🍁رویای مهر🍁
4.68K subscribers
654 photos
12.5K videos
32 files
29 links
کانالی متفاوت،شامل :
موسیقی ناب ایرانی،
موسیقی ملل،
کلیپ های رقص،
موزیک ویدئوهای جذاب ،
معرفی کتاب ،
فیلم، و....

لینک پست اول
https://t.me/royayemehr/23

ارتباط با ادمین.
@eellight

🍂🌻🍂
Download Telegram
🔸



عزیز نسین ،نویسنده مشهور اهل ترکیه، در یکی از کتاب های خود می نویسد:

در یکی از محلات فقیرنشین در شهر واشنگتن دی.سی، صبح زود که مردم فقیر آن منطقه از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند ناگهان صدای ویولن زیبایی از گوشه یک خرابه به گوش رسید آوای ویولن آنقدر زیبا و مسحور کننده بود که پای آن مردم فقیر از رفتن به محل کارشان باز ماند اکثر آنها با اینکه می دانستند اگر دیر برسند جریمه سنگینی میشوند بدون توجه به این مشکل در آن خرابه که اندازه یک سالن کنسرت بود جمع شدند آخر این مردم هیچ تفریح و لذتی در زندگیشان نداشتند بنابراین حدود دو ساعت و نیم با گوش دادن به آن آهنگهای زیبا و استثنایی اشک ریختند خندیدند و به خاطراتشان فکر کردند سرانجام نیز ویولونیست که مردی ۳۵ ساله بود کارش تمام شد، ویولن خود را برداشت و آماده رفتن شد، اما با تشویق بی امان مردم پاهایش سست شد او همه آنها را به صف کرد و به همگی که حدود ۳۰۰ نفر بودند، نفری ۵ دلارهدیه داد سپس درحالیکه برای آنان بوسه می فرستاد، سوار تاکسی شد و رفت، رفت تا مردمان فقیر از فردا این ماجرا را همچون افسانه به دوستانشان بگویند اما در آن روز هیچکس نفهمید ویولونیست ۳۵ ساله کسی نبود جز جاشوا بل یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که ۳ روز قبل بلیت کنسرتش هرکدام ۱۰۰ دلار به فروش رفته بود فردای آن روز جاشوا به یکی از دوستانش که از این موضوع با خبر شده بود گفت:من فرزند فقرم
وقتی در کنسرتم فقط مردم ثروتمند را دیدم از خودم خجالت کشیدم که فقرا را از یاد بردم به همین خاطر به آن محله فقیرنشین رفتم و همان کنسرت دو ساعت و نیمه را تکرار کردم بعد هم وقتی یادم آمد اکثر آنها به خاطر من باید جریمه شوند، پولی را که از کنسرت نصیبم شده بود، میان آنها تقسیم کردم و چقدر هم لذت بردم.
عده ای بزرگ زاده می شوند، عده ای بزرگی را به دست می آورند و عده ای بزرگی را بدون آنکه بدانند با خود دارند

#داستانک

----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸



مامانم زن خیلی خوبیه.
از اون خوبايی كه واسه خودش يه‌پا خانوم خونه‌ست.
از اونا كه آشپزی و كدبانوييش بيسته!
از اون زنايی كه با حرف زدن با مرد غريبه لپشون گل ميندازه و چادرشو سفت ميگيره!
مامانم خيلي زن خوبيه!
از اون خوبا كه بابام دوست داره و هی قربونش ميره و هی دورش ميگرده!

چند سال پيش يه روز داداش بزرگم اومد و گفت عاشق شده!
می‌گفت طرف دختر خيلی خوبيه!
از اونا كه تو دانشگاه جزء نمره‌اول‌هاست!
از اونا كه ته منطقن و ميشه يه عمر زندگيو باهاشون ساخت!
از اونا كه حرف نميزنن هرجا، و هر چيزيو نميگن!
خلاصه اينكه خيلی دختر خوبيه!

وقتی اينا رو تعريف می‌كرد داداش كوچيكم اخماش تو هم بود!
وقتی ازش پرسيدم چته، با حرص گفت خب آخه چه جوری ميشه عاشق همچين دختری شد؟!

يه هفته پيش واسه همين داداش كوچيكم رفتيم خواستگاری...
دختری كه با سينی چايی اومد داخل، شيطنت از چشاش ميريخت!
بوی عطرش كل اتاقو گرفته بود...
از اون دختر حاضرجوابا بود كه اگه تو يه جمع بود صدای قهقهه‌اش همه‌جا پخش ميشد! كه دل داداش كوچيكه منو با همون نگاههای دلرباش برده بود...
داداش كوچيكم ميگفت خيلی دختر خوبيه!

ميدونی...
خوبِ آدمها با هم فرق ميكنه!
مردم به خوب بابام ميگن آپديت‌نشده!
مردم به خوبِ داداش بزرگم ميگن از دماغ فيل افتاده!
مردم به خوبِ داداش كوچيكم ميگن قرتی!

از من ميشنوين بگردين دنبال خوبِ خودتون...
با خوبِ خودتون زندگی بسازين و زندگی كنين، نه خوبِ مردم.

نه داداشِ من ميتونه با يه زن مث مامانم به تفاهم برسه، نه بابام ميتونه كنار دختر موردعلاقه‌ی داداشم آرامش داشته باشه!

بچسبين به خوبِ خودتون، حتی اگه از نظر بقيه خوب نباشه.

#داستانک


----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸




وارد مغازه ميشوم و يک سرى استكان نعلبكى و قورى زرد رنگ اسباب بازى انتخاب مى كنم.
فروشنده ميگويد: خانم صورتيشو ببريد دخترونه تره.

ميگم: برا پسرم مى خوام.
با تعجب به من نگاه ميكنه و ميگه: اگه پسره ماشين بگيريد يا جعبه ابزار، هواپيما يا چراغ قوه. پسر كه آشپزى نميكنه.

با خودم مرور ميكنم در دنيايى كه زنهايش پا به پاى مردها كار مى كنند مردهايش بايد ياد بگيرند خستگى را با چاى از تن همسرشان درآورند.
در دنيايى كه زنهايش با مفهوم چک و قسط و وام عجين شده اند، شرم دارد مردهايش با دستور قورمه سبزى و ته ديگ ماكارونى بيگانه باشند.
من براى فرزندم همسرى قدرتمند آرزو ميكنم زنى كه تنها دغدغه اش نهار ظهر و شام شب نباشد.
زنى كه تمام لذتش در خريد خلاصه نشود.

زنى كه سياست را بفهمد، شعر ببافد، كتاب بخواند و از دنياى اطرافش بى خبر نباشد.
براى انكه پسرم شايسته چنان زنى باشد بايد ياد بگيرد چاى دارچينى درست كند. ياد بگيرد آشپزى كند.
لالايى بخواند.
نوازش كند و جملات عاشقانه بگويد.

پسر سه ساله ام استكان اسباب بازى زرد رنگ را به طرفم مى گيرد. من نگاهش مى كنم و او مى گويد: بخور چاى دارچينى برات پختم...

دکتر_المیرا_لایق

#داستانک



----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸



خیلی دور نیست. همین تابستان شش سال پیش بود که مثلا تصمیم گرفتم کودک درونم را در آغوش بکشم. خودم خودم را شفا بدهم مثل آنچه که روانشناسی زرد و قرمز و بنفش و... می‌گویند. همسرم گفت یکی از کارهای نکرده‌ات را که هنوز از فکرش رها نشده‌ای بگو... تلّ حسرت‌ها و آرزوهای ذهنم را گشتم و خیال کردم نواختن پیانو یکی از آن ناکرده‌هاست. هم شیک و قشنگ است هم شبیه یک کار درست و حسابی است. به چشم می‌آید. صدایش رمانتیک است. آدمی مثل من را هم کیفور می‌کند. همین شد که تابستان شش سال پیش یکهو رفتیم یک پیانوی یاماهای اصل ژاپن خریدیم... کتاب نُت خریدم، چند ویدئو از سولفژ و مشق نُت دانلود کردم و چنبره زدم روی پیانوی قهوه‌ای سوخته... چند معلم پیانو در مجیدیه پیدا کردم، یک خانمِ پیر ارمنی، یک پسر دانشجوی موسیقیِ دانشگاه تهران... برنامه ریزی هم کردم تا از پاییز آن سال خیلی‌ جدی شروع کنم به یادگیری پیانو... روزها از روی ویدئو می فا سُل لا سی دو رِ، رِ دو سی لا سُل فا می تمرین می‌کردم. پس از دو سه هفته تک انگشتی بخش‌های ساده سمفونی نه بتهوون را آرام آرام می‌زدم. صدای پیانو برای من یک چیز اروتیک بود، فکر می‌کنم هنوز هم هست...

کودک درونم را مثلا نشانده بودم روی زانو‌های خودم... او پیانو تمرین کند، من تشویقش کنم. خیال می‌کردم می‌روم پیش معلم پیر ارمنی، به یک سال نکشیده یاد می‌گیرم چیزی بنوازم. از خودم ویدئو بگیرم، درست مثل فیلم‌ها، وسط یک ملودی رمانتیک عاشقانه مکث طولانی کنم، کمی اشک بریزم و دوباره کلیدهای سفید و سیاه را لمس کنم، روحم را بریزم روی کیبورد، با نت‌ها عشق بازی کنم، گاهی چشم‌هایم را ببندم تا به موسیقی جان و عمق بدهم. گاهی خودم هم با نت‌ها ترکیب شوم... اما هیچ کدام از این‌ها نشد... طبقه اجتماعی به این راحتی‌ها گریبان آدم را رها نمی‌کند... به قول یکی از دوستانم، ما را چه به این غلط‌ها؟ یارانه بگیرِ دهکِ هفتمیِ اجاره نشین که دهانش مثل گنجشک برای مزد ماهیانه باز است را چه به شفای کودکِ درون؟‌ شهریور که رسید همه محاسباتم ریخت به هم... صاحبخانه زنگ زد و دو برابر گذاشت روی اجاره... دلار داشت گران می‌شد، قیمت خانه و اجاره خانه‌ هم... من هنوز یک‌ ماه بود که پیانو خریده بودم، پیانوی استوکِ یاماها در همان یک ماه دو میلیون گران شد... چرتکه انداختیم، دیدیم توان پرداخت اجاره را نداریم.
یک گوشه چشممان به پیانو بود و گوشه دیگر به حلقه‌های ازدواج... پیانو را که در دیوار آگهی کردم به یک‌ روز نکشید... مرد ریزه اندام و متشخصی آمد. از آنهایی که ادبشان تصنعّی نیست.
گفت پیانو را برای دخترم میخواهم،پیشرفت کرده و معلمش میگوید وقتش هست با یاماهای ژاپنی تمرین کنی...
نه او اهل تخفیف خواستن بود نه من فروشنده خوبی بودم،بقدری از ادب و برخورد مشتری پیانو خوشمان آمد که پیانو را به همان قیمت خرید دادیم به او.
پولش را هم دادیم به صاحبخانه.
حالا همه اینها چرا یادم آمد؟؟نه بخاطر اینکه تابستان است،نه بخاطر اینکه عاشق تکنوازی پیانو هستم.....همان کودک درون است که روی زانوهای من نشسته و زل زده به چشمهای من...منی که نمیدانم برای او چکار باید بکنم که حداقل از دست من بزرگسال راضی باشد...

رسول_اسدزاده

#داستانک



----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸


داشتم از گرما مي‌مُردم.
به راننده گفتم دارم از گرما مي‌ميرم. راننده كه پير بود گفت: «اين گرما كسي رو نمي‌كشه.»
گفتم: «جالبه‌ها، الان داريم از گرما كباب مي‌شيم، شش ماه ديگه از سرما سگ لرز مي‌زنيم.» راننده نگاهم كرد. كمي بعد گفت: «من ديگه سرما رو نمي‌بينم» پرسيدم: «چرا؟» راننده گفت: «قبل از اينكه هوا سرد بشه مي‌ميرم.»
خنديدم و گفتم: «خدا نكنه.» راننده گفت: «دكترا جوابم كردن، دو سه ماه ديگه بيشتر زنده نيستم.» گفتم: «شوخي مي‌كنيد؟» راننده گفت: «اولش منم فكر كردم شوخيه، بعد ترسيدم بعدش افسرده شدم! ولي الان ديگه قبول كردم.» ناباورانه به راننده نگاه كردم. راننده گفت: «از بيرون خوبم، اون تو خرابه... اونجايي كه نميشه ديد.» به راننده گفتم: «پس چرا دارين كار مي‌كنين؟» راننده گفت: «هم براي پولش، هم براي اينكه فكر و خيال نكنم و سرم گرم باشه، هم اينكه كار نكنم چي كار كنم»
به راننده گفتم: «من باورم نميشه» راننده گفت: «خودم هم همين طور... باورم نميشه امسال زمستان را نمي‌بينم، باورم نميشه ديگه برف و بارون را نمي‌بينم، باورم نميشه امسال عيد كه بياد نيستم، باورم نميشه اين چهارشنبه، آخرين چهارشنبه ١٧ تير عمرمه»
به راننده گفتم: «اينجوري كه نميشه» راننده گفت: «تازه الانه كه همه چي رو دوست دارم، باورت ميشه اين گرما رو چقدر دوست دارم؟» ديگر گرما اذيتم نمي كرد، ديگر گرما نمي‌كشتم...

سروش_صحت

#داستانک


----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸



«بهترین زمان برای کاشتن یک درخت بیست سال پیش بود، دومین زمانِ خوب برای کاشتنش همین حالاست.»
این یک ضرب‌المثل چینی است و مایی که خیال می‌کنیم برای همه چیز دیر است و کاش زودتر شروع کرده بودیم را هدف گرفته.

در سال‌های دانشگاه همیشه یکی دو دانشجو سر کلاس‌ها حضور داشتند که سنشان از باقی بچه‌ها بیشتر بود. زن‌هایی که احتمالاً فرزندشان را از آب و گل بیرون آورده و تصمیم گرفته بودند دوباره به جامعه برگردند یا مردهایی با موهای جو گندمی که با مرخصی‌های ساعتی به موقع سر کلاس‌ها حاضر می‌شدند و شاید خیال داشتند مسیر زندگی‌شان را تغییر دهند. آنها از معدود دانشجوهایی بودند که درس را جدی می‌گرفتند، در بحث‌ها مشارکت می‌کردند، دلیل حضورشان در دانشگاه را می‌دانستند و زمانی برای هدر دادن نداشتند. آمده بودند که چیزی یاد بگیرند و از پولی که خرج کلاس‌ها می‌کنند بهترین بهره را ببرند. آن سال‌ها در صورت بیشتر ما جوانک‌های بیست ساله پوزخندی مستتر بود و لابد با دیدن اشتیاق و جدیت آنها «سر پیری معرکه گیری» در مغزمان پلی می‌شد. اما حالا فکر می‌کنم این شروع‌های دوباره چه حرکت جالب و جسورانه‌ای است و چه خوب است که بعضی آدم‌ها برای جملات بازدارنده‌ای چون «دیگه دیره» و «دیگه از ما گذشته» تره خرد نمی‌کنند.

آدم‌هایی که در شصت سالگی ساز یا زبانی تازه یاد می‌گیرند، در چهل سالگی تازه می‌فهمند شغلی که همیشه گرفتارش بودند کار محبوبشان نیست و حرفه‌ای متفاوت را آغاز می‌کنند، در سی و هشت سالگی اولین فیلم کوتاهشان را می‌سازند و با دانشجوهای نوزده ساله رقابت می‌کنند، در هفتاد سالگی رابطه‌ی عاشقانه تازه‌ای را تجربه می‌کنند، در پنجاه سالگی راهی سفرهایی متفاوت با گذشته می‌شوند، در بیست و چهار سالگی پا به پای بچه‌های هفت هشت ساله شنا کردن را می‌آموزند و از پوزخند دیگران نمی‌ترسند، زنده و تحسین برانگیزند.
لعنت بر اعداد، درود بر شور زندگی!

آنالی_اکبری

#داستانک


----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸



شخصی وارد یک بانک در منهتن نیویورک شد. وقتی شماره اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری به مبلغ 5000 دلار داره.
کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره.مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته.کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت و...ماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.
خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد.کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت " از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم"و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟مرد یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: "تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته یا اطمینان خاطر با فقط 15.86 دلار پارک کنم.!"

#داستانک



----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸



هر وقت میرسیدم شرکت خیس عرق بود و داشت تی میکشید
قبل از آن هم چای را دم کرده بود
کم حرف میزد و زیاد کار میکرد.
کار زیاد باعث میشد خلأ وضعیت جسمانی اش جبران شود تا نکند اخراجش کنند!
یک روز داشتم در راه پله ی شرکت با تلفن حرف میزدم که صدای داد و بیداد شنیدم
بدو رفتم به سمت درب خروجی که دیدم غلامرضا روی زمین نشسته و سیگار میکشد
و یک زن چادری هم کمی بالاتر روی پله ها ایستاده و دستش را روی صورت قرمز شده اش گذاشته!
زن غلامرضا بود، چند باری هم دیده بودم اش وقتی برای غلامرضا ناهار می آورد،
نزدیک تر نرفتم
سیگارش را خاموش کرد و آمد سمت همسرش و جای آن سیلی که زده بود را نوازش میکرد
برگه ای را از روی زمین برداشت و در جیبش گذاشت و رفت سمت آسانسور.
چند روزی از این ماجرا گذشت..
مصرف سیگارش دو برابر شده بود و حال و حوصله هم نداشت.
وضعیت شرکت داشت روز به روز بدتر میشد و مدیر عامل دستور داد ده نفر از کارکنان را که غلامرضا هم جزوشان بود اخراج کنند.
میدانستم با وضعیتی که دارد جایی کار پیدا نمیکند اما مجبور به ترک شرکت بود.
روزی که برای تسویه آمد گفتم خدا بزرگ است و از این حرفها که مثلا امیدواری بدهم...
بعد ماجرای دعوای آن روز را پرسیدم که برگه ای از جیبش در آورد و نشانم داد... برگه ی جواب آزمایش بود، خبردار شدم که همسرش باردار است!
حالا دیگر فهمیده بودم آن دعوا و سیلی برای چه بوده، با وضعیت جسمی و مالی این بنده خدا که حالا درد بی شغلی هم اضافه شده بود... آمدن یک بچه خیلی خوشحال کننده نبود، برخلاف خیلی ها که این خبر را جشن میگیرند غلامرضا ماتم گرفته بود.
چند سالی گذشت
یک شب در قطار(مترو) نشسته بودم که دیدم غلامرضا که پیر و شکسته هم شده بود دستفروشی میکند
خیلی خسته به نظر میرسید اما سرحال جلوه میداد!
رفتیم گوشه ای از ایستگاه نشستیم و کمی از احوالاتش پرسیدم.
می گفت روزها در خانه های مردم کار میکند و شب ها در مترو دستفروشی،
تعطیل و غیر تعطیل هم نداشت
پنج صبح از پایین شهر میرفت تا بالای شهر و ساعت دوازده شب هم بر میگشت خانه
با این همه خوشحال بود و میگفت هر چیزی که پسرم میخواهد برایش میخرم تا کِیف کند
میگفت وقتی لباس مدرسه را میپوشد دلم برایش میرود
میگفت خدارو شکر کاملا سالم است.
اما یکبار هم به میان دوستانش نرفته بود که نکند پسرش از وضعیت او خجالت زده شود.
میگفت خدارو شکر.
آن شب تا برسم خانه خیلی فکر کردم
و برای غلامرضا
برای حال خسته و برق چشمانش
برای از خود گذشتگی هایش
برای خدارو شکر گفتن اش
نامی جز" پدر " نیافتم.

#داستانک


----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸


یک دانشجو که برای ادامه تحصیل به سوئیس رفته می نویسد:

در زمان تحصیل، نزدیک دانشگاه یک خانه اجاره کردم. صاحبخانه یک خانم 67 ساله بود که با شغل معلمی بازنشست شده بود.
طرح های بازنشستگی در سوئیس آنقدر قوی هستند که بازنشستگان هیچ نگرانی برای خورد و خوراک ندارند.
به این جهت؛ یک روز از اینکه متوجه شدم او کار پیدا کرده متعجب شدم
کار او مراقبت از یک پیرمرد 87 ساله بود.از او پرسیدم آیا برای نیاز به پول این کار را می کند، پاسخش من را متحیر کرد ؛ من برای پول کار نمی کنم ، بلکه
"زمان" خودم را در "بانک زمان" سپرده می کنم تا در زمانی که (مثل این پیرمرد) توان حرکت ندارم، آنرا از بانک بیرون بکشم.

این اولین بار بود که درباره مفهوم "بانک زمان" می شنیدم.
وقتی بیشتر درباره آن تحقیق کردم، متوجه شدم "بانک زمان" یک طرح بازنشستگی برای مراقبت از سالمندان است که توسط وزارت تامین اجتماعی فدرال سوئیس تدوین و توسعه داده شده است.

داوطلبان، زمان مراقبت از سالمندان را در حساب شخصی شان در "سیستم امنیت اجتماعی" پس انداز کرده تا وقتی خود؛ پیر ناتوان شدند یا نیاز به مراقبت داشته باشند، از آن برداشت کنند. طبق قرارداد؛ یک سال بعد از انقضای خدمات متقاضی
(سپرده گذاری زمان)، بانک زمان میزان ساعات خدمات را محاسبه کرده و به او یک "کارت بانک زمان" می دهد  وقتی او هم نیاز به کمک یک نفر دیگر دارد، می تواند با استفاده از آن کارت؛ "زمان و بهره" آنرا برداشت کند. بعد از تایید، بانک زمان داوطلبانی را برای مراقبت از او در بیمارستان و یا منزل تعیین می کند
در ضمن، متقاضیان سپرده گذاری "زمان"، باید سالم و تندرست، دارای مهارت های ارتباطی خوب و پر از عشق و علاقه به همنوعان باشند
صاحبخانه ام هفته ای دو بار برای مراقبت از پیرمرد سرکار می رفت و هر بار هم دو ساعت وقت برای خرید، تمیز کردن اتاق، آفتاب گرفتن پیرمرد و گپ زدن با او سرمایه گذاری می کرد.

اتفاقا یک روز دانشگاه بودم که تماس گرفت و گفت در حالی که شیشه اتاق منزل خودش را تمیز می کرده از چهارپایه افتاده! من فورا مرخصی گرفتم و او را به بیمارستان رساندم. مچ پای او شکسته بود و برای مدتی نیاز داشت روی تخت بماند. داشتم کارهای تقاضا برای مرخصی جهت مراقبت خانگی را انجام می دادم که به من گفت جای نگرانی نیست چرا که برای برداشت از بانک زمان درخواست داده است.

ظرف کمتر از دو ساعت بانک زمان یک داوطلب فرستاد که به مدت یک ماه هر روز با گپ زدن و پختن غذاهای لذیذ از او مراقبت می کرد. او به محض بهبودی، دوباره مشغول کار مراقبت از دیگران شد و گفت که می خواهد برای روزهای پیری زمان سپرده گذاری کند! 

نه تنها هزینه های بیمه و مراقبت در دوران سالمندی را کاهش می دهد، بلکه موجب تقویت اتحاد و همبستگی میان نسل ها شده که در سایر طرح های پولی موجود نظیر خانه سالمندان و پرستار خانگی کمتر دیده می شود.

ایده "بانک زمان" یا "بانک مراقبت از سالمندان" اولین بار در سال 2012 و در شهر اس تی گلن سوئیس که جوانترین جمعیت را دارد، مطرح و پیاده شد و طبق گزارش دولتی که قصد دارد "فرهنگ زیبای روستایی مراقبت از یکدیگر" را به شهرهای مدرن بیاورد؛ بیش از نیمی از جوانان از این طرح استقبال کرده اند!
              
استقبال جوانان از چنین طرحی و همجواری، همزبانی و همدلی با سالمندان؛ یعنی
ترکیب خامی و پختگی و
کسب تجربه فراوان برای جوانان،
زنده ماندن اخلاق و احترام به اصل و ریشه در جامعه و
همچنین روشن شدن چراغ امید در دل سالمندان.

با مطالعه این متن، پرسش اساسی اینکه آیا بهشت ساختنی است یا خواستنی ؟

#داستانک


----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸



‏۱۸ سالم بود که عمه ام متوجه شد شوهرش با یک زن دیگه رابطه داره آبروریزی به پا کرد بعد فهمید فقط رابطه نیست زنک را عقد هم کرده و حامله است. مدتی دعوا و جار و جنجال کرد. ۲۰ سالم که بود از هم جدا شدند. عمه ام ۵۶ ساله بود در آستانه بازنشستگی با سه بچه نوجوان و جوان.
‏۲۲ سالم بود که عمه ام بعد از بازنشستگی کلاس نقاشی ثبت نام کرد. نقاشی های که می کشید در حد بچه های دبستانی بود. در نظرم یک آدم داغون و شکست خورده بود به قول فرنگی ها یک لوزر به تمام معنا که حالا سر پیری یادش اومده بود با یک مشت بچه کم سن و سال همشاگردی بشه و نقاشی یاد بگیره
‏پدرم در نظرم قهرمان بود. یکسال اختلاف سنی داشتند. همه چیز زندگی پدرم مرتب و منظم بود. بچه هاش درس خون بودند. کار و بارش منظم بود و کار و زندگی مرتبی داشت و کم کم آماده میشد برای بازنشستگی و استراحت.
‏در مقابل عمه ام همه چیز زندگیش روی هوا بود و حالا تازه رفته بود نقاشی یاد بگیره
‏ده سال از اون زمان گذشت. ۳۲ ساله بودم. درسم تمام شده بود در شرکتی کار می کردم و داشتم زندگیم را کم کم می ساختم. اتفاقی با خواهرم تلفنی حرف می زدم گفت الان گالری هستیم رفتیم خونه بهت زنگ می زنیم. پرسیدم گالری چی؟ گفت نقاشی های عمه دیگه!
‏عمه؟ نقاشی؟
‏گفت آره دیگه الان خیلی وقته اینکار رو می کنه. نقاشی هاش رو می فروشه یکی دو جا هم تدریس می کنه. خیلی معروف شده.
‏داشتم شاخ در می آوردم.
‏حالا بعد از چند سال که نگاه می کنم می بینم آدم لوزر من بودم که چنین دیدگاهی به زندگی داشتم و فکر می کردم از یه جای به بعد پیر هستی و نمیشه چیز جدید یاد گرفت و زندگی را تغییر داد و بعضی کارها را باید از بچگی شروع کرد و گرنه دیگه خیلی دیره.
‏عمه ام را که مقایسه می کنم با پدرم می بینم عمه ام بعد از بازنشستگی زندگی جدید برای خودش شروع کرد و آدم متفاوتی شد. پدرم یاد گرفت چطور با کامپیوتر ورق بازی کنه و سرخودش را با ورق بازی کردن و شکستن رکوردهای پیاپی خودش گرم کنه که چیز بدی هم نیست و قابل مقایسه با کار عمه ام نیست.
‏عمه ام تبدیل شده به الگوی خانواده. دو تا از خواهر هام بعد از لیسانس رشته هاشون رو عوض کردند و رفتند سراغ چیزی که دوست داشتند. یکی شون کامپیوتر را ول کرد رفت مترجمی زبان یاد گرفت که کتاب ترجمه کنه. دومی علوم سیاسی را ول کرد رفت سراغ معماری که ازبچگی بهش علاقه داشت.
‏می خوام بگم زندگی مثل بازی والیبال می مونه مثل فوتبال نیست که اگر نیمه اول خیلی عقب باشید نیمه دوم کار خیلی سختی برای جبران دارید. مثل والیبال می مونه. هر ست که تمام میشه شروع ست جدید یک موقعیت تازه است و همه چیز از اول شروع میشه. مهم نیست تا حالا جلو بودی یا عقب. یه مسابقه جدیده…

#داستانک


----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸



زندگی شبیه به یک سلف سرویس است!

میگویند "امت فاکس" نویسنده و فیلسوف معاصر ایرلندی در اولین سفر خود به آمریکا برای صرف غذا به رستورانی رفت. او در گوشه‌ای به انتظار پیشخدمت نشست، اما کسی به او توجه نمی‌کرد. از همه بدتر افرادی که بعد از او وارد شده بودند همگی مشغول خوردن بودند. پس از چند دقیقه با ناراحتی از مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود پرسید: من ۲۰ دقیقه است که اینجا نشسته‌ام، چرا پیشخدمت به من توجه نمی‌کند؟ درحالی که همه مشغول خوردن هستند و من درانتظار نشسته‌ام؟ مرد پاسخ داد: اینجا "سلف سرویس"است؛ به انتهای رستوران بروید و هرچه می‌خواهید در سینی بگذارید، پول آن را بپردازید و غذایتان را میل کنید. "امت فاکس" بعدها دراین خصوص نوشت: "احساس حماقت می‌کردم؛ وقتی غذا را روی میز گذاشتم ناگهان به ذهنم رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است. همه نوع رخداد، فرصت، موقعیت، شادی و غم در برابر ما قرار دارد. درحالی که اغلب ما بی‌حرکت روی صندلی خود چسبیده‌ایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده‌ایم که او چرا سهم بیشتری دارد! ولی به ذهنمان نمی‌رسد از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است و برداریم.

#داستانک




----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸



ساناز ، عشق و عمر امیر بود . سیاه چشم دلربایی که داشت با خانواده‌اش می‌رفت آمریکا . امیر نمی‌توانست برود ، مادر زمینگیر بیمارش کسی را نداشت جز او . ساناز در مرزهای جنون بود ، امیر هم که رد شده بود از هر مرزی . ما ؟ ما شاهدان ساکت ویرانی یک عشق بودیم . ناتوان از ترمیم روح های زخمی رفقا .
ساناز رفت و امیر ماند . ماند تا تقریبا یک سال بعد که مادرش مرد . بعد از چهلم مادرش ، راهی شد و به هر بدبختی بود خودش را رساند به ینگه دنیا . خیلی زود اما برگشت ، سرجمع شاید دوهفته طول کشید سفرش . آمد و چندماه با هیچکس حرف نزد . بعد یک شب که دور آتش نشسته بودیم در سرمای تن سوز شهریور کوهستان ، برایمان تعریف کرد که وقتی به سانازش رسیده کشف کرده که عشق زندگیش ، حالا زن زندگی یک مرد ثروتمند است ، او را به کل از یاد برده ، و خوشبخت است و سرخوش . خدا را شکر .
دم صبح که من و امیر از پرسه ای بی معنا وساکت پیش بقیه رفقای کوه نشین بر می‌گشتیم ، دست انداخت دور شانه من و گفت به هرچیزی به وقتش نرسیدی ، بعدا دنبالش نرو . بعد گفت : آن وقتها که ساناز رفته بود ، گاهی ، بی هوا، نیمه های شب آرزوی مرگ مادرم را می کردم به این بهانه که مادرم از درد و رنج رها شود . اما نه ، دردم رها شدن مادر نبود . می‌خواستم زودتر بمیرد تا خودم رها شوم و بروم دنبال دلبرم . نگاهش کردم و بغض سرب شد و راه نفسم را بست .
امیر این را گفت و دیگر با من حرف نزد ، هیچوقت . من اما هنوز اواخر شهریور به امیر - که حالا استرالیاست انگار - فکر می‌کنم . به ساناز . به مادر امیر . به مرگ . به عشق . به نرسیدن . به مرد ثروتمندی که ساناز را دارد - خدا کند دوستش داشته باشد - . به امیری که هیچوقت نمی تواند سانازی داشته‌باشد .
به زندگی فکر می‌کنم ، به جریان سیالی که همه در آن غرق شده‌ایم . به دادگاه هولناکی که همه در آن گناهکارند و بی‌گناه . حق دارند و ندارند . مجرمند و قاضی اند و دادستانند و وکیل مدافعند و .... بستگی دارد کجای واقعه ایستاده‌باشند .
بمیرم برایت . چه ناتوانی در نبرد با دنیا ، آدمیزاد بیچاره .

حمید_سلیمی
#داستانک



----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸



امشب یه نفر با یه شماره ناشناس بهم اس ام اس داد « تو که درباره ی دلتنگی انقدر قشنگ نوشتی، تا حالا دلت برای کسی تنگ شده؟ »
واسش فرستادم نه اندازه ی تو،
واسم فرستاد « مگه می دونی من کی هستم ؟»
گفتم نه،
گفت «هنوزم علم غیب داری و همه چیز رو می دونی؟»
گفتم همه چیز که نه، فقط این رو می دونم که انقدر دلتنگ هستی که شماره م رو هنوز یادته. اگه نتونستی شماره م رو فراموش کنی یا از تو گوشیت پاک کنی یعنی بدجور اسیر خاطرات شدی...
چند دقیقه ی بعد با شماره ی اصلیش بهم زنگ زد. شماره ش تو گوشیم سیو بود، شماره ش رو حفظ بودم!

حسین_حائریان

#داستانک


----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸




ممد خط خطی می گفت بی هوا میاد. سر کلاس ، تو خیابون، تو فروشگاه ، پشت چراغ قرمز... خودش تو دعوا عاشق شده بود. سر جا پارک با استخونای یه نفر داشته گردو شکستم بازی می کرده که چشمش می خوره به خواهر طرف...خواهرش داشته با گریه و‌ زاری می گفته عوضی داداشم رو نزن...ممد خط خطی وسط دعوا گفته چشم. بعد دست طرف رو گرفته بلندش کرده و حسابی ازش خورده... بوی خون که گرفته چهار تا فحش بهش دادن و یا علی مدد...همیشه می گفت هر کسی یه شانسی داره. ما هم که مادرزاد بدشانس...‌  بگذریم.
بذار از خودم بگم.ممد خط خطی راست می گفت آخه اونم بی هوا اومد. نشسته بودم تو مطب دکتر که اومد نشست کنارم... آخه صندلی خالی همون یکی بود. یه نگاه کرد. یه نگاه کردم. دیگه نگاه نکرد ولی من خیلی نگاه کردم. تا حالا میت شدی؟ بدنت یخ‌بزنه. چشمات خیره بمونه.‌ نفس نیاد. قلبم؟ می زد آقا ... حسابی می زد.‌ انقدر نفس نیومد که به سرفه افتادم. برگشت نگام کرد و نفسش رو داد بیرون. با بازدمش ، دَم اومد. نفس اومد. گفت خوبید؟ گفتم خیلی... گفت واسه هواست.‌‌ گفتم واسه هوایی شدن؟
گفت نه هوا... گفتم آره‌‌ گرمه! گفت نه آلوده ست. گفتم دلتون پاک ، هوا که همیشه آلوده ست. خندید و گفت مرسی. گفتم هوای دلتون خوبه؟ گفت جان؟ گفتم شما حالتون خوبه؟ خندید و گفت مرسی. گفتم هوای من باش. گفت جان؟ گفتم هوای من رو داشته باش. گفت جان؟ گفتم من میرم بیرون هوای جای من رو داشته‌ باش‌. گفت حتما ... گفتم شما خیلی خوبی. خندید و گفت مرسی. رفتم بیرون مطب ، تو آینه قدی آسانسور خودم رو‌ نگاه کردم و گفتم چته؟ اون که تو آینه بود گفت می خوامش. برگشتم تو مطب... به جای من کیف گذاشته بود. نزدیک شدم. خندید. کیف رو برداشت و نشستم. خیره شدم به نیم رخش ... گفتم شما خیلی قشنگی. گفت جان؟ گفتم چه کیف قشنگی. خندید و گفت مرسی. گفتم شماره ت رو میدی؟ گفت جان؟ گفتم شماره ویزیت رو میگی؟ گفت چهل و‌ سه. گفتم من چهل و یکم. می‌خوای شما زودتر برو. خندید و گفت مرسی. نمی دونم پیش دکتر چی گفتم و دکتر چی‌گفت فقط پایین مطب منتظرش بودم. داشتم حروف الفبا رو کنار هم می ذاشتم تا یه جمله‌ی درست حسابی بگم.‌ سی و دو حرف برای حرفای من کم بود. وقتی دیدمش رفتم جلو و بهش گفتم خوشحال میشم دوباره ببینمت. گفت جان؟ گفتم خوشحال شدم از دیدنت. خندید و گفت مرسی. خدانگهدار.
من انقدر حرفام رو آروم گفتم که تو نشنیدی و گفتی جان؟ انقدر حرفام رو عوض کردم که تو فقط خندیدی و گفتی مرسی.‌ فقط می خوام بدونی من دارم باهات زندگی می کنم. تو خلوت خودم ... تو رویای خودم.
جان؟

حسین_حائریان

#داستانک


----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸



یکی از دایی هام بواسطه مادرم از محل ما زن گرفت و عروسی هم قرار شد در یک تالار شیکی که تازه افتتاح شده بود در همون محله برگزار بشه،ده یازده ساله بودم،وقتی روز و ساعت مشخص شد و کارتها پخش شد منم من باب پز دادن و لوطی گری اومدم محل و به همه بچه ها گفتم پاشید فلان روز فلان ساعت شیک و پیک کرده بیاید فلان تالار، عروسی داییمه بخور بخوره و بزن برقص!اون موقع دوره "سازندگی" بود، ما بچه ها پاپتی و گشنه و کباب ندیده بودیم و روی هوا این پیشنهادها رو میزدیم.
روز عروسی آزان تیزان شده راهی سالن شدم با کت شلوار و کراوات،وقتی رسیدیم بچه ها رو دیدم که با گرمکن و کتونی های پاره پوره فوتبالی و قیافه های خاکی که با یک شستن سرپایی خواستن تمیز نشونش بدن دوتا میز بزرگ رو اشغال کردن و سالن رو گذاشتن روی سرشون، داودگربه رفیقم دم گرفته بود "خیلی ناشکری نکن هیچ کجا تهرون نمیشه" و مابقی جواب میدادن "چرا نمیشه چرا نمیشه". با دیدن این وضع دایی بزرگم که شخصیتی اداری و تکنوکرات داشت و خرپول فامیل محسوب میشد با تعجب اشاره کرد که اینا کین دیگه اینارو کی گفته بیاد؟دایی کوچیکه به من اشاره کرد و گفت "آقا امیده دیگه عادت داره مارو غافلگیر کنه" و دایی بزرگه با شنیدن این جمله غضب کرد و با همون لحن مخصوصش که صداشو آروم و جدی میکرد بهم گفت "آقای عزیز ما آبرو داریم شما چرا بدون هماهنگی کاری رو انجام میدی؟ببرشون بیرون یک خرده میوه شیرینی بهشون بده بفرستشون برن" نفسم گرفت، رفتم سمت بچه ها که پر از خنده و ترانه بودن، پاهام یاری نمیکرد فکر اینکه اونها رو از سالن بیرون کنم قلبم رو مچاله کرده بود و تازه خجالتی که باید فردا توی مدرسه بکشم و دیگه سرمو جلو بچه ها نمیتونم بلند کنم،رسیدم به میز بچه ها و یکیشون گفت "پسر عجب سالنی" یکیشون گفت "شام چی میخوان بدن،کبابه؟" یکی دیگه گفت "ارکستر هم هست؟" منم نگاهشون میکردم که چطور بگم پاشید برید ما آبرو داریم! از پنجره های بزرگ بابا رو بیرون سالن دیدم که سیگار میکشید و با چندنفر میگفت و میخندید،اگه راهی باشه شاید اون بتونه انجامش بده، همونطور که دایی بزرگه مشغول خوش و بش با مهمانها بود دویدم بیرون بابا رو صدا زدم "بابا، دایی میگه رفیقاتو بگو برن،گناه دارن آبروم میره یک کاریش بکن" بابا با همون بیخیالی آرامبخش همیشگیش گفت "نگران نباش،الان میرم بهش میگم" اما من میترسیدم دیر بشه و یکی از دایی ها بره به بچه ها یک چیزی بگه " بابا تروخدا الان برو بگو آبروم میره گناه دارن" سیگارشو انداخت و رفت توی سالن و با دایی شروع کرد صحبت کردن و بعد چند لحظه صدام زد، رفتم کنارشون و دایی بهم گفت "ببین چکارها میکنی؟وردار ببرشون اون میزهای پشتی،شام هم تعداد مشخص دادیم نهایت دوتا یکی میدیم بگو با نون بخورن سیر میشن،انقدم سروصدا نکنن" وای انگار که دنیا رو بهم داده بودن رفتم سمت بچه ها و بهشون گفتم "پاشید کره خرها بریم اون میزهای پشت بهتره، انقدم سروصدا نکنید، ارکستر داره میاد" بابا هم همراهم بود و با مهربانی و شوخی هدایتشون کرد میزهای انتهای اون بخش از سالن که پله میخورد و میرفت بالا و جایی بود که زیاد دید نداشت،عروسی آرام آرام شلوغ میشد اما نه آنچنان،تعدادی از مهمانها نبودند،وسط مجلس خالی بود، از گرمای یک عروسی خبری نبود که بابا اومد کنارم و آرام گفت "برو اون آپاچی ها رو بردار بیار وسط مجلس رو گرم کنید" و چند دقیقه بعد مجلس از شور رقصیدن بچه ها و ارکستری که جون گرفته بود به آستانه انفجار رسیده بود و حالا دیگه باقی مهمانهای عصا قورت داده هم اومده بودن وسط و شور و حال به اوج رسید،وقتی نوبت به شام رسید دایی گفت "رفیقاتو بشون همین میزهای جلو،گفتم به هرکدوم یک پرس بدن"
دیدن اون رفیقهام که با ولع داشتن کباب میخوردن و چشماشون برق میزد قلبم رو از شادی پر کرده بود،آخر عروسی همه سوار ماشینها میشدن که برن عروس گردون و بابا گفت "توام میای؟" گفتم "نه من با بچه ها میرم محل" وقتی داشت میرفت سمت ماشینش داد زدم "بابا دمت گرم" خندید و زیر لب کره خری حواله ام کرد.
خیلی سال بعد که بزرگ شده بودیم با داوود گربه در عروسی یکی از بچه ها بودیم که برگشت گفت فلانی "هنوز هیچ عروسی مثل اون عروسی داییت توی ذهن من نمونده"،و بعد نگاهی مهربون و قدر دان بهم کرد و گفت "دمت گرم که نذاشتی بندازنمون بیرون"

امید_حنیف ‌‌‎‌‌‌ ‎‌‎‌‌‎‌‌‎

#داستانک
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸



یه آهنگ شاد با صدای بلند گذاشته بودم و داشتم جلوی آینه میرقصیدم.
بین چرخ زدنام دیدمش که به در اتاق تکیه داده بود و با یه ابرو بالا رفته نگاهم میکرد. گفت: چه عجب خنده تورو دیدیم بعد مدت ها. خبریه امروز؟
دستشو کشیدم آوردم وسط اتاق تا همراهیم کنه. گفتم: نه فقط از حال بد خسته شدم. این خصلت ما آدم هاست. هر چقدر پرمدعا باشیم، هر چقدر بگیم ما فلانیم بیساریم باز یه روز میرسه که از همه چیز خسته میشیم.
گفت: حتی از عشق و دوست داشتن؟
یه چرخ خوردم و از زیر دست راستش رد شدم. گفتم: نه. اونا حسابشون جداست. اصلا این دوتا حس عجيب الخلقه حسابشون از کل دنیا جداست. هر چقدر هم منطق و عقل و قانون های نیوتن و پاسکال رو تو کارات دخالت بدی و سعی کنی دنیارو باهاشون پیش ببری نمیشه. این عشقی هم که میگم منظورم فقط نسبت به یه شخص نیست. میتونه نسبت به رنگ،  به زمین، به یه هنر خاص به هرچیزی باشه. مثلا من معتقدم عشق هیتلر به تفکر نازیسمش اون همه بلبشو درست کرد. یا کل جنگ هایی که به پا میشه، کل آدم هایی که کشته میشن، کل زمین هایی که غارت میشن بخاطر عشقه. بخاطر عشق یه سری آدم به قدرت یا حتی معشوقه هاشون. بخاطر همین از احساسی که دنیارو یه تنه میتونه بهم بریزه نمیشه خسته شد. بیشتر باید ازش ترسید.
گفت: خسته نشدی؟
یه چرخ دیگه زدم و گفتم: از رقص؟
گفت: نه... از من!
یهو وایسادم. زل زدم به جای خالی چشاش توی هوا و گفتم: نه خسته نشدم. من عاشقتم... مگه میشه خسته شد ازت؟ حتی اگه بی رحم باشی، حتی اگه رفته باشی، حتی اگه نباشی و من مثل الان دستتو تو خیالم بگیرم و باهات برقصم هم ازت خسته نمیشم.
فقط یکم از گریه هام، از شب نخوابی هام، از حال بدم خستم. همین. تو تویِ قلب من وارث عشقی... عشق که خستگی نداره.

محیا_زند

#داستانک


----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸



در را زد و و وارد اتاق شد.
مدير يکی از بخشهای ديگر موسسه بود.
يک فرم استخدامی پر شده دستش بود
و بعد از حال و احوال مختصری فرم را داد
دست من و گفت: "نگاه کن اين چه جالبه!

کمی بالا و پايين فرم را نگاه کردم.
به نظرم يک فرم معمولی می آمد حاوی مشخصات
خانمی که برای استخدام مراجعه کرده بود.
پرسيدم: چیش جالبه؟
گفت: مشخصات فردیش رو ببين!

شروع کردم به زير لب خواندن مشخصات فردی
نام - نام خانوادگی
تا رسيدم به آنجا که نوشته بود فرزند!
ديدم جلويش نوشته: " رضا و پروين ! "

چند لحظه مکث کردم! مکث مرا که ديد
لبخندی زد و گفت:
ببين من هم به همين جا که رسيدم مثل تو مکث کردم
بعدش به خانم متقاضی گفتم:
" چه جالب! دو تا اسم نوشته ايد! "
صدايش را صاف کرد و جواب داد: انتظار داشتيد
يک اسم بنويسم!؟ خب من فرزند دو نفر هستم
نه فرزند يک نفر! چند لحظه به فکر فرو رفتم.
به ياد آوردم که هميشه هنگام پر کردن فرم ها
بدون مکث و اتوماتيک جلوی قسمت " فرزند:... "
فقط يک اسم می نوشتم نام پدرم " جمشید "

چطور تا به حال به چنين چيزی فکر نکرده بودم!؟
چقدر واضح بود اين و چقدر غفلت انگیز!
حس عجيبی پيدا کردم.
يک ملغمه ای بود از تعجب، غافلگير شدن
حس بعد از يک کشف مهم و تامل برانگيز!
و کمی که زمان می گذشت مقداری هم عصبانيت!
عصبانيت از دست خودم!
چطور از چيزی تا اين حد بديهی روشن و آشکار
اين همه سال غافل بوده ام!؟

بعداز چند روز ...
فرم را پر کردم و دادم دست متصدی پشت باجه
مشخصات مرا يک به يک وارد کامپيوتر مقابلش می کرد!
درعين حال با اين که خيلی روشن و مشخص نوشته بودم
قبل از تايپ هر قسمت يک بار هم موارد را با صدای
بلند تکرار می کرد و منتظر تاييدم می ماند!

نام!؟ نام خانوادگی ام!؟
تا رسيد به قسمت " فرزند:... "
که من مقابل آن نوشته بودم: " جمشید و منیژه "
مکثی کرد انگار يک چيزی طبق روال معمول نباشد.
قبل از اين که فرصت کند چيزی بپرسد
صدايم را صاف کردم سينه ام را جلو دادم
و با حالتی حق به جانب گفتم:
خب می دانيد، آخر من فرزند دو نفر هستم!

هرگز هرگز یادتان نرود که شما فرزند دو نفر هستید!
#داستانک



----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸



با یکی از دوستانم سوار تاکسی شدیم.هنگام پیاده شدن دوستم به راننده تاکسی گفت:
ممنون آقا،واقعا که  رانندگی شما عالی است.
راننده با تعجب گفت:جدی میگویید یا اینکه داری مرا دست می اندازی؟!
دوستم گفت:نه جدی گفتم . خونسردی شما در رانندگی در چنین خیابان های شلوعی قابل تحسین است.

شما بسیار خوب رانندگی نموده و قوانین را رعایت میکنید.
راننده لبخند رضایت بخشی زد و دور شد.
از دوستم پرسیدم : موضوع چی بود؟!
گفت سعی دارم " عشق " را به مردم شهر هدیه کنم!
با صحبت های من آن راننده تاکسی روز خوشی را پیش رو خواهد داشت .
رفتار او با مسافرانش خوب تر از قبل خواهد بود،مسافران نیز از رفتار خوب راننده انرژی میگیرند و رفتارشان با زیر دستان،فروشندگان ، همکاران و اعضای خانواده خوب خواهد بود.

به همین ترتیب خوش نیتی و خوش خلقی میان حداقل هزارنفر پخش خواهد شد.
من هر روز با افراد زیادی روبرو میشم.

اگر بتوانم فقط 3 نفر را خوشحال کنم،بر رفتار 3 هزار نفر تاثیر گذاشته ام .

گفتن آن جملات به راننده تاکسی هیچ زحمتی نداشت . اگر با راننده دیگری برخورد کنم او را نیز خوشحال خواهم کرد .

در ادامه مسیر ، از ساختمان نیمه تمامی گذشتیم که در جلو ساختمان ،5 کارگر مشغول خوردن صبحانه بودند .
دوستم ایستاد و گفت: شما کار فوق العاده ای انجام داده اید،شغل سخت و خطرناکی دارید . این ساختمان کی تمام میشود؟!
یکی از کارگران با اکراه گفت :دوماه دیگر .
دوستم گفت : واقعا ساختمان زیبایی است . باید به کارتان افتخار کنید.

از کارگران فاصله گرفتیم دوستم گفت : وقتی کارگران حرف های مرا هضم کنند ، احساس خوبی به انها دست خواهد داد و از خوشحالی انها بخشی از شهر به نحوی بهره مند میشود . هرگز این کار را دست کم نمیگیرم و مایوس نمیشوم .

خوشحال کردن مردم یک شهر کار ساده ای نیست اما اگر بتوانم چند نفر را خوشحال کنم کار بزرگی انجام داده ام. روح زندگي ما همين عشق است.هر وجودي روحي دارد و روح زيست اصلي ما عشقي است كه مي آفرينيم و نثار هستي مي كنيم.

حال آنكه برخي از ما با يك ادبيات ناپسند در پي فرصتيم كه همديگر را تحقیر كنيم؛

واااي چقدرر چاق شدي!
موهاي سفيدتم كه كم كم در اومد
اينهمه كار ميكني براي اينقدرر در آمد؟!
تو واقعاً فكر ميكني در اين امتحان قبول ميشي؟!
و....
اين جملات و امثال آنها كاملاً مخرب نيروي عشق هستند و عشق را از رابطه ها گريزان مي كنند.اگر بتوانيم زيبايي را در نگاه خودمان جاي دهيم اصولاً عشق است كه از وجود ما ساطع ميشود.
بياييم جريان عشق را در زندگي خود جاري كنيم.

#داستانک



----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸



#برشی_از_یک_کتاب

جوان تر که بودم واسه خرج و مخارج تحصیلم مجبور شدم توی یه رستوران کار کنم ، من اون جا گارسون بودم
رستوران ما به مرغ سوخاری هاش معروف بود ، البته نمی شد از سیب زمینی سرخ کرده هاش هم گذشت ، خلاصه اینکه پاتوق دختر پسرهای جوان بود
صاحب رستوران مرد با انصافی بود ، از اون سبیلوهای باحال ، خیلی هوای زیردست هاش رو داشت ، ما بهش می گفتیم رئیس
یه روز که می خواستم غذای مشتری ها رو ببرم ، رئیس من رو کشید کنار و گفت :
میز شماره دو ، اون دختر مو بورِ ، بدجور دیوونش شدم ، هرکاری بخواد واسش می کنم
گفتم : ببین رئیس
خیلی خوبه ها ، ولی فکر نکنم پا بده
رئیس گفت : اون هر روز با دوست هاش می آد اینجا ، می دونی که من خجالتیم
آمارش رو بگیر ، جبران می کنم
چند دقیقه بعد وقتی که غذای اون دخترها رو روی میزشون میذاشتم ، شنیدم که داشتن در مورد این حرف میزدن که سبیل چه چیز مزخرفیه ، بعد من رو کردم به دختر مو بورِ و گفتم :
غذای شما با طراحی مخصوص آقای رئیس سرو شده .
دخترِ هم یه نگاه به رئیس انداخت که
دست هاش رو زیر چونه اش زده بود و
اون رو دید میزد .
به رئیس گفتم که طرف انگار با سبیل حال نمی کنه ، رئیس رو میگی ، رفت تو دستشویی و بدون اون سبیل های فابریکش برگشت .
فردای اون روز وقتی باز داشتم غذای دخترها رو روی میز میذاشتم بو بردم که اون ها دانشجوی زبان فرانسه هستن .
رئیس هم بلافاصله دوره فشرده زبان فرانسه ثبت نام کرد و بعدش هم ما منوی رستوران رو فرانسوی کردیم
اما داستان به همین جا ختم نشد ، چون وقتی یه روز رئیس نقاشی جیغ اثر معروف ادوارد_مونچ رو تو دست دختر مو بورِ دید ، به سرش زد که دیوارهای رستوران رو پر از نقاشی های ادوارد مونچ کنه ، رئیس ما از یه سبیلو که فقط بلد بود مرغ سرخ کنه ، تبدیل شد به یه دلباخته نقاشی که یه سیگار برگ همیشه گوشه لبش بود .
تا اینکه یه روز من پا پیش گذاشتم و به دخترِ گفتم که مادمازل ، رئیس ما بدجور خاطر شما رو می خواد
دخترِ فقط نگاه کرد و هیچ جوابی نداد
از اون روز دیگه دختر مو بورِ با دوست هاش به رستوران نیومد و وقتی قضیه رو از دوست هاش جویا شدم ، گفتن که اون رژیم گرفته ، من هم که فهمیدم جریان از چه قراره ، واسه اینکه حال رئیس گرفته نشه ، بهش گفتم طرف رژیم گرفته
رئیس هم منوی رستوران رو عوض کرد و از اون به بعد فقط غذای رژیمی سرو میشد .
اوضاع همینطوری ادامه داشت ، اما من دیگه درسم تموم شد و از اون شهر رفتم
وقتی بعد از چند سال به اونجا برگشتم
دیدم که جای اون رستوران یه گالری
نقاشی دایر کردن و بالاش به فرانسوی نوشتن :
êtes-vous toujours sur
l'alimentation?
یعنی ، هنوزم رژیم داری؟

روزبه_معین
قهوه سرد آقای نویسنده
#داستانک



----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸



تاکسی خط سیدخندان که راه افتاد، راننده ضبط رو روشن کرد و خانم گوگوش گفت: «من همونم که یه روز می‌خواستم دریا بشم. می‌خواستم بزرگ‌ترین دریای دنیا بشم». خانم مرادی گفت: «من می‌خواستم بهترین بالرین دنیا بشم» و در پاسخ به نگاه پرسشگر بقیه سرنشینان ون گفت: «خورد به انقلاب، تعطیل شد».
آقای صالحی گفت: «من دوست داشتم جراح قلب بشم». آقای مصطفوی پرسید: «چی شد که نشدی؟». آقای صالحی گفت: «اولین باری که خون دیدم غش کردم». آقای نظری خندید و گفت: «انگار ترس از ارتفاع داشته باشی و بخوای خلبان بشی». قیافه آقای ظفرمند رفت در هم و زیر لب گفت: «خب دست خود آدم نیست که».
آقای مصطفوی هم آهی کشید و گفت: «منم می‌خواستم بهترین عاشق دنیا باشم. ولی، هی... دیر رسیدم فرودگاه تا بهش بگم. رفت. و شدم تنهاترین عاشق دنیا». آقای صالحی گفت: «نگو که هنوز مجردی». آقای مصطفوی سری به نشانه تأیید تکان داد و بغضش را قورت داد. راننده زیرلب گفت: «یه سری حسرت متحرک رو سوار کردم» و صدای ضبط را بلند کرد. خانم گوگوش گفت: «حالا یه مرداب شدم، یه اسیر نیمه جون. یه طرف میرم به خاک، یه طرف به آسمون». اشک‌های آقای مصطفوی آرام روی صورتش سُر خوردند.

ناشناس
#داستانک


----۰🔶۰----

@royayemehr