#سامیا_نوشت
#انجمن_رمانخونه
بامداد بود که قاصدکی لب پنجره یافتم.
قاصدک پیغام گذاشت و نرم نرمک رفت ولی نوازش کلامی که آورده بود ماند؛ دست های گرم و مهربانی که جا نهاده بود ماند...
قاصدک رفت ولی باد صبا که پیغامش را در گوش او خوانده و لب پنجره نهاده بود، هست.
همیشه می گفتند باد صبا خوش خبر است، خبرهای خوب می آورد و خوب تر از آن وفای دوباره آمدنش هست؛ این که نمی بینی اش ولی لطافت حضورش را حس می کنی، وزیدن مهرش را در تارو پودت باور داری!
لب پنجره برای قاصدکی که خبر خوش آورده نگاه نگردان!
دنبال آوردنده اش باش. قاصدک در دستان مهر، باد صباست که می آید ...
💖🙏
96/8/14
┄┄❅•| @Romankhone_ir|•❅┄┄
#انجمن_رمانخونه
بامداد بود که قاصدکی لب پنجره یافتم.
قاصدک پیغام گذاشت و نرم نرمک رفت ولی نوازش کلامی که آورده بود ماند؛ دست های گرم و مهربانی که جا نهاده بود ماند...
قاصدک رفت ولی باد صبا که پیغامش را در گوش او خوانده و لب پنجره نهاده بود، هست.
همیشه می گفتند باد صبا خوش خبر است، خبرهای خوب می آورد و خوب تر از آن وفای دوباره آمدنش هست؛ این که نمی بینی اش ولی لطافت حضورش را حس می کنی، وزیدن مهرش را در تارو پودت باور داری!
لب پنجره برای قاصدکی که خبر خوش آورده نگاه نگردان!
دنبال آوردنده اش باش. قاصدک در دستان مهر، باد صباست که می آید ...
💖🙏
96/8/14
┄┄❅•| @Romankhone_ir|•❅┄┄
#سامیا_نوشت
#اگر_خدایم_بخواهد
#دلیری_سامیا
#نویسنده_انجمن_رمانخونه❤️
رمز دردی که تازه میشود چیست؟
گستاخی ذهنی که زخم بسته بر قلب را از نو می خراشد تا از نو خون ببارد؟
ماه ها و سال ها سکوت می آید و بر سرت چتر سکون می زند و می اندیشیدی همه چیز تمام شده، خودش، خاطراتش، قصه غصه هایی که بر وجودت آوار کرده بود و بغض های گلو گیر و جنون های کمرشکنت که در گوشت نجوا می کرد که:
( به خاطرش!... این هم تا ثابت کنم!...لابد نفهمیده!...یک بار دیگر و اگر نشد رهایش می کنم!....مگر عاشق نیستی دوباره ببخش...یک شانس دیگر به خودت بده...خنده اش را با او بیخیال شو...عشقت را بچسب!...حس شیرین نگاهش می ارزد به هر چیزی و...)
دوباره دارم میشوم همان مجنون پر جنون و دوباره دارم راه رفته را از نو گام بر می دارم!
عشق هرگز نیست نمی شود. پایانی برای خون باریدن دل نیست. زخم که ببندد؛ جان که بگیری، انگار حس هایت دوباره آزاد می شود و عاشقانه ها را از سر می گیری و باکت نیست که این قصه را یک بار خوانده ای! پایانش را میدانی که جز درد و حسرت نیست و باز به معجزه تغییرش پیش میروی.
دلبر جاذبه ای دارد که می پنداری خداست!
و می پنداری اگر خدا بخواهد همه چیز ممکن می شود!
خدای ساخته دستم بتی است که براعت از کفرش را نیاموخته ام...
لامذهب، لامذهبم می کند و کفرش شهید بی کفنم. انگار حک شده در باورم که خدایم قربان شدنم را قبول کند، بس است!
دارم از نو پرجنون میشوم!
یادم هست تا کجا رفتم و از نو قدم بر میدارم. همین سوداست که عاشق را بی عقل می کند؛ همین جهنم را دیدن و باز خواستنش!
عاقل بودم، حیف که یادم رفت عاقل ماندنم.
عاشق بودم حیف که یادم رفت دل نداشتن معشوق را...
من باختم همان دم که فهمیدم گردن غرورم را عشق او، خرد کرده، به جورش کشته ام!
بعد از دل دادن به معشوقی که بودنش بوی مرگ می آورد برای قلب چاک خورده ام؛ زندگی تمام می شود و باز دارم خود را می زنم به نفهمیدن!
انگار نه انگار که پایان غصه را یک بار خوانده ام!...
اعتقادم شده؛ پایان این قصه تکراری ام، چون قبل نخواهد بود! این بار در برگ آخر قصه، معجزه عشق را خواهم یافت، این پایانی دیگرگونه خواهد بود؛ اگر که آن خدای ساخته ذهنم عاشقانه هایم را یک بار شنیده و اجابت کند!
۹۶/۱۱/۲
cнαɴɴεℓ↝ @Romankhone_ir ↜
#اگر_خدایم_بخواهد
#دلیری_سامیا
#نویسنده_انجمن_رمانخونه❤️
رمز دردی که تازه میشود چیست؟
گستاخی ذهنی که زخم بسته بر قلب را از نو می خراشد تا از نو خون ببارد؟
ماه ها و سال ها سکوت می آید و بر سرت چتر سکون می زند و می اندیشیدی همه چیز تمام شده، خودش، خاطراتش، قصه غصه هایی که بر وجودت آوار کرده بود و بغض های گلو گیر و جنون های کمرشکنت که در گوشت نجوا می کرد که:
( به خاطرش!... این هم تا ثابت کنم!...لابد نفهمیده!...یک بار دیگر و اگر نشد رهایش می کنم!....مگر عاشق نیستی دوباره ببخش...یک شانس دیگر به خودت بده...خنده اش را با او بیخیال شو...عشقت را بچسب!...حس شیرین نگاهش می ارزد به هر چیزی و...)
دوباره دارم میشوم همان مجنون پر جنون و دوباره دارم راه رفته را از نو گام بر می دارم!
عشق هرگز نیست نمی شود. پایانی برای خون باریدن دل نیست. زخم که ببندد؛ جان که بگیری، انگار حس هایت دوباره آزاد می شود و عاشقانه ها را از سر می گیری و باکت نیست که این قصه را یک بار خوانده ای! پایانش را میدانی که جز درد و حسرت نیست و باز به معجزه تغییرش پیش میروی.
دلبر جاذبه ای دارد که می پنداری خداست!
و می پنداری اگر خدا بخواهد همه چیز ممکن می شود!
خدای ساخته دستم بتی است که براعت از کفرش را نیاموخته ام...
لامذهب، لامذهبم می کند و کفرش شهید بی کفنم. انگار حک شده در باورم که خدایم قربان شدنم را قبول کند، بس است!
دارم از نو پرجنون میشوم!
یادم هست تا کجا رفتم و از نو قدم بر میدارم. همین سوداست که عاشق را بی عقل می کند؛ همین جهنم را دیدن و باز خواستنش!
عاقل بودم، حیف که یادم رفت عاقل ماندنم.
عاشق بودم حیف که یادم رفت دل نداشتن معشوق را...
من باختم همان دم که فهمیدم گردن غرورم را عشق او، خرد کرده، به جورش کشته ام!
بعد از دل دادن به معشوقی که بودنش بوی مرگ می آورد برای قلب چاک خورده ام؛ زندگی تمام می شود و باز دارم خود را می زنم به نفهمیدن!
انگار نه انگار که پایان غصه را یک بار خوانده ام!...
اعتقادم شده؛ پایان این قصه تکراری ام، چون قبل نخواهد بود! این بار در برگ آخر قصه، معجزه عشق را خواهم یافت، این پایانی دیگرگونه خواهد بود؛ اگر که آن خدای ساخته ذهنم عاشقانه هایم را یک بار شنیده و اجابت کند!
۹۶/۱۱/۲
cнαɴɴεℓ↝ @Romankhone_ir ↜