🍁رویای مهر🍁
4.68K subscribers
654 photos
12.5K videos
32 files
29 links
کانالی متفاوت،شامل :
موسیقی ناب ایرانی،
موسیقی ملل،
کلیپ های رقص،
موزیک ویدئوهای جذاب ،
معرفی کتاب ،
فیلم، و....

لینک پست اول
https://t.me/royayemehr/23

ارتباط با ادمین.
@eellight

🍂🌻🍂
Download Telegram
🔸


کجایی؟
امروز پیامی دریافت کردم نوشته بود سلام کجایی؟!»
دلم هُری فرو ریخت،
مدت‌ها بود کسی منتظر من نبود اما من همیشه منتظرِ شنیدن همین یک کلمه بودم... کجایی ؟
به خودم آمدم حدس زدم پیام یقینا اشتباهی  ارسال شده آخه کی میتونه نگران من باشه ....

همسرم که فوت کرده خانواده همسرم از بعد چهلم انگار نه انگار دامادی دراین خانواده بوده ....
همه بچه ها که رفتن سرزندگیشون خداروشکر نیازی هم به من ندارند ماهی یکبار میان سری به من میزنندومیرن ...
چندتا نوه دارم که بدون گوشی و وای فا و تبلتشون ....جایی نمیرند و اونایی هم که بزرگ شدن یاباشگاهن یا دانشگاه و یا کوه و کافی شاپ...
سالهاست بازنشسته شدم نه محل کارم یادی از ما میکنه ونه کاره ای هستم که کسی بخواهدبرای حل مشکلاتش ازمن جویای احوال شود‌...
واقعیت این بود که ,مدتها بودفرقی نمی‌کرد کجایِ دنیا نشسته باشم....

اما ....قیول کنید هرچه بود برای چند لحظه انقدر خوشحال شدم که برای یک نفر مهم شدم که بداندکجا هستم وچه میکنم ....
داشتم به همین چیز ها فکر می‌کردم که دوباره از همان شماره برایم پیامی آمد:
*ببخشیداشتباه فرستادم*
برایش نوشتم:
می‌دانستم ،....اما اگر دوست داشتی بدانی من در ایستگاه اتوبوس بی آر تی خیابان ولیعصر نشسته ام.
حالامی‌شود اشتباهی حال مرا بپرسید؟!

اما او دیگرپیامی نداد و حالم را نپرسید...
ومنم پاشدم و آرام آرام پیاده رو خلوت خیابان ولی عصر را گرفتم وراه افتادم به سمت خانه....انگار باهمان پیام اشتباهی کمی حالم بهتر بود دوست داشتم پیاده راه برم....

بیاییم گاهی سراغی از اقوام ، بستگان و یا دوستان ، همکاران ، ویا همسایه ای که تگ و تنهاست بگیریم ...
با یک تلفن ،یا ارسال پیام به مناسبت‌های مختلف ...و یا بریم سربزنیم حالشان را عوض کنیم.

#داستانک



----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸



سال ها پیش پدربزرگ از مکه آمده بود و برایمان سوغاتی آورده بود
برای من یک تفنگ آورده بود که با باتری کار می کرد.هم  نور پخش می کرد و هم صدایی شبیه به آژیر داشت
آنقدر دوستش داشتم که صبح تا شب با خودم تفنگ بازی می‌کردم
همه را کلافه کرده بودم
می گفتند انقدر صدایش را در نیار
انقدر تفنگ بازی نکن
باتری اش تمام می شود
یادم می آید می خندیدم و می‌گفتم
خوب تمام شود می‌روم باتری می خرم و باز بازی می کنم
چند روزی گذشت تا برایمان مهمان آمد
وسط تفنگ بازی با پسر مهمان دقیقا جایی که حساس ترین نقطه ی بازی بود باتری تفنگم تمام شد
دیگر نه نور داشت و نه آژیر
نمی توانستم شلیک کنم و بازی را باختم
امروز به این فکر می کنم که چقدر شبیه کودکیم هست این روز ها
تمام انرژی ام را بیهوده هدر دادم
برای انسان هایی که نبودند یا نماندند
برای کار هایی که مهم نبودند
حالا که همه چیز مهم و جدی ست
حالا که مهمترین قسمت بازی ست
انرژی ام تمام شده
بعضی وقتا نمی دانی چقدر از انرژیت باقی مانده
فکر می‌کنی همیشه فرصت هست
ولی حقیقت این ست گاهی هیچ فرصتی نداری
اگر روزی صاحب فرزند شدم به او خواهم گفت مراقب باتری زندگی ات باش
بیهوده مصرفش نکن
شاید جایی که به آن نیاز داری تمام شود

حسین_حائریان

#داستانک


----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸



چند سال پیش، در یک روز رخوت‌زده مثل امروز توی خانه نشسته بودم که تلفن زنگ زد. شماره، ناشناس بود. برداشتم. صدایی گرم، کمی لرزان، کمی ضعیف گفت: "سیمین جان خوبی دورت بگردم؟"

صدا، مادربزرگی بود! از آن صداهای نن‌جونی عزیزخانومی، صدای مادرجان‌های مهربان، لپ‌گلی، خوش‌دست‌پخت با زانو دردی مداوم و لبخندی مداوم‌تر. صدا شیرین بود. "دورت بگردمش "دل می‌برد که بگردی دور صدایش.

گفت:" کی از بیمارستان مرخص شدی؟ خوبی الان؟ درد نداری؟ "گفتم: "کجا رو گرفتی مادرجان؟"صدا دور شد:" ای وای عوضی گرفتم؟ "صمیمیت از کلام رفت، ولی گرما و عطر هل نه. گفتم :"بله."عذرخواهی کرد "خواهش می‌کنم" گفتم و گوشی را گذاشتیم؛ اول او، بعد من!

چند دقیقه دیگر کنار تلفن نشستم و دلم خواست سیمین باشم، تازه از بیمارستان مرخص شده باشم و هنوز درد داشته باشم تا بتوانم خودم را لوس کنم برای آن صدا و قربا‌ن‌صدقه دشت کنم.

امروز بی‌هوا یاد آن تماس کوتاه اشتباهی افتادم.
و دلم خواست بنویسم برای همه‌ی صداهای درست و اشتباهی زندگیمان که آرامش می‌اندازند به دل و برای آن صدای گرم که آن روز دل من را گرم کرد کاش زنده باشد هنوز.

سودابه_فرضی_پور

#داستانک



----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸



عزیز نسین ،نویسنده مشهور اهل ترکیه، در یکی از کتاب های خود می نویسد:

در یکی از محلات فقیرنشین در شهر واشنگتن دی.سی، صبح زود که مردم فقیر آن منطقه از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند ناگهان صدای ویولن زیبایی از گوشه یک خرابه به گوش رسید آوای ویولن آنقدر زیبا و مسحور کننده بود که پای آن مردم فقیر از رفتن به محل کارشان باز ماند اکثر آنها با اینکه می دانستند اگر دیر برسند جریمه سنگینی میشوند بدون توجه به این مشکل در آن خرابه که اندازه یک سالن کنسرت بود جمع شدند آخر این مردم هیچ تفریح و لذتی در زندگیشان نداشتند بنابراین حدود دو ساعت و نیم با گوش دادن به آن آهنگهای زیبا و استثنایی اشک ریختند خندیدند و به خاطراتشان فکر کردند سرانجام نیز ویولونیست که مردی ۳۵ ساله بود کارش تمام شد، ویولن خود را برداشت و آماده رفتن شد، اما با تشویق بی امان مردم پاهایش سست شد او همه آنها را به صف کرد و به همگی که حدود ۳۰۰ نفر بودند، نفری ۵ دلارهدیه داد سپس درحالیکه برای آنان بوسه می فرستاد، سوار تاکسی شد و رفت، رفت تا مردمان فقیر از فردا این ماجرا را همچون افسانه به دوستانشان بگویند اما در آن روز هیچکس نفهمید ویولونیست ۳۵ ساله کسی نبود جز جاشوا بل یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که ۳ روز قبل بلیت کنسرتش هرکدام ۱۰۰ دلار به فروش رفته بود فردای آن روز جاشوا به یکی از دوستانش که از این موضوع با خبر شده بود گفت:من فرزند فقرم
وقتی در کنسرتم فقط مردم ثروتمند را دیدم از خودم خجالت کشیدم که فقرا را از یاد بردم به همین خاطر به آن محله فقیرنشین رفتم و همان کنسرت دو ساعت و نیمه را تکرار کردم بعد هم وقتی یادم آمد اکثر آنها به خاطر من باید جریمه شوند، پولی را که از کنسرت نصیبم شده بود، میان آنها تقسیم کردم و چقدر هم لذت بردم.
عده ای بزرگ زاده می شوند، عده ای بزرگی را به دست می آورند و عده ای بزرگی را بدون آنکه بدانند با خود دارند

#داستانک

----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸



مامانم زن خیلی خوبیه.
از اون خوبايی كه واسه خودش يه‌پا خانوم خونه‌ست.
از اونا كه آشپزی و كدبانوييش بيسته!
از اون زنايی كه با حرف زدن با مرد غريبه لپشون گل ميندازه و چادرشو سفت ميگيره!
مامانم خيلي زن خوبيه!
از اون خوبا كه بابام دوست داره و هی قربونش ميره و هی دورش ميگرده!

چند سال پيش يه روز داداش بزرگم اومد و گفت عاشق شده!
می‌گفت طرف دختر خيلی خوبيه!
از اونا كه تو دانشگاه جزء نمره‌اول‌هاست!
از اونا كه ته منطقن و ميشه يه عمر زندگيو باهاشون ساخت!
از اونا كه حرف نميزنن هرجا، و هر چيزيو نميگن!
خلاصه اينكه خيلی دختر خوبيه!

وقتی اينا رو تعريف می‌كرد داداش كوچيكم اخماش تو هم بود!
وقتی ازش پرسيدم چته، با حرص گفت خب آخه چه جوری ميشه عاشق همچين دختری شد؟!

يه هفته پيش واسه همين داداش كوچيكم رفتيم خواستگاری...
دختری كه با سينی چايی اومد داخل، شيطنت از چشاش ميريخت!
بوی عطرش كل اتاقو گرفته بود...
از اون دختر حاضرجوابا بود كه اگه تو يه جمع بود صدای قهقهه‌اش همه‌جا پخش ميشد! كه دل داداش كوچيكه منو با همون نگاههای دلرباش برده بود...
داداش كوچيكم ميگفت خيلی دختر خوبيه!

ميدونی...
خوبِ آدمها با هم فرق ميكنه!
مردم به خوب بابام ميگن آپديت‌نشده!
مردم به خوبِ داداش بزرگم ميگن از دماغ فيل افتاده!
مردم به خوبِ داداش كوچيكم ميگن قرتی!

از من ميشنوين بگردين دنبال خوبِ خودتون...
با خوبِ خودتون زندگی بسازين و زندگی كنين، نه خوبِ مردم.

نه داداشِ من ميتونه با يه زن مث مامانم به تفاهم برسه، نه بابام ميتونه كنار دختر موردعلاقه‌ی داداشم آرامش داشته باشه!

بچسبين به خوبِ خودتون، حتی اگه از نظر بقيه خوب نباشه.

#داستانک


----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸




وارد مغازه ميشوم و يک سرى استكان نعلبكى و قورى زرد رنگ اسباب بازى انتخاب مى كنم.
فروشنده ميگويد: خانم صورتيشو ببريد دخترونه تره.

ميگم: برا پسرم مى خوام.
با تعجب به من نگاه ميكنه و ميگه: اگه پسره ماشين بگيريد يا جعبه ابزار، هواپيما يا چراغ قوه. پسر كه آشپزى نميكنه.

با خودم مرور ميكنم در دنيايى كه زنهايش پا به پاى مردها كار مى كنند مردهايش بايد ياد بگيرند خستگى را با چاى از تن همسرشان درآورند.
در دنيايى كه زنهايش با مفهوم چک و قسط و وام عجين شده اند، شرم دارد مردهايش با دستور قورمه سبزى و ته ديگ ماكارونى بيگانه باشند.
من براى فرزندم همسرى قدرتمند آرزو ميكنم زنى كه تنها دغدغه اش نهار ظهر و شام شب نباشد.
زنى كه تمام لذتش در خريد خلاصه نشود.

زنى كه سياست را بفهمد، شعر ببافد، كتاب بخواند و از دنياى اطرافش بى خبر نباشد.
براى انكه پسرم شايسته چنان زنى باشد بايد ياد بگيرد چاى دارچينى درست كند. ياد بگيرد آشپزى كند.
لالايى بخواند.
نوازش كند و جملات عاشقانه بگويد.

پسر سه ساله ام استكان اسباب بازى زرد رنگ را به طرفم مى گيرد. من نگاهش مى كنم و او مى گويد: بخور چاى دارچينى برات پختم...

دکتر_المیرا_لایق

#داستانک



----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸



خیلی دور نیست. همین تابستان شش سال پیش بود که مثلا تصمیم گرفتم کودک درونم را در آغوش بکشم. خودم خودم را شفا بدهم مثل آنچه که روانشناسی زرد و قرمز و بنفش و... می‌گویند. همسرم گفت یکی از کارهای نکرده‌ات را که هنوز از فکرش رها نشده‌ای بگو... تلّ حسرت‌ها و آرزوهای ذهنم را گشتم و خیال کردم نواختن پیانو یکی از آن ناکرده‌هاست. هم شیک و قشنگ است هم شبیه یک کار درست و حسابی است. به چشم می‌آید. صدایش رمانتیک است. آدمی مثل من را هم کیفور می‌کند. همین شد که تابستان شش سال پیش یکهو رفتیم یک پیانوی یاماهای اصل ژاپن خریدیم... کتاب نُت خریدم، چند ویدئو از سولفژ و مشق نُت دانلود کردم و چنبره زدم روی پیانوی قهوه‌ای سوخته... چند معلم پیانو در مجیدیه پیدا کردم، یک خانمِ پیر ارمنی، یک پسر دانشجوی موسیقیِ دانشگاه تهران... برنامه ریزی هم کردم تا از پاییز آن سال خیلی‌ جدی شروع کنم به یادگیری پیانو... روزها از روی ویدئو می فا سُل لا سی دو رِ، رِ دو سی لا سُل فا می تمرین می‌کردم. پس از دو سه هفته تک انگشتی بخش‌های ساده سمفونی نه بتهوون را آرام آرام می‌زدم. صدای پیانو برای من یک چیز اروتیک بود، فکر می‌کنم هنوز هم هست...

کودک درونم را مثلا نشانده بودم روی زانو‌های خودم... او پیانو تمرین کند، من تشویقش کنم. خیال می‌کردم می‌روم پیش معلم پیر ارمنی، به یک سال نکشیده یاد می‌گیرم چیزی بنوازم. از خودم ویدئو بگیرم، درست مثل فیلم‌ها، وسط یک ملودی رمانتیک عاشقانه مکث طولانی کنم، کمی اشک بریزم و دوباره کلیدهای سفید و سیاه را لمس کنم، روحم را بریزم روی کیبورد، با نت‌ها عشق بازی کنم، گاهی چشم‌هایم را ببندم تا به موسیقی جان و عمق بدهم. گاهی خودم هم با نت‌ها ترکیب شوم... اما هیچ کدام از این‌ها نشد... طبقه اجتماعی به این راحتی‌ها گریبان آدم را رها نمی‌کند... به قول یکی از دوستانم، ما را چه به این غلط‌ها؟ یارانه بگیرِ دهکِ هفتمیِ اجاره نشین که دهانش مثل گنجشک برای مزد ماهیانه باز است را چه به شفای کودکِ درون؟‌ شهریور که رسید همه محاسباتم ریخت به هم... صاحبخانه زنگ زد و دو برابر گذاشت روی اجاره... دلار داشت گران می‌شد، قیمت خانه و اجاره خانه‌ هم... من هنوز یک‌ ماه بود که پیانو خریده بودم، پیانوی استوکِ یاماها در همان یک ماه دو میلیون گران شد... چرتکه انداختیم، دیدیم توان پرداخت اجاره را نداریم.
یک گوشه چشممان به پیانو بود و گوشه دیگر به حلقه‌های ازدواج... پیانو را که در دیوار آگهی کردم به یک‌ روز نکشید... مرد ریزه اندام و متشخصی آمد. از آنهایی که ادبشان تصنعّی نیست.
گفت پیانو را برای دخترم میخواهم،پیشرفت کرده و معلمش میگوید وقتش هست با یاماهای ژاپنی تمرین کنی...
نه او اهل تخفیف خواستن بود نه من فروشنده خوبی بودم،بقدری از ادب و برخورد مشتری پیانو خوشمان آمد که پیانو را به همان قیمت خرید دادیم به او.
پولش را هم دادیم به صاحبخانه.
حالا همه اینها چرا یادم آمد؟؟نه بخاطر اینکه تابستان است،نه بخاطر اینکه عاشق تکنوازی پیانو هستم.....همان کودک درون است که روی زانوهای من نشسته و زل زده به چشمهای من...منی که نمیدانم برای او چکار باید بکنم که حداقل از دست من بزرگسال راضی باشد...

رسول_اسدزاده

#داستانک



----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸


داشتم از گرما مي‌مُردم.
به راننده گفتم دارم از گرما مي‌ميرم. راننده كه پير بود گفت: «اين گرما كسي رو نمي‌كشه.»
گفتم: «جالبه‌ها، الان داريم از گرما كباب مي‌شيم، شش ماه ديگه از سرما سگ لرز مي‌زنيم.» راننده نگاهم كرد. كمي بعد گفت: «من ديگه سرما رو نمي‌بينم» پرسيدم: «چرا؟» راننده گفت: «قبل از اينكه هوا سرد بشه مي‌ميرم.»
خنديدم و گفتم: «خدا نكنه.» راننده گفت: «دكترا جوابم كردن، دو سه ماه ديگه بيشتر زنده نيستم.» گفتم: «شوخي مي‌كنيد؟» راننده گفت: «اولش منم فكر كردم شوخيه، بعد ترسيدم بعدش افسرده شدم! ولي الان ديگه قبول كردم.» ناباورانه به راننده نگاه كردم. راننده گفت: «از بيرون خوبم، اون تو خرابه... اونجايي كه نميشه ديد.» به راننده گفتم: «پس چرا دارين كار مي‌كنين؟» راننده گفت: «هم براي پولش، هم براي اينكه فكر و خيال نكنم و سرم گرم باشه، هم اينكه كار نكنم چي كار كنم»
به راننده گفتم: «من باورم نميشه» راننده گفت: «خودم هم همين طور... باورم نميشه امسال زمستان را نمي‌بينم، باورم نميشه ديگه برف و بارون را نمي‌بينم، باورم نميشه امسال عيد كه بياد نيستم، باورم نميشه اين چهارشنبه، آخرين چهارشنبه ١٧ تير عمرمه»
به راننده گفتم: «اينجوري كه نميشه» راننده گفت: «تازه الانه كه همه چي رو دوست دارم، باورت ميشه اين گرما رو چقدر دوست دارم؟» ديگر گرما اذيتم نمي كرد، ديگر گرما نمي‌كشتم...

سروش_صحت

#داستانک


----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸



«بهترین زمان برای کاشتن یک درخت بیست سال پیش بود، دومین زمانِ خوب برای کاشتنش همین حالاست.»
این یک ضرب‌المثل چینی است و مایی که خیال می‌کنیم برای همه چیز دیر است و کاش زودتر شروع کرده بودیم را هدف گرفته.

در سال‌های دانشگاه همیشه یکی دو دانشجو سر کلاس‌ها حضور داشتند که سنشان از باقی بچه‌ها بیشتر بود. زن‌هایی که احتمالاً فرزندشان را از آب و گل بیرون آورده و تصمیم گرفته بودند دوباره به جامعه برگردند یا مردهایی با موهای جو گندمی که با مرخصی‌های ساعتی به موقع سر کلاس‌ها حاضر می‌شدند و شاید خیال داشتند مسیر زندگی‌شان را تغییر دهند. آنها از معدود دانشجوهایی بودند که درس را جدی می‌گرفتند، در بحث‌ها مشارکت می‌کردند، دلیل حضورشان در دانشگاه را می‌دانستند و زمانی برای هدر دادن نداشتند. آمده بودند که چیزی یاد بگیرند و از پولی که خرج کلاس‌ها می‌کنند بهترین بهره را ببرند. آن سال‌ها در صورت بیشتر ما جوانک‌های بیست ساله پوزخندی مستتر بود و لابد با دیدن اشتیاق و جدیت آنها «سر پیری معرکه گیری» در مغزمان پلی می‌شد. اما حالا فکر می‌کنم این شروع‌های دوباره چه حرکت جالب و جسورانه‌ای است و چه خوب است که بعضی آدم‌ها برای جملات بازدارنده‌ای چون «دیگه دیره» و «دیگه از ما گذشته» تره خرد نمی‌کنند.

آدم‌هایی که در شصت سالگی ساز یا زبانی تازه یاد می‌گیرند، در چهل سالگی تازه می‌فهمند شغلی که همیشه گرفتارش بودند کار محبوبشان نیست و حرفه‌ای متفاوت را آغاز می‌کنند، در سی و هشت سالگی اولین فیلم کوتاهشان را می‌سازند و با دانشجوهای نوزده ساله رقابت می‌کنند، در هفتاد سالگی رابطه‌ی عاشقانه تازه‌ای را تجربه می‌کنند، در پنجاه سالگی راهی سفرهایی متفاوت با گذشته می‌شوند، در بیست و چهار سالگی پا به پای بچه‌های هفت هشت ساله شنا کردن را می‌آموزند و از پوزخند دیگران نمی‌ترسند، زنده و تحسین برانگیزند.
لعنت بر اعداد، درود بر شور زندگی!

آنالی_اکبری

#داستانک


----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸



شخصی وارد یک بانک در منهتن نیویورک شد. وقتی شماره اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری به مبلغ 5000 دلار داره.
کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره.مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته.کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت و...ماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.
خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد.کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت " از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم"و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟مرد یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: "تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته یا اطمینان خاطر با فقط 15.86 دلار پارک کنم.!"

#داستانک



----۰🔶۰----

@royayemehr
🔸



هر وقت میرسیدم شرکت خیس عرق بود و داشت تی میکشید
قبل از آن هم چای را دم کرده بود
کم حرف میزد و زیاد کار میکرد.
کار زیاد باعث میشد خلأ وضعیت جسمانی اش جبران شود تا نکند اخراجش کنند!
یک روز داشتم در راه پله ی شرکت با تلفن حرف میزدم که صدای داد و بیداد شنیدم
بدو رفتم به سمت درب خروجی که دیدم غلامرضا روی زمین نشسته و سیگار میکشد
و یک زن چادری هم کمی بالاتر روی پله ها ایستاده و دستش را روی صورت قرمز شده اش گذاشته!
زن غلامرضا بود، چند باری هم دیده بودم اش وقتی برای غلامرضا ناهار می آورد،
نزدیک تر نرفتم
سیگارش را خاموش کرد و آمد سمت همسرش و جای آن سیلی که زده بود را نوازش میکرد
برگه ای را از روی زمین برداشت و در جیبش گذاشت و رفت سمت آسانسور.
چند روزی از این ماجرا گذشت..
مصرف سیگارش دو برابر شده بود و حال و حوصله هم نداشت.
وضعیت شرکت داشت روز به روز بدتر میشد و مدیر عامل دستور داد ده نفر از کارکنان را که غلامرضا هم جزوشان بود اخراج کنند.
میدانستم با وضعیتی که دارد جایی کار پیدا نمیکند اما مجبور به ترک شرکت بود.
روزی که برای تسویه آمد گفتم خدا بزرگ است و از این حرفها که مثلا امیدواری بدهم...
بعد ماجرای دعوای آن روز را پرسیدم که برگه ای از جیبش در آورد و نشانم داد... برگه ی جواب آزمایش بود، خبردار شدم که همسرش باردار است!
حالا دیگر فهمیده بودم آن دعوا و سیلی برای چه بوده، با وضعیت جسمی و مالی این بنده خدا که حالا درد بی شغلی هم اضافه شده بود... آمدن یک بچه خیلی خوشحال کننده نبود، برخلاف خیلی ها که این خبر را جشن میگیرند غلامرضا ماتم گرفته بود.
چند سالی گذشت
یک شب در قطار(مترو) نشسته بودم که دیدم غلامرضا که پیر و شکسته هم شده بود دستفروشی میکند
خیلی خسته به نظر میرسید اما سرحال جلوه میداد!
رفتیم گوشه ای از ایستگاه نشستیم و کمی از احوالاتش پرسیدم.
می گفت روزها در خانه های مردم کار میکند و شب ها در مترو دستفروشی،
تعطیل و غیر تعطیل هم نداشت
پنج صبح از پایین شهر میرفت تا بالای شهر و ساعت دوازده شب هم بر میگشت خانه
با این همه خوشحال بود و میگفت هر چیزی که پسرم میخواهد برایش میخرم تا کِیف کند
میگفت وقتی لباس مدرسه را میپوشد دلم برایش میرود
میگفت خدارو شکر کاملا سالم است.
اما یکبار هم به میان دوستانش نرفته بود که نکند پسرش از وضعیت او خجالت زده شود.
میگفت خدارو شکر.
آن شب تا برسم خانه خیلی فکر کردم
و برای غلامرضا
برای حال خسته و برق چشمانش
برای از خود گذشتگی هایش
برای خدارو شکر گفتن اش
نامی جز" پدر " نیافتم.

#داستانک


----۰🔶۰----

@royayemehr