که تمام خانه و ماشین را فروخته و بدهی همسرش را میدهد، حتی یک ریالی هم نداشته که برای خودش تکه نانی بخرد!!


نرگس خیاط اورا در ایستگاه مترو که گوشه ای نشسته و اشک میریخته دیده بود، آن زمان سی ساله بوده و جوان.

انگار نگاه های هیز مردان را رویش نرگس دیده بود و برای همین به سراغش آمده بود.
وقتی اوضاع زندگیش را میفهمد؛ از او میخواهد که در کار خیاطی کمکش کند و اوهم جای خواب و مزد به او میدهد.


همانجا شروع دوباره زندگیش بوده است، در این ده سال همینجا کار کرده و خیاطی را رونق داده بودند و اوهم توانسته بود با حفظ آبرویش بقیه عمرش را زندگی کند.

-شهرزادجان....من که دیگه پاهام جون نداره تکون بخورم!
میتونی دوتا چای بیاری؟! یکم خستگی در کنیم و بعد دیگه عزم رفتن کنیم.


-خسته نباشید سپیده جون، چشم الان براتون دوتا جای دبش میارم، کل خستگی روز رو از تن تون بیرون کنه!

-پیرشی عزیزم، دستت طلا!!


از جای برخواست و به سمت آشپزخانه کوچکی که در آنجا بود قدم برداشت.
دو استکان کمر باریک برداشته و در سینی گذاشت، با دیدن دارچین لبخندی روی لب هایش نشست.


بعد از ریختن چای،دارچین هم کمی به آن اضافه کرد که عطرش در اتاقک کوچک پیچید.
دم عمیقی گرفت و از آشپزخانه خارج شد.


چادرش را روی سرش کشید و بعد از خداحافظی از بقیه از کارگاه خارج شد.
حاج خانوم گفته بود دنبالش می آید؛ اما بیش از چهل دقیقه منتظرش ماندند اما وقتی خبری نشد با خود فکر کرد شاید کاری برایش پیش آمده است.


برای همین تصمیم گرفت که خودش برگردد، راه را زمان آمدن حفظ کرده بود تا دچار مشکل نشود.