مثلِ یک دشتِ لخت زیرِ آسمان خدا نفس می کشم. داغیه خورشید تنم را می سوزاند، اما دیگر مثل قبلا ها خیلی اذیت نمی شوم...نمی دانم...یک جورهایی دیگر به آن عادت کرده ام.
من آرزو داشتم؛ که یک دشتِ سرسبز و مملوء از درخت و گل و گیاه بشوم نه یک دشتِ لختی که تنها چیزی که در خودش می پروراند کلی شن است و هیچکس هم تمایلی به دیدنش ندارد
نمیدانم که چه شد و دستِ که مرا به اینجا رساند و از من این را ساخت
راه من قرار نبود حتی به این جا بر بخورد...!
حالا من یک دشتِ بی آب و علف زیرِ آسمانِ همیشه شاد و خوشحالم که انگار دلش هیچ وقت نمی خواهد بر من ببارد...
من از شدت گرما و خشکی له له می زنم اما هیچ کس هیچ اعتنایی نمی کند و با تصور اینکه من هم جزیی از جایی که نامش را کویر گذاشته اند هستم به سادگی می گذرند...
می سوزم...گرمم است...
بس است خورشید...نتاب خورشید...
عرق سوز شده ام...
چرا باران نمی بارد؟!
گرمم است...
چرا باران نمی بارد؟!
من کویر را نخواستم...دستِ سرنوشت چرا اینگونه کرد؟!
دارم تمام می شوم...خورشید همین نیمه های باقی مانده ام را هم می خواهد بسوزاند....
باید قبولش کنم؟!
باید قبول کنم این سرنوشتِ اجباری را...؟!
من که کویر نبودم...
آخر چرا به اینجا رسیدم؟!
.
#سپیده_وهابزاده
برنده ی سری سوم مسابقات دلنوشته
من آرزو داشتم؛ که یک دشتِ سرسبز و مملوء از درخت و گل و گیاه بشوم نه یک دشتِ لختی که تنها چیزی که در خودش می پروراند کلی شن است و هیچکس هم تمایلی به دیدنش ندارد
نمیدانم که چه شد و دستِ که مرا به اینجا رساند و از من این را ساخت
راه من قرار نبود حتی به این جا بر بخورد...!
حالا من یک دشتِ بی آب و علف زیرِ آسمانِ همیشه شاد و خوشحالم که انگار دلش هیچ وقت نمی خواهد بر من ببارد...
من از شدت گرما و خشکی له له می زنم اما هیچ کس هیچ اعتنایی نمی کند و با تصور اینکه من هم جزیی از جایی که نامش را کویر گذاشته اند هستم به سادگی می گذرند...
می سوزم...گرمم است...
بس است خورشید...نتاب خورشید...
عرق سوز شده ام...
چرا باران نمی بارد؟!
گرمم است...
چرا باران نمی بارد؟!
من کویر را نخواستم...دستِ سرنوشت چرا اینگونه کرد؟!
دارم تمام می شوم...خورشید همین نیمه های باقی مانده ام را هم می خواهد بسوزاند....
باید قبولش کنم؟!
باید قبول کنم این سرنوشتِ اجباری را...؟!
من که کویر نبودم...
آخر چرا به اینجا رسیدم؟!
.
#سپیده_وهابزاده
برنده ی سری سوم مسابقات دلنوشته