【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
【رمان و بیو♡】
فریده خودش را بی خبر انداخته گفت:» الال به خدا خیلی خسته شدیم. نمیدانم تو چرا دلت نمیشود خانه بروی. اما لطفا من نمی خواهم دیگر اینجا متتظر بمانم پاهایم از درد میترکد. اگر نمیروی مادرم را میگم!« جهان ناگهان چهره اش جدی شد وگفت:» کی گفته نمی خواهم خانه…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_هفتم
برس در موهایم بی حرکت ماند و از آیینه به تصویرش خیره شدم. چقدر این سر
و صورت برایم عزیز شده بود. من تنها در عقد او نبودم، در بندش بودم، اسیرش
بودم..
او فرمانروای همه وجودم بود و من خادمش...
او استادم بود، استادی که بی حرف و تنبیه آرام برایم دوست داشتن را یاد میداد..
او فراتر از چیزی بود که من بابت اش به خداوند دعا میکردم...
فقط این فکرم را مغشوش میکرد که چطور این قدر تحمل میکرد؟
چطور میتوانست صبور باشد؟
با این سوال ها تازه میفهمیدم چه گنجی را صاحب شده ام. گنجی که اگر حفظ اش
نکنم از دستم خواهد رفت..
او فرشته ام بود، فرشته ای از جنس مرد..!
با حس سنگینی نگاهش برس را از موهایم جدا کرد روی زانو هایم گذاشتم. با
هیجان مملو از شرم سرم را پایین انداخته و موهایم را پشت گوشم کردم.
از زیر چشم در آیینه نگاهش میکردم. در اتاق را بست. با گام های استوار نزدیک
آمد و پشت سرم لبه تخت نشست. حس اینکه نزدیکم بود آنقدر که اگر کمی عقب
میرفتم پشتم به زانو هایش برخورد میکرد حرارتی را در بدنم تولید میکرد.
جهان با لحن آرام و مالیم شمرده گفت:» لباست خیلی قشنگ بود. خیلی هم زیبا
شده بودی اما آن دستان برهنه ات را نپسندیدم. بار دیگر نمی خواهم جایی از بدنت
حتی به اندازه نیم سانت هم برهنه باشد. درست است؟«
【رمان و بیو♡】
با گفتن این حرف زبانم را دندان گرفتم. از خودم حرصم گرفت چطور اینطور همه چیز را به زبان آوردم! جهان با آن خباثت که از چهره اش میبارید گفت:» هاااا پس علت آن بد خلقی هایت همین بود نه؟« باز در چال خودم گیر ماندم. سرم را پایین انداخته گفتم:» نه!، اخالق من…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_هشتم
بعضی چیز ها را نمیشود وصف کرد اگر نه از قداست شان کاسته میشود. مثل
روز هاییکه کنار عزیزان مان سپری میشود!
مثل کتاب هایی که با خواندنش محو آن میشویم..
مثل لحظات خلوت ما با خدا..
مثل خود عشق!، تا عشق را تجربه نکنی توصیف اش را نمیشود در قالب کلمه ها
خالصه کرد به گفته موالنا عشق آمدنی است نه آموختنی...
مهمانی یک هفته یی خاله ام شان پانزده روز طول کشید. آز انجا که بعد محفل
عروسی فرزاد یک هفته به سال نو مانده بود و با وجود اصرار خاله ام که می
خواست من وجهان هم با ایشان روزهای سال نو مزار برویم و جهان به دلیل
مصروفیت کاری نمی توانست بیشتر از دو روز تعطیلی داشته باشد لذا خاله ام
مراسم پر شور تجلیل سال نو مزار را با بودن در کنار فرزند دلبندش ترجیح داد و
یک هفته دیگر هم خانه ای ما ماند. آن پانزده روز جهان در ذره ذره روحم عشقش
را تزریق میکرد. همه آن شب ها ما در یک اتاق بودیم با این تفاوت که او دیگر
روی زمین نه کنار من میخوابید البته با حفظ حریم خصوصی که خودش برای خود
قایل بود. هر روزی که میگذشت بیشتر عاشق میشدم، بیشتر نگاهش میکردم حتی
شب ها وقتی او میخوابید من تا ساعت ها به صورتش خیره میماندم. شور و التهاب
عشق جهان حتی آن انتظار رسیدن به او را هم برایم شیرین میساخت.
【رمان و بیو♡】
حرفم را قطع کرد و چند قدمی به سویم گذاشت.رگ های گردنش متورم شده بود و صورتش سرخ. حرص و پرخاش درچهره اش موج میزد. هر قدمی که او نزدیک میشد من عقب میرفتم تا اینکه به کنار میز آرایش برخورد کردم. انقدر قهر بود که ترسم را نمی دید. خودش از کنترول خودش خارج…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_نهم
کودک که بودم مادر کالنم میگفت تا زمانی که رزق انسان از روی زمین چیده
نشود مرگ نمی تواند او را با خودش ببرد. وقتی من ازش میپرسیدم رزق چیست؟
او میگفت آب و نانی که خداوند برای هر انسان مقرر کرده است. حاال میدانم رزق
تنها آب و نان نیست. گاهی رزق همان آدم هایی است که زنده گی ما به نفس های
آنها گره خورده است. اینرا نمی دانم من رزق جهان بودم یا او رزق من شاید هم
هر دو رزق همدیگر بودیم منتهی خوب میدانم جهان دلیلی بود که خداوند برای دلش
مرا بار ها از دهن مرگ به زنده گی برگشتاند.
چیزی که بعد آن اتفاق به یادم میاید همان تصویر مبهم پیش چشمانم است که بعد
چند بار باز و بسته کردن چشمانم متوجه شدم سقف اتاق است.اما نه سقف خانه خود
ما..
با زحمت سرم را حرکت دادم. درد بدی داشت گمان میکردم گردنم را کسی با تیغ
بریده است.در سمت راستم با دیدن سیرومی که به دستم وصل میشد،آن پرده آبی
رنگ که بستر ها را از هم جدا میساخت و آن بوی ادویه والکول که به مشامم
میرسید اتفاقات گذشته را به یاد آوردم و دانستم در شفاخانه هستم.
وقتی سرم را به سمت چپ چرخاندم با دیدن جهان در حالی که آرنج هایش را به
لبه ای بسترم تکیه داده و با دستانش موهایش را چنگ زده بود حس کردم کسی قلبم
را محکم به هم میفشارد. هرباری که جهان را اینطور درمانده میدیدم از غصه نفسم
بند می آمد.
با ان گلویی که از خشکی به هم چسپیده بود آهسته صدایش کردم:» جهاان!«
بهت زده طوری که باورش نمیشد صدای من باشد دستانش را از چنگ موهایش
جدا کرد و با دیدن من که حاال به هوش آمده بودم نفس راحتی کشید. برق شادی در
چهره اش موج زد و شگفت زده از جایش بلند شده گفت:» خدایا شکرت!.... لیا
تو خوب هستی؟،...جایت درد دارد؟«
【رمان و بیو♡】
جهان تا یک هفته که بخیه های پایم خوب نشده بود از کارش مرخصی گرفت و مراقب من بود. همان جهانی با اصول را میگویم که حتی برای دیدن خانواده اش از کار مرخصی نمیگرفت. نمی گذاشت از جایم بلند شوم. خودش غذا میپخت، برایم غذا میداد. تا دست شویی هم که میرفتم روی…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_سی_ام
موقیعتی در زنده گی است که احساس میکنیم در میانه ای همه چیز قرار داریم...
میانه ای خوشبختی..
میانه ارزو هایما...
میانه ای آرامش...
میانه ای درد...
میانه ای .......
به این معنی که هم خوشبخت هستیم وهم در پی خوشبخت شدن...
هم به آرزو های ما رسیده ایم و هم در حسرت شان هستیم...
هم به آرامش رسیده ایم و هم در تالطم اضطراب به سر میبریم...
نه وجود ما تهی از درد است و نه هم درد داریم...
به این می ماند که اکثر جاده های زنده گی را نیمه و نصفه طی کرده باشیم و به
انتهای هیچ کدام نرسیده باشیم...
به این می ماند که مسیر زنده گی را گم کرده باشیم...
این یعنی میانه بودن همیشه به معنی اعتدال نیست، گاهی نشانی از دل گرفته گی،
راه گمی و دو دلی است..
نشانی که روح زنده گی را میخراشد..
موقیعتی که من در آن روز های زنده گی ام در آن قرار داشتم..
در اوج همه خوشبختی ها هنوز هم بد بخت بودم..
【رمان و بیو♡】
از ته دل خندید، چقدر این خنده هایش را دوست داشتم. به سختی خنده اش را کنترول کرده گفت:» این حرف را از کجا آوردی؟« گفتم:» به تو مربوط نمیشه تو فقط جواب بده!« با همان صدای که شیرین ترین آوای دنیا به گوش هایم بود گفت:» تو بگو اگر در میان یک عالم ستاره باشی…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_سی_و_یکم
بهار و تابستان آن سال رمضان و عید را هم با خودش برد. روز های خوش چقدر
زود میگذرد. آنقدر زود که وقتی به خود میایی همه چیز مبدل به یک خاطره قشنگ
در ذهنت حکاکی میشود. خاطراتی که چنان در ذهن ما مومیایی شده جا میگیرند
که حتی با گذشت سالها هم تصویر شان از ذهن ما رنگ نمی بازد.
مثل دیروز یادم است روز های رمضان آن سال چقدر قشنگ بود. بر خالف سال
های دیگر روز ها خسته از خواب بلند نمیشدم. انرژی و نشاط آن روز هایم قابل
وصف نیست. صبح تا شام با ذوق عبادت میکردم. چقدر آن عبادت ها خالصانه
بود. روز های رمضان را بیشتر دوست داشتم چون جهان وقت تر خانه می آمد.
فقط یک ساعت بعد ظهر می خوابید. با هم یکجا برای سفره افطاری غذا می پختیم.
هنگام افطار همانطوری که به صورتش زل میزدم اولین و آخرین دعای که به زبانم
جاری میشد فقط همین بود:» خدایا مرا به جهان برسان!«
نماز تراویح با جهان یکجا به مسجد میرفتیم. من با خانم حمیده و دیگر خانم های
همسایه به طبقه دوم مسجد که ویژه ای خانم ها بود و جهان با سایر مرد ها در طبقه
اول مسجد نماز را ادا میکردیم. بعد ختم نماز من و جهان با قلب منور از نور الهی
تا خانه قدم میزدیم. اکثر شب ها برایم ایسکریم میگرفت. میدانست من حتی در فصل
زمستان هم ایسکریم دوست دارم. جهان بعد سحر نمی خوابید و قرآن میخواند من
هم با او یکجا بیدار میماندم. صدای تالوت اش روحم را نوازش میکرد..
هر دو عید مانند دیگر ایام خوش زنده گی به سرعت باد گذشت. جهان مطابق وعده
اش هر دو عید مرا مزار بود. هرچند بیشتر از یک هفته آنجا نماندیم اما خاطره ایخوشی برای ما رقم خورد. آن شب ها هم من و جهان در یک اتاق می خوابیدیم.
چه خانه مادرم میبودیم یا خانه خاله ام. محل خواب ما یکجا بود.
فریده آن زمان با شیطنت هایش آرامم نمی گذاشت. مثال وقتی یکبار با او درد دل
کرده گفتم:» نمی فهمم جهان چرا اینطور مرا معلق میگذارد؟، اگر قصد دارد مرا
به زنده گی اش برگرداند پس کی میخواهد این قصد را انجام دهد؟، اگر نه.. « نمی
توانستم ادامه اش را به زبان بیارم. اصال قلبم طاقت اش را نداشت. او بی خیال این
ناراحتی من موذیانه گفت:» عزیزم برای مرد چهار زن روا است. حتما میخواهد
تو هم باشی و یک زن دیگر هم بگیرد ها از یک کرده دو بهتر.. مثال بلقیس هنوز
هم منتظر است ها چی گفتی.. « و چشمکی به سویم کرد. آن روز که چهارم عید
قربان بود آنقدر گریسته بودم که چشمانم پف کرده بود. از اتاق بیرون نشدم. جهان
با پدرش خانه اقارب شان رفته بود. فریده بیش از ده بار از من معذرت خواست و
گفت فقط شوخی کرده اما دلم تسال نمیشد. تحمل شنیدن اش را نداشتم چه بشود که
برایش فکر کنم. فکر اینکه جهان مرا رها کرده زن دیگری بگیرد دیوانه ام کرده
بود. آن شب سر دردی را بهانه کرده به غذا حاضر نشدم. شب وقتی جهان خانه
آمد. سعی کردم خودم را به خواب بزنم تا جهان آن چشم های پف کرده ام را نبیند.
اما نشد او صدایم کرد و کنجکاو شد که چطور بی آنکه او را بیبینم خوابیده ام.
همین که سرم را باال کردم و او را دیدم باز بغضم ترکید و خود را به آغوشش پرت
کردم. از گریه منفجر شدم. جهان هراسان مرا در آغوشش محکم کرده میپرسید
چرا گریه میکنم من هم هق هق کنان برایش گفتم اگر مرا رها کرده زن دیگر بگیرد
چی کار کنم؟
او بعد از هزار بار ناز و نوازش کردنم گفت:» لیا به خدا قسم زن نمیگیرم. نمیدانم
این حرف ها را از کجا میاری؟، یکتا زن دارم زن دیگر را چی کنم!« تا صبح در
بغلش زار زدم. انقدر که گفت:» چی کار کنم باور کنی؟، سند بنویسم، امضا کنم
چی کار کنم؟، اگر من بفهمم علت این گریه ها چیست خوب نمی شود؟«
طاقتش تاب شده بود. تا صبح با من نخوابید. فقط مرا در آغوشش قایم کرده نوازشم
میکرد.وقتی فهمید پشت این اشک ریختن هایم شوخی های فریده است از کوره در
آمد. اگر مانع اش نمیشدم رفته همانجا فریده را بد وبیراه میگفت. البته بعد شنیدن
علت اشک ریختنم باالی من هم قهر شده گفت:» یک شوخی احمقانه ارزش این را
【رمان و بیو♡】
ن نفهم ترین آدم روی دنیا در تشخیص عواطف و احساسات دقیقا همان روز که و فرق شان بودم تفاوت احساسم را نسبت به جهان و آن حسی که نسبت به امیر داشتم را دانستم. آن روز بهتر دانستم باید با امیر مقابل میشدم تا عظمت احساسم نسبت به جهان را درک میکردم. خانم حمیده…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_سی_و_دوم
زمان چقدر حال و هوای احساس آدم را در دو موقیعت یکسان تغییر میدهد. مثال
اگز من لیای یکسال پیش بودم با تماس امیر از شوق به هوا میپریدم. اما حاال حتی
از به یاد آوردن احساس قبلی ام نسبت به او باال می آوردم. همان روز دانستم همه
آنهایی که ما را رها کرده میروند روزی دوباره به زنده گی ما برمیگردند اما درست
زمانی که نه در قلب، نه در زنده گی و نه حتی در افکار ما جایی برای آنها است..
شاید چند ساعتی را هم در بر نگرفت تا دوباره خودم را جم و جور کنم.من به اندازه
کافی به خاطر امیر زنده گی ام را به لجن کشیدم. تا مرز مرگ رفتم. چیزی نمانده
بود که از لبه پرتگاه سقوط کنم اگر دستان مردانه جهان به کمکم نمیرسید نمیدانم
دیگر چقدر خودم را ویران میکردم. شاید آن زمان نفهم بودم، عقلم قد نمیداد اما
حاال چرا؟، چرا باید خودم را به خاطر آن آدم هرزه لعنتی شکنجه کنم؟، اصال چرا
جای آن جهانم را بغل کرده تشکر نکنم؟، حیفم نکرده که زمان با ارزشم را به جای
عشق جهان با نفرت از امیر سپری کنم. امیر گذشته من بود. گذشته تلخ و سیاه که
هرگز نمی خواستم با آن مقابل شوم. به گفته جهان سعی کردم گذشته را رها کنم
اما غافل ازاینکه گذشته ها رها نمی شوند خصوصا آن گذشته ای که نخواهد رهایتکند. من در حقیقت گذشته را رها نکردم فقط پس اش میزدم. گذشته هت وقتی
فراموش میشوند که از آن عقده ای ناگفته به دل نداشته باشی. کور گره عمیقی از
حرف های نا گفته از آن سکوت که در گذشته کرده بودم مثل ماری روی قلبم چنبره
زده بود و هر بار مرا نیش میزد. گذشته ای که هنوز ترا میرنجاند نمی توانی
رهایش کنی. حتی اگر به آینده هم بروی جلوی چشمت سبز شده سر راهت را
میگیرد. نه اینکه امیر را دوست داشته باشم نه اصال. فقط آن عقده ای که نسبت به
او داشتم انگار هر چه گذشته را دفن میکردم و رویش خاک می انداختم چیغ زده
فریاد میکشید نمی خواهم بمیرم. برای اینکه گذشته را رها کنی باید اول با آن مقابل
شوی. من برعکس از آن فرار میکردم. انزجار بیش از حد از گذشته که حتی سبب
خجالت از خودم میشد امانم نمی داد با گذشته مقابل شوم..
با این حال این طرز فکر تا زمان موقت آرامش را در وجودم برقرار کرد..
.....
پاییز نام دیگر عشق است این را همان زمان عمیقا دانستم. نسیم باد های سرد پاییزی
و رگبار باران برایم که وجودم لبریز از عشق جهان بود معنای دیگری داشت.
معنای زیبایی و عظمت فصلی که بهتر از آدم ها حال دل عاشقان را میفهمد. باید
پاییز باشی تا بفهمی ریختن و نو شدن برای آنی که دوستش داری چه لذتی دارد..
باید پاییز باشی تا بدانی از صدای خش خش آن برگ هایی که از پا ماندن روی آن
ذوق میکنی چه قربانی عاشقانه ای برای جاودانه بودن درختی میدهند که روزی
پناه گاه شان بود.
باید پاییز باشی تا بفهمی باران همان اشک هایی است که طیبعت به امید و انتظار
سبز شدن میریزاند..
با هر برگی که از درخت میریخت بیشتر عاشق میشدم. عشق پاک و منزه ای که
هم به خدا وصل ام کرد و هم به زنده گی..
دیگر روز های انتظار برای جهان به من سخت تر بود و شب های دیدار کوتاه..
شب ها دیگر آن اتاق کوچک جایم نمیداد. دیگر تاب نمی آوردم. هرشب بهانه ای
کرده نزد جهان می خوابیدم. شب هایی که باران میبارید و صدای سوزه ای باد با
【رمان و بیو♡】
یکباره صدای باز شدن َدر از میان همه جمیعت گذشت و به من رسید. چقدر میخواستم دویده داخل بروم اما تقال و رد شدن در بین آن همه جمیعت کاری بود بیهوده. ناراحت بودم و منتظر که َکی نوبت من میرسید. با باز شدن کامل َدر نوری از داخل آن پخش شد که چشمانم تاب نگاهش…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_سی_و_سوم
اینکه چطور یک خواب حال واقیعت زنده گی انسان را دگرگون میکند حتی قبل
اینکه تحقق یابد همان موقع دانستم .
از هیجان و شادی در خود نمی گنجیدم. قلبم هنوز میزد و دلم بیقرار تحقق تعبیر
این خواب بود. دلم میشد دنیا را به آغوش بکشم و تشکر کنم. خدایا تو چقدر مهربان
هستی همین که قلب بنده ات غصه بگیرد و به تو شکایت کند لحظه ای نمیگذرد که
از دلش در می آری.
برای اینکه جهان نگران من نشود بعد تشکر از خانم حمیده به سمت اپارتمان خود
ما می آمدم که جریان برق قطع شد. همه جا تاریک شده بود و من نمی توانستم با
ان وضیعت از پله ها پایین بروم. خانم حمیده گفت:» صبر کن دخترم چراغ دستی
را بیارم خدای نخواسته از پله ها پایین نیفتی!«
با آن که گفتم خودم میتوانم و ایشان خود را به زحمت نسازند باز هم مرا تا طبقه
پایین و مقابل اپارتمان همراهی کرد. وقتی از پله ها پایین می آمدم دیدم جهان در
را باز کرده منتظرم است. با دیدن اش بار دیگر خوابم را به یاد آورده دلم غنچ
رفت. اگر خانم حمیده نبود همانجا دوان دوان خودم را به گردنش می اویختم. وقتی
من و خانم حمیده مقابل اپارتمان رسیدم نگاه های پرسش گرانه جهان از من به خانم
حمیده و برعکس او میچرخید. گیج و حیران نگاهم میکرد. آستین هایش را تا آرنج
باال کرده بود تا وضو بگیرد. خانم حمیده با خوشرویی خطاب به جهان گفت:»
صبح بخیر جهان جان، همسرت را آوردم تا نشود پایش لیز خورده پایین بیفتد خودت
بهتر میفهمی قیمت زن ها این روز ها خیلی زیاد است!«
جهان خندید و تشکر کرد. اما هنوز حیران نگاهم میکرد. همین که خانم حمیده از
پله ها باال رفت داخل خانه شدم و َدر را بستم بدون لحظه ای تاخیر دستانم را به
گردنش آویختم و با هیجان گفتم:» جهاااان!«
【رمان و بیو♡】
سرم را باال کرده خنده ای توأم گریه کردم. یک دستش هنوز دور کمرم بود و دست دیگرش دور بازویم. پیشانی ام روی پیشانی ام گذاشتم و اشک ریزان گفتم: » گناه خودت است. کاری میکنی از خوشی فریاد بکشم..« در حالی که چشمانش را بسته بود آرام و شوخی آمیز گفت:» من که تکلیف…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_سی_و_چهارم
اگر یک نام عشق پاییز باشد، نام دیگرش بدون شک شعر است!
عشق را نمی شود توصیف کرد اال با شعر، بی دلیل نیست که همه شاعران جهان
عاشق اند. آن چیزی را که نشد وصف کرد یا باید سرود یا هم نوشت!
سرود های دل درمند حافظ را که با خط نستعلیق نگاشته شده و در قاب شیشه ای
محبوس بود را لمس میکردم. انگشتانم انگار از روی شیشه کلمات آنرا نوازش
میکردند. کلماتی که قلبم را آرام میساخت. تحفه خانم حمیده بود به مناسبت سالروز
تولدم!
او عاشق شعر بود و زنده گی را با آن معنا میکرد. حتی در موعظه های هفته
وارش نمیشد یکی دو شعر موالنا یا حافظ را نخواند. بعد گردنبند جهان با ارزش
ترین و با معنا ترین تحفه برایم بود. به قدری که وقتی خانه را ترک کردم آنرا نیز
با خود آوردم و هنوز مقابل چشمانم است..
از انتخاب ابیات اش گرفته تا طرز نوشتارش متناسب به حال و روز من بود. گویا
او فهمیده بود من دیشب بی حد دلتنگی کرده بودم..
سرم را بلند کردم و در حالی که انگشتانم هنوز روی شیشه قاب شعر بود متشکر
به خانم حمیده نگاه کردم. لبخند محسوس به لب داشت و نگاه مادرانه اش مرا
نوازش میکرد.
با سپاس گذاری از ته قلبم از او خواستم ابیات نوشته شده را برایم معنی کند. ابیات
از حافظ شیرازی که با خط نستعلیق به شکل مورب روی گرداب های هفت رنگ
که انسان با نگاه کردن به آن در آن گم میشد نگاشته شده و در یک قاب شیشه ای
ساده که اطرافش نازک و شفاف بود جا گردیده بود.
خانم حمیده با صدای گیرا و آرام خود بیت را خواند و معنی کرد:
【رمان و بیو♡】
شیرین ترو دوست داشتنی تر از آن... جهان،من تو را در نابسامان ترین اوضاع زنده گی ام دریافتم.. همان روز هاییکه تا گلو در لجن زار نا امیدی غرق شده بودم دستان مردانه و مهربان تو بلندم کرد. تو با عشق مرا به زنده گی بر گشتاندی.. تو آمدی تا بین حرف »ه« و »ن«…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_سی_و_پنجم
آسمان لباس خاکستری به تن کرده بود و مروارید های سفید برف را از
دل خودش بیرون کرده به سقف زمین میچید...
شاخه های خشک درختان، با آغوش باز و لبخند زنان از این مهربانی
طبیعت استقبال میکردند..انگار عروس شده و لباس سفید به تن کرده اند.
اما این پرنده ها بودند که این سو و ان سو پریشان دنبال یک سرپناهی
برای خودشان میگشتند..
چقدر حال شان شبیه من بود...
سرد...
پریشان...
شاید هم بی پناه و تنها...
به قاب پنحره اتاق تکیه کرده بودم،با چشمان خسته و بی خواب دانه های
برف را که خرامان کرده به زمین می امدند تماشا میکردم..
دل اسمان هم مثل من گرفته و سرد بود، شاید از دلسردی زیاد بود که
باران اشک هایش منجمد شده به صورت برف رقصیده زمین می آمد..
به فکر زنده گی به هم خورده و پر از دردم، همان زنده گی که با یک
اشتباه به هم زدمش فرو رفته بودم که صدای لرزش موبایل در دستم مرا
به حال خودم آورد.
【رمان و بیو♡】
ذهنک اسم خانم مریم آمد و فوری گفتم: » به دیدن خانم مریم میروم!، یعنی اگر تو موافق باشی!« سرش را بلند کرد. نگاه مان یک لحظه به هم تالقی کرد. اما فورا نگاهش را از من گرفت و با ناراحتی سرد گفت:» فکر کنم خودت بهتر میتوانی تصمیم بگیری!« اگر جای این حرف…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_سی_و_ششم
برای اولین بار در زنده گی شاهد تکرار دوباره تاریخ بودم. به کروی
بودن زمین بیشتر باورم شد. هر عملی که انجام بدهی به خودت باز
میگردد. همانطور لباس سیاه به تن داشتم. مثل همان روز برف بود و من
او مقابل هم بودیم. فقط زمان جا های ما را تبدیل کرده بود. اینبار من
قوی و استوار بودم او درمانده و عاصی..
به نظر همه بارش برف آن روز از رسالت های زمستان بود اما از نظر
من بارش برف آن روز عدالت خداوندی به حساب می آمد. خداوند
نخواست هیچ چیزی کم باشد .
به چهره اش نگاه کردم خسته و افسرده بود. از دیدن اش دلم نلرزید حتی
از تپش طبیعی اش هم سرعتش بیشتر نشد..
نه حاال زیبا هم نبود...
نه چشمانش کشش قبلی را داشت و نه چهره اش جزاب بود...
چه بدانم شاید دستانش هم گرمای که حاال میدانم هوس بود را از دست
داده باشد..
چهره اش معمولی بود، خیلی هم معمولی...
یا شاید اینبار نگاه من به او فرق داشت، شاید اینبار من او را معمولی
میدیدم..
شدت برف زیاد نبود، آهسته آهسته دانه های مرواریدی برف پایین می
آمدند .به اندازه ده قدم از او فاصله داشتم. با دیدن من لبخند گرمی زد و با
هیجان چند قدم نزدیک آمد. آنا دستم را به نشانه توقف در برابرش گرفته
تند و جدی گفتم:» سرجایت ایستاد باش!، یک قدم هم نزدیک نیایی!«
حالت چهره اش تغییر نکرد شاید خودش را برای اینطور رفتار های من
آماده کرده بود. سرجایش ایستاد و گفت:» نترس به تو اسیبی نمی رسانم
فقط میخواستم با تو حرف بزنم همین!«
جز من او که زیر برف ایستاده بودیم و چند تا کودک خیابانی که در
پارک مصروف بازی با برف بود کسی دیگری آنجا حضور نداشت.
هنوز نُه صبح بود..
از دیدن اش حالم به هم میخورد. دلم باال می آمد. دیگر مطمئن شدم من
هیچ زمانی امیر را دوست نداشتم.
با خشم و غضب پرسیدم:» چی میخواهی ؟«
با التماس گفت:» لیا دلم برایت خیلی تنگ شده بود..«
حرفش را بریده پرخاش کنان گفتم:» گفتم چی میخواهی کثافت؟، از جان
من چی می خواهی؟، از کدام گور پیدایت شد باز؟، تو چقدر کثیف و
پست هستی. از زنده گی من گم شو برو. نمی خواهم بیبینمت!«
از خشم زیاد نفس نفس میزدم. سردی هوا را با حرارت آن خشم که در
درونم میجوشید حس نمی کردم.
امیر درمانده نگاهم کرده گفت:» لیا میدانم حق داری!، هر قدر میخواهی
فریاد بزنی بزن تا دلت خالی شود. من برایت بد کردم لیا خیلی بد کردم.
【رمان و بیو♡】
روحم را.. زنده گی ام را.. رویا هایم را.. و فقط با خود دلتنگی ، خفقان، بغض گریه، حلقه ازدواج، گردنبند تحفه جهان و تابلوی خانم حمیده را گرفته خارج شدم.. قبل پایین رفتن از پله ها به طبقه باال که در ان اپارتمان خانم حمیده موقیعت داشت نگاه کردم. در دلم…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_سی_و_هفتم
همیشه جام زنده گی مملو از معجون شیرین و عسلی روز ها خوش نیست
که نوشیدن اش کام آدم را شیرین کند. گاهی جام زنده گی چنان با معجون
درد، غم، رنج و غصه تلخ است که چشمان آدم از سر کشیدن اش سیاهی
میکند. چی باید کرد وقتی چاره ای نیست جز نوشیدن اش..
بر این معجون تلخ خسته گی راه هم افزوده شد. مسافت طوالنی، ازدحام
ترافیک راه قدری حالم را خراب کرد که در جریان راه چند بار باال
بیاورم. در جریان راه با نیروی اخرین شارژ موبایلم به فریده پیامی
گذاشتم و برایش احوال دادم که خانه را ترک کردم. بالخره ساعت ده
شب به خانه رسیدم. چقدر ته دلم از اینکه مادرم خانه نبود خوشحال بودم
واقعا حوصله توضیح دادن را برایش نداشتم. حد اقل تا موقع آمدنش کمی
حالم بهتر میشد.
با خسته گی کلید ها را به قفل در چرخاندم و َدر را باز کرده داخل حویلی
شدم. چشم هایم از گریه میسوخت، سرم از درد میترکید، همه جانم درد
میکرد انگار کسی مرا از ماشین گوشت رشته رشته کرده باشد. قلبم یک
در میان میزد و نمی گذاشت نفسم باال بیاید.
همین که داخل حویلی شدم انگار در میان آن تاریکی ها کسی صحنه تیاتر
را پیش چشمانم به نمایش گذاشت. روی پله های حویلی خود کوچکم
نشسته بود. چانه اش را به کف دستانش تکیه داده با آن چشمان معصوم و
لبخند کودکانه ستاره های آسمان را تماشا میکرد. در خیاالت کودکانه اش
【رمان و بیو♡】
عروس فراری نوشته های که با خواندن اش برای بار اول به قدرت کلمات باورم شد. قبل آن نه رمان میخواندم نه عالقه مند خواندن اش بودم. آن اولین. داستانی بود که مرا به وجد آورد. بعد آن کتاب های زیادی خواندم اما هیچ کدام مثل آن مرا به وجد نیاورد. در یک شبانه روز…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_سی_و_هشتم
روز های در زنده گی هستند که گمان میکنیم خیلی دور اند اما زودتر از
تصور ما تحقق میابند. در همان لحظه هاییکه از رسیدن شان دست کشیدیم
از راه میرسند. خدا است دیگر!، تحقق هیچ چیزی از او بعید نیست..
عطر هایی هستند که تنها با قلب میشود آنرا بو کرد مانند خوبی هایی که
تنها با قلب میشود دید..
عطر هایی هستند از جنس شراب. برای بی خود شدن انسان تنها بوی شان
کافیست. همان عطر هایی که اگر بعد صد سال هم به مشام ات برسد مغز
برای تشخیص آن نیاز به اندیشیدن ندارد. مثل عطر وجود آدمی که دوستش
داریم..
عطر تن مردانه جهان به مشامم میرسید. انگاربه مغزم با استشمام آن عطر مسکن
آرام بخش رسید. با چشمان نیمه باز صورت جهان را از پس مه غلیظی میدیدم.
انگشتان مردانه ای جهان را الی موهایم حس میکردم. حس میکردم پیشانی و بعد
چشمانم را میبوسد. اما باور نداشتم حقیقت باشد. جز یک خیال کاذب چیزی دیگری
به فکرم نمیرسید. گمان میکردم بار دیگر خواب میبینم یا در عالم بیهوشی خودم را
در آغوش جهان تصور میکردم. تا اینکه صدای جهان مثل مادری که با ناز کودکش
را از خواب بیدار کند به گوشم رسید.
+:» لیااا، عزیز دلم!«
اینبار چشمانم کامال باز شد. چهره جهان را واضیح دیده میتوانستم. باورم نمیشد
انگار هنوز خواب بودم. یعنی جهان دوباره برگشته بود؟، خدایا چی میشود این بار
خواب نباشم!.
【رمان و بیو♡】
باز از دیر آمدنش حرصم گرفت و دوباره تکرار کردم:» تو را هرگز نمی بخشم جهان!، همه حرف هایت بهانه است دلت نخواست زود نیامدی!، نگفتی تا این پنج روز من اینجا بمیرم!« پیشانی ام را بوسید او مهربان گفت:» خدا نکند چرا اینطور میگویی؟« بعد با صدایی که در آن شیطنت…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_سی_و_نهم)آخر(
تصور کنید در دنیای تان آیینه ای وجود نداشته باشد که خود تان را در آن
دید تان نسبت به خود تان گنگ خواهد بود. حقیقتاً بیبیند. آن زمان چقدر
آدمی بیشتر از همه نیازمند دیدن و یافتن خودش است. حاال آیینه ها از هر
جنسی که باشند رسالت شان روبرو کردن آدم با خودش است.
عشق از جنس همین آیینه ها است. منتهی آیینه که تو را با دنیایی درونت
روبرو میسازد. آیینه یی که انعکاس همه تصاویر در آن زیبا است. عشق
اولین آیینه ای است که درد و عذاب را مثل قند و شکر، شیرین جلوه میدهد.
بدون عشق آدمی در درون خودش گم گشته و ناشناخته است. وقتی عاشق
میشویم انگار برای اولین بار در زنده گی کسی جلوی ما آیینه یی را میگیرد
تا خودمان را بیبینیم. برای اولین بار به رنگ موهای ما دقیق میشویم، به
خاصیت چشم ها، به رسالت لب ها پی میبریم. برای اولین بار درک میکنیم
ضربان قلب معنی دیگری دارد. با خود مان مقابل میشویم و تنها ان زمان
میدانیم چقدر از خود فاصله داشتیم. در جاده ای عشق با آتش هجران
میسوزیم، خمیره میشویم و در آخر راه با پخته گی کامل ذات اقدس الهی
وصل میشویم.عشق تجلی اش را از درد قلب میابد به این دلیل عاشق درد
فراق معشوق اش را به هیچ درمانی عوض نمیکند. عشق قدرتی دارد که
میتواند انسان را ویران کرده دوباره از نو بسازد. در حقیقت همین ویرانی
سبب میشود انسان خودش را بیابد. آنچه انسان را بیشتر از هرچیزی به
خودش نزدیک میسازد درد و ویرانی است. وقتی خودمان را یافتیم جهان
را میابیم. شاید همین دلیل است که همه عشاق جهان هنرمند هستند. آنها با
عشق خود شان را کشف کردند و احساس شان را الی شعر، داستان،
میلودی آهنگ ها جا دادند.
جهان برای من همان آیینه ای بود که خودم را در آن دیدم. انگار قبل او
کاه بودم زرد و خشک با آمدنش سبزه شدم با طراوت و با نشاط..
قبل او دختری بودم که بسان کوهنورد بی تجربه برای اول شدن برای
بدست آوردن نداشته هایم در قله زنده گی نفس نفس میزد. نگران و پریشان
اینکه کسی از من سبقت نگیرد. قبل او باورم بر این بود که اول باید قله را
فتح کنم بعد درون خودم را اما وقتی با او مقابل شدم دانستم قله های را که
باید فتح کنم در درون خودم است. وقتی وجود او را در زنده گی ام حس
کردم دانستم بی عشق جسم انسان خشک شده تَرک بر میدارد. از او
صبوری را آموختم. آنقدر در دنیای درونم با او زنده گی کردم به وصال
رسیدم که گمان میکنم هیچ گاهی از او جدا نبودم..
امروز دقیقا یک سال زنده گی ام گذشت و من دانستم یکسال با آدمی چی
کار هایی که نمیکند. از فرش به عرش رسیدم. از مرداب به گلزار پا
گذاشتم. از برزخ به بهشت وارد شدم. لحظاتی است در زنده گی که آدم از
تصور آن به فکر محال خودش پوزخند میزند. حتی از هیجان خیال تحقق
اش قلبش به دهنش میاید. حاال اگر همین خیال محال انسان به واقیعت مبدل
شود چی؟