Forwarded from عکس نگار
رمان زیبای: #پادزهر
به قلم: #باران_آسایش
ژانر: #عاشقانه #اجتماعی #روانشناختی #هیجانی
@romankhoneir
📃خلاصه:
لیلی دختر صبور و محکمی است که فوت پدرش اونو از پادرمیاره. درست موقعی پدرشو از دست میده که جایگاه خودشو توی امنیت پرواز محکم کرده اما... آیا روانپزشک گروهش از سربه هوایی اش میگذره؟ یا عدم صلاحیتش رو گزارش میکنه؟
اصلا امیرحسین کیه؟ اومدنش به گروه لیلی اتفاقیه؟ سیاوش... شخصیت ترنسه داستان که علاوه برهمه ی طرد شدنا،از طرف عشقش هم شکست میخوره.
داستان سه شخصیت با روحیات کاملا متفاوت و خاص.
@romankhoneir
📜مقدمه:
وقتی آمد،
آمد!
وقتی بود،
بود!
وقتی رفت،
بود!
📃قسمتی از متن رمان:
نگاهش را خیره چشمهایم کرد و سرش را کج.
_خواهش میکنم، خیلی مهمه.
نگاهم مات موهای لخت و بلوندش بود که آزادانه در مسیر باد میرقصید. موهای خرمایی رنگ و مواجی در ذهنم نقش بست، با درد چشمهایم را بستم.
_برو.
گرمای دستش را روی بازوهای لـ ـخـ ـتم حس کردم.
_امیر...
صدایش پر بوداز نیاز و ناز، لیلی ناز کردن بلد نبود... اما دلبری را... لاکردار دلبری بود برای خودش.
دستش را پس زدم و اخم نشاندم میان ابروهایم.
_حدتو بدون یاسمین یادت نره تو کی هستی و یادت نره که لیلی چه کارهایی که برات نکرد، پس پاتو از تو حریمش بکش بیرون. با ناز پشت چشمی نازک کرد و لبهایش را غنچه. ای خدا پس چرا لیلی نمی آمد؟
_امیرحسین منم اومدم تا بهت بگم داری اشتباه میکنی. لیلی، اون مریم مقدسی نیست که برای خودت ساختی.
نبض شقیقه ام به تندی میزد. دستهایم مشت شد تا مبادا قدرتشان را به رخ زن روبه رویم بکشند. لب زیرینش را به داخل دهانش برد و یک قدم بهم نزدیک تر شد.
_ببین منو امیر من توی این مدت شناختمت. مردونگیت دلمو برده، معرفتت...
دستم را به تندی بالا بردم تا سکوت کند و بلافاصله داد زدم:
_بسه تموم کن این خزعبلات رو.
دست چپم را روبه روی چشمایش گرفتم.
_میبینی؟ این حلقه واسه امثاله توئه. تا بدونین من فقط متاهل نیستم. یاسمین، من به عشق لیلی متعهدم. خودتو انقدر کوچیک نکن. سعی نکن با این حرفا ذهن منو منحرف کنی، سعی نکن به چشمم بیای؛این چشمها؛ فقط یه نفرو میبینه. برو و حرمت زنهایی مثل لیلی رو از بین نبر. از بس فریاد زده بودم گلویم میسوخت و دستهایم میلرزید.و اما یاسمین، خیره چشمهایم بود، دیدم برق اشک را، دیدم اولین قطره اش را.
دیدم نفرتی که در دریای چشمهایش جوشید.
_مطمئنم هیچ مردی نمیتونه خیانت زنشو ببخشه. حتی اگه اون زن لیلی باشه و اون مرد، مجنونی به اسم امیرحسین.
@romankhoneir
این رمان زیبا را در آدرس زیر دنبال کنید👇
http://yon.ir/aP96X
به قلم: #باران_آسایش
ژانر: #عاشقانه #اجتماعی #روانشناختی #هیجانی
@romankhoneir
📃خلاصه:
لیلی دختر صبور و محکمی است که فوت پدرش اونو از پادرمیاره. درست موقعی پدرشو از دست میده که جایگاه خودشو توی امنیت پرواز محکم کرده اما... آیا روانپزشک گروهش از سربه هوایی اش میگذره؟ یا عدم صلاحیتش رو گزارش میکنه؟
اصلا امیرحسین کیه؟ اومدنش به گروه لیلی اتفاقیه؟ سیاوش... شخصیت ترنسه داستان که علاوه برهمه ی طرد شدنا،از طرف عشقش هم شکست میخوره.
داستان سه شخصیت با روحیات کاملا متفاوت و خاص.
@romankhoneir
📜مقدمه:
وقتی آمد،
آمد!
وقتی بود،
بود!
وقتی رفت،
بود!
📃قسمتی از متن رمان:
نگاهش را خیره چشمهایم کرد و سرش را کج.
_خواهش میکنم، خیلی مهمه.
نگاهم مات موهای لخت و بلوندش بود که آزادانه در مسیر باد میرقصید. موهای خرمایی رنگ و مواجی در ذهنم نقش بست، با درد چشمهایم را بستم.
_برو.
گرمای دستش را روی بازوهای لـ ـخـ ـتم حس کردم.
_امیر...
صدایش پر بوداز نیاز و ناز، لیلی ناز کردن بلد نبود... اما دلبری را... لاکردار دلبری بود برای خودش.
دستش را پس زدم و اخم نشاندم میان ابروهایم.
_حدتو بدون یاسمین یادت نره تو کی هستی و یادت نره که لیلی چه کارهایی که برات نکرد، پس پاتو از تو حریمش بکش بیرون. با ناز پشت چشمی نازک کرد و لبهایش را غنچه. ای خدا پس چرا لیلی نمی آمد؟
_امیرحسین منم اومدم تا بهت بگم داری اشتباه میکنی. لیلی، اون مریم مقدسی نیست که برای خودت ساختی.
نبض شقیقه ام به تندی میزد. دستهایم مشت شد تا مبادا قدرتشان را به رخ زن روبه رویم بکشند. لب زیرینش را به داخل دهانش برد و یک قدم بهم نزدیک تر شد.
_ببین منو امیر من توی این مدت شناختمت. مردونگیت دلمو برده، معرفتت...
دستم را به تندی بالا بردم تا سکوت کند و بلافاصله داد زدم:
_بسه تموم کن این خزعبلات رو.
دست چپم را روبه روی چشمایش گرفتم.
_میبینی؟ این حلقه واسه امثاله توئه. تا بدونین من فقط متاهل نیستم. یاسمین، من به عشق لیلی متعهدم. خودتو انقدر کوچیک نکن. سعی نکن با این حرفا ذهن منو منحرف کنی، سعی نکن به چشمم بیای؛این چشمها؛ فقط یه نفرو میبینه. برو و حرمت زنهایی مثل لیلی رو از بین نبر. از بس فریاد زده بودم گلویم میسوخت و دستهایم میلرزید.و اما یاسمین، خیره چشمهایم بود، دیدم برق اشک را، دیدم اولین قطره اش را.
دیدم نفرتی که در دریای چشمهایش جوشید.
_مطمئنم هیچ مردی نمیتونه خیانت زنشو ببخشه. حتی اگه اون زن لیلی باشه و اون مرد، مجنونی به اسم امیرحسین.
@romankhoneir
این رمان زیبا را در آدرس زیر دنبال کنید👇
http://yon.ir/aP96X
❌پـــادزهـــر❌
به قلم✍🏻:#باران_آسایش نویسنده ی انجمن رمانخونه✔️
ژانر: #عاشقانه #اجتماعی #روانشناختی #هیجانی
رمانی که بیش از ۱۴۰۰مخاطب داشت اما به دلایلی تایپش متوقف شد؛حالا با تغییر در سبک نگارش و حوادثِ رمان،دوباره شروع به تایپش کردم.
#کاربر_رمانخونه❤️
@romankhoneir
اگه افراد #ترنس رو درک نمی کنیدو یا حتی،اطلاعی درموردشون ندارید خواهش می کنم این رمان رو دنبال کنید.
#قسمتی_از_متن_رمان:
نگاهش را خیره ی چشمهایم کرد و سرش را کج:
_خواهش میکنم.خیلی مهمه.
نگاهم مات موهای لخت وبلوندش بود که آزادانه در مسیر باد میرقصید.
موهای خرمایی رنگ و مواجی در ذهنم نقش بست.با درد چشمهایم را بستم.
_برو.
گرمای دستش را روی بازوهای لختم،حس کردم.
_امیر...
صدایش پر بوداز نیاز و ناز.
لیلی ناز کردن بلد نبود،اما دلبری را...لاکردار دلبری بود برای خودش.
دستش را پس زدم و اخم نشاندم میان ابروهایم.
_حدت رو بدون یاسمین.یادت نره تو کی هستی و یادت نره که لیلی چه کارهایی که برات نکرد،پس پات رو از تو حریمش بکش بیرون.
با ناز پشت چشمی نازک کرد و لبهایش را غنچه.
ای خدا پس چرا لیلی نمی آمد...؟
_امیرحسین!منم اومدم تا بهت بگم داری اشتباه میکنی.لیلی،اون مریم مقدسی نیست که برای خودت ساختی!
نبض شقیقه ام به تندی میزد.دستهایم مشت شد تا مبادا قدرتشان را به رخ مقابلم بکشند.
لب زیرینش را به داخل دهانش برد و یک قدم بهم نزدیک تر شد.
_ببین منو امیر، من توی این مدت شناختمت.مردونگیت دلمو برده.معرفتت...
دستم را به تندی بالا بردم تا سکوت کند و بلافاصله داد زدم:
_بسه.تموم کن این خزعبلات رو.
دست چپم را مقابل چشمایش گرفتم:
_میبینی؟این حلقه واسه امثاله توئه.تا بدونین من فقط متاهل نیستم.یاسمین!من به عشق لیلی متعهدم.خودتو انقدر کوچیک نکن.سعی نکن با این حرفا ذهن منو منحرف کنی،سعی نکن به چشمم بیای؛این چشمها؛فقط یه نفرو میبینه.برو و حرمت زنهایی مثل لیلی رو ازبین نبر.
از بس فریاد زده بودم گلویم میسوخت و دستهایم میلرزید.
واما یاسمین؛
خیره ی چشمهایم بود،دیدم برق اشک را.
دیدم اولین قطره اش را.
دیدم نفرتی که دردریای چشمهایش جوشید.
_مطمئنم هیچ مردی،نمیتونه خیانت زنشو ببخشه!حتی اگه اون زن لیلی باشه و اون مرد،مجنونی به اسم امیرحسین.
⁉️⁉️⁉️⁉️
این رمان عاشقانه رو در این کانال دنبال کنید
@Baran_novels
@Baran_novels
به قلم✍🏻:#باران_آسایش نویسنده ی انجمن رمانخونه✔️
ژانر: #عاشقانه #اجتماعی #روانشناختی #هیجانی
رمانی که بیش از ۱۴۰۰مخاطب داشت اما به دلایلی تایپش متوقف شد؛حالا با تغییر در سبک نگارش و حوادثِ رمان،دوباره شروع به تایپش کردم.
#کاربر_رمانخونه❤️
@romankhoneir
اگه افراد #ترنس رو درک نمی کنیدو یا حتی،اطلاعی درموردشون ندارید خواهش می کنم این رمان رو دنبال کنید.
#قسمتی_از_متن_رمان:
نگاهش را خیره ی چشمهایم کرد و سرش را کج:
_خواهش میکنم.خیلی مهمه.
نگاهم مات موهای لخت وبلوندش بود که آزادانه در مسیر باد میرقصید.
موهای خرمایی رنگ و مواجی در ذهنم نقش بست.با درد چشمهایم را بستم.
_برو.
گرمای دستش را روی بازوهای لختم،حس کردم.
_امیر...
صدایش پر بوداز نیاز و ناز.
لیلی ناز کردن بلد نبود،اما دلبری را...لاکردار دلبری بود برای خودش.
دستش را پس زدم و اخم نشاندم میان ابروهایم.
_حدت رو بدون یاسمین.یادت نره تو کی هستی و یادت نره که لیلی چه کارهایی که برات نکرد،پس پات رو از تو حریمش بکش بیرون.
با ناز پشت چشمی نازک کرد و لبهایش را غنچه.
ای خدا پس چرا لیلی نمی آمد...؟
_امیرحسین!منم اومدم تا بهت بگم داری اشتباه میکنی.لیلی،اون مریم مقدسی نیست که برای خودت ساختی!
نبض شقیقه ام به تندی میزد.دستهایم مشت شد تا مبادا قدرتشان را به رخ مقابلم بکشند.
لب زیرینش را به داخل دهانش برد و یک قدم بهم نزدیک تر شد.
_ببین منو امیر، من توی این مدت شناختمت.مردونگیت دلمو برده.معرفتت...
دستم را به تندی بالا بردم تا سکوت کند و بلافاصله داد زدم:
_بسه.تموم کن این خزعبلات رو.
دست چپم را مقابل چشمایش گرفتم:
_میبینی؟این حلقه واسه امثاله توئه.تا بدونین من فقط متاهل نیستم.یاسمین!من به عشق لیلی متعهدم.خودتو انقدر کوچیک نکن.سعی نکن با این حرفا ذهن منو منحرف کنی،سعی نکن به چشمم بیای؛این چشمها؛فقط یه نفرو میبینه.برو و حرمت زنهایی مثل لیلی رو ازبین نبر.
از بس فریاد زده بودم گلویم میسوخت و دستهایم میلرزید.
واما یاسمین؛
خیره ی چشمهایم بود،دیدم برق اشک را.
دیدم اولین قطره اش را.
دیدم نفرتی که دردریای چشمهایش جوشید.
_مطمئنم هیچ مردی،نمیتونه خیانت زنشو ببخشه!حتی اگه اون زن لیلی باشه و اون مرد،مجنونی به اسم امیرحسین.
⁉️⁉️⁉️⁉️
این رمان عاشقانه رو در این کانال دنبال کنید
@Baran_novels
@Baran_novels
Forwarded from عکس نگار
رمان زیبای: #پادزهر
به قلم: #باران_آسایش
ژانر: #عاشقانه #اجتماعی #روانشناختی #هیجانی
@romankhoneir
📃خلاصه:
لیلی دختر صبور و محکمی است که فوت پدرش اونو از پادرمیاره. درست موقعی پدرشو از دست میده که جایگاه خودشو توی امنیت پرواز محکم کرده اما... آیا روانپزشک گروهش از سربه هوایی اش میگذره؟ یا عدم صلاحیتش رو گزارش میکنه؟
اصلا امیرحسین کیه؟ اومدنش به گروه لیلی اتفاقیه؟ سیاوش... شخصیت ترنسه داستان که علاوه برهمه ی طرد شدنا،از طرف عشقش هم شکست میخوره.
داستان سه شخصیت با روحیات کاملا متفاوت و خاص.
@romankhoneir
📜مقدمه:
وقتی آمد،
آمد!
وقتی بود،
بود!
وقتی رفت،
بود!
📃قسمتی از متن رمان:
نگاهش را خیره چشمهایم کرد و سرش را کج.
_خواهش میکنم، خیلی مهمه.
نگاهم مات موهای لخت و بلوندش بود که آزادانه در مسیر باد میرقصید. موهای خرمایی رنگ و مواجی در ذهنم نقش بست، با درد چشمهایم را بستم.
_برو.
گرمای دستش را روی بازوهای لـ ـخـ ـتم حس کردم.
_امیر...
صدایش پر بوداز نیاز و ناز، لیلی ناز کردن بلد نبود... اما دلبری را... لاکردار دلبری بود برای خودش.
دستش را پس زدم و اخم نشاندم میان ابروهایم.
_حدتو بدون یاسمین یادت نره تو کی هستی و یادت نره که لیلی چه کارهایی که برات نکرد، پس پاتو از تو حریمش بکش بیرون. با ناز پشت چشمی نازک کرد و لبهایش را غنچه. ای خدا پس چرا لیلی نمی آمد؟
_امیرحسین منم اومدم تا بهت بگم داری اشتباه میکنی. لیلی، اون مریم مقدسی نیست که برای خودت ساختی.
نبض شقیقه ام به تندی میزد. دستهایم مشت شد تا مبادا قدرتشان را به رخ زن روبه رویم بکشند. لب زیرینش را به داخل دهانش برد و یک قدم بهم نزدیک تر شد.
_ببین منو امیر من توی این مدت شناختمت. مردونگیت دلمو برده، معرفتت...
دستم را به تندی بالا بردم تا سکوت کند و بلافاصله داد زدم:
_بسه تموم کن این خزعبلات رو.
دست چپم را روبه روی چشمایش گرفتم.
_میبینی؟ این حلقه واسه امثاله توئه. تا بدونین من فقط متاهل نیستم. یاسمین، من به عشق لیلی متعهدم. خودتو انقدر کوچیک نکن. سعی نکن با این حرفا ذهن منو منحرف کنی، سعی نکن به چشمم بیای؛این چشمها؛ فقط یه نفرو میبینه. برو و حرمت زنهایی مثل لیلی رو از بین نبر. از بس فریاد زده بودم گلویم میسوخت و دستهایم میلرزید.و اما یاسمین، خیره چشمهایم بود، دیدم برق اشک را، دیدم اولین قطره اش را.
دیدم نفرتی که در دریای چشمهایش جوشید.
_مطمئنم هیچ مردی نمیتونه خیانت زنشو ببخشه. حتی اگه اون زن لیلی باشه و اون مرد، مجنونی به اسم امیرحسین.
@romankhoneir
این رمان زیبا را در آدرس زیر دنبال کنید👇
http://yon.ir/aP96X
به قلم: #باران_آسایش
ژانر: #عاشقانه #اجتماعی #روانشناختی #هیجانی
@romankhoneir
📃خلاصه:
لیلی دختر صبور و محکمی است که فوت پدرش اونو از پادرمیاره. درست موقعی پدرشو از دست میده که جایگاه خودشو توی امنیت پرواز محکم کرده اما... آیا روانپزشک گروهش از سربه هوایی اش میگذره؟ یا عدم صلاحیتش رو گزارش میکنه؟
اصلا امیرحسین کیه؟ اومدنش به گروه لیلی اتفاقیه؟ سیاوش... شخصیت ترنسه داستان که علاوه برهمه ی طرد شدنا،از طرف عشقش هم شکست میخوره.
داستان سه شخصیت با روحیات کاملا متفاوت و خاص.
@romankhoneir
📜مقدمه:
وقتی آمد،
آمد!
وقتی بود،
بود!
وقتی رفت،
بود!
📃قسمتی از متن رمان:
نگاهش را خیره چشمهایم کرد و سرش را کج.
_خواهش میکنم، خیلی مهمه.
نگاهم مات موهای لخت و بلوندش بود که آزادانه در مسیر باد میرقصید. موهای خرمایی رنگ و مواجی در ذهنم نقش بست، با درد چشمهایم را بستم.
_برو.
گرمای دستش را روی بازوهای لـ ـخـ ـتم حس کردم.
_امیر...
صدایش پر بوداز نیاز و ناز، لیلی ناز کردن بلد نبود... اما دلبری را... لاکردار دلبری بود برای خودش.
دستش را پس زدم و اخم نشاندم میان ابروهایم.
_حدتو بدون یاسمین یادت نره تو کی هستی و یادت نره که لیلی چه کارهایی که برات نکرد، پس پاتو از تو حریمش بکش بیرون. با ناز پشت چشمی نازک کرد و لبهایش را غنچه. ای خدا پس چرا لیلی نمی آمد؟
_امیرحسین منم اومدم تا بهت بگم داری اشتباه میکنی. لیلی، اون مریم مقدسی نیست که برای خودت ساختی.
نبض شقیقه ام به تندی میزد. دستهایم مشت شد تا مبادا قدرتشان را به رخ زن روبه رویم بکشند. لب زیرینش را به داخل دهانش برد و یک قدم بهم نزدیک تر شد.
_ببین منو امیر من توی این مدت شناختمت. مردونگیت دلمو برده، معرفتت...
دستم را به تندی بالا بردم تا سکوت کند و بلافاصله داد زدم:
_بسه تموم کن این خزعبلات رو.
دست چپم را روبه روی چشمایش گرفتم.
_میبینی؟ این حلقه واسه امثاله توئه. تا بدونین من فقط متاهل نیستم. یاسمین، من به عشق لیلی متعهدم. خودتو انقدر کوچیک نکن. سعی نکن با این حرفا ذهن منو منحرف کنی، سعی نکن به چشمم بیای؛این چشمها؛ فقط یه نفرو میبینه. برو و حرمت زنهایی مثل لیلی رو از بین نبر. از بس فریاد زده بودم گلویم میسوخت و دستهایم میلرزید.و اما یاسمین، خیره چشمهایم بود، دیدم برق اشک را، دیدم اولین قطره اش را.
دیدم نفرتی که در دریای چشمهایش جوشید.
_مطمئنم هیچ مردی نمیتونه خیانت زنشو ببخشه. حتی اگه اون زن لیلی باشه و اون مرد، مجنونی به اسم امیرحسین.
@romankhoneir
این رمان زیبا را در آدرس زیر دنبال کنید👇
http://yon.ir/aP96X
نام رمان: دایانای بی نقص
نویسنده: #سیرا (#نیکزی)
❄️ @romankhone_ir📚 ❄️
تعداد صفحات:526
خلاصه رمان:
دایانا بی نقص نیست ، او در آستانه چهل سالگی قرار دارد و یک شکست عاطفی عمیق را تجربه کرده ، او کتابداری با خصوصیات اخلاقی منحصر به فرد است که فکر می کند نمی تواند هیچ کاری را با موفقیت به پایان برساند اما بعد از آشنایی با امیرعلی ، مردی که در نظر او بی نقص جلوه کرده ، شروع به خیال پردازی می کند و...
#روانشناختی #جنایی #اسلشر(خون بازی)
📚گپ و گفتمان رمانخونه
https://t.me/joinchat/AAAAAD7xU0s4BlLcW7HGCw
نویسنده: #سیرا (#نیکزی)
❄️ @romankhone_ir📚 ❄️
تعداد صفحات:526
خلاصه رمان:
دایانا بی نقص نیست ، او در آستانه چهل سالگی قرار دارد و یک شکست عاطفی عمیق را تجربه کرده ، او کتابداری با خصوصیات اخلاقی منحصر به فرد است که فکر می کند نمی تواند هیچ کاری را با موفقیت به پایان برساند اما بعد از آشنایی با امیرعلی ، مردی که در نظر او بی نقص جلوه کرده ، شروع به خیال پردازی می کند و...
#روانشناختی #جنایی #اسلشر(خون بازی)
📚گپ و گفتمان رمانخونه
https://t.me/joinchat/AAAAAD7xU0s4BlLcW7HGCw
Telegram
این گروه تعطیل شده 😒❌
Deleted Account invites you to join this group on Telegram.
#اسیر_درون
✍🏼نوشته:خانومی
تعداد صفحات کتاب: 150
@romankhone_ir
خلاصه :
سونیا صدف تبار ، کارگزار بورس اوراق بهادار است ،او در انجام وظایفش بسیار مقرراتی عمل میکند اما پیشنهاد کاوه معماران ، دردسر عظیمی برای او بوجود می اورد و این چالشی ست بزرگ میان عشق و وظیفه !..
پایان خوش
ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #معمایی #روانشناختی
اسیر درون
به روزترین کانال رسمی رمانخونه✔️
🆔 @romankhone_ir
گپ و گفتمان رمانخونه⬇️
https://t.me/joinchat/AAAAAD7xU0s4BlLcW7HGCw
✍ محبوبترین کانال رمان💯
✍🏼نوشته:خانومی
تعداد صفحات کتاب: 150
@romankhone_ir
خلاصه :
سونیا صدف تبار ، کارگزار بورس اوراق بهادار است ،او در انجام وظایفش بسیار مقرراتی عمل میکند اما پیشنهاد کاوه معماران ، دردسر عظیمی برای او بوجود می اورد و این چالشی ست بزرگ میان عشق و وظیفه !..
پایان خوش
ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #معمایی #روانشناختی
اسیر درون
به روزترین کانال رسمی رمانخونه✔️
🆔 @romankhone_ir
گپ و گفتمان رمانخونه⬇️
https://t.me/joinchat/AAAAAD7xU0s4BlLcW7HGCw
✍ محبوبترین کانال رمان💯
Telegram
این گروه تعطیل شده 😒❌
Deleted Account invites you to join this group on Telegram.
رمان: هویت گمشده
نویسنده: parya 1368
@romankhone_ir
خلاصه:
مردی سرد با آرمان و آرزو به دست آوردن قلب دختر خواندش ، اما دختر قصه ما بخاطر گذشته مادرش از قیمش متنفر است .
پسر جوانی که در دنیای دوگانه زندگی می کند و از چهره سیاه دومش بی خبر است .
سرنوشت این سه رو به هم وصل می کند تا گذشته ی تکرار شود و آینده ی نامعلوم رو بسازد …
#اجتماعی #عاشقانه #روانشناختی
#هویت_گمشده
به روزترین کانال رسمی رمانخونه✔️
🆔 @romankhone_ir
گپ و گفتمان رمانخونه⬇️
https://t.me/joinchat/AAAAAD7xU0s4BlLcW7HGCw
✍ محبوبترین کانال رمان💯
نویسنده: parya 1368
@romankhone_ir
خلاصه:
مردی سرد با آرمان و آرزو به دست آوردن قلب دختر خواندش ، اما دختر قصه ما بخاطر گذشته مادرش از قیمش متنفر است .
پسر جوانی که در دنیای دوگانه زندگی می کند و از چهره سیاه دومش بی خبر است .
سرنوشت این سه رو به هم وصل می کند تا گذشته ی تکرار شود و آینده ی نامعلوم رو بسازد …
#اجتماعی #عاشقانه #روانشناختی
#هویت_گمشده
به روزترین کانال رسمی رمانخونه✔️
🆔 @romankhone_ir
گپ و گفتمان رمانخونه⬇️
https://t.me/joinchat/AAAAAD7xU0s4BlLcW7HGCw
✍ محبوبترین کانال رمان💯
Telegram
این گروه تعطیل شده 😒❌
Deleted Account invites you to join this group on Telegram.