سهند ایرانمهر
41K subscribers
11.7K photos
7.5K videos
77 files
7.87K links
دغدغه های احدی از رعیت مملکت محروسه ایران

ارتباط با ادمین: @sahandiranmehrr
Download Telegram
‏بعضی باشند که سلام دهند و ازسلام ایشان بوی دود آید. بعضی سلام دهند و ازسلام ایشان بوی مشک آید. این کسی دریابد که او را مشامی باشد.

#فیه_مافیه
#مولانا
@sahandiranmehr
آنچنان مستی مباش ای بی‌خرد
که به عقل آید پشیمانی خورد
بلک از آن مستان که چون می می‌خورند
عقلهای پخته حسرت می‌برند!
#مولانا
#شعر_واپسین_شب

@Sahandiranmehr
✔️تو‌ خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز🔻
سهند ایرانمهر

شاید یادتان نباشد، شاید هم باشد. در هردوحالت فرقی‌نمی‌کند و این هم شاید از وجوه تمایز ما از سایر بلاد راقیه باشد که آگاهی و ناآگاهی از یک برهه تاریخی توفیری ندارد اما زمانی اگر در این مملکت دعوا بر سر ارمنی بادمجان بود و دوش حمام یا حرمت زدن عینک( خاطرات فلسفی) و ما اینها را ندیدیم اما در عوض، از این ممنوعه‌ها که مومنان هم‌عصرش آن را حریف ایمان ببینند و کمی بعد به‌ سستی تصورات‌شان پی‌ببرند، کم نبوده است که المنه لله، زیاد دیده‌ایم:

از روسری ترکمنی که زمانی استفاده از آن برای دختران تهرانی، هنجارشکنی محسوب می‌شد و کمی بعد، شد تحفه مسافران مذهبی قم و مشهد ( کتاب آناتومی جامعه، فرامرز رفیع‌پور) تا ویدئو که به تعبیر عبیدزاکانی‌اش کم از آلت خمر و زنا نداشت و اندک زمانی بعد شد اسباب امور فرهنگی در مساجد و بخشی نه چندان قابل اعتنا در خانه‌ها.

ماهواره هم که آمد ماجرا همین بود و آنقدر ادامه پیدا کرد که شد مصداق خنجرِ غیرت بر کمر اِمرد ( داستان #مولانا) یعنی همچنان و هر از گاه سخن از جمع‌‌آوری و امحاء طفرمندانه آن بر زبان‌هاست و بی‌اندیشه اینکه چقدر در این امر توفیق حاصل آمده است یا چرا شبکه‌ای در بلاد یوروپ با دو ساعت برنامه تولیدی و پنج ساعت برنامه تامینی، بازار سازمان عریض‌و طویل صدا و سیما با ده‌ها شبکه درون‌مرزی و برون‌مرزی را اینگونه کساد می‌کند؟

ما در این‌مملکت مردمان عادتیم، کافی است چیزی عادت شود آن‌گاه، عادت، هم مجوز استمرار است و هم رهزن عقل و لامحاله شبهه ایجاد کردن در آن چیزی در مقام انکار شرع محمدی!

آن ماشین دودی که مرحوم #مطهری در موردش نوشت:« وقتی می‌ایستاد مردم کاری به آن نداشتند و وقتی حرکت می‌کرد، سنگش می‌زدند!» هم یکی از این عادت‌های غیرقابل ترک‌مان است.

ارتباطات، تحول که پیدا کرد، ما هم تحول بوجود آمده در خودمان را با انواع #فیلترینگ به رخ کشیدیم، اول در وب و‌همزمان با تحول و تغییرش به وب دو و حالا #شبکه‌های_اجتماعی، با فیلترینگ‌های پیش رفته‌. آغازش از #فیسبوک بود که برای همه دنیا، عادی بود اگر نگوییم نعمت و‌ اینجا خرق عادت و نقمت. بعد ماجرای #توییتر پیش آمد، نماد شر و آلتِ دست صهیونیسم که نام گرفت، برای خلق «حرام» شد و برای همان‌ها که قانون حرمتش را وضع کردند، حلالتر از شیر مادر.

بعد نوبت پیام‌رسان‌ها شد. #وایبر که راه افتاد، فیلتر شد تا کمی بعد از بلای «وی‌چت» بگویند، آن هم که پیچه‌ای از گِل بر سردرش گرفتند تا ایمان و امان به سرعت برق، نرود، اسم تلگرام به میان آمد و حالا هم سخن از #فیلتر این یکی است بی‌اندیشه‌ی اینکه اگر بستن را فایدتی بود چرا از چاله‌ی وایبر به چاه ویل #تلگرام افتاده‌ایم؟!

می‌گویند همه فلاسفه از پاسخ‌های‌شان شُهره عالم تَفَلسُف شدند و سقراط با پرسش‌هایش و دریغ که در میان ارباب تخته‌قاپو کردن و بستن و گ‍ِل گرفتن نیمچه سقراطی نیست تا در آن محافل دربسته که همینقدر از اندرونی‌اش می‌دانیم که از ساختن ایمیلی هم ناتوانند ، بپرسد که از این عادتِ تخته‌قاپو کردن در عالمی که به شمار ستارگان آسمان٬ «اَپ» و ابزار و شیوه‌های سهل و ساده هست و ارمغان بستن هر کدام، ابزار جدید و قدرتمند دیگری است، چه حاصل از زحمت خلق و بردن عِرض خود؟!

گیرم که همچون قهرمان داستان مثنوی مولانا، حق همه فاسقان شهر را به تاوان سرک کشیدن به اندرونی بر کف‌شان گذاشتید، بلای آنچه در اندرونی دارید و جاذب این همه قیل و قال است را چه می‌کنید؟ اینها -که همه‌شان را از دریچه محنت می‌بینید -البته در دنیای امروز اسباب مکنت است و موجب فرصت و آگاهی اما اگر بستن سوراخ مارِ وایبر به گشودن دروازه اژدهای تلگرام منجر شده است از بستن این یکی بر گشودن در بر کدام یک از غرائب دیگر عالم تکنولوژی چشم دوخته‌اید؟!

اگر هراس از مفسده دارید که این مفسده بر هر وسیله ذووجهین دیگر، از تسبیح زاهد تا تیغ طبیب هم مترتب است و اگر آن کبکبه که در منطقه به عنوان قدرت سخت و نرم بدان مفتخریم، راست است که قیل و قال خلق بر معبر تلگرام به جای خوف باید اسباب رجاء باشد.

اگر مشکل برخی‌نقدها واعتراض‌هاست، بهتر نیست یکبار هم که شده بجای بستن مآذنه بر موذنی که برای تظلم خواهی به اذان بی‌وقت التجاء برده، غل و قفل را بر دست و پای کسانی بیاندازیم که او را‌ ناگزیر به این کار کرده است. مگر خدا در قرآن، صدای گوشخراش را مذمت نکرده و در این‌میان صدای گوشخراش آنکه به او ظلمی شده را مستثنی نکرده است؟

اگر مشکل، برخی اکاذیب و اقاویل است مگر می‌شود این مقدار را در برابر آن همه سخن راست و آگاهی بخش در باب اخلاق‌و اجتماع و ...نادیده گرفت و دوصد هنر را قربانی یک عیب ابجدی کرد؟! و هزاران اگر دیگر که البته قطار این همه هم اندک تاملی در آنکه باید برنمی‌انگیزد با این همه باید آنچه شرط بلاغ است گفت و ما گفتیم.
@sahandiranmehr
✔️زبان مولانا و مکتب صیقل خورده عشق🔻
🖋سهند ایرانمهر

وقتي لهيب يك معني و بارقه يك درد بشري آنچنان درون آدم را مشتعل كند كه نشود سكوت كرد، نطق انساني باز مي شود و انسان، مرادي را كه در ذهن دارد به زبان مي‌آورد.

به جز سخن لغو -كه موضوع سخن ما نيست- آنچه به زبان مي‌آيد يا مفهومي است كه بازتاب خطورات ذهني متكلم است و روايت دريافت وي از جهاني كه در آن تنفس مي كند يا شرري از غوغاي آتشين احساسات وي.

آدم حرف مي زند كه يا زبان بادبزن جگر باشد يا كلام، شارح مراد ذهن اما در اين ميان كيست كه در آن سوي اصوات كه حامل كلماتند، معني را دريافت كند و يا اخگري از شعله مشتعل جانِ ناطق را برگيرد؟
تصور عام اين است كه انعقاد كلام و دريافت آن نيازمند چند عنصر اصلي است:

اول اينكه، كلام و حتا لغات همگي درست و به قاعده باشند، دوم آنكه، مخاطبين هم صنف يا از دايره كساني باشند كه انتظار فهم كلام مان از آنان دور نيست ، (كساني همسطح، همفكر ، هم صحبت و يا هم رتبه با ما ) اما هميشه اين چنين نيست.

مولوی خداوندگار اصالت‌دادن به مضمون و معنا در زمانه‌ای است که آدمیان ظاهرپرستند. اوست که به ما می‌آموزد وقتی مغولان هر دوره، به آبادانی و صلاح و اخلاقیات یورش می‌برند و جز ویرانی نمی‌گذارند ، باید آبادانی و انسانیت را با بنانهادن دوباره عشق، احیا کرد و آنجاست که مضمون و معنا بر ظواهر غلبه می‌یابد.

صلاح الدين زرکوب، صنعتگر است، بي سواد، عامي. مولوي شمس را از دست داده اما او را يافته زيرا اگرچه صلاح‌الدين، از نوع و جنس و رتبه مولانا نيست اما " درد" مولانا را مي فهمد، مراد او را در مي يابد و بر خلاف ياران " آداب دان"، " نحوي" و " اهل مدرسه" كه براي فهم شيدايي مولانا و شمس نيز سر در " اصول" مي جنبانند، اين صلاح الدين است که جان مولانا را مي بيند.

صلاح الدين آنقدر بي سواد بود كه« قفل » را «قلف» و «مبتلا» را «مفتلا» تلفظ مي كند، مولانا اما درگير لفظ نبود كه درون صلاح الدين را نبيند و لامحاله خود نيز در بيان ، نيازي نمي ديد كه همه هم و غم خود را هزينه لفظ كند و مي‌سرود:

هم فرقی و هم زلفی
مفتاحی و هم "قلفی"
بی‌رنج چه می‌سلفی
آواز چه لرزانی؟!

چنانكه گفته اند:"روزی حضرت مولانا فرمود که آن قلف را بیاورید. و در وقت دیگر فرمود که فلانی مفتلا شده است؛ بوالفضولی گفته باشد که قفل بایستی گفتن و درست آن است که مبتلا گویند. فرمود که موضوع آن چنان است که گفتی، اما جهت رعایت خاطر عزیزی چنان گفتم، که روزی خدمت شیخ صلاح‌الدین مفتلا گفته بود و قلف فرمود. درست آن است که او گفت!".

وقتی باطن، بر چشم حق‌بین ظاهر شد و‌صیقل عشق خورد دیگر «رتبه و مقام و شأن» حجاب نمی‌شود و این‌چنین است که فقیه و فیلسوف اهل مدرسه‌ای چون مولانا، بی‌هراس طاعنان، زبان به شیوه پرنده‌بازان می‌گرداند و می‌سراید:

خانه دل باز کبوتر گرفت
مشغله و بقر بقو درگرفت!

غلغل مستان چو به گردون رسید
کرکس زرین فلک پر گرفت

سعدي هم از اين منظر به" كلام"، " لفظ" و " جان كلام" نگاه مي كند. اون نيز از اهل مدرسه و فضلي ناليده كه به رغم مدعاي گزافشان، به رغم لفظ داني و تفلسف شان، " نفس در ايشان در نمي گيرد" و آتش سخن در هيزم تر ايشان اثر نمي كند اما همزمان از" رونده اي"سخن مي گويد كه راه از صورت به معني برده، كسي كه اسير حلقه و لفظ و ظاهر نيست و رونده است يعني در حال گذر بوده كه صداي تو را شنيده و حتا آنقدر پاي كلام تو ننشسته كه به واكاوي موبه موي كلمات‌ات بپردازد اما از همان دور، مرادت را در مي يابد و دور آخر پياله سخن تو او را چنان مست مي كند كه در مي يابي " باخبران" همانان هستند كه دور نشسته اند و بي بصران هماناني كه انتظار فهم معني از آنان مي رفت اما در اين نزديكي نشسته اند و هيچ، در نمي يابند:

"در جامع بعلبك كلمه اي چند به طريق وعظ مي گفتم با جماعتي افسرده دل مرده و راه از صورت به معني نبرده. ديدم كه نفسم در نمي گيرد و آتشم در هيزم تر ايشان اثر نمي كند. دريغ آمدم تربيت ستوران و آينه داري در محله كوران وليكن در معني باز بود و سلسله سخن دراز، در بيان اين آيت كه «نحن اقرب اليه من حبل الوريد». سخن به جايي رسانيده بودم كه گفتم:

دوست نزديكتر از من به من است
وين عجب بين كه من از وي دورم
چه كنم با كه توان گفت كه دوست
در كنار من و من مهجورم

من از شراب اين سخن مست و فضاله قدح در دست، كه رونده اي از كنار مجلس گذر كرد و دور آخر در او اثر. نعره چنان زد كه ديگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس در جوش. گفتم: سبحان الله! دوران باخبر در حضور و نزديكان بي بصر دور".

فهم سخن چون نكند مستمع
قوت طبع از متكلم مجوي
فسحت ميدان ارادت بيار
تا بزند مرد سخنگوي گوي

🔸امروز روز بزرگداشت مولاناست.

#زبان #متن #مولانا
telegram.me/sahandiranmehr
خانه دل باز کبوتر گرفت
مشغله و بقر بقو درگرفت!
غلغل مستان چو به گردون رسید
کرکس زرینِ فلک پر گرفت

#مولانا
photo:Maya Zeneker
@sahandiranmehr
خانه دل باز کبوتر گرفت
مشغله و بقر بقو درگرفت!
غلغل مستان چو به گردون رسید
کرکس زرینِ فلک پر گرفت

#مولانا
photo:Maya Zeneker
@sahandiranmehr
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸ویدئو کمتر دیده شده از اجرای آواز "بشنو از نی" بر مزار #مولانا توسط محمدرضا #شجریان / آذرماه 88- ساعت پنج صبح . از صفحه اینستاگرامی رادمان توکلی
@sahandiranmehr
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تو مرغ چارپری تا بر آسمان پری
تو از کجا و ره بام و نردبان ز کجا؟
...اجل قفس شکند مرغ را نیازارد
اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا؟
خموش باش که گفتی بسی و کس نشنید
که این دهل ز چه بام‌ست و این بیان ز کجا؟

#مولانا
#نمای_واپسین_شب

@sahandiranmehr
✔️جناب قاضی‌زاده! زنهار از‌ خار خودکِشته‌ی یکدستی و مار فسرده قدرت!

✍️سهند ایرانمهر

🔸جناب آقای قاضی‌زاده هاشمی فرموده‌اند:«کشور حداقل ده سال به این وضعیت( یکدستی) نیاز داشت و بعد از طی این دوره، نهادهای سیاسی و دموکراتیک می‌توانند برگردند».

تا جایی که می‌دانم دکتر #قاضی‌زاده_هاشمی، پزشکی خوانده‌اند نه #علوم‌‌سیاسی یا #جامعه‌شناسی سیاسی اما همین امر هم دلیل نمی‌شود که انسان با نگاهی ژرف‌اندیش به ماهیت قدرت‌سیاسی و خوی سیری‌ناپذیر آن و نیز تجربه‌های آزموده بشری، در نظر نداشته باشد که نقش ما در آفریدن یک وضعیت یا ترکیب به این معنا نیست که تا آخر، این نقش تاثیرگذار حفظ خواهد شد و‌نسبت ما و آن، یکطرفه و‌تابع مطلق اراده ماست.

🔸قدرت و نفوذ انقلابیون موثر در خلق یک انقلاب تا آخر بر اجزا و رویکرد آن مستدام نیست و آن انقلاب پس از بال‌وپر گرفتن به مسیر و اقتضای خود می‌رود و مقید به خواست آفرینندگانش نیست. انسان، ماشین را می‌آفریند و صنایع را راه‌اندازی می‌کند اما این مخلوقات وقتی پا گرفتند به اقتضای مستقل خود رفتار می‌کنند و انسان به حکم اینکه آفریننده آن است، نمی‌تواند، دلخوش به این باشد که هرجا که خواست مانع وسعت سرطانی ماشین و‌صنایع می‌شود و در نهایت این مخلوق است که بر خالق خود سوار می‌شود.

🔸انقلاب‌ها هم همین‌کار را با آفرینندگان خود می‌کنند چنانکه صورتبندی‌های سیاسی وقتی عملی می‌شوند از اراده نظریه‌‌پردازان خود خارجند.بهترین مثال را در‌این باره #مولانا دارد، آنجا که مردی تخم خاری در خیابان پرتردد کاشت و به هشدارها توجه نکرد، استنادش هم این بود که :«خودم کاشته‌ام» پس خودم به عنوان عامل اولیه کشت و خلق، می‌توانم روزی خار را که محصول اراده امروز من است، از ریشه بکنم:

همچو آن شخص درشت خوش‌سخن
در میان ره نشاند او خاربن
ره گذریانش ملامت‌گر شدند
پس بگفتندش بکن این را نکند
هر دمی آن خاربن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پر خون شدی
جامه‌های خلق بدریدی ز خار
پای درویشان بخستی زار زار
چون بجد حاکم بدو گفت این بکن
گفت آری بر کنم روزیش من
مدتی فردا و فردا وعده داد
شد درخت خار او محکم نهاد...

🔸خار رشد کرد و ریشه کرد و مرد ناتوان و خمیده شد و فهمید چه خیال خامی داشته است:

خاربن در قوت و برخاستن
خارکن در پیری و در کاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر
خارکن هر روز زار و خشک تر
او جوان‌تر می‌شود تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مبر

🔸اکنون نیز سخنم با جناب #قاضی‌زاده و امثالهم این است که تصور نکنید که قدرت، موم نرم یا عبید کلام شماست که امروز اراده به یکدستی و مطلق‌العنانی آن کنید و بگذارید بدون مخالف و رقیب و‌ مردم جلو برود و روزی هم به این غول بی‌شاخ و دم #قدرت که حدّ یقفی نداشته و پروار و به تک‌خوری و تکتازی خویگر شده است، به حضرت قدرت؛ بفرمایید: «ده‌سال‌‌ات تمام شد و‌حالا وقت بازگشت #دموکراسی است!».

نه، آقای قاضی‌زاده! قدرت و #سیاست، شاید به اراده شما بیاید اما وقتی رشدش سرطانی شد و آنتی‌بادی‌ها و همه عناصر توازن #جامعه و‌سیاست را به مرخصی ده‌ساله فرستادید، منتظر متاستاز باشید. تصور نکنید که قدرت همین مار فسرده‌ و‌ تحت‌اختیاری است که در زمستان غنوده و تا ابد، همین است که می‌بینید، گرمای «نامحدودی و گستردگی و یکدستی»که بخورد، ماجرا به این سادگی نیست، از اراده شما خارج است و دیگر جهانی به جنبش او متکی است، به قول مولوی در داستان مارگیری که مارِ به خیالش، مرده را گرفت و در آفتاب گذاشت:

کاژدهای مرده‌ای آورده‌ام
در شکارش من جگرها خورده‌ام
او همی مرده گمان بردش ولیک
زنده بود و او ندیدش نیک نیک
او ز سرماها و برف افسرده بود
زنده بود و شکل مرده می‌نمود
باش تا خورشید حشر آید عیان
تا ببینی جنبش جسم جهان!
@sahandiranmehr
نیچه می‌گوید:« به هنگامْ بمیر»، عرفا نیز می‌گویند:« قبل از آنکه بمیری، بمیر». این‌دعوت به مرگ، دعوت به دست‌شستن از زندگی نیست. دعوت به رها شدن از اضطراب مرگی است که سرمنشاء همه اضطراب‌های بشری و ترس از ناقص ماندن تجربه زیسته است. اگر مرگ را منشاء اضطراب‌ها حتی در مدعیان نهراسیدن از مرگ بدانیم، از احساس انسانها به اضطراب‌هایشان، شمایل آنان را نیز به دست می‌آوریم:

مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست
پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست

خلاصی از اضطراب مرگ در بسیاری از ما به تقلای مبالغه‌آمیزی برای حیاتی کاذب تبدیل و‌تجربه زیسته‌مان مصروف اموری می‌شود که به‌ ما احساس سرخوشانه‌ای از غرور، دارایی، شهرت، خوشنامی و مانند آن را می‌دهد اما اینها همه آن چیزهایی است که در چشم دیگران درخشش دارد اما در درون ما چنان روزمره می‌شود که دائم در اندرون خسته خود می‌شنویم :« حالا‌ که چه؟!». اینجاست که در بیرون پرهیاهوی بیشتر آنهایی که در نظر عام، پیشتازان و فاتحان زندگی‌اند، اندرون نمور و خلوتی از پرسش‌های اساسی حیات، دایما پرسیده می‌شوند.
وقتی حیات خالی از ملاک سنجش و محکی برای سنجش اندرون ترسناک آدمیان باشد البته که جا برای لاف و تظاهر به سرخوشی و ظفر باز است:

چون محک پنهان شده ست از مرد و زن
در صف آ ای قلب و اکنون لاف زن

اما « خلوت و تنهایی» آدمیان جایی برای لاف نمی‌گذارد. آنچه خلوت آدمی را طراوت می‌بخشد و از عارضه‌های بیرونی‌اش نجات می‌دهد، خلاصی از اضطراب میرایی، خاموشی، افول‌ و همه آن تعلقاتی است که به اشتباه، بر زخم دردناک مرگ، مرهم کرده‌ایم، گویی که اگر شناسای خلق باشیم یا زمین‌ و زمان را در چنبره خود داشته باشیم، دوری‌مان از واقعیت‌های تلخ جهان، تضمین‌شده‌تر است. برای رهایی از این اضطراب، یقین به تصور دنیایی دیگر، ملاقات دوست و‌ نظایر آن بسیار است:
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم

اما چرا نباید از تعجیل و شتاب و میرایی همه این لحظاتی که آن را با تعلق، دغدغه و تقلا برای جلوه‌گری خویش، شلوغ کرده‌ایم، به آن بسان یک فرصت نگاه نکنیم:یک آن، یک‌بار نگریستن و چشم برگرفتن، یک‌بار تجربت جایی که پیش از آن ندیده‌ایم و بعد از آن نخواهیم دید، یک‌بار فرصت اینکه این جهان را با اجزای خودش و نه با برساخته‌های خویش مزمزه کنیم آن‌هم با این اطمینان که راز شیرینی این دمِ غنیمت در آن است که پایان دارد و میراست :
آن یکی می گفت خوش بودی جهان
گر نبودی پای مرگ اندر میان
آن دگر گفت: ار نبودی مرگ هیچ
کَه نیرزیدی جهان پیچ پیچ
#مولانا
✍️سهند ایرانمهر
@sahandiranmehr
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عاشقانِ تو را مُسلّم شد
بر همه مرگ‌ها، بخندیدن
فرع‌های درخت، لرزانند
اصل را نیست، خوف لرزیدن
باغبانان عشق را باشد
از دل خویش، میوه برچیدن
جان عاشق نواله‌ها می‌پیچ
در مکافاتِ رنج، پیچیدن
#مولانا

#همایون_شجریان

Insta: totia_mosighi
@sahandiranmehr
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تو مرغ چارپری تا بر آسمان پرّی
تو از کجا و ره بام و نردبان ز کجا؟
...اجل قفس شکند مرغ را نیازارد
اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا؟
خموش باش که گفتی بسی و کس نشنید
که این دهل ز چه بام‌ست و این بیان ز کجا؟

#مولانا

@sahandiranmehr
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
تو مرغ چارپری تا بر آسمان پری
تو از کجا و ره بام و نردبان ز کجا؟
...اجل قفس شکند مرغ را نیازارد
اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا؟
خموش باش که گفتی بسی و کس نشنید
که این دهل ز چه بام‌ست و این بیان ز کجا؟

#مولانا
#نمای_واپسین_شب

@sahandiranmehr