سوسکیوار
سرم را زیر پتو میکنم. بیرون میآورم. به کیبورد و صفحهی خالیام نگاه میکنم. دوباره سرم را زیر پتو میبرم. خاطره؟ کتاب؟ مسخ؟ شازدهکوچولو؟ شعر؟ گزینگویه؟
نه ولش کن. نمیتوانم بنویسم. خب از ننوشتن بنویس. از آن همیشه مینویسم. نچ نمیشود. تکراریست. خوب نمیشود. فقط دوست دارم کلمات را تکرار کنم. تکرار بنویسم. بنویسم «بنویسم». بنویسم «است، میشود، شد، بود». بنویسم «تکرار، سکوت، هیس». بنویسم «چرا؟». بنویسم «بخاب». بنویسم...
کاش سوسک شوم. و مثل او زیر نیمتختی قایم شوم. یا برعکسِ او، با تنه و پاهای بزرگم همهی خانه را بهم بریزم و بعدش فرار کنم. قبل از اینکه کسی این سوسک را نخاهد، این سوسک آنها را نخاهد. اما خاهر. همیشه حساب خاهر جداست. همانی که برایت غذا میآورد. نگرانت است. جور دیگری دوستت دارد. کاش سوسک میشدم و از این خاهرها داشتم. کاش سوسک میشدم و با تمام پاهایم میرقصیدم. من تنها سوسک رقصان زمین میشدم. کاش سوسک میشدم و سوسک شدنم را مینوشتم. و من تنها سوسک نویسنده میشدم.
اما من خیلی وقتها سوسک شده بودم. دقیقن مثل او سوسک شده بودم. در بدترین شرایط هم به فکر کارم بودم. مثلن دو سال پیش بود که شب امتحانم تا صبح تب و لرز داشتم ولی صبحش با پرروگی تمام به مدرسه رفتم و امتحانم را دادم و ناباورانه صد گرفتم. یا پارسال شبی که کلاس رقص داشتم، خودم را خوب حس نمیکردم و حالت تهوع داشتم ولی باز کلاسم را رفتم و در راه برگشت حالم بدتر شد و همان شب کارم به بیمارستان کشیده شد.
من حتا با وضع سوسکیام هم از کارهایم دست نمیکشیدم. دقیقن یک دیوانهای مثل همین گرهگوار بودم و احتمالن هنوز هم هستم.
ولی نه، من باید شپش میشدم. که میپریدم به هر کجای شهر که دوست داشتم. و بعد خانندهای را مییافتم و با او آواز میخاندم. مثل هیولایی در پاریس. آن کارتون مورد علاقهام.
«مورد علاقه، شپش، سوسک، پاریس.»
باز از ننوشتن هم نوشتن خلق کردی. از سوسک هم. از شپش هم. سوسکوار نوشتی. شپشوار تمامش کردی.
«شپشوار، پرشوار، وار، وار، وار»
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت
سرم را زیر پتو میکنم. بیرون میآورم. به کیبورد و صفحهی خالیام نگاه میکنم. دوباره سرم را زیر پتو میبرم. خاطره؟ کتاب؟ مسخ؟ شازدهکوچولو؟ شعر؟ گزینگویه؟
نه ولش کن. نمیتوانم بنویسم. خب از ننوشتن بنویس. از آن همیشه مینویسم. نچ نمیشود. تکراریست. خوب نمیشود. فقط دوست دارم کلمات را تکرار کنم. تکرار بنویسم. بنویسم «بنویسم». بنویسم «است، میشود، شد، بود». بنویسم «تکرار، سکوت، هیس». بنویسم «چرا؟». بنویسم «بخاب». بنویسم...
کاش سوسک شوم. و مثل او زیر نیمتختی قایم شوم. یا برعکسِ او، با تنه و پاهای بزرگم همهی خانه را بهم بریزم و بعدش فرار کنم. قبل از اینکه کسی این سوسک را نخاهد، این سوسک آنها را نخاهد. اما خاهر. همیشه حساب خاهر جداست. همانی که برایت غذا میآورد. نگرانت است. جور دیگری دوستت دارد. کاش سوسک میشدم و از این خاهرها داشتم. کاش سوسک میشدم و با تمام پاهایم میرقصیدم. من تنها سوسک رقصان زمین میشدم. کاش سوسک میشدم و سوسک شدنم را مینوشتم. و من تنها سوسک نویسنده میشدم.
اما من خیلی وقتها سوسک شده بودم. دقیقن مثل او سوسک شده بودم. در بدترین شرایط هم به فکر کارم بودم. مثلن دو سال پیش بود که شب امتحانم تا صبح تب و لرز داشتم ولی صبحش با پرروگی تمام به مدرسه رفتم و امتحانم را دادم و ناباورانه صد گرفتم. یا پارسال شبی که کلاس رقص داشتم، خودم را خوب حس نمیکردم و حالت تهوع داشتم ولی باز کلاسم را رفتم و در راه برگشت حالم بدتر شد و همان شب کارم به بیمارستان کشیده شد.
من حتا با وضع سوسکیام هم از کارهایم دست نمیکشیدم. دقیقن یک دیوانهای مثل همین گرهگوار بودم و احتمالن هنوز هم هستم.
ولی نه، من باید شپش میشدم. که میپریدم به هر کجای شهر که دوست داشتم. و بعد خانندهای را مییافتم و با او آواز میخاندم. مثل هیولایی در پاریس. آن کارتون مورد علاقهام.
«مورد علاقه، شپش، سوسک، پاریس.»
باز از ننوشتن هم نوشتن خلق کردی. از سوسک هم. از شپش هم. سوسکوار نوشتی. شپشوار تمامش کردی.
«شپشوار، پرشوار، وار، وار، وار»
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت
❤8
ساحل سوسکی
«مسخ» دیگر چه بود؟
مسخ، تناسخ، تغییر، تبدیل، جانور، روح انسان در بدن حیوان.
«مسخ» بهترین کلمهای بود که میشد روی این کتاب گذاشت.
قبلن به ترجمهی ترکی آن نگاهی انداخته بودم. اسمش را «dönüşüm» گذاشته بودند، به معنی «تبدیل». اما تبدیلِ چی به چی؟ کامل نبود. ولی «مسخ» کامل بود و گویا.
از ترجمهی صادق هدایت خاندمش. هرچند اشکالاتی به آن وارد بود اما میگفتند او روح اثر را در خودش حفظ کرده.
حالا این روح چطور روحی بود؟
صفحات اولش را قبلن هم خانده بودم. و همان تصور پیشین دوباره به ذهنم آمد. یک سوسک بزرگ با شکم گرد و برآمده، دو شاخک بلند و پاهای نازک و پرجنبشی روی تخت.
اما آنوقتها متوجه یک چیزی نشده بودم. که او چطور اصلن حواسش به سوسک شدنش نبود؟ در تمام مدت فقط به کارش میاندیشید و دلواپس رسیدن به ترن ساعت هشت بود. و من اینجا میگفتم: قطار ساعت هشت؟ مرد حسابی سوسک شدی! چه قطاری؟ چه کشکی؟ بشین و مثل هر آدم عادی دیگری به حال و روزت گریه کن و بگو حالا باید با این بدن زشت و چندش چه کار کنم و کجا میتوانم خودم را گم و گور کنم؟
اما نه. او اصلن متوجه اوضاع نبود.
آنموقع فکر کردم خب حتمن الکی است. شاید توهم زده. شاید خاب میبیند. و وقتی در اتاقش را باز کند و بیرون برود خانوادهاش عکسالعمل خاصی نشان نمیدهند و میگویند خودت را به موشمردگی نزن و سریع به سرکارت برو.
اما تیرم خطا رفت. خانوادهاش مثل هر انسان معمولیای که یک سوسک غولپیکر میبینند، واکنش دادند. آنجا بود که باز ذهنم را درگیر کرد:
خب که چی؟ این سوسک شد و بعدش چی؟ نویسنده یعنی میخاد با این سوسک چی کار کنه؟ چی کار میتونه بکنه؟ اگه تو جاش بودی چی مینوشتی؟ چطوری اینو ادامه میدادی؟
هیچ چیز به ذهنم نمیرسید. برای همین ترغیب شدم کتاب را سریعتر بخانم تا ازش سردرآورم.
همه چیز تقریبن آنطور که انتظار میرفت، داشت اتفاق میافتاد. ترس و سکوت نامعمولی به فضای خانه نشسته بود و همه سعی بر هضم ماجرا داشتند. در این مدت خاهرش که معلوم بود با برادرش رابطهی صمیمی از قبل داشتند، به او رسیدگی میکرد. آنطور به او اهمیت میداد و حواسش بهش بود که آرزو میکردم کاش من هم سوسک میشدم و یکی از این خاهرها داشتم.
اما بعد کمکم همه چیز تغییر کرد. خانواده که دیگر کسی نبود تا خرجشان را بدهد مجبور به کار کردن شدند. و گرهگوار را فراموش کردند. حتا خاهرش. حتا خاهرش که از همه بیشتر دوستش داشت. حتا خاهرش که با وجود مخالفت پدر و مادرشان گرهگوار میخاست به هنرستان بفرستدش و هرجوری شده پولش را جور کند.
این تردشدگیها ادامه داشت تا شبی که بعد از مدتها، گرهگوار با شنیدن صدای ویلون خاهرش از اتاقش بیرون آمده بود. و دوباره باعث دردسر شد. همان شب، همان خاهرش بود که گفت: «باید او را از سرمان باز کنیم»
و همان پدری که جبران اشتباهاتش و تمام مسئولیت خانواده را به گردن پسرش، همان سوسک دردسرساز انداخته بود و خرج زندگیاش را از او میگرفت گفت: « کاملن حق دارد»
اما حداقل همان پدری که ظالمتر به نظر میرسید در فهمیدن گرهگوار از حرفهایشان تردید نشان میداد و نگران بود نکند بفهمد و دلش بشکند. و همان خاهری که در آغاز به ظاهر دلسوزتر بود، بیتردید حرفش را رد کرد و جملههایش را فریاد زد.
اما او میفهمید. و برعکس پدرش که گفت کاش میفهمید، من میگویم کاش نمیفهمید. آنوقت شاید برای آخرین بار به پشت سرش نگاه نمیکرد. و آنطور به سایهی اتاقش رانده نمیشد. آنوقت با عذابوجدان و خجالت در آن طویلهی کوچک، بیصدا زندگی نمیکرد. آنوقت هیچکدام از آن حرفهای بیرحمانه را نمیشنید. و دلش نمیشکست. و نمیمرد.
انتظار داشتم بعد از مرگش خانوادهاش از رفتاری که با او داشتند پشیمان شوند. مادرش مثل هروقتی که او را میدید و غش میکرد، دوباره غش کند. مثل وقتی که برای بار اول او را دید و جیغ زد، جیغ بزند و یل خاهرش یک بار بدون ترس کنارش بنشیند و نگاهش کند. به زخمش که باز شده بود و به سیب گندیدهای که به پشتش فرو رفته بود، به دقت نگاه کند و یادش بیاید این همان برادری بود که فقط برای آنها زندگی میکرد. همان برادرش که عاشق صدای ویلون زدنش بود. همان سوسک ترسناک رقتانگیز بود. مگر نه؟
«اما خب میتوانیم شکر خدا را بکنیم» شکر خدا. مگرنه؟
ادامه...👇
«مسخ» دیگر چه بود؟
مسخ، تناسخ، تغییر، تبدیل، جانور، روح انسان در بدن حیوان.
«مسخ» بهترین کلمهای بود که میشد روی این کتاب گذاشت.
قبلن به ترجمهی ترکی آن نگاهی انداخته بودم. اسمش را «dönüşüm» گذاشته بودند، به معنی «تبدیل». اما تبدیلِ چی به چی؟ کامل نبود. ولی «مسخ» کامل بود و گویا.
از ترجمهی صادق هدایت خاندمش. هرچند اشکالاتی به آن وارد بود اما میگفتند او روح اثر را در خودش حفظ کرده.
حالا این روح چطور روحی بود؟
صفحات اولش را قبلن هم خانده بودم. و همان تصور پیشین دوباره به ذهنم آمد. یک سوسک بزرگ با شکم گرد و برآمده، دو شاخک بلند و پاهای نازک و پرجنبشی روی تخت.
اما آنوقتها متوجه یک چیزی نشده بودم. که او چطور اصلن حواسش به سوسک شدنش نبود؟ در تمام مدت فقط به کارش میاندیشید و دلواپس رسیدن به ترن ساعت هشت بود. و من اینجا میگفتم: قطار ساعت هشت؟ مرد حسابی سوسک شدی! چه قطاری؟ چه کشکی؟ بشین و مثل هر آدم عادی دیگری به حال و روزت گریه کن و بگو حالا باید با این بدن زشت و چندش چه کار کنم و کجا میتوانم خودم را گم و گور کنم؟
اما نه. او اصلن متوجه اوضاع نبود.
آنموقع فکر کردم خب حتمن الکی است. شاید توهم زده. شاید خاب میبیند. و وقتی در اتاقش را باز کند و بیرون برود خانوادهاش عکسالعمل خاصی نشان نمیدهند و میگویند خودت را به موشمردگی نزن و سریع به سرکارت برو.
اما تیرم خطا رفت. خانوادهاش مثل هر انسان معمولیای که یک سوسک غولپیکر میبینند، واکنش دادند. آنجا بود که باز ذهنم را درگیر کرد:
خب که چی؟ این سوسک شد و بعدش چی؟ نویسنده یعنی میخاد با این سوسک چی کار کنه؟ چی کار میتونه بکنه؟ اگه تو جاش بودی چی مینوشتی؟ چطوری اینو ادامه میدادی؟
هیچ چیز به ذهنم نمیرسید. برای همین ترغیب شدم کتاب را سریعتر بخانم تا ازش سردرآورم.
همه چیز تقریبن آنطور که انتظار میرفت، داشت اتفاق میافتاد. ترس و سکوت نامعمولی به فضای خانه نشسته بود و همه سعی بر هضم ماجرا داشتند. در این مدت خاهرش که معلوم بود با برادرش رابطهی صمیمی از قبل داشتند، به او رسیدگی میکرد. آنطور به او اهمیت میداد و حواسش بهش بود که آرزو میکردم کاش من هم سوسک میشدم و یکی از این خاهرها داشتم.
اما بعد کمکم همه چیز تغییر کرد. خانواده که دیگر کسی نبود تا خرجشان را بدهد مجبور به کار کردن شدند. و گرهگوار را فراموش کردند. حتا خاهرش. حتا خاهرش که از همه بیشتر دوستش داشت. حتا خاهرش که با وجود مخالفت پدر و مادرشان گرهگوار میخاست به هنرستان بفرستدش و هرجوری شده پولش را جور کند.
این تردشدگیها ادامه داشت تا شبی که بعد از مدتها، گرهگوار با شنیدن صدای ویلون خاهرش از اتاقش بیرون آمده بود. و دوباره باعث دردسر شد. همان شب، همان خاهرش بود که گفت: «باید او را از سرمان باز کنیم»
و همان پدری که جبران اشتباهاتش و تمام مسئولیت خانواده را به گردن پسرش، همان سوسک دردسرساز انداخته بود و خرج زندگیاش را از او میگرفت گفت: « کاملن حق دارد»
اما حداقل همان پدری که ظالمتر به نظر میرسید در فهمیدن گرهگوار از حرفهایشان تردید نشان میداد و نگران بود نکند بفهمد و دلش بشکند. و همان خاهری که در آغاز به ظاهر دلسوزتر بود، بیتردید حرفش را رد کرد و جملههایش را فریاد زد.
اما او میفهمید. و برعکس پدرش که گفت کاش میفهمید، من میگویم کاش نمیفهمید. آنوقت شاید برای آخرین بار به پشت سرش نگاه نمیکرد. و آنطور به سایهی اتاقش رانده نمیشد. آنوقت با عذابوجدان و خجالت در آن طویلهی کوچک، بیصدا زندگی نمیکرد. آنوقت هیچکدام از آن حرفهای بیرحمانه را نمیشنید. و دلش نمیشکست. و نمیمرد.
انتظار داشتم بعد از مرگش خانوادهاش از رفتاری که با او داشتند پشیمان شوند. مادرش مثل هروقتی که او را میدید و غش میکرد، دوباره غش کند. مثل وقتی که برای بار اول او را دید و جیغ زد، جیغ بزند و یل خاهرش یک بار بدون ترس کنارش بنشیند و نگاهش کند. به زخمش که باز شده بود و به سیب گندیدهای که به پشتش فرو رفته بود، به دقت نگاه کند و یادش بیاید این همان برادری بود که فقط برای آنها زندگی میکرد. همان برادرش که عاشق صدای ویلون زدنش بود. همان سوسک ترسناک رقتانگیز بود. مگر نه؟
«اما خب میتوانیم شکر خدا را بکنیم» شکر خدا. مگرنه؟
ادامه...👇
❤5
بعد از دو قطره اشک ریختن در آن اتاقک خرابشده و بیرون کردن مستاجرهایشان، خوشحال و خندان به گردش رفتند. مستاجرهایشان را هم نه به خاطر اینکه دلیل مرگ گرهگوار میدانستند نه، به خاطر اینکه حالا با مرگ گرهگوار میتوانستند به خانهی کوچکتری بروند و به اجارهی آنها نیازی نداشتند، بیرون کردند.
و در پایانِ آن روزی که به جای عزاداری به تفریح گذراندند، طعمهی جدیدشان را پیدا یافتند. حالا دختری داشتند که بزرگ شده بود و میتوانست ازدواج کند.
«به نظرشان آمد که در حرکت دخترشان آرزوهای تازه آنها تایید میشود و نیت خیر ایشان را تشویق میکند»
اما من اگر جای گرت (خاهر گرهگوار) بودم هیچوقت اشتباه برادرم را تکرار نمیکردم. چون وقتی منم تمام توانم را برای خانوادهام بگذارم و آرزوهایم را آرزوهای آنها کنم، فردا روزی سوسک خاهم شد و آنها فورن از دست من خلاص خاهند شد.
بعد از تمام شدن کتاب منم مثل سوسک مردهای شدم. زیر آفتاب، ورم کرده و فراموش شده. مثل سوسک مردهای که انگار از ابتدا، هم سوسک بوده و هم مرده. از ابتدای ابتدا هیچ بوده.
اگر من هم روزی سوسک میشدم با من همینطور رفتار میکردند؟ اگر من سوسک میشدم مرا نگه میداشتند و یا همان اول از شرم خلاص میشدند؟ تازه من هیچ مثل گرهگوار هم نبودم. فقط زحمت بودم و زحمتتر میشدم. حالا چه کسی این سوسک چندشآور و پرزحمت را تقبل میکرد؟
چه کسی دیگر به فکر دل کوچولوی یک سوسک بود؟
او فقط یک سوسک بود. یک ساحل سوسکی. مگرنه؟
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#از_کتاب
و در پایانِ آن روزی که به جای عزاداری به تفریح گذراندند، طعمهی جدیدشان را پیدا یافتند. حالا دختری داشتند که بزرگ شده بود و میتوانست ازدواج کند.
«به نظرشان آمد که در حرکت دخترشان آرزوهای تازه آنها تایید میشود و نیت خیر ایشان را تشویق میکند»
اما من اگر جای گرت (خاهر گرهگوار) بودم هیچوقت اشتباه برادرم را تکرار نمیکردم. چون وقتی منم تمام توانم را برای خانوادهام بگذارم و آرزوهایم را آرزوهای آنها کنم، فردا روزی سوسک خاهم شد و آنها فورن از دست من خلاص خاهند شد.
بعد از تمام شدن کتاب منم مثل سوسک مردهای شدم. زیر آفتاب، ورم کرده و فراموش شده. مثل سوسک مردهای که انگار از ابتدا، هم سوسک بوده و هم مرده. از ابتدای ابتدا هیچ بوده.
اگر من هم روزی سوسک میشدم با من همینطور رفتار میکردند؟ اگر من سوسک میشدم مرا نگه میداشتند و یا همان اول از شرم خلاص میشدند؟ تازه من هیچ مثل گرهگوار هم نبودم. فقط زحمت بودم و زحمتتر میشدم. حالا چه کسی این سوسک چندشآور و پرزحمت را تقبل میکرد؟
چه کسی دیگر به فکر دل کوچولوی یک سوسک بود؟
او فقط یک سوسک بود. یک ساحل سوسکی. مگرنه؟
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#از_کتاب
❤7👍1
ساحل سوسکی (۲)
ساحل سوسکی یا سوسک ساحلی؟
مسئله این است.
پرسیدم: اگه من یه روز صبح تبدیل به سوسک میشدم چی کارم میکردی؟
گفت: حالا این همه حیوون چرا سوسک؟ حداقل سگی گربهای چیزی نمیشد؟
نوچ نوچ فقط سوسک. زحمت نشود تو را خدا. سگ و گربه را بچهات هم نباشند، مثل بچهات ازشان نگهداری میکنی. اما یک سوسک غولپیکر و ترسناک و چندش است که، هرکسی راحت قبولش نمیکند. بله چهرهی واقعی شما در برابر همین سوسک معلوم خاهد شد.
اما باید ما هم کمی خودمان را به جای آن خانوادهی بدبخت بگذاریم. بعد از خاندن نوشتهی لادنجان که به خاهر و مادر گرهگوار کمی حق میداد من هم به فکر فرو رفتم. این قضایا را اصلن از چشم آنها ندیده بودم.
اگر من بلند میشدم میدیدم مثلن مادرم سوسک شده چه کار میکردم؟
میگویم حتمن نگهش میداشتم. حتمن. اما خب کسی چه میداند. من حتا نمیتوانم مادرم را در حالت سوسک هم تصور کنم. پس در آن شرایط معلوم نمیشد چه واکنشهایی نشان میدادم.
شاید اگر از خانوادهی گرهگوار هم یک روز قبل میپرسیدند که فرزندتان اگر فردا صبح سوسک میشد چه کار میکردید، آنها هم جوابهای دلسوزانه و انساندوستانهای میدانند. برخلاف چیزی که بعدها انجامش دادند.
پس دیگر خیلی هم نمیخاهم آنها را قضاوت کنم. هرچند که رفتارهای اواخرشان مخصوصن بعد از مرگ گرهگوار هیچ جای توجیهی ندارد. و همهی آنها شاید نتیجهی یک مسخ همگانی بود.
به قول ساراجان آنها هم همراه با گرهگوار مسخ شده بودند. هر کدامشان به نحوی تغییر میکردند و حتا کسی که بیشتر شکل جانور به خودش میگرفت، آنها بودند، نه گرهگوار. گرهگوار فقط شکلش را داشت و آنها خویش را.
من چه؟
من کدامش میشدم؟
آدمی سوسکنما یا آدمنمای سوسکی؟
الان چه هستم؟
ساحل سوسکی یا سوسک ساحلی؟
مسئله این است.
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#از_کتاب
ساحل سوسکی یا سوسک ساحلی؟
مسئله این است.
پرسیدم: اگه من یه روز صبح تبدیل به سوسک میشدم چی کارم میکردی؟
گفت: حالا این همه حیوون چرا سوسک؟ حداقل سگی گربهای چیزی نمیشد؟
نوچ نوچ فقط سوسک. زحمت نشود تو را خدا. سگ و گربه را بچهات هم نباشند، مثل بچهات ازشان نگهداری میکنی. اما یک سوسک غولپیکر و ترسناک و چندش است که، هرکسی راحت قبولش نمیکند. بله چهرهی واقعی شما در برابر همین سوسک معلوم خاهد شد.
اما باید ما هم کمی خودمان را به جای آن خانوادهی بدبخت بگذاریم. بعد از خاندن نوشتهی لادنجان که به خاهر و مادر گرهگوار کمی حق میداد من هم به فکر فرو رفتم. این قضایا را اصلن از چشم آنها ندیده بودم.
اگر من بلند میشدم میدیدم مثلن مادرم سوسک شده چه کار میکردم؟
میگویم حتمن نگهش میداشتم. حتمن. اما خب کسی چه میداند. من حتا نمیتوانم مادرم را در حالت سوسک هم تصور کنم. پس در آن شرایط معلوم نمیشد چه واکنشهایی نشان میدادم.
شاید اگر از خانوادهی گرهگوار هم یک روز قبل میپرسیدند که فرزندتان اگر فردا صبح سوسک میشد چه کار میکردید، آنها هم جوابهای دلسوزانه و انساندوستانهای میدانند. برخلاف چیزی که بعدها انجامش دادند.
پس دیگر خیلی هم نمیخاهم آنها را قضاوت کنم. هرچند که رفتارهای اواخرشان مخصوصن بعد از مرگ گرهگوار هیچ جای توجیهی ندارد. و همهی آنها شاید نتیجهی یک مسخ همگانی بود.
به قول ساراجان آنها هم همراه با گرهگوار مسخ شده بودند. هر کدامشان به نحوی تغییر میکردند و حتا کسی که بیشتر شکل جانور به خودش میگرفت، آنها بودند، نه گرهگوار. گرهگوار فقط شکلش را داشت و آنها خویش را.
من چه؟
من کدامش میشدم؟
آدمی سوسکنما یا آدمنمای سوسکی؟
الان چه هستم؟
ساحل سوسکی یا سوسک ساحلی؟
مسئله این است.
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#از_کتاب
❤3👏2
عمو زنجیردار
گفتند شلاقش زدند.
شلاق؟
اتاقی کوچک و و تاریک. تک لامپی با نور سفید. زیر آن تختی آهنی. دست و پاهای بستهی مردی. لخت، به پشت، روی سرمای تخت آهنی. حتمن هم بود شلاقزنی. با بدنی ورزیده و بزرگبازوانی. میزد با تمام زوری که داشت شلاقی. به پاها و کمر مردی. عمویی.
جرمش؟ نوشیدن چند قلپ عرق سگی. بعد از ساعت دوازده، آهنگ بلندی.
و اندازهی زخم شلاقها؟ عمیق، به اندازهی باتلاقی.
آنجا باتلاق بود. وقتی خیال دختربچهی هفت سالهای، اتاق شکنجهی عمویش میشد. به جای گرتل و هنسل و خانهی شکلاتی.
نبود ریشهی هوایی. حتا گل نیلوفری. فقط انبوهِ غورباقههای سیاهی، که به جای قور قور، قار قار میکردند.
قار
قار
نه. هیچ خبر تازهای نیست. همان همیشگی. دو اعدامی، پنج تجاوز، ده شلاقی و چند مادر دقمرگی. همین هم بود جمعیتی. دیگر هیچ نگرانیای برای کاهش جمعیت باتلاق نبود. فقط نگرانی، ظرفیت بهشت بود.
بهشت به اندازه بود؟
به اندازه بود عمیق. به اندازهی زخم شلاقی. آوار خانهی خیال کودکی. به اندازهی شکلات تلخی، عمیق بود. عمیق بود، قبرهای بهشتی.
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت
#از_دلک
گفتند شلاقش زدند.
شلاق؟
اتاقی کوچک و و تاریک. تک لامپی با نور سفید. زیر آن تختی آهنی. دست و پاهای بستهی مردی. لخت، به پشت، روی سرمای تخت آهنی. حتمن هم بود شلاقزنی. با بدنی ورزیده و بزرگبازوانی. میزد با تمام زوری که داشت شلاقی. به پاها و کمر مردی. عمویی.
جرمش؟ نوشیدن چند قلپ عرق سگی. بعد از ساعت دوازده، آهنگ بلندی.
و اندازهی زخم شلاقها؟ عمیق، به اندازهی باتلاقی.
آنجا باتلاق بود. وقتی خیال دختربچهی هفت سالهای، اتاق شکنجهی عمویش میشد. به جای گرتل و هنسل و خانهی شکلاتی.
نبود ریشهی هوایی. حتا گل نیلوفری. فقط انبوهِ غورباقههای سیاهی، که به جای قور قور، قار قار میکردند.
قار
قار
نه. هیچ خبر تازهای نیست. همان همیشگی. دو اعدامی، پنج تجاوز، ده شلاقی و چند مادر دقمرگی. همین هم بود جمعیتی. دیگر هیچ نگرانیای برای کاهش جمعیت باتلاق نبود. فقط نگرانی، ظرفیت بهشت بود.
بهشت به اندازه بود؟
به اندازه بود عمیق. به اندازهی زخم شلاقی. آوار خانهی خیال کودکی. به اندازهی شکلات تلخی، عمیق بود. عمیق بود، قبرهای بهشتی.
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت
#از_دلک
❤6💯1
مغز تشنه
فکر میکردم فقط رو مخ بچههام، نگو رو مخ استادا هم هستم. خب حقم دارن. هر گوشه کناری خفتشون میکنم برا سوال پرسیدن. این هفته چهار بار هر روز رفتم اتاق استاد ارگانیکمون. ولی تقصیر خودش بود. هر دفعه میرفتم، یا کلاس داشت یا جلسه داشت یا کوفت داشت.
یه روزم بعد کلاس، استاد بیوکیمیامون رو نیمساعت نگه داشتم و سوالبارونش کردم. قبلشم به بچهها اعلام کرد حواستون به من باشه از دست ساحل نجاتم بدین. هارهارهار.
خلاصه با اینکه درسم خوبه، هیچکدوم از استادام ازم دل خوشی ندارن. منو که ببینن میخان فرار کنن. مثلن امروزم بعد از آزمایشگاهمون به استاد گیاهشناسیمون گفتم میشه سه تا سوال کنم ازتون؟ گفت بکن. خب خودش گفت بکن زورش نکردم که. ولی بعد که تموم شد یه لبخند زوری بهم زد و گفت دیگه اگه اجازه بدی من کارای آزمایشگاه رو تموم کنم میخام ببندمش. انگار من زیر گلوش چاقو گذاشته بودم که باید جواب سوالامو بدی. تازه کلن پنج دیقه هم طول نکشید. هیچکدوم از سوالامم مثل آدم جواب نداد. هی میگفت «شاید»، «دقیق نمیشه گفت»، «مشخصن نمیتونیم بگیم» و از این چرت و پرتا.
اون استاد ارگانیکمون هم تا یکم میخام سوالای جزئی و بیشتر از درسمون بپرسم، میگه اینا جزو درستون نیست نمیخاد بدونی برای سطح بالاتره. خب بابا مگه میمیری حالا یکم سطح بالا توضیح بدی. نکنه اشتراک پریمیوم میخاد؟
اصلن میدونین من، از دست این استادا خسته شدم. هی باید دنبالشون بدوعم مثل گداها. اگه درست درس بدن و همه چیز رو دقیق و با جزئیات توضیح بدن من که دیگه برام سوال پیش نمیاد. تقصیر خودشونه. بیتربیتا.
حالا که اینجوری شد بیشترم پدرشونو درمیارم. قشنگ میچلونمشون و عصارهی علمشون رو درمیارم. بعدم قلپقلپ سر میکشم. نوش جونم. بچسبه به هوشم. (میخاستم بگم مغز ولی با جونم همقافیه نشد)
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#خاطره
#یادداشت
فکر میکردم فقط رو مخ بچههام، نگو رو مخ استادا هم هستم. خب حقم دارن. هر گوشه کناری خفتشون میکنم برا سوال پرسیدن. این هفته چهار بار هر روز رفتم اتاق استاد ارگانیکمون. ولی تقصیر خودش بود. هر دفعه میرفتم، یا کلاس داشت یا جلسه داشت یا کوفت داشت.
یه روزم بعد کلاس، استاد بیوکیمیامون رو نیمساعت نگه داشتم و سوالبارونش کردم. قبلشم به بچهها اعلام کرد حواستون به من باشه از دست ساحل نجاتم بدین. هارهارهار.
خلاصه با اینکه درسم خوبه، هیچکدوم از استادام ازم دل خوشی ندارن. منو که ببینن میخان فرار کنن. مثلن امروزم بعد از آزمایشگاهمون به استاد گیاهشناسیمون گفتم میشه سه تا سوال کنم ازتون؟ گفت بکن. خب خودش گفت بکن زورش نکردم که. ولی بعد که تموم شد یه لبخند زوری بهم زد و گفت دیگه اگه اجازه بدی من کارای آزمایشگاه رو تموم کنم میخام ببندمش. انگار من زیر گلوش چاقو گذاشته بودم که باید جواب سوالامو بدی. تازه کلن پنج دیقه هم طول نکشید. هیچکدوم از سوالامم مثل آدم جواب نداد. هی میگفت «شاید»، «دقیق نمیشه گفت»، «مشخصن نمیتونیم بگیم» و از این چرت و پرتا.
اون استاد ارگانیکمون هم تا یکم میخام سوالای جزئی و بیشتر از درسمون بپرسم، میگه اینا جزو درستون نیست نمیخاد بدونی برای سطح بالاتره. خب بابا مگه میمیری حالا یکم سطح بالا توضیح بدی. نکنه اشتراک پریمیوم میخاد؟
اصلن میدونین من، از دست این استادا خسته شدم. هی باید دنبالشون بدوعم مثل گداها. اگه درست درس بدن و همه چیز رو دقیق و با جزئیات توضیح بدن من که دیگه برام سوال پیش نمیاد. تقصیر خودشونه. بیتربیتا.
حالا که اینجوری شد بیشترم پدرشونو درمیارم. قشنگ میچلونمشون و عصارهی علمشون رو درمیارم. بعدم قلپقلپ سر میکشم. نوش جونم. بچسبه به هوشم. (میخاستم بگم مغز ولی با جونم همقافیه نشد)
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#خاطره
#یادداشت
❤6😁4👍2
ساده یا پیچیده؟
ایدههایم را که گفتم، زرتی زد زیر خنده.
گفت: تو خیلی نگاهت کلیه. این ایدههایی که میگی برای پروژه عملن غیرممکنان.
منظورش را نمیفهمیدم.
ادامه داد: البته میفهممت. هنوز خیلی چیزا رو نمیدونی و درسهای تخصصیتون رو نخوندی. این دیدت نسبت به موضوعات عادیه. ما هم از یه طرف دیگه انقدر توی دل قضیه رفتیم، دیدِ تو رو از دست دادیم. درحالی که ما به این دید کلی یا همون دید ماکرو هم نیاز داریم خیلی جاها.
به حرفهایش که فکر کردم دیدم بیراه نمیگفت. وقتی از یک حوضهای خیلی سر در نمیآوری دربارهاش حرفهای کلی میزنی. سوالهای بزرگ میپرسی. چون از پیچیدگی ماجرا هیچچیز نمیدانی و سریع دنبال یک جواب مشخص میگردی.
درحالی که خیلیوقتها جواب مشخصی وجود ندارد.
این موضوع را تازه دارم متوجه میشوم. مثلن تو درس شیمی ارگانیک بعد از این همه مدت پرسیدن سوالهای پرت و بزرگ فهمیدم نباید دنبال یک قانون کلی برای واکنشها بگردم. همه چیز نسبت به شرایط تغییر میکند. حتا در یک نوعِ مشخص از واکنشها هم یک تغییر کوچک، مثل اندازهی ابعاد یا قوت کاتالیزورها میتواند خروجی را کاملن عوض کند.
برای همین باید با دیرفهمی یا نفهمی مسئله کنار بیایم و برای درک کردنشان تلاش کنم.
اما گاهی اوقات هم نیاز است آن فضای پیچیده را برای خودت سادهسازی کنی. مثلن با تشبیه و استعاره.
ولی از طرفی سادهبینی مسائل پیچیده هم ممکن است ما را گمراه کند. پس استفاده از تشبیه چقدر و در چه موقعیتهایی درست است؟
شاید مواقعی که میخاهیم در ابتدا ظاهر موضوعی را متوجه بشویم سودمند باشد. تشبیه به یک نمای کلی ساختمان میماند بدون اینکه به نقشهی دقیق آن بپردازیم. پس کمککننده است، اما به تنهایی امکان درک پیچیدگیها را میسر نمیکند.
شاید مهمترین نکتهای که باید به آن توجه کنیم این است که چه زمانی باید با یک مسئله رویکرد سطحی و کلی داشته باشیم و چه زمانی رویکرد دقیق و پیچیده؟
و لازم است همیشه به دانستههایمان شک کنیم. آیا واقعن قضیه انقدر که من فکر میکنم ساده است؟ یا برعکس، آنقدر پیچیده است؟
پس برای این هم قانون کلی نداریم. در دل پیچیدگیها پر از سادگیست و در دل سادگیها هم پر از پیچیدگی. گاهی نگاه ساده میخاهیم و گاهی نگاه پیچیده و گاهی هر دو. مهم این است به چه و با چه منظور نگاه میکنیم.
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت
ایدههایم را که گفتم، زرتی زد زیر خنده.
گفت: تو خیلی نگاهت کلیه. این ایدههایی که میگی برای پروژه عملن غیرممکنان.
منظورش را نمیفهمیدم.
ادامه داد: البته میفهممت. هنوز خیلی چیزا رو نمیدونی و درسهای تخصصیتون رو نخوندی. این دیدت نسبت به موضوعات عادیه. ما هم از یه طرف دیگه انقدر توی دل قضیه رفتیم، دیدِ تو رو از دست دادیم. درحالی که ما به این دید کلی یا همون دید ماکرو هم نیاز داریم خیلی جاها.
به حرفهایش که فکر کردم دیدم بیراه نمیگفت. وقتی از یک حوضهای خیلی سر در نمیآوری دربارهاش حرفهای کلی میزنی. سوالهای بزرگ میپرسی. چون از پیچیدگی ماجرا هیچچیز نمیدانی و سریع دنبال یک جواب مشخص میگردی.
درحالی که خیلیوقتها جواب مشخصی وجود ندارد.
این موضوع را تازه دارم متوجه میشوم. مثلن تو درس شیمی ارگانیک بعد از این همه مدت پرسیدن سوالهای پرت و بزرگ فهمیدم نباید دنبال یک قانون کلی برای واکنشها بگردم. همه چیز نسبت به شرایط تغییر میکند. حتا در یک نوعِ مشخص از واکنشها هم یک تغییر کوچک، مثل اندازهی ابعاد یا قوت کاتالیزورها میتواند خروجی را کاملن عوض کند.
برای همین باید با دیرفهمی یا نفهمی مسئله کنار بیایم و برای درک کردنشان تلاش کنم.
اما گاهی اوقات هم نیاز است آن فضای پیچیده را برای خودت سادهسازی کنی. مثلن با تشبیه و استعاره.
ولی از طرفی سادهبینی مسائل پیچیده هم ممکن است ما را گمراه کند. پس استفاده از تشبیه چقدر و در چه موقعیتهایی درست است؟
شاید مواقعی که میخاهیم در ابتدا ظاهر موضوعی را متوجه بشویم سودمند باشد. تشبیه به یک نمای کلی ساختمان میماند بدون اینکه به نقشهی دقیق آن بپردازیم. پس کمککننده است، اما به تنهایی امکان درک پیچیدگیها را میسر نمیکند.
شاید مهمترین نکتهای که باید به آن توجه کنیم این است که چه زمانی باید با یک مسئله رویکرد سطحی و کلی داشته باشیم و چه زمانی رویکرد دقیق و پیچیده؟
و لازم است همیشه به دانستههایمان شک کنیم. آیا واقعن قضیه انقدر که من فکر میکنم ساده است؟ یا برعکس، آنقدر پیچیده است؟
پس برای این هم قانون کلی نداریم. در دل پیچیدگیها پر از سادگیست و در دل سادگیها هم پر از پیچیدگی. گاهی نگاه ساده میخاهیم و گاهی نگاه پیچیده و گاهی هر دو. مهم این است به چه و با چه منظور نگاه میکنیم.
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت
❤10
سلیقهی گمگشته
کسی جوابگوی گم شدن سلیقهی من نیست؟
بابا تا همین پارسال میشستم سریال ترکی میدیدم. با کلی فیلم و کارتونهای دیزنیلند و نتفیلیلکس که جدید میومد و معروف میشد. کتاب هم فقط درسی. تو آهنگا هم، عشقم شادمهر بود. همه میدونستن. چون خودمو کشتم چهار سال پیش برم کنسرتش. و پرو پرو تنهایی پاشدم رفتم. (حالا این خودش داستانیه)
اما حالا؟ سریال ترکی که یکدفعه ازش متنفر شدم. دیدم چقدر صحنه و دیالوگهای بیخود و اضافی داره. یا اتفاقهای بیدلیل و بدون پیوند. ولش کن. در یک کلام تخمیتخیلی.
بعد نوبت به فیلم و کارتون رسید. دیگه فیلمهایی که قبلن دوست داشتم برام جذاب نبود. به نظر پوچ میاومدن.
اینو اولینبار وقتی فهمیدم که با دوستام رفتیم سینما فیلم بالرین رو دیدیم. همه اومدن بیرون گفتن قشنگ بود و اینا. ولی من اصلن خوشم نیمده بود. یا مثلن امروز که با خاهرم رفتیم فیلم زوتوپیای دو رو دیدیم هی مثل پیامبازرگانی سوال میومد به ذهنم. این چرا اصلن باید اینجوری کنه؟ دلیل نمیشه. اصلن منطقی نیست. این کیفه یهویی از کجا اومد؟ چطوری با این سرعت خودشو رسوند مگه یوزپلنگه؟
نه نشد. نتونستم لذت ببرم. یا مثلن آواتار رو هم که دیدم باز نتونستم اونجوری که دفعهی اول دیده بودمش لذت ببرم. برام فقط اون دنیای خیالیای که ساخته بودن، اون حیوونا و گیاهها جالب بود.
بعد امروز که داشتم تو راه آهنگ گوش میدادم یه آهنگی پخش شد که قبلنا خیلی دوست داشتم ولی اون موقع داشت حالم ازش بهم میخورد.
این چه ترانهایه؟ خاک بر سرش. هی چشاش مشاش. دوسش دارم دوسش ندارم. هی همون چیزای تکراری.
همینطور دقت کردم من قبلنا از این کتابای غیرداستانی و مقالهطوری و چه میدونم نقد پقد بدم میومد. اصلن نمیتونستم بخونم. بعد چند روز پیش که داشتم یه نقد از ناباکوف میخوندم دربارهی کتاب مسخ، دیدم نمیتونم ولش کنم. چشام درد گرفته بود از بس به صفحهی تلفن نگاه کرده بودم ولی نمیخاستم رهاش کنم.
میگفتم من چم شده؟ ساحل نقده هااا. نقد داری میخونی. باید حوصلهسربر باشه برات. خوشت اومده واقعن؟
نه من جدی یه چیزیم داره میشه.
سلیقهی من این نبود که. سلیقهی من از همون سلیقههای عندماغیِ بیارزش بود که از نادونیم میاومد. حالا نه که الان خیلی دانا شده باشم، نه. ولی مثکه از اون عصر جاهلیت بیرون اومدم و رسیدم به عصر ساحلیت.
یعنی تازه دارم یکم دور و برم و خودم رو میبینم. میگم ععع ععع سلام سلام بهبه من کجا دنیا کجا آدما کجا. دارم یکم سر در میارم و دلم میخاد همه جا رو کشف کنم. مثل یه غنچهی تازه شکوفه زده یا یه نوزاد.
خیلی چیزاس که باید یاد بگیرم. و خیلی هنوز مونده تا به اون سلیقهای که میخام برسم. اما از گم و گور شدن سلیقهی بیریخت قبلیم راضیم. حتا به ازای لذت نبردن از سینما.
پ.ن: این «سینما»ی آخری که گفتم منظورم سینمای دنیا نیست. همین یکی دوتا فیلمی که رفتم دیدم و الان اسمشون رو بردم منظورم بود.
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت
#خاطره
کسی جوابگوی گم شدن سلیقهی من نیست؟
بابا تا همین پارسال میشستم سریال ترکی میدیدم. با کلی فیلم و کارتونهای دیزنیلند و نتفیلیلکس که جدید میومد و معروف میشد. کتاب هم فقط درسی. تو آهنگا هم، عشقم شادمهر بود. همه میدونستن. چون خودمو کشتم چهار سال پیش برم کنسرتش. و پرو پرو تنهایی پاشدم رفتم. (حالا این خودش داستانیه)
اما حالا؟ سریال ترکی که یکدفعه ازش متنفر شدم. دیدم چقدر صحنه و دیالوگهای بیخود و اضافی داره. یا اتفاقهای بیدلیل و بدون پیوند. ولش کن. در یک کلام تخمیتخیلی.
بعد نوبت به فیلم و کارتون رسید. دیگه فیلمهایی که قبلن دوست داشتم برام جذاب نبود. به نظر پوچ میاومدن.
اینو اولینبار وقتی فهمیدم که با دوستام رفتیم سینما فیلم بالرین رو دیدیم. همه اومدن بیرون گفتن قشنگ بود و اینا. ولی من اصلن خوشم نیمده بود. یا مثلن امروز که با خاهرم رفتیم فیلم زوتوپیای دو رو دیدیم هی مثل پیامبازرگانی سوال میومد به ذهنم. این چرا اصلن باید اینجوری کنه؟ دلیل نمیشه. اصلن منطقی نیست. این کیفه یهویی از کجا اومد؟ چطوری با این سرعت خودشو رسوند مگه یوزپلنگه؟
نه نشد. نتونستم لذت ببرم. یا مثلن آواتار رو هم که دیدم باز نتونستم اونجوری که دفعهی اول دیده بودمش لذت ببرم. برام فقط اون دنیای خیالیای که ساخته بودن، اون حیوونا و گیاهها جالب بود.
بعد امروز که داشتم تو راه آهنگ گوش میدادم یه آهنگی پخش شد که قبلنا خیلی دوست داشتم ولی اون موقع داشت حالم ازش بهم میخورد.
این چه ترانهایه؟ خاک بر سرش. هی چشاش مشاش. دوسش دارم دوسش ندارم. هی همون چیزای تکراری.
همینطور دقت کردم من قبلنا از این کتابای غیرداستانی و مقالهطوری و چه میدونم نقد پقد بدم میومد. اصلن نمیتونستم بخونم. بعد چند روز پیش که داشتم یه نقد از ناباکوف میخوندم دربارهی کتاب مسخ، دیدم نمیتونم ولش کنم. چشام درد گرفته بود از بس به صفحهی تلفن نگاه کرده بودم ولی نمیخاستم رهاش کنم.
میگفتم من چم شده؟ ساحل نقده هااا. نقد داری میخونی. باید حوصلهسربر باشه برات. خوشت اومده واقعن؟
نه من جدی یه چیزیم داره میشه.
سلیقهی من این نبود که. سلیقهی من از همون سلیقههای عندماغیِ بیارزش بود که از نادونیم میاومد. حالا نه که الان خیلی دانا شده باشم، نه. ولی مثکه از اون عصر جاهلیت بیرون اومدم و رسیدم به عصر ساحلیت.
یعنی تازه دارم یکم دور و برم و خودم رو میبینم. میگم ععع ععع سلام سلام بهبه من کجا دنیا کجا آدما کجا. دارم یکم سر در میارم و دلم میخاد همه جا رو کشف کنم. مثل یه غنچهی تازه شکوفه زده یا یه نوزاد.
خیلی چیزاس که باید یاد بگیرم. و خیلی هنوز مونده تا به اون سلیقهای که میخام برسم. اما از گم و گور شدن سلیقهی بیریخت قبلیم راضیم. حتا به ازای لذت نبردن از سینما.
پ.ن: این «سینما»ی آخری که گفتم منظورم سینمای دنیا نیست. همین یکی دوتا فیلمی که رفتم دیدم و الان اسمشون رو بردم منظورم بود.
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت
#خاطره
❤8👍1👏1
هرزهراه
در مهمانی بودند. وقتی دختر داشت با دوستانش میرقصید، همکلاسیاش، پسری که مدتها بود دختر ازش خوشش میآمد، نزدیکشان رفت و از دختر تقاضای رقص کرد.
به محض اینکه شروع به رقصیدن کردند، آهنگ ملایم و رمانتیکی پخش شد. پسر دست به دور کمر دختر انداخت و دختر دست روی شانههایش گذاشت.
همینطور که میرقصیدند و دختر در پوست خودش نمیگنجید، ناگهان حس کرد پسر پهلویش را نوازش میکند و آرامآرام دستش را به سمت سینههایش بالا میبرد. دختر از این حرکتش تعجب کرد و کمی پهلویش را تکان داد تا پسر را متوجه ناراحت بودنش کند. اما او همچنان دستش را با کمی فشار روی پهلویش حرکت میداد.
دختر کلافه شده بود ولی از طرفی هم نمیخاست این لحظهای که مدتها منتظرش بوده را خراب کند. چیزی نگفت. اما بعد چند دقیقه صبرش تمام شد. خاست دستش را از روی پهلویش بکشد که به جای دست، آرنجی را لمس کرد. چشمهایش باز شد. به اطرافش نگاه کرد. مترو خالی شده بود. و کنارش پیرمردی دست به سینه نشسته بود.
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#داستانک
در مهمانی بودند. وقتی دختر داشت با دوستانش میرقصید، همکلاسیاش، پسری که مدتها بود دختر ازش خوشش میآمد، نزدیکشان رفت و از دختر تقاضای رقص کرد.
به محض اینکه شروع به رقصیدن کردند، آهنگ ملایم و رمانتیکی پخش شد. پسر دست به دور کمر دختر انداخت و دختر دست روی شانههایش گذاشت.
همینطور که میرقصیدند و دختر در پوست خودش نمیگنجید، ناگهان حس کرد پسر پهلویش را نوازش میکند و آرامآرام دستش را به سمت سینههایش بالا میبرد. دختر از این حرکتش تعجب کرد و کمی پهلویش را تکان داد تا پسر را متوجه ناراحت بودنش کند. اما او همچنان دستش را با کمی فشار روی پهلویش حرکت میداد.
دختر کلافه شده بود ولی از طرفی هم نمیخاست این لحظهای که مدتها منتظرش بوده را خراب کند. چیزی نگفت. اما بعد چند دقیقه صبرش تمام شد. خاست دستش را از روی پهلویش بکشد که به جای دست، آرنجی را لمس کرد. چشمهایش باز شد. به اطرافش نگاه کرد. مترو خالی شده بود. و کنارش پیرمردی دست به سینه نشسته بود.
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#داستانک
❤7🔥3😁2😢1
ضرب باد
یک کتاب بود. یک چمن. یک گیتار. یک ترانه. یک صدا.
قصه بود، از شکست یک جاذبه. یک مریخ و لباسهای سخت سفید. کلاههای گرد شیشهای. فاصلهی شیشهای. یک لبتاب. دوربینهای خوشحال. کیبوردهای دلتنگ برای پیوند انگشتها. یک انگشتر، یک امضا.
هر روز میگفتند، میدیدند، میخندیدند. در مرزهای جاذبه، در سنگینیهای سبک.
تا که یک روز، تکان. تکانتکان. و صفحهی تار. تاریک و تارتار.
ریزش تکتک ستارهها. ریزش زانوها.
و یک آرزو شد: محقق، با دیدن تو. یک جایی نزدیک به دیدن تو. جایی که نبرَد بادی، مرا از دیدن تو. تو مرا میبری با تو. با دیدن تو.
یک زن تنها. یک مریخ. در شکست جاذبه و فاصلهی شیشهها. پی انگشترش، یک امضا. پی آنکه میدوید تنها. دوید. دوید. آنجا که شد یک مریخ و یک بخار خیال. یک آغوش و یک سایش شیشهها. فرسایش فاصلهها.
یک آرزو بود. یک دیدار. تنها در ضرب یک آواز.
پ.ن: در تاثیر آهنگی به نام میبینمت.
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#از_دلک
یک کتاب بود. یک چمن. یک گیتار. یک ترانه. یک صدا.
قصه بود، از شکست یک جاذبه. یک مریخ و لباسهای سخت سفید. کلاههای گرد شیشهای. فاصلهی شیشهای. یک لبتاب. دوربینهای خوشحال. کیبوردهای دلتنگ برای پیوند انگشتها. یک انگشتر، یک امضا.
هر روز میگفتند، میدیدند، میخندیدند. در مرزهای جاذبه، در سنگینیهای سبک.
تا که یک روز، تکان. تکانتکان. و صفحهی تار. تاریک و تارتار.
ریزش تکتک ستارهها. ریزش زانوها.
و یک آرزو شد: محقق، با دیدن تو. یک جایی نزدیک به دیدن تو. جایی که نبرَد بادی، مرا از دیدن تو. تو مرا میبری با تو. با دیدن تو.
یک زن تنها. یک مریخ. در شکست جاذبه و فاصلهی شیشهها. پی انگشترش، یک امضا. پی آنکه میدوید تنها. دوید. دوید. آنجا که شد یک مریخ و یک بخار خیال. یک آغوش و یک سایش شیشهها. فرسایش فاصلهها.
یک آرزو بود. یک دیدار. تنها در ضرب یک آواز.
پ.ن: در تاثیر آهنگی به نام میبینمت.
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#از_دلک
🍓5❤1
ده پرسش دربارهی فیلم روزی روزگاری در آناتولی:
۱) آیا در ابتدای فیلم کنان محل دفن مقتول را واقعن به خاطر نمیآورد یا هدف دیگری از این کار داشت؟
۲) هدف از وجود صحنهای که دکتر صخرهای شبیه صورت انسان میبیند چه بود؟
۳) آراپ چه نقش موثری در سیر داستان داشت؟
۴) ورود دختر کدخدا در صحنهای که برقها رفته بود و چای میآورد، بیانگر چه بود؟
۵) چرا دکتر وجود خاک در ریههای مقتول را انکار و وضعیت را طبیعی اعلام کرد؟
۶) چرا دکتر پس از آن راه طولانی و خستهکننده، وقتی به مطبش برمیگردد اولین کاری که میکند به سراغ عکسهای قدیمیاش میرود؟
چه پیوندی بین اتفاقات آن پرونده و گذشتهی خودش احساس میکند؟
۷) چرا یاشار آن روز صبح مغازهاش را زودتر باز کرده و رنگ زدن در مغازهاش را نیمهکاره رها کرده بود؟
۸) چرا دکتر شک داشت که پدر آن پسربچه کنان است؟
۹) آیا مقتول واقعن زندهزنده دفن شده بود؟
و اگر اینطور بود آیا از قصد بوده؟
۱۰) آیا همسر مقتول واقعن به همسرش خیانت کرده بود؟ و علت ناراحتیاش از مرگ همسرش چه بود؟ علاقهاش یا احساس عذاب وجدان؟
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#نقدونه
۱) آیا در ابتدای فیلم کنان محل دفن مقتول را واقعن به خاطر نمیآورد یا هدف دیگری از این کار داشت؟
۲) هدف از وجود صحنهای که دکتر صخرهای شبیه صورت انسان میبیند چه بود؟
۳) آراپ چه نقش موثری در سیر داستان داشت؟
۴) ورود دختر کدخدا در صحنهای که برقها رفته بود و چای میآورد، بیانگر چه بود؟
۵) چرا دکتر وجود خاک در ریههای مقتول را انکار و وضعیت را طبیعی اعلام کرد؟
۶) چرا دکتر پس از آن راه طولانی و خستهکننده، وقتی به مطبش برمیگردد اولین کاری که میکند به سراغ عکسهای قدیمیاش میرود؟
چه پیوندی بین اتفاقات آن پرونده و گذشتهی خودش احساس میکند؟
۷) چرا یاشار آن روز صبح مغازهاش را زودتر باز کرده و رنگ زدن در مغازهاش را نیمهکاره رها کرده بود؟
۸) چرا دکتر شک داشت که پدر آن پسربچه کنان است؟
۹) آیا مقتول واقعن زندهزنده دفن شده بود؟
و اگر اینطور بود آیا از قصد بوده؟
۱۰) آیا همسر مقتول واقعن به همسرش خیانت کرده بود؟ و علت ناراحتیاش از مرگ همسرش چه بود؟ علاقهاش یا احساس عذاب وجدان؟
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#نقدونه
❤8
گنجشک فالگیر
قصهی من و تو از آنجایی شروع شد که امتحان ادبیاتم را هجده و هفتادوپنج صدم گرفتم.
کتابت را باز کردیم و تکتک شعرهایت را با دست نوشتیم. من و مادرم. گاهی او میخاند من مینوشتم و گاهی من میخاندم و او مینوشت. کمی من معنیهایش را مینوشتم و کمی او مینوشت.
نزدیک به هفتاد غزلت را فال کردیم و در پاکتهای رنگی گذاشتیم و در یک جعبهی کوچک جا دادیم.
جعبه را هم با مادربزرگم تزئین کردیم. بعد از مادرِ مادربزرگم، مامانیفَفَر یک گنجشک مصنوعی گرفتیم و با سیم مفتولی آن را به لبهی جعبه وصل کردیم. سرش را هم به سمت جعبه خم کردیم که انگار در حال برداشتن فال میباشد.
بعد از سه شب تلاشهای خانوادگیمان، با ذوق به مدرسه بردمش و به معلم ادبیاتمان نشان دادم. او هم خوشش آمد، آنقدر که دیگر اجازه نداد به خانه ببرمش و فقط توانستم آن گنجشک را پس بگیرم.
طبق قرارمان بهم بیست داد. ولی من تا مدتها دلم پیش فال حافظمان ماند. پیش شعرهایت که با دسترنج خانوادگیمان آمیخته شده بود. پیش آن متنی که پشت جعبه نوشتم و از آن به بعد همیشه قبل از هرفالی در دلم میخاندمش:
«ای حافظ شیرازی تو محرم هر رازی
تو را به خدا و به شاخ نبابتت قسم میدهم
که هرچه صلاح و مصلحت میبینی
برایم آشکار و آرزوی مرا برآورده سازی»
راستی همیشه سوالم بود، شاخ نباتت کیست؟ مثل لیلای مجنون است؟ یا شیرینِ فرهاد؟ نکند شعرهایت را برای او گفتی؟ پس ما چی؟ پس چطور هربار که میخانمت انگار برای من میگویی؟
انگار مرا ندیده میشناسی و از حالم خبر داری. و منم که دیگر تو را بیشتر میخانم، انگار ندیده میشناسمت و از شاخ نباتت خبر دارم.
و میدانستی که این پچپچ اخبار، گاهی در شبهای بلندی، بلندتر میشوند؟
در شبهایی میان سرمای انگشتهای پا، زیر تصور گرمای یک کرسی. میان همهمهی یلدا و خِرِچخرچِ هستههای هندوانه.
اما تو در این میانها، باز بلندترین هستی. باز بلندترین فاصلهها را کوتاه میکنی. باز پیوند بیتهای تنهایی، پوستهی دانههای اناری، جعبهای، برای پاکتهای رنگی کوچکی، جیکجیکی، برای حنجرهی بیصدای گنجشکی. حافظی، حافظا، ببین از کجا تا کجاهایی.
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#خاطره
قصهی من و تو از آنجایی شروع شد که امتحان ادبیاتم را هجده و هفتادوپنج صدم گرفتم.
کتابت را باز کردیم و تکتک شعرهایت را با دست نوشتیم. من و مادرم. گاهی او میخاند من مینوشتم و گاهی من میخاندم و او مینوشت. کمی من معنیهایش را مینوشتم و کمی او مینوشت.
نزدیک به هفتاد غزلت را فال کردیم و در پاکتهای رنگی گذاشتیم و در یک جعبهی کوچک جا دادیم.
جعبه را هم با مادربزرگم تزئین کردیم. بعد از مادرِ مادربزرگم، مامانیفَفَر یک گنجشک مصنوعی گرفتیم و با سیم مفتولی آن را به لبهی جعبه وصل کردیم. سرش را هم به سمت جعبه خم کردیم که انگار در حال برداشتن فال میباشد.
بعد از سه شب تلاشهای خانوادگیمان، با ذوق به مدرسه بردمش و به معلم ادبیاتمان نشان دادم. او هم خوشش آمد، آنقدر که دیگر اجازه نداد به خانه ببرمش و فقط توانستم آن گنجشک را پس بگیرم.
طبق قرارمان بهم بیست داد. ولی من تا مدتها دلم پیش فال حافظمان ماند. پیش شعرهایت که با دسترنج خانوادگیمان آمیخته شده بود. پیش آن متنی که پشت جعبه نوشتم و از آن به بعد همیشه قبل از هرفالی در دلم میخاندمش:
«ای حافظ شیرازی تو محرم هر رازی
تو را به خدا و به شاخ نبابتت قسم میدهم
که هرچه صلاح و مصلحت میبینی
برایم آشکار و آرزوی مرا برآورده سازی»
راستی همیشه سوالم بود، شاخ نباتت کیست؟ مثل لیلای مجنون است؟ یا شیرینِ فرهاد؟ نکند شعرهایت را برای او گفتی؟ پس ما چی؟ پس چطور هربار که میخانمت انگار برای من میگویی؟
انگار مرا ندیده میشناسی و از حالم خبر داری. و منم که دیگر تو را بیشتر میخانم، انگار ندیده میشناسمت و از شاخ نباتت خبر دارم.
و میدانستی که این پچپچ اخبار، گاهی در شبهای بلندی، بلندتر میشوند؟
در شبهایی میان سرمای انگشتهای پا، زیر تصور گرمای یک کرسی. میان همهمهی یلدا و خِرِچخرچِ هستههای هندوانه.
اما تو در این میانها، باز بلندترین هستی. باز بلندترین فاصلهها را کوتاه میکنی. باز پیوند بیتهای تنهایی، پوستهی دانههای اناری، جعبهای، برای پاکتهای رنگی کوچکی، جیکجیکی، برای حنجرهی بیصدای گنجشکی. حافظی، حافظا، ببین از کجا تا کجاهایی.
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#خاطره
❤9😍1🍓1
پیوند رقص و موسیقی
استاد رقصمان ازمان پرسید: وقتی آهنگ رو عوض میکنم چی عوض میشه؟
خاستم بگویم ریتم و سرعت، که کسی از پشت سرم گفت: احساس.
استاد گفت: کی گفت احساس؟
منم با حالت مسخره تکرار کردم: احساس؟
بعد گفت: آفرین! احساس عوض میشه. و وقتی احساس آهنگ عوض میشه، احساس شما هم باید عوض بشه. حالت صورتتون، نوع و نیروی حرکاتتون. پس باید به احساس آهنگ توجه کنیم.
تا به حال از هیچ استاد رقصی این نکته را نشنیده بودم. شاید در نگاه اول بدیهی به نظر برسد اما همین نکتهی بارز و مهم در اغلب اوقات رعایت نمیشود. استادها هنرجو را حرکتمحور بار میآورند. و در آخر مینالند که چرا با ریتم آهنگ هماهنگ نیستید؟ چرا رباتی میرقصید و حرکاتتان جاری نیست؟
خب چون ما در مرحلهی اول تنها روی حرکتها متمرکز هستیم و پیوندی با آهنگ برقرار نمیکنیم. در حقیقت احساسش را نمیشنویم.
اما در کلاس امشبمان فقط روی همین موضوع کار کردیم. و تنها یک حرکت جدید یاد گرفتیم. بقیهاش، تکرار هرچه تا الان میدانستیم بود که روی آهنگهای مختلف انجام میدادیم.
با هر آهنگی همان حرکتهای تکراری، متفاوت جلوه میکردند. چون تلاش بر هماهنگی با احساس هر آهنگ بود.
حالا شاید بپرسید احساس آهنگ چیست؟ و چطور میشود احساس آهنگی را فهمید مخصوصن وقتی زبانش را متوجه نمیشوی؟ (آهنگهای سالسا اغلب به زبان اسپانیایی هستند)
درست است. فهمیدن معنای ترانه به درک احساس آهنگ کمک میکند. ولی تنها عاملش نیست. مثل وقتی که موسیقیهای بیکلام گوش میدهیم یا شعری مبهم میخانیم که مستقیمن چیزی نمیگوید اما احساساتمان را برمیانگیزد و به نوعی تاثیر میگذارد.
در آخر برای یاد دادن آن حرکت جدید، اول آهنگی گذاشت و معنای ترانهاش را برایمان گفت. و حرکت جدید را بر مبنای معنای ترانه طراحی کرد.
میگفت: توی این آهنگ داره به معشوقش میگه تو زن زندگی منی، همه چیزمی. خب اینجا به نظرتون ما باید چه جوری برقصیم؟
باید خودمون رو ناز کنیم. پس اینجا این حرکت رو با ناز انجام میدیم.
و اینطوری شد که ما امشب فقط نرقصیدیم. سعی کردیم مثل یک شاعر، مثل یک خاننده، احساس کنیم. سعی کردیم رقصمان چهرهی ترانه شود. پس هم لبخند زدیم، هم جدی شدیم، هم ناز کردیم و هم دوست داشته شدیم.
به گمانم اینبار توانستیم روی موجها جاری شویم.
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#از_رقص
استاد رقصمان ازمان پرسید: وقتی آهنگ رو عوض میکنم چی عوض میشه؟
خاستم بگویم ریتم و سرعت، که کسی از پشت سرم گفت: احساس.
استاد گفت: کی گفت احساس؟
منم با حالت مسخره تکرار کردم: احساس؟
بعد گفت: آفرین! احساس عوض میشه. و وقتی احساس آهنگ عوض میشه، احساس شما هم باید عوض بشه. حالت صورتتون، نوع و نیروی حرکاتتون. پس باید به احساس آهنگ توجه کنیم.
تا به حال از هیچ استاد رقصی این نکته را نشنیده بودم. شاید در نگاه اول بدیهی به نظر برسد اما همین نکتهی بارز و مهم در اغلب اوقات رعایت نمیشود. استادها هنرجو را حرکتمحور بار میآورند. و در آخر مینالند که چرا با ریتم آهنگ هماهنگ نیستید؟ چرا رباتی میرقصید و حرکاتتان جاری نیست؟
خب چون ما در مرحلهی اول تنها روی حرکتها متمرکز هستیم و پیوندی با آهنگ برقرار نمیکنیم. در حقیقت احساسش را نمیشنویم.
اما در کلاس امشبمان فقط روی همین موضوع کار کردیم. و تنها یک حرکت جدید یاد گرفتیم. بقیهاش، تکرار هرچه تا الان میدانستیم بود که روی آهنگهای مختلف انجام میدادیم.
با هر آهنگی همان حرکتهای تکراری، متفاوت جلوه میکردند. چون تلاش بر هماهنگی با احساس هر آهنگ بود.
حالا شاید بپرسید احساس آهنگ چیست؟ و چطور میشود احساس آهنگی را فهمید مخصوصن وقتی زبانش را متوجه نمیشوی؟ (آهنگهای سالسا اغلب به زبان اسپانیایی هستند)
درست است. فهمیدن معنای ترانه به درک احساس آهنگ کمک میکند. ولی تنها عاملش نیست. مثل وقتی که موسیقیهای بیکلام گوش میدهیم یا شعری مبهم میخانیم که مستقیمن چیزی نمیگوید اما احساساتمان را برمیانگیزد و به نوعی تاثیر میگذارد.
در آخر برای یاد دادن آن حرکت جدید، اول آهنگی گذاشت و معنای ترانهاش را برایمان گفت. و حرکت جدید را بر مبنای معنای ترانه طراحی کرد.
میگفت: توی این آهنگ داره به معشوقش میگه تو زن زندگی منی، همه چیزمی. خب اینجا به نظرتون ما باید چه جوری برقصیم؟
باید خودمون رو ناز کنیم. پس اینجا این حرکت رو با ناز انجام میدیم.
و اینطوری شد که ما امشب فقط نرقصیدیم. سعی کردیم مثل یک شاعر، مثل یک خاننده، احساس کنیم. سعی کردیم رقصمان چهرهی ترانه شود. پس هم لبخند زدیم، هم جدی شدیم، هم ناز کردیم و هم دوست داشته شدیم.
به گمانم اینبار توانستیم روی موجها جاری شویم.
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#از_رقص
❤9❤🔥1👍1🍓1
گردهی زمان
مقابل قبرستان
خاب مردی بود
که زنگ تکرار ساعت را
چال میکرد
در تخمدان سوسنها
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#از_دلک
مقابل قبرستان
خاب مردی بود
که زنگ تکرار ساعت را
چال میکرد
در تخمدان سوسنها
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#از_دلک
❤9🍓1
Forwarded from هیتانوشت✨ آناهیتا آهنگری
بیداری ِ موقت
تو
از لای انگشتهای خابم رد میشوی
صبح یادت میرود که من بیدارم
قلبم، اتاقی پر از ماهی قرمز
هر بار اسمت را صدا زدم، دیوارهایش آب شد
دوستت دارم
نه آن طور که آدمها بلدند
دوستت دارم، مثل ساعتی که
زمان را قورت داده
بیا
قبل از اینکه واقعیت، ما را بیدار کند
در خاب همدیگر، زندگی کنیم
آناهیتا آهنگری
تو
از لای انگشتهای خابم رد میشوی
صبح یادت میرود که من بیدارم
قلبم، اتاقی پر از ماهی قرمز
هر بار اسمت را صدا زدم، دیوارهایش آب شد
دوستت دارم
نه آن طور که آدمها بلدند
دوستت دارم، مثل ساعتی که
زمان را قورت داده
بیا
قبل از اینکه واقعیت، ما را بیدار کند
در خاب همدیگر، زندگی کنیم
آناهیتا آهنگری
❤🔥7❤5
سینهی چوبی
لخت درختها را دوست دارم
برای تماشای سینهشان
لانهی پرندگان
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#از_دلک
لخت درختها را دوست دارم
برای تماشای سینهشان
لانهی پرندگان
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#از_دلک
❤11🍓2
ده پرسش دربارهی فیلم بوتیک:
۱) شخصیتپردازی همخانهایهای جهانگیر در روند پیرنگ فیلم چه تاثیری داشت؟
۲) هدف از نشان دادن رابطهی مهرداد و ژاله چه بود؟ چه نقش مهمی در روند داستان داشتند؟
۳) چرا با اینکه احترام انقدر عاشق پراید بود، آن روز تمام وقتشان را در مترو گذراندند؟
۴) وقتی خانوادهی احترام به دندانپزشکی آمدند، آیا تازه یادشان افتاده بود جهانگیر کیست که دخترشان را به دندانپزشکی آورده؟ مگر شب قبلش صحبت نکرده بودند و آدرس آنجا را خود جهانگیر به آنها نداده بود؟
۵) شخصیت احترام بیشتر مثل دیوانهها بود یا یک دختر فقیر؟
۶) رابطهی مهری با احترام چه بود؟ آشنایی آنها از پیش هم مثل آن دیدار صبحگاهی، «اتفاقی» بوده؟
۷) هدف از وجود صحنههایی که آقای شاپوری فرشید را تحقیر میکند چه بود؟
۸) چطور رابطهای که اسم هم نداشت و کوچکترین حرف عاشقانهای هم در آن رد و بدل نمیشد، در پایان میتوانست منجر به وقوع قتل شود؟
۹) جهانگیر که از همان ابتدای فیلم کنجکاو خانوادهی احترام بود، چرا وقتی خیلی «اتفاقی» آدرس آنها را داشت قبلتر به دنبالشان نرفته بود؟
۱۰) چرا جهانگیر عروسک موزیکال را میسوزاند؟ آیا چارهی دیگری برای نشان دادن خشم یک شخصیت منفعل نسبت به صاحبکار خبیثش نبوده؟
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#نقدونه
۱) شخصیتپردازی همخانهایهای جهانگیر در روند پیرنگ فیلم چه تاثیری داشت؟
۲) هدف از نشان دادن رابطهی مهرداد و ژاله چه بود؟ چه نقش مهمی در روند داستان داشتند؟
۳) چرا با اینکه احترام انقدر عاشق پراید بود، آن روز تمام وقتشان را در مترو گذراندند؟
۴) وقتی خانوادهی احترام به دندانپزشکی آمدند، آیا تازه یادشان افتاده بود جهانگیر کیست که دخترشان را به دندانپزشکی آورده؟ مگر شب قبلش صحبت نکرده بودند و آدرس آنجا را خود جهانگیر به آنها نداده بود؟
۵) شخصیت احترام بیشتر مثل دیوانهها بود یا یک دختر فقیر؟
۶) رابطهی مهری با احترام چه بود؟ آشنایی آنها از پیش هم مثل آن دیدار صبحگاهی، «اتفاقی» بوده؟
۷) هدف از وجود صحنههایی که آقای شاپوری فرشید را تحقیر میکند چه بود؟
۸) چطور رابطهای که اسم هم نداشت و کوچکترین حرف عاشقانهای هم در آن رد و بدل نمیشد، در پایان میتوانست منجر به وقوع قتل شود؟
۹) جهانگیر که از همان ابتدای فیلم کنجکاو خانوادهی احترام بود، چرا وقتی خیلی «اتفاقی» آدرس آنها را داشت قبلتر به دنبالشان نرفته بود؟
۱۰) چرا جهانگیر عروسک موزیکال را میسوزاند؟ آیا چارهی دیگری برای نشان دادن خشم یک شخصیت منفعل نسبت به صاحبکار خبیثش نبوده؟
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#نقدونه
❤6
انسان به روایت شیمی
همیشه واکنشهای شیمیایی را به رفتارهای خودمان تشبیه میکنم. و برایشان قصه میگویم تا یاد بگیرم.
اما قصه؟ تشبیه؟ شاید هم واقعیت است. ما مگر مجموع همان اتمها و مولکولها نیستیم؟ پس چطور میتواند رفتارهایمان بیربط به واکنشهای شیمیایی باشند؟
شاید هم این رفتارهای ماست که شبیه به آنهاست. شاید ما قصهی آنها هستیم.
و شاید ما هم واقعیت قصهی بزرگتری هستیم. موجودی بزرگتر. مثلن تصور کنید کیهان موجود بزرگیست و زمین تنها یک اتم از آن و ما ریزاتمهایش. یعنی الکترون، پروتون و نوترون.
اما کداممان الکترون هستیم؟ کدام پروتون و نوترون؟
به نظرم بچهها الکترون هستند و سالمندان، پروتون. نوترون هم هر آنچه در میانشان میماند.
یعنی ما الکترون به دنیا میآییم و پروتون میشویم و میمیریم. و شاید هم نمیمیریم، تبدیل میشویم. مثل تبدیل هیدروژن به هلیوم. بزرگ میشویم.
اما من بزرگسالان زیادی را دیدم که هنوز الکترون بودند یا بچهسالهایی که به پروتون میمانند. پس فقط به سن محدود نکنیم. در واقع الکترون، مثل شخصی متحرک، بیقرار و متغیر است. پروتون، ساکن و تعیین کننده. نوترون هم ساکن اما متغیر است. (متغیر چون تعدادش در یک عنصر میتواند متفاوت باشد و ایزوتوپها را به وجود آورد.)
حالا شاید بتوانیم بر اساس شخصیت هم، آدمها را بر این اساس دستهبندی کنیم. مثلن به نظرم فروغ فرخزاد با اینکه سنی نداشت اما پروتون بود. و کسانی مثل فاضل نظری هم، نوترون. یعنی ادای پروتونها را در میآورند و مثلن ساکن هستند، اما مثل الکترونها متغیرند. الکترونها هم کسانی هستند آماتورتر از آنها. شاید اصلن خود من. من که خودم را الکترون میبینم. همان قدر متحرک و بیقرار و دیوانه. اما مستعد به پروتون شدن.
شما به نظرتان کدام هستید؟
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت
همیشه واکنشهای شیمیایی را به رفتارهای خودمان تشبیه میکنم. و برایشان قصه میگویم تا یاد بگیرم.
اما قصه؟ تشبیه؟ شاید هم واقعیت است. ما مگر مجموع همان اتمها و مولکولها نیستیم؟ پس چطور میتواند رفتارهایمان بیربط به واکنشهای شیمیایی باشند؟
شاید هم این رفتارهای ماست که شبیه به آنهاست. شاید ما قصهی آنها هستیم.
و شاید ما هم واقعیت قصهی بزرگتری هستیم. موجودی بزرگتر. مثلن تصور کنید کیهان موجود بزرگیست و زمین تنها یک اتم از آن و ما ریزاتمهایش. یعنی الکترون، پروتون و نوترون.
اما کداممان الکترون هستیم؟ کدام پروتون و نوترون؟
به نظرم بچهها الکترون هستند و سالمندان، پروتون. نوترون هم هر آنچه در میانشان میماند.
یعنی ما الکترون به دنیا میآییم و پروتون میشویم و میمیریم. و شاید هم نمیمیریم، تبدیل میشویم. مثل تبدیل هیدروژن به هلیوم. بزرگ میشویم.
اما من بزرگسالان زیادی را دیدم که هنوز الکترون بودند یا بچهسالهایی که به پروتون میمانند. پس فقط به سن محدود نکنیم. در واقع الکترون، مثل شخصی متحرک، بیقرار و متغیر است. پروتون، ساکن و تعیین کننده. نوترون هم ساکن اما متغیر است. (متغیر چون تعدادش در یک عنصر میتواند متفاوت باشد و ایزوتوپها را به وجود آورد.)
حالا شاید بتوانیم بر اساس شخصیت هم، آدمها را بر این اساس دستهبندی کنیم. مثلن به نظرم فروغ فرخزاد با اینکه سنی نداشت اما پروتون بود. و کسانی مثل فاضل نظری هم، نوترون. یعنی ادای پروتونها را در میآورند و مثلن ساکن هستند، اما مثل الکترونها متغیرند. الکترونها هم کسانی هستند آماتورتر از آنها. شاید اصلن خود من. من که خودم را الکترون میبینم. همان قدر متحرک و بیقرار و دیوانه. اما مستعد به پروتون شدن.
شما به نظرتان کدام هستید؟
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت
❤9
رابطهی ما با نوشتن چیست؟
بهمن محصص گفته بود: من به نقاشی کردن محکومم. برای من نقاشی کردن احتیاجی است درست مثل شاشیدن. برای راحت شدن. درست مثل دملی که میترکد.
احتیاج؟ محکوم؟
پس لذت کجا رفته؟ اگر من هم به نوشتن ادامه دهم همینطوری میشوم؟
ما به نوشتن عادت میکنیم؟
کلمهی «عادت» انگار در خودش حس بیلذتی میگنجاند. مثلن وقتی فردی به کاری یا کسی عادت میکند، یعنی دیگر حس خاصی نسبت بهش ندارد. و پایبندیاش تنها از روی عادت است.
پس ما به نوشتن «عادت» نمیکنیم. چون استمرار مزاحم لذت نیست. اصلن اگر لذت نمیبردیم که نمیتوانستیم ادامهاش دهیم. چون هربار آنقدر شروع مشقتباری دارد که اگر به لذت و نتیجهی مطلوبش دلخوش نباشیم، سریع ترکش میکنیم.
خب شاید اعتیاد است. شاید باید به نوشتن معتاد شویم. شاید آن نقاش هم معتاد نقاشی بوده.
اما «اعتیاد» یعنی چه؟
میل شدید فرد به تدوام عملی لذتبخش و آسیبزا.
خب نوشتن، نقاشی یا هر هنر دیگری مگر آسیبزاست؟
اگر بر اثر زیادهروی در خلوت ماندن، موجب گوشهگیری فرد و لطمه به روابط اجتماعیاش نشود، نه تنها آسیبزا نیست بلکه سودمند نیز هست.
پس اعتیاد هم نیست.
فرشته گفت: خو گرفتن. ما با نوشتن خو میگیریم.
«خوگیری» مناسبترین کلمه برای توضیح این رابطه بود. چون هم استمرار را در خودش جا میدهد و هم لذت و رابطهای که کمکم شکل میگیرد.
ما به نوشتن خو میگیریم. با او مانوس میشویم. و برای این کار باید با او زندگی کنیم.
استاد میگفت: سعی کنید نوشتن را با زندگیتان گره بزنید.
و در خصوص شعر هم گفته بود: شاعر کسی است که شعر را زندگی میکند حتا اگر تا به حال هیچ شعری ننوشته باشد.
باید نوشتن را زندگی کنیم. محکومش شویم اما عاشق حکممان باشیم. شعرش کنیم، شاشش کنیم، همانقدر محتاجش شویم، اما مجنون حاجتمان باشیم.
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت
بهمن محصص گفته بود: من به نقاشی کردن محکومم. برای من نقاشی کردن احتیاجی است درست مثل شاشیدن. برای راحت شدن. درست مثل دملی که میترکد.
احتیاج؟ محکوم؟
پس لذت کجا رفته؟ اگر من هم به نوشتن ادامه دهم همینطوری میشوم؟
ما به نوشتن عادت میکنیم؟
کلمهی «عادت» انگار در خودش حس بیلذتی میگنجاند. مثلن وقتی فردی به کاری یا کسی عادت میکند، یعنی دیگر حس خاصی نسبت بهش ندارد. و پایبندیاش تنها از روی عادت است.
پس ما به نوشتن «عادت» نمیکنیم. چون استمرار مزاحم لذت نیست. اصلن اگر لذت نمیبردیم که نمیتوانستیم ادامهاش دهیم. چون هربار آنقدر شروع مشقتباری دارد که اگر به لذت و نتیجهی مطلوبش دلخوش نباشیم، سریع ترکش میکنیم.
خب شاید اعتیاد است. شاید باید به نوشتن معتاد شویم. شاید آن نقاش هم معتاد نقاشی بوده.
اما «اعتیاد» یعنی چه؟
میل شدید فرد به تدوام عملی لذتبخش و آسیبزا.
خب نوشتن، نقاشی یا هر هنر دیگری مگر آسیبزاست؟
اگر بر اثر زیادهروی در خلوت ماندن، موجب گوشهگیری فرد و لطمه به روابط اجتماعیاش نشود، نه تنها آسیبزا نیست بلکه سودمند نیز هست.
پس اعتیاد هم نیست.
فرشته گفت: خو گرفتن. ما با نوشتن خو میگیریم.
«خوگیری» مناسبترین کلمه برای توضیح این رابطه بود. چون هم استمرار را در خودش جا میدهد و هم لذت و رابطهای که کمکم شکل میگیرد.
ما به نوشتن خو میگیریم. با او مانوس میشویم. و برای این کار باید با او زندگی کنیم.
استاد میگفت: سعی کنید نوشتن را با زندگیتان گره بزنید.
و در خصوص شعر هم گفته بود: شاعر کسی است که شعر را زندگی میکند حتا اگر تا به حال هیچ شعری ننوشته باشد.
باید نوشتن را زندگی کنیم. محکومش شویم اما عاشق حکممان باشیم. شعرش کنیم، شاشش کنیم، همانقدر محتاجش شویم، اما مجنون حاجتمان باشیم.
✍ساحل خسروی
➡️@sahelshkh
#یادداشت
🍓5🆒1