سهند ایرانمهر
40.9K subscribers
11.7K photos
7.47K videos
77 files
7.83K links
دغدغه های احدی از رعیت مملکت محروسه ایران

ارتباط با ادمین: @sahandiranmehrr
Download Telegram
چقدر داشتن صابون
آب و طناب و رختِ چرک خوشبختی ست
(مادرم می گفت)
چقدر کر بودن
نشنیدن خبر از رادیو
ندانستن بهای طلا ، گران شدن ناگهانی نفت در کشتار ِ مردان خاورمیانه
خوشبختی ست
(من از ترس نمی گفتم)

از کدام گوش ِ تو
خون می چکد روی ِ زمین که من با گوش ِ دیگر تو حرف بزنم؟
که من حرف بزنم با گوش ِ دیگرت
در اتاقی با جغرافیای ِ یک گربه
کنار طرح و رنگ ِ قالی شده ی پوست ِ مادر من
در گشادگی ِ دستانش
هفت گنبد مرده اش شیرین
به نفرین ِ هفت گانه می شکند
و هفت پیکر ِ برگ شده، پاییزشان نیامده می افتند
کنار ِ بوی ِ سیب زمینی سرخ شده
و صدای ِ برنج در سینی
شستن پنجره

چقدر داشتن یک سفره، سبزی پلو، ماست و خیار و یک لبخند
خوشبختی ست
(مادرم می گفت)
تو مرده ای و گودال های ِ بی شیشه آغاز شده است
در آغوش ِ من
سپیداری ای کاش می رویید
و گندم کاشکی سواری بود بر پشت ِ مبارک ِ اسب

چقدر رویای ِ قرن ِ دیگرم خوشبختی ست
(من باید می گفتم)
شگفتا که نور نمی گذرد و سایه اما راه می رود زیر ِ درخت
و روز می گذرد
بی هیچ آفتابی از فنجان ِ قهوه ی کولی ها
در فنجان ِ قهوه
هیچ نیست مگر بوی ِ مرگ ِ پوشیده ی قهوه

چقدر راه رفتن یک قیچی
روی ِ پارچه ای با گل های ِ اطلسی خوشبختی ست
(مادرم می گفت)
نیست ؟
این رویای ِ مقدس ِ قبیله ی من آیا نیست
که سرخ را به خاطر آوردن بدون ِ رنگ ِ خون؟
(من گفتم)
من کنار بوی ِ نیمرو بزرگ شده ام
در اتاقکی از یخ
و روی ِ جرزهای ِ موسیقی
آجر بود
بر آجرهای ِ خانه ی من

چقدر بودن بی این قرن، خوشبختی ست
از کوله پشتی ِ مادرانه می افتد
گریه ی کودکانه روی گِل
از رادیو
گفت و گوی ِ عزای ِ هفت روزه می آید

چقدر داشتن ِ طناب و رخت ِ چرک خوشبختی ست
چقدر
ندانستن ِ اخبار ِ خلیج فارس
ندانستن ِ بهای طلا
روزی که تو می میری
خوشبختی ست

از کدام گوش ِ تو خون می چکد روی ِ زمین
که من حرف بزنم با گوش ِ دیگرت
که من با گوش ِ دیگر تو حرف بزنم؟

#بیژن_نجدی
#شعر
@sahandiranmehr
یک شیشه عطر
از پنجره ای افتاد در لندن
و شکست
بوی بازارچه نیشابور آمد و رنگ زعفران
از غروب
ریخت

#بیژن_نجدی
#شعر

@sahandiranmehr
📍 گزارش پلاسکو مرا یاد این بخش از کتاب مرحوم بیژن نجدی انداخت:
🔴 اینجاست. این تکه از مغز، دیرتر از تمام سلول‌ها می‌میرد. اینجا هم لایه‌های فراموشی است. صداهایی که ما می‌شنویم به اینجا می‌رسد جذب این توده لیز می‌شود و ما آن را فراموش می‌کنیم، در حالی که همیشه توی کله ماست. اینجا پر از اعتقادات فراموش شده است، جای دفن شدن اسم کسانی که دوستشان داشته‌ایم، بی‌آنکه بتوانیم به یاد آوریم که آنها چه کسانی بوده‌اند. هزاران سلول اینجاست که کارشان فقط خاکسپاری است، خاکسپاری رؤیاهای ما.
خانم مهران گفت: شما مرا می‌ترسانید دکتر.
دکتر گفت: نه اصلاً ترسناک نیست. غم‌انگیز است. همین صداهای مغز مرتضی است که بعد از مردن او هنوز مثل نبض می‌زند. صداهایی که این کامپیوترهای احمق را ترسانده، اسم‌ها، اعتقادات، عشق‌های دفن‌شده توی کله مرتضی حالا مثل روح او دارد از تنش جدا می‌شود. گوش کنید!
از نرمال‌ها صدای دویدن کسی به گوش می‌رسید، صدا گریه، صدای پر شدن دهان از شیر، صدای مردم، صدای باز شدن دکمه‌های لباس، صدای شلیک، صدای سوختن ...

#بیژن_نجدی
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند
نشر مرکز
صفحه ۵۵ و ۵۶
@sahandiranmehr
چقدر داشتن صابون
آب و طناب و رختِ چرک خوشبختی ست
(مادرم می گفت)
چقدر کر بودن
نشنیدن خبر از رادیو
ندانستن بهای طلا ، گران شدن ناگهانی نفت در کشتار ِ مردان خاورمیانه
خوشبختی ست
(من از ترس نمی گفتم)

از کدام گوش ِ تو
خون می چکد روی ِ زمین که من با گوش ِ دیگر تو حرف بزنم؟
که من حرف بزنم با گوش ِ دیگرت
در اتاقی با جغرافیای ِ یک گربه
کنار طرح و رنگ ِ قالی شده ی پوست ِ مادر من
در گشادگی ِ دستانش
هفت گنبد مرده اش شیرین
به نفرین ِ هفت گانه می شکند
و هفت پیکر ِ برگ شده، پاییزشان نیامده می افتند
کنار ِ بوی ِ سیب زمینی سرخ شده
و صدای ِ برنج در سینی
شستن پنجره

چقدر داشتن یک سفره، سبزی پلو، ماست و خیار و یک لبخند
خوشبختی ست
(مادرم می گفت)
تو مرده ای و گودال های ِ بی شیشه آغاز شده است
در آغوش ِ من
سپیداری ای کاش می رویید
و گندم کاشکی سواری بود بر پشت ِ مبارک ِ اسب

چقدر رویای ِ قرن ِ دیگرم خوشبختی ست
(من باید می گفتم)
شگفتا که نور نمی گذرد و سایه اما راه می رود زیر ِ درخت
و روز می گذرد
بی هیچ آفتابی از فنجان ِ قهوه ی کولی ها
در فنجان ِ قهوه
هیچ نیست مگر بوی ِ مرگ ِ پوشیده ی قهوه

چقدر راه رفتن یک قیچی
روی ِ پارچه ای با گل های ِ اطلسی خوشبختی ست
(مادرم می گفت)
نیست ؟
این رویای ِ مقدس ِ قبیله ی من آیا نیست
که سرخ را به خاطر آوردن بدون ِ رنگ ِ خون؟
(من گفتم)
من کنار بوی ِ نیمرو بزرگ شده ام
در اتاقکی از یخ
و روی ِ جرزهای ِ موسیقی
آجر بود
بر آجرهای ِ خانه ی من

چقدر بودن بی این قرن، خوشبختی ست
از کوله پشتی ِ مادرانه می افتد
گریه ی کودکانه روی گِل
از رادیو
گفت و گوی ِ عزای ِ هفت روزه می آید

چقدر داشتن ِ طناب و رخت ِ چرک خوشبختی ست
چقدر
ندانستن ِ اخبار ِ خلیج فارس
ندانستن ِ بهای طلا
روزی که تو می میری
خوشبختی ست

از کدام گوش ِ تو خون می چکد روی ِ زمین
که من حرف بزنم با گوش ِ دیگرت
که من با گوش ِ دیگر تو حرف بزنم؟

#بیژن_نجدی

@sahandiranmehr
‏کلاغ
حنجره اش زخم‌دار آوازی است
که پرندگان نمی‌خوانند...
#بیژن_نجدی
@sahandiranmehr
✔️سال گذشته، در روزی چون امروز پلاسکو که نه، جان‌های بسیاری فروریخت، آتش گرفت، نمک روی زخم شد. #پلاسکو و قربانیانش مرا یاد سطوری از کتاب مرحوم بیژن نجدی می‌اندازد:

اینجاست. این تکه از مغز، دیرتر از تمام سلول‌ها می‌میرد. اینجا هم لایه‌های فراموشی است. صداهایی که ما می‌شنویم به اینجا می‌رسد جذب این توده لیز می‌شود و ما آن را فراموش می‌کنیم، در حالی که همیشه توی کله ماست. اینجا پر از اعتقادات فراموش شده است، جای دفن شدن اسم کسانی که دوستشان داشته‌ایم، بی‌آنکه بتوانیم به یاد آوریم که آنها چه کسانی بوده‌اند. هزاران سلول اینجاست که کارشان فقط خاکسپاری است، خاکسپاری رؤیاهای ما.
خانم مهران گفت: شما مرا می‌ترسانید دکتر.
دکتر گفت: نه اصلاً ترسناک نیست. غم‌انگیز است. همین صداهای مغز مرتضی است که بعد از مردن او هنوز مثل نبض می‌زند. صداهایی که این کامپیوترهای احمق را ترسانده، اسم‌ها، اعتقادات، عشق‌های دفن‌شده توی کله مرتضی حالا مثل روح او دارد از تنش جدا می‌شود. گوش کنید!
از نرمال‌ها صدای دویدن کسی به گوش می‌رسید، صدا گریه، صدای پر شدن دهان از شیر، صدای مردم، صدای باز شدن دکمه‌های لباس، صدای شلیک، صدای سوختن ...

#بیژن_نجدی
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند
نشر مرکز
صفحه ۵۵ و ۵۶
@sahandiranmehr
🔸سفالها بالاتر از ایوان بود. بالاتر از سفالها، آسمان نصف شده بود، نصفش، دود حیاط را با خود می برد و در نصف دیگر خداوند صورتش را از ما برگردانده بود.

داستان "خاطرات پاره پاره ی دیروز"
#بیژن_نجدی
#متن_شب
@sahandiranmehr
🔸اینجاست. این تکه از مغز، دیرتر از تمام سلول‌ها می‌میرد. اینجا هم لایه‌های فراموشی است. صداهایی که ما می‌شنویم به اینجا می‌رسد جذب این توده لیز می‌شود و ما آن را فراموش می‌کنیم، در حالی که همیشه توی کله ماست. اینجا پر از اعتقادات فراموش شده است، جای دفن شدن اسم کسانی که دوستشان داشته‌ایم، بی‌آنکه بتوانیم به یاد آوریم که آنها چه کسانی بوده‌اند. هزاران سلول اینجاست که کارشان فقط خاکسپاری است، خاکسپاری رؤیاهای ما.
خانم مهران گفت: شما مرا می‌ترسانید دکتر.
دکتر گفت: نه اصلاً ترسناک نیست. غم‌انگیز است. همین صداهای مغز مرتضی است که بعد از مردن او هنوز مثل نبض می‌زند. صداهایی که این کامپیوترهای احمق را ترسانده، اسم‌ها، اعتقادات، عشق‌های دفن‌شده توی کله مرتضی حالا مثل روح او دارد از تنش جدا می‌شود. گوش کنید!
از نرمال‌ها صدای دویدن کسی به گوش می‌رسید، صدا گریه، صدای پر شدن دهان از شیر، صدای مردم، صدای باز شدن دکمه‌های لباس، صدای شلیک، صدای سوختن ...

#بیژن_نجدی
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند
نشر مرکز
صفحه ۵۵ و ۵۶
#سنندج #تسلیت
@sahandiranmehr
چقدر داشتن صابون
آب و طناب و رختِ چرک خوشبختی ست
(مادرم می گفت)
چقدر کر بودن
نشنیدن خبر از رادیو
ندانستن بهای طلا ، گران شدن ناگهانی نفت در کشتار ِ مردان خاورمیانه
خوشبختی ست
(من از ترس نمی گفتم)

از کدام گوش ِ تو
خون می چکد روی ِ زمین که من با گوش ِ دیگر تو حرف بزنم؟
که من حرف بزنم با گوش ِ دیگرت
در اتاقی با جغرافیای ِ یک گربه
کنار طرح و رنگ ِ قالی شده ی پوست ِ مادر من
در گشادگی ِ دستانش
هفت گنبد مرده اش شیرین
به نفرین ِ هفت گانه می شکند
و هفت پیکر ِ برگ شده، پاییزشان نیامده می افتند
کنار ِ بوی ِ سیب زمینی سرخ شده
و صدای ِ برنج در سینی
شستن پنجره

چقدر داشتن یک سفره، سبزی پلو، ماست و خیار و یک لبخند
خوشبختی ست
(مادرم می گفت)
تو مرده ای و گودال های ِ بی شیشه آغاز شده است
در آغوش ِ من
سپیداری ای کاش می رویید
و گندم کاشکی سواری بود بر پشت ِ مبارک ِ اسب

چقدر رویای ِ قرن ِ دیگرم خوشبختی ست
(من باید می گفتم)
شگفتا که نور نمی گذرد و سایه اما راه می رود زیر ِ درخت
و روز می گذرد
بی هیچ آفتابی از فنجان ِ قهوه ی کولی ها
در فنجان ِ قهوه
هیچ نیست مگر بوی ِ مرگ ِ پوشیده ی قهوه

چقدر راه رفتن یک قیچی
روی ِ پارچه ای با گل های ِ اطلسی خوشبختی ست
(مادرم می گفت)
نیست ؟
این رویای ِ مقدس ِ قبیله ی من آیا نیست
که سرخ را به خاطر آوردن بدون ِ رنگ ِ خون؟
(من گفتم)
من کنار بوی ِ نیمرو بزرگ شده ام
در اتاقکی از یخ
و روی ِ جرزهای ِ موسیقی
آجر بود
بر آجرهای ِ خانه ی من

چقدر بودن بی این قرن، خوشبختی ست
از کوله پشتی ِ مادرانه می افتد
گریه ی کودکانه روی گِل
از رادیو
گفت و گوی ِ عزای ِ هفت روزه می آید

چقدر داشتن ِ طناب و رخت ِ چرک خوشبختی ست
چقدر
ندانستن ِ اخبار ِ خلیج فارس
ندانستن ِ بهای طلا
روزی که تو می میری
خوشبختی ست

از کدام گوش ِ تو خون می چکد روی ِ زمین
که من حرف بزنم با گوش ِ دیگرت
که من با گوش ِ دیگر تو حرف بزنم؟

#بیژن_نجدی
#شعر_واپسین_شب

@sahandiranmehr
‏کلاغ
حنجره اش زخم‌دار آوازی است
که پرندگان نمی‌خوانند...
#بیژن_نجدی
#شعر_واپسین_شب
@sahandiranmehr
چقدر داشتن صابون
آب و طناب و رختِ چرک خوشبختی ست
(مادرم می گفت)
چقدر کر بودن
نشنیدن خبر از رادیو
ندانستن بهای طلا ، گران شدن ناگهانی نفت در کشتار ِ مردان خاورمیانه
خوشبختی ست
(من از ترس نمی گفتم)

از کدام گوش ِ تو
خون می چکد روی ِ زمین که من با گوش ِ دیگر تو حرف بزنم؟
که من حرف بزنم با گوش ِ دیگرت
در اتاقی با جغرافیای ِ یک گربه
کنار طرح و رنگ ِ قالی شده ی پوست ِ مادر من
در گشادگی ِ دستانش
هفت گنبد مرده اش شیرین
به نفرین ِ هفت گانه می شکند
و هفت پیکر ِ برگ شده، پاییزشان نیامده می افتند
کنار ِ بوی ِ سیب زمینی سرخ شده
و صدای ِ برنج در سینی
شستن پنجره

چقدر داشتن یک سفره، سبزی پلو، ماست و خیار و یک لبخند
خوشبختی ست
(مادرم می گفت)
تو مرده ای و گودال های ِ بی شیشه آغاز شده است
در آغوش ِ من
سپیداری ای کاش می رویید
و گندم کاشکی سواری بود بر پشت ِ مبارک ِ اسب

چقدر رویای ِ قرن ِ دیگرم خوشبختی ست
(من باید می گفتم)
شگفتا که نور نمی گذرد و سایه اما راه می رود زیر ِ درخت
و روز می گذرد
بی هیچ آفتابی از فنجان ِ قهوه ی کولی ها
در فنجان ِ قهوه
هیچ نیست مگر بوی ِ مرگ ِ پوشیده ی قهوه

چقدر راه رفتن یک قیچی
روی ِ پارچه ای با گل های ِ اطلسی خوشبختی ست
(مادرم می گفت)
نیست ؟
این رویای ِ مقدس ِ قبیله ی من آیا نیست
که سرخ را به خاطر آوردن بدون ِ رنگ ِ خون؟
(من گفتم)
من کنار بوی ِ نیمرو بزرگ شده ام
در اتاقکی از یخ
و روی ِ جرزهای ِ موسیقی
آجر بود
بر آجرهای ِ خانه ی من

چقدر بودن بی این قرن، خوشبختی ست
از کوله پشتی ِ مادرانه می افتد
گریه ی کودکانه روی گِل
از رادیو
گفت و گوی ِ عزای ِ هفت روزه می آید

چقدر داشتن ِ طناب و رخت ِ چرک خوشبختی ست
چقدر
ندانستن ِ اخبار ِ خلیج فارس
ندانستن ِ بهای طلا
روزی که تو می میری
خوشبختی ست

از کدام گوش ِ تو خون می چکد روی ِ زمین
که من حرف بزنم با گوش ِ دیگرت
که من با گوش ِ دیگر تو حرف بزنم؟

#بیژن_نجدی
#شعر_واپسین_شب

@sahandiranmehr
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸اینجاست. این تکه از مغز، دیرتر از تمام سلول‌ها می‌میرد. اینجا هم لایه‌های فراموشی است. صداهایی که ما می‌شنویم به اینجا می‌رسد جذب این توده لیز می‌شود و ما آن را فراموش می‌کنیم، در حالی که همیشه توی کله ماست. اینجا پر از اعتقادات فراموش شده است، جای دفن شدن اسم کسانی که دوستشان داشته‌ایم، بی‌آنکه بتوانیم به یاد آوریم که آنها چه کسانی بوده‌اند. هزاران سلول اینجاست که کارشان فقط خاکسپاری است، خاکسپاری رؤیاهای ما.
خانم مهران گفت: شما مرا می‌ترسانید دکتر.
دکتر گفت: نه اصلاً ترسناک نیست. غم‌انگیز است. همین صداهای مغز مرتضی است که بعد از مردن او هنوز مثل نبض می‌زند. صداهایی که این کامپیوترهای احمق را ترسانده، اسم‌ها، اعتقادات، عشق‌های دفن‌شده توی کله مرتضی حالا مثل روح او دارد از تنش جدا می‌شود. گوش کنید!
از نرمال‌ها صدای دویدن کسی به گوش می‌رسید، صدا گریه، صدای پر شدن دهان از شیر، صدای مردم، صدای باز شدن دکمه‌های لباس، صدای شلیک، صدای سوختن ...

#بیژن_نجدی
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند
نشر مرکز
صفحه ۵۵ و ۵۶

ویدیو‌: ساخته فراز فلسفی از قربانیان پرواز اکرایینی یکسال پیش

#متن_شب
@sahandiranmehr
اینجاست. این تکه از مغز، دیرتر از تمام سلول‌ها می‌میرد. اینجا هم لایه‌های فراموشی است. صداهایی که ما می‌شنویم به اینجا می‌رسد جذب این توده لیز می‌شود و ما آن را فراموش می‌کنیم، در حالی که همیشه توی کله ماست. اینجا پر از اعتقادات فراموش شده است، جای دفن شدن اسم کسانی که دوستشان داشته‌ایم، بی‌آنکه بتوانیم به یاد آوریم که آنها چه کسانی بوده‌اند. هزاران سلول اینجاست که کارشان فقط خاکسپاری است، خاکسپاری رؤیاهای ما.
خانم مهران گفت: شما مرا می‌ترسانید دکتر.
دکتر گفت: نه اصلاً ترسناک نیست. غم‌انگیز است. همین صداهای مغز مرتضی است که بعد از مردن او هنوز مثل نبض می‌زند. صداهایی که این کامپیوترهای احمق را ترسانده، اسم‌ها، اعتقادات، عشق‌های دفن‌شده توی کله مرتضی حالا مثل روح او دارد از تنش جدا می‌شود. گوش کنید!
از نرمال‌ها صدای دویدن کسی به گوش می‌رسید، صدا گریه، صدای پر شدن دهان از شیر، صدای مردم، صدای باز شدن دکمه‌های لباس، صدای شلیک، صدای سوختن ...

#بیژن_نجدی
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند
نشر مرکز

صفحه ۵۵ و ۵۶
به یاد قربانیان حادثه #پلاسکو
#متن_شب
#نوای_واپسین_شب
@sahandiranmehr
اینجاست. این تکه از مغز، دیرتر از تمام سلول‌ها می‌میرد. اینجا هم لایه‌های فراموشی است. صداهایی که ما می‌شنویم به اینجا می‌رسد جذب این توده لیز می‌شود و ما آن را فراموش می‌کنیم، در حالی که همیشه توی کله ماست. اینجا پر از اعتقادات فراموش شده است، جای دفن شدن اسم کسانی که دوستشان داشته‌ایم، بی‌آنکه بتوانیم به یاد آوریم که آنها چه کسانی بوده‌اند. هزاران سلول اینجاست که کارشان فقط خاکسپاری است، خاکسپاری رؤیاهای ما.
خانم مهران گفت: شما مرا می‌ترسانید دکتر.
دکتر گفت: نه اصلاً ترسناک نیست. غم‌انگیز است. همین صداهای مغز مرتضی است که بعد از مردن او هنوز مثل نبض می‌زند. صداهایی که این کامپیوترهای احمق را ترسانده، اسم‌ها، اعتقادات، عشق‌های دفن‌شده توی کله مرتضی حالا مثل روح او دارد از تنش جدا می‌شود. گوش کنید!
از نرمال‌ها صدای دویدن کسی به گوش می‌رسید، صدا گریه، صدای پر شدن دهان از شیر، صدای مردم، صدای باز شدن دکمه‌های لباس، صدای شلیک، صدای سوختن ...

#بیژن_نجدی
#یوزپلنگانی_که_با_من_دویده‌اند
نشر مرکز
صفحه ۵۵ و ۵۶
#پلاسکو
@sahandiranmehr