+حالا که همه چیز بِینمون تموم شده،
بیا دوستِ معمولی باشیم
_دوست معمولی چجوری میشه؟
آهان وایسا خودم بگم
یعنی دیگه از این به بعد قرار نیست صبح زود تا از خواب بیدار شدی پیام بدی صبح بخیرمو نگی پامو از خونه نمیذارم بیرون...بعدشم انقدر زنگ بزنی که خواب از سَرَم بِپَره...!
شاید حول و حوش ساعت ده پیام بدی: سلام، من فلان جام آدرسشو بلد نیستم...کمکم میکنی؟
بعدشم قرار نیست من پنج دقیقه بعد با موتور بیام اونجا و غافلگیرت کنم و ببرم برسونمت و دو ساعتم وایسم کارِت تموم شه که بعدش بریم جیگر بزنیم و گازِ دوغو بگیرم رو موهات...!
همون یه جواب باید بدم که بلد نیستم ،
ببخشید....خب دوست معمولی ایم دیگه!!
دوستای معمولی با هم بیرونم میرن درسته؟
آره خب طبیعتا میرن دیگه!
مثلا وقتی با بچه ها رفتیم بیرون ، سردت شد قرار نیست دستتو بکنی تو جیب من...بعدم هی بگی، ها کن تو گوشم، یخ کردم...!
.
+بس کن
.
_نه نه وایسا
دارم فکر میکنم احتمال داره دقیقا همون موقع که دوستِ معمولی ایم و با هم رفتیم سینما تلفنت زنگ بخوره، لپات گل بندازه و بلند شی از جمع بری بیرون!
.
+تمومش کن
.
_چیه خب؟
دوست معمولی ایم دیگه...
از شنیدنش اذیت میشی ؟
خب دارم برات میگم که دوست معمولی چه شکلیه...
که قراره باشی و نباشی
که قراره آخر شب آنلاین باشیم اما بدون شب بخیر بخوابیم!
که قراره وقتی پیام دادی نَپَرم رو گوشی و ذوق نکنم....اصلا ده دقیقه بعد پیامتو بخونم !
که قراره از اولویت خارج بشی !
بزار یه چیزی بهت بگم
تو برای من یا باید صفر باشی یا صد !
اینو بُکُن تو گوشِت که عشق وسط نداره....اگه داشت یعنی بازیه....مثل دل دادن قلوه گرفتنای امروزی...که آخرشم میشن دوست معمولی...همون چیزی که تو میگی!
راستش حالم از دنیایی که توش زندگی میکنی به هم میخوره!
درسته تو زرد از آب در اومدی اما من واسه لحظات زندگیم....واسه خاطراتی که با تو رقم خورد احترام قائلم!
برو بذار بیشتر از این تأسف نخورم واسه انتخابم!
#علی_سلطانی
@Romankhone_ir
بیا دوستِ معمولی باشیم
_دوست معمولی چجوری میشه؟
آهان وایسا خودم بگم
یعنی دیگه از این به بعد قرار نیست صبح زود تا از خواب بیدار شدی پیام بدی صبح بخیرمو نگی پامو از خونه نمیذارم بیرون...بعدشم انقدر زنگ بزنی که خواب از سَرَم بِپَره...!
شاید حول و حوش ساعت ده پیام بدی: سلام، من فلان جام آدرسشو بلد نیستم...کمکم میکنی؟
بعدشم قرار نیست من پنج دقیقه بعد با موتور بیام اونجا و غافلگیرت کنم و ببرم برسونمت و دو ساعتم وایسم کارِت تموم شه که بعدش بریم جیگر بزنیم و گازِ دوغو بگیرم رو موهات...!
همون یه جواب باید بدم که بلد نیستم ،
ببخشید....خب دوست معمولی ایم دیگه!!
دوستای معمولی با هم بیرونم میرن درسته؟
آره خب طبیعتا میرن دیگه!
مثلا وقتی با بچه ها رفتیم بیرون ، سردت شد قرار نیست دستتو بکنی تو جیب من...بعدم هی بگی، ها کن تو گوشم، یخ کردم...!
.
+بس کن
.
_نه نه وایسا
دارم فکر میکنم احتمال داره دقیقا همون موقع که دوستِ معمولی ایم و با هم رفتیم سینما تلفنت زنگ بخوره، لپات گل بندازه و بلند شی از جمع بری بیرون!
.
+تمومش کن
.
_چیه خب؟
دوست معمولی ایم دیگه...
از شنیدنش اذیت میشی ؟
خب دارم برات میگم که دوست معمولی چه شکلیه...
که قراره باشی و نباشی
که قراره آخر شب آنلاین باشیم اما بدون شب بخیر بخوابیم!
که قراره وقتی پیام دادی نَپَرم رو گوشی و ذوق نکنم....اصلا ده دقیقه بعد پیامتو بخونم !
که قراره از اولویت خارج بشی !
بزار یه چیزی بهت بگم
تو برای من یا باید صفر باشی یا صد !
اینو بُکُن تو گوشِت که عشق وسط نداره....اگه داشت یعنی بازیه....مثل دل دادن قلوه گرفتنای امروزی...که آخرشم میشن دوست معمولی...همون چیزی که تو میگی!
راستش حالم از دنیایی که توش زندگی میکنی به هم میخوره!
درسته تو زرد از آب در اومدی اما من واسه لحظات زندگیم....واسه خاطراتی که با تو رقم خورد احترام قائلم!
برو بذار بیشتر از این تأسف نخورم واسه انتخابم!
#علی_سلطانی
@Romankhone_ir
Forwarded from رمانخونه romankhone.ir
📝
نشسته بودم کنار پنجره و داشتم محوطه دانشکده رو نگاه میکردم، درِ کلاس باز شد و اومد نشست رو به روم، یه لحظه جا خوردم، موهاشو کوتاه کرده بود، انقدر کوتاه که اگه دست میبردی لای موهاش از بین انگشت های دستت هیچ تارِ مویی بیرون نمیزد.
قبل از اینکه حرفی بزنم خندید گفت چیه؟ توام مثه بقیه میخوای بگی موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد؟ میخوای بگی اونجوری خیلی جذاب تر بودی؟
هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم،
ادامه داد از صبح که اومدم دانشگاه هر کدوم از بچه ها که منو میبینن همینو بهم میگن
گفتم خب راست میگن دیگه موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد،
یکم اومد نزدیک تر زل زد تو چشمام
گفت یه سوال دارم
سرمو تکون دادم که سوالت چیه؟
گفت چرا قبل از اینکه کوتاه کنم یبار بهم نگفتی موهات قشنگه؟ چرا حتی یبار به زبون نیاوردی که فلانی موی بلند بهت میاد؟
راست میگفت، تا حالا بهش نگفته بودم، پا شد و از کلاس رفت بیرون،
فردای اونروز ندیدمش توی دانشگاه، بچه ها گفتن دیروز کارای انصرافش انجام شد و رفت واسه همیشه.
یکم ناراحت شدم اما بعد یادم رفت، یه هفته از رفتنش گذشت،
من کلاسهای روز دوشنبه رو بخاطر اینکه تا ظهر سرکار بودم دیر میرسیدم دانشگاه، اون دوشنبه وقتی رفتم سر کلاس دیگه اون صندلیِ ردیفِ آخر کنارِ پنجره برام خالی نبود!
وقتی با بچه ها نشسته بودیم به حرف زدن، دیگه کسی نبود با یه لیوان نسکافه بیاد کنارم بشینه و وقتی داشتم الکی مخالفت میکردم و حرفای غیر منطقی میزدم با حرفام موافق باشه،
دیگه کسی نبود یک ساعت توی سلف منتظر بشینه و از کلاسش بزنه که تنها ناهار نخورم،
دیگه هیچ خبری از این اهمیت دادن ها نبود، اما من اینارو وقتی فهمیدم که رفته بود، واسه همیشه رفته بود، انقدر ندیدمش که رفت!
میدونی ما بعضی وقتا اون کسی که باید ببینیم رو نمیبینیم، حسش نمیکنیم، انقدر بهش اهمیت نمیدیم که سرد میشه، ذوقش کور میشه!
مگه آدم چقدر تحمل داره؟
وقتی یه نفر بهت اهمیت میده نیاز داره که گاهی به روش بیاری، بهش بفهمونی فلانی حواسم هستا،
حتی بعضی وقتا آدم جلوی آینه که می ایسته، خودش رو از چشم اون کسی میبینه که بخاطر اون توی ظاهرش تغییر ایجاد کرده، نیاز داره یه جور دیگه نگاهش کنی، یه کلمه بگی فلانی امروز فرق کردی، آدم نیاز داره، میفهمی؟ این نیاز اگه برطرف نشه برای همیشه میره، اول رفتنش رو باور نمیکنی، چون انقدر حضور داشته، انقدر پررنگ بوده که هیچ وقت فکر نمیکردی بذاره بره!
اما ببین....آدمای اینجوری وقتی رفتن، وقتی نبودن جای خالی شون بدجوری حس میشه، با توام...حواست هست؟
👤 #علی_سلطانی
💟 @romankhoneir
نشسته بودم کنار پنجره و داشتم محوطه دانشکده رو نگاه میکردم، درِ کلاس باز شد و اومد نشست رو به روم، یه لحظه جا خوردم، موهاشو کوتاه کرده بود، انقدر کوتاه که اگه دست میبردی لای موهاش از بین انگشت های دستت هیچ تارِ مویی بیرون نمیزد.
قبل از اینکه حرفی بزنم خندید گفت چیه؟ توام مثه بقیه میخوای بگی موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد؟ میخوای بگی اونجوری خیلی جذاب تر بودی؟
هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم،
ادامه داد از صبح که اومدم دانشگاه هر کدوم از بچه ها که منو میبینن همینو بهم میگن
گفتم خب راست میگن دیگه موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد،
یکم اومد نزدیک تر زل زد تو چشمام
گفت یه سوال دارم
سرمو تکون دادم که سوالت چیه؟
گفت چرا قبل از اینکه کوتاه کنم یبار بهم نگفتی موهات قشنگه؟ چرا حتی یبار به زبون نیاوردی که فلانی موی بلند بهت میاد؟
راست میگفت، تا حالا بهش نگفته بودم، پا شد و از کلاس رفت بیرون،
فردای اونروز ندیدمش توی دانشگاه، بچه ها گفتن دیروز کارای انصرافش انجام شد و رفت واسه همیشه.
یکم ناراحت شدم اما بعد یادم رفت، یه هفته از رفتنش گذشت،
من کلاسهای روز دوشنبه رو بخاطر اینکه تا ظهر سرکار بودم دیر میرسیدم دانشگاه، اون دوشنبه وقتی رفتم سر کلاس دیگه اون صندلیِ ردیفِ آخر کنارِ پنجره برام خالی نبود!
وقتی با بچه ها نشسته بودیم به حرف زدن، دیگه کسی نبود با یه لیوان نسکافه بیاد کنارم بشینه و وقتی داشتم الکی مخالفت میکردم و حرفای غیر منطقی میزدم با حرفام موافق باشه،
دیگه کسی نبود یک ساعت توی سلف منتظر بشینه و از کلاسش بزنه که تنها ناهار نخورم،
دیگه هیچ خبری از این اهمیت دادن ها نبود، اما من اینارو وقتی فهمیدم که رفته بود، واسه همیشه رفته بود، انقدر ندیدمش که رفت!
میدونی ما بعضی وقتا اون کسی که باید ببینیم رو نمیبینیم، حسش نمیکنیم، انقدر بهش اهمیت نمیدیم که سرد میشه، ذوقش کور میشه!
مگه آدم چقدر تحمل داره؟
وقتی یه نفر بهت اهمیت میده نیاز داره که گاهی به روش بیاری، بهش بفهمونی فلانی حواسم هستا،
حتی بعضی وقتا آدم جلوی آینه که می ایسته، خودش رو از چشم اون کسی میبینه که بخاطر اون توی ظاهرش تغییر ایجاد کرده، نیاز داره یه جور دیگه نگاهش کنی، یه کلمه بگی فلانی امروز فرق کردی، آدم نیاز داره، میفهمی؟ این نیاز اگه برطرف نشه برای همیشه میره، اول رفتنش رو باور نمیکنی، چون انقدر حضور داشته، انقدر پررنگ بوده که هیچ وقت فکر نمیکردی بذاره بره!
اما ببین....آدمای اینجوری وقتی رفتن، وقتی نبودن جای خالی شون بدجوری حس میشه، با توام...حواست هست؟
👤 #علی_سلطانی
💟 @romankhoneir
⚡️داســـــــتان ڪوتـــاه⚡️
اوایل که ساختمان رو به رویی را تخریب می کردند دلم گرفت و ناراحت بودم که چرا باید دقیقا پنجره ی اتاق من رو به چنین تصویری باز شود؟!
من باید یک رمان عاطفی را تا یک ماه دیگر تحویل میدادم و این تصویر تخریب، فضای ذهنی ام را بر هم میریخت!
اما کم کم با آمدن این کارگر ساختمانی دیگر عادت کرده بودم قبل از نوشتن چند دقیقه نگاهش کنم . دروغ چرا شخصیت اصلی داستانم داشت شبیهش میشد!
از بقیه زودتر می آمد . کفش هایش همیشه واکس داشت و پیراهن و شلوارش خط اوتو!
حتی لباس کارش هم مرتب بود
هر روز بعد از ناهار ،زیر درخت مینشست و سیگاری روشن میکرد و مشغول حرف زدن با تلفن میشد . نمیدانم چه کسی پشت خط بود اما به محض اینکه جواب میداد بدون اینکه حرفی بزند لبخند میزد،از این خنده هایی که وقتی آدم حالش خوب میشود روی لبهایش مینشیند، حتی سیبیل هایش هم میخندید!
گاهی میان حرف هایش چشمانش را میبست و کام سیگارش سنگین میشد، با لب خوانی فهمیده بودم تکه کلامش چیست... چشمانش را که میبست میگفت : جان منی!
بعد از ظهرها زودتر از همه آماده می شد و میرفت. چند باری هم دیده بودم از گل فروشی سر کوچه نرگس خریده بود!
هر روز حواسم را پرت خودش میکرد اما اصلا دوست نداشتم با او حرف بزنم، گاهی حیف است ساخته تصویر ذهنت را با واقعیت آدم ها عوض کنی، میخواستم همان گونه که هست در ذهنم بماند، یک تصویر تمام نشدنی!
یک روز صبح که مثل همیشه با فنجان قهوه در دست، از پشت پنجره انتظارش را میکشیدم خبری ازش نشد.
سه روز هم به همین ترتیب گذشت و نیامد!
تصمیم گرفتم امروز هم اگر نیامد بروم و سراغش را از کارگران بگیرم.
تا هشت و رب منتظر ماندم ،
رفتم دم درب تا در را باز کردم دقیقا از مقابلم رد شد.
بوی سیگار لباسش خیلی کهنه بود!
برگشتم بالا دوباره مشغول نگاه کردن اش شدم.
کفش هایش هیچ واکسی نداشت و لباسش هم نامرتب با موهایی بر هم ریخته!
گفتم لابد خواب مانده اما داشتم خودم را گول میزدم، من این کار را دوست دارم!
ساعت یک بعد ازظهر شد و منتظر بودم بیاید زیر درخت و سیگار و تلفن و جان منی!!
آمد زیر درخت، سیگار را هم روشن کرد اما ....اما
گوشی را گذاشته بود روی زمین و زل زده بود به صفحه اش و آب دهانش را به سختی قورت میداد.
چند روزی گذشت..
دیر می آمد و دیر میرفت، بی حوصله و پرخاشگر و بد تیپ هم شده بود.
یک هفته مانده بود به تحویل رمان، نشسته بودم به قهوه یخ کرده ام نگاه میکردم و جواب تلفن مدیرانتشارات را نمیدادم که یکدفعه صدای مهیبی از کوچه به گوشم رسید، انگار چیزی از بالای ساختمان افتاد
با دلشوره و پاهای کرخت به سمت پنچره دویدم اما فقط یک کیسه ی سیمان بود!
برگشتم و در حالی که قهوه یخ کرده را در سینک ظرفشویی میریختم به این فکر میکردم که لازم نیست بلایی سر خودش بیاورد
همینکه دو هفته است هنگام بازگشت از سرکار سمت گلفروشی نرفته و نرگس نخریده، خودش یک جور مردن است!
چیزهایی هست که نمیدانی/ #علی_سلطانی
┄┄❅•| @Romankhone_ir|•❅┄┄
اوایل که ساختمان رو به رویی را تخریب می کردند دلم گرفت و ناراحت بودم که چرا باید دقیقا پنجره ی اتاق من رو به چنین تصویری باز شود؟!
من باید یک رمان عاطفی را تا یک ماه دیگر تحویل میدادم و این تصویر تخریب، فضای ذهنی ام را بر هم میریخت!
اما کم کم با آمدن این کارگر ساختمانی دیگر عادت کرده بودم قبل از نوشتن چند دقیقه نگاهش کنم . دروغ چرا شخصیت اصلی داستانم داشت شبیهش میشد!
از بقیه زودتر می آمد . کفش هایش همیشه واکس داشت و پیراهن و شلوارش خط اوتو!
حتی لباس کارش هم مرتب بود
هر روز بعد از ناهار ،زیر درخت مینشست و سیگاری روشن میکرد و مشغول حرف زدن با تلفن میشد . نمیدانم چه کسی پشت خط بود اما به محض اینکه جواب میداد بدون اینکه حرفی بزند لبخند میزد،از این خنده هایی که وقتی آدم حالش خوب میشود روی لبهایش مینشیند، حتی سیبیل هایش هم میخندید!
گاهی میان حرف هایش چشمانش را میبست و کام سیگارش سنگین میشد، با لب خوانی فهمیده بودم تکه کلامش چیست... چشمانش را که میبست میگفت : جان منی!
بعد از ظهرها زودتر از همه آماده می شد و میرفت. چند باری هم دیده بودم از گل فروشی سر کوچه نرگس خریده بود!
هر روز حواسم را پرت خودش میکرد اما اصلا دوست نداشتم با او حرف بزنم، گاهی حیف است ساخته تصویر ذهنت را با واقعیت آدم ها عوض کنی، میخواستم همان گونه که هست در ذهنم بماند، یک تصویر تمام نشدنی!
یک روز صبح که مثل همیشه با فنجان قهوه در دست، از پشت پنجره انتظارش را میکشیدم خبری ازش نشد.
سه روز هم به همین ترتیب گذشت و نیامد!
تصمیم گرفتم امروز هم اگر نیامد بروم و سراغش را از کارگران بگیرم.
تا هشت و رب منتظر ماندم ،
رفتم دم درب تا در را باز کردم دقیقا از مقابلم رد شد.
بوی سیگار لباسش خیلی کهنه بود!
برگشتم بالا دوباره مشغول نگاه کردن اش شدم.
کفش هایش هیچ واکسی نداشت و لباسش هم نامرتب با موهایی بر هم ریخته!
گفتم لابد خواب مانده اما داشتم خودم را گول میزدم، من این کار را دوست دارم!
ساعت یک بعد ازظهر شد و منتظر بودم بیاید زیر درخت و سیگار و تلفن و جان منی!!
آمد زیر درخت، سیگار را هم روشن کرد اما ....اما
گوشی را گذاشته بود روی زمین و زل زده بود به صفحه اش و آب دهانش را به سختی قورت میداد.
چند روزی گذشت..
دیر می آمد و دیر میرفت، بی حوصله و پرخاشگر و بد تیپ هم شده بود.
یک هفته مانده بود به تحویل رمان، نشسته بودم به قهوه یخ کرده ام نگاه میکردم و جواب تلفن مدیرانتشارات را نمیدادم که یکدفعه صدای مهیبی از کوچه به گوشم رسید، انگار چیزی از بالای ساختمان افتاد
با دلشوره و پاهای کرخت به سمت پنچره دویدم اما فقط یک کیسه ی سیمان بود!
برگشتم و در حالی که قهوه یخ کرده را در سینک ظرفشویی میریختم به این فکر میکردم که لازم نیست بلایی سر خودش بیاورد
همینکه دو هفته است هنگام بازگشت از سرکار سمت گلفروشی نرفته و نرگس نخریده، خودش یک جور مردن است!
چیزهایی هست که نمیدانی/ #علی_سلطانی
┄┄❅•| @Romankhone_ir|•❅┄┄
Forwarded from |خَطّ و خَشْـ | (K҉A҉T҉A҉Y҉O҉U҉N҉)
من رویاهای زیادی در سر دارم!
میخواهم نویسنده ی بزرگی شوم که جهان از خواندن نوشته هایش انگشت به دهان بماند...!!
میخواهم مانند کریستوفرنولان فیلمنامه های راز آلودی بنویسم که هر مخاطبی را جذب کند...!
آنقدر پرمحتوا بنویسم که شخصِ استیون اسپیلبرگ از من درخواست همکاری کند!
مثل آلفرد هیچکاک به عنوان نابغه ی فیلم سازی معرفی شوم!
مانند جان فورد عنوان بهترین کارگردان تاریخ سینما را بدست آوردم!
من حتی مثل فرهادی به اسکار هم می اندیشم...!
.
این ها را رها کن..!
این ها همه فرعیات است...!
بنشین آن رویای اصلی را برایت بگویم!
آن رویای شیرین تر از عسل!
یک عصرِ بارانی تو از راه برسی و از شدتِ باران موهایت کاملا خیس شده باشد...
بنشینی جلوی آیینه و ...
من موهایت را خشک کنم...
بویِ موهایت بپیچد در اتاق و پلکهایم را محکم رویِ هم بفشارم و با تمام وجود نفس بکشم....
وقتی چشمانم را باز میکنم تو از آیینه زل زده باشی به من!
و چه کار سختی دارم من!
محوچشمانت شده ام که هیچ....
باید حرفِ نگاهت را هم بخوانم......!
#علی_سلطانی
🆔 @delnevis_nevesht
میخواهم نویسنده ی بزرگی شوم که جهان از خواندن نوشته هایش انگشت به دهان بماند...!!
میخواهم مانند کریستوفرنولان فیلمنامه های راز آلودی بنویسم که هر مخاطبی را جذب کند...!
آنقدر پرمحتوا بنویسم که شخصِ استیون اسپیلبرگ از من درخواست همکاری کند!
مثل آلفرد هیچکاک به عنوان نابغه ی فیلم سازی معرفی شوم!
مانند جان فورد عنوان بهترین کارگردان تاریخ سینما را بدست آوردم!
من حتی مثل فرهادی به اسکار هم می اندیشم...!
.
این ها را رها کن..!
این ها همه فرعیات است...!
بنشین آن رویای اصلی را برایت بگویم!
آن رویای شیرین تر از عسل!
یک عصرِ بارانی تو از راه برسی و از شدتِ باران موهایت کاملا خیس شده باشد...
بنشینی جلوی آیینه و ...
من موهایت را خشک کنم...
بویِ موهایت بپیچد در اتاق و پلکهایم را محکم رویِ هم بفشارم و با تمام وجود نفس بکشم....
وقتی چشمانم را باز میکنم تو از آیینه زل زده باشی به من!
و چه کار سختی دارم من!
محوچشمانت شده ام که هیچ....
باید حرفِ نگاهت را هم بخوانم......!
#علی_سلطانی
🆔 @delnevis_nevesht
Forwarded from عکس نگار
تیم هنرمند و فعال #انجمن_رمانخونه در ادامهی فعالیتهای خود دلنوشته، شعر و داستانهای گوناگونی از نویسندگان به صورت فایل #صوتی در آورده اند.
صوتها با صدای زیبای #گویندگان انجمن ضبط شده است.
تنظیم و میکس تمامی صوتها توسط خانمها #سلاله_علیایی و #سمانه_زارعی صورت گرفته و خانم #خدیجه_سیاحی سرپرستی و هدایت گویندگان را برعهده دارند.
📖داستانکها از نویسندگانی نظیر:
#مرتضی_برزگر
#علی_سلطانی
#لیلی_حشمتی
#روزبه_معین
#ملیکا_عبدلی
#زهرا_ابراهیم_زاده
#الی_روشنایی
#حمید_جدیدی
📥برای دانلود به لینک زیر مراجعه نمایید:
http://romankhone.ir/forums/forums/topic/6939-داستانک-صوتی/
♨️طنز نوشتههای زیبا از #سید_ابوالفضل_طاهری
📥برای دانلود به لینک زیر مراجعه کنید:
http://romankhone.ir/forums/forums/topic/8503-ابوالطنز-رادیو-رمانخونه/
صوتها با صدای زیبای #گویندگان انجمن ضبط شده است.
تنظیم و میکس تمامی صوتها توسط خانمها #سلاله_علیایی و #سمانه_زارعی صورت گرفته و خانم #خدیجه_سیاحی سرپرستی و هدایت گویندگان را برعهده دارند.
📖داستانکها از نویسندگانی نظیر:
#مرتضی_برزگر
#علی_سلطانی
#لیلی_حشمتی
#روزبه_معین
#ملیکا_عبدلی
#زهرا_ابراهیم_زاده
#الی_روشنایی
#حمید_جدیدی
📥برای دانلود به لینک زیر مراجعه نمایید:
http://romankhone.ir/forums/forums/topic/6939-داستانک-صوتی/
♨️طنز نوشتههای زیبا از #سید_ابوالفضل_طاهری
📥برای دانلود به لینک زیر مراجعه کنید:
http://romankhone.ir/forums/forums/topic/8503-ابوالطنز-رادیو-رمانخونه/
Forwarded from عکس نگار
تیم هنرمند و فعال #انجمن_رمانخونه در ادامهی فعالیتهای خود دلنوشته و اشعار عدهای از نویسندگان را به صورت فایل #صوتی در آورده اند.
صوتها با صدای زیبای #گویندگان:
#سلاله_علیایی #عاطفه_ناظمی #لیلی_حشمتی #پریسا_مصلحت_بین #نورا_خراسانی #باران_آسایش #مهسا_ژاله #عاطفه_منتظری #عارفه_راد #نازنین_شکوهی #زهرا_ابراهیم_زاده
ضبط شده است.
دلنوشتههای جدید از نویسندگانی همچون:
#حمید_جدیدی #فاطمه_جوادی
#امیرعلی_اسدی #بهرنگ_قاسمی
#مارتاریوراگاریدو #خدیجه_سیاحی
#علی_سلطانی #سید_طه_صداقت
📥برای دانلود به لینکهای زیر مراجعه نمایید:
http://romankhone.ir/forums/forums/topic/7149-صدای-دل-رادیو-رمانخونه/
http://romankhone.ir/forums/forums/topic/7149-صدای-دل-رادیو-رمانخونه/?page=2
اشعار از نویسندگانی همچون:
#مولانا #فاضل_نظری
#احسان_افشاری #افشین_یداللهی
#عادل_دانتیسم #حمید_جدیدی
#رهی_معیری #مهدی_اخوان_ثالث
📥برای دانلود به لینک زیر مراجعه نمایید:
http://romankhone.ir/forums/forums/topic/6747-تک-شعر-صوتی/
صوتها با صدای زیبای #گویندگان:
#سلاله_علیایی #عاطفه_ناظمی #لیلی_حشمتی #پریسا_مصلحت_بین #نورا_خراسانی #باران_آسایش #مهسا_ژاله #عاطفه_منتظری #عارفه_راد #نازنین_شکوهی #زهرا_ابراهیم_زاده
ضبط شده است.
دلنوشتههای جدید از نویسندگانی همچون:
#حمید_جدیدی #فاطمه_جوادی
#امیرعلی_اسدی #بهرنگ_قاسمی
#مارتاریوراگاریدو #خدیجه_سیاحی
#علی_سلطانی #سید_طه_صداقت
📥برای دانلود به لینکهای زیر مراجعه نمایید:
http://romankhone.ir/forums/forums/topic/7149-صدای-دل-رادیو-رمانخونه/
http://romankhone.ir/forums/forums/topic/7149-صدای-دل-رادیو-رمانخونه/?page=2
اشعار از نویسندگانی همچون:
#مولانا #فاضل_نظری
#احسان_افشاری #افشین_یداللهی
#عادل_دانتیسم #حمید_جدیدی
#رهی_معیری #مهدی_اخوان_ثالث
📥برای دانلود به لینک زیر مراجعه نمایید:
http://romankhone.ir/forums/forums/topic/6747-تک-شعر-صوتی/
نام رمان: #خسرو_ناهید_را_دوست_دارد
✍ نویسنده: #علی_سلطانی
📋خلاصه رمان:
خسرو ، ناهید رو دوست داره اما ناهید نمی دونه و استارت رمان زمانی اغاز میشه که برای ناهید خواستگار میاد و ...
📝 ژانر: #عاشقانه
کانال رسمی رمانخونه
در پیام رسان
#تلگرام و #سروش و #ایتا و #گپ و #آی_گپ
🆔 @romankhone_ir
گپ و گفتمان رمانخونه
https://t.me/joinchat/AAAAAD7xU0s4BlLcW7HGCw
✍ محبوبترین کانال رمان💯
✍ نویسنده: #علی_سلطانی
📋خلاصه رمان:
خسرو ، ناهید رو دوست داره اما ناهید نمی دونه و استارت رمان زمانی اغاز میشه که برای ناهید خواستگار میاد و ...
📝 ژانر: #عاشقانه
کانال رسمی رمانخونه
در پیام رسان
#تلگرام و #سروش و #ایتا و #گپ و #آی_گپ
🆔 @romankhone_ir
گپ و گفتمان رمانخونه
https://t.me/joinchat/AAAAAD7xU0s4BlLcW7HGCw
✍ محبوبترین کانال رمان💯
Telegram
این گروه تعطیل شده 😒❌
Deleted Account invites you to join this group on Telegram.
Forwarded from |خَطّ و خَشْـ | (|سُلالهـ عُلیائیـ |)
~~~~♦~~~~
#داستان_نویس
توی ایستگاه مترو داشتم از این شعر عکس میگرفتم
که یک آقای میانسال اومد سمتم و با خنده گفت:
آقا.....دوستان عیب کنندم یعنی چی؟!
یعنی طرف آدم بدی بوده؟
پرسیدم برداشت شما چیه؟!
یکم فکر کرد، بالای لبش رو خاروند و گفت:
برداشت من؟!
نمیدونم ولی بیست و یکی دو سالم که بود...
داشت حرف میزد که یکدفعه قطار اومد،
حرفش رو قطع کرد و گفت:
راستی من میخوام برم شریعتی، همین قطار میره دیگه؟!
گفتم نه نه باید برید اون سمت!
شریعتی از اون سمت میره...
رفت و نفهمیدم بیست و یکی دو سالش که بوده چی شده؟!
فقط موقع رفتن یه شعری خوند:
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
#حافظ
.
خلاصه که اردیبهشت است دیگر
پر از اتفاق های ناب و قصه های دلنشین!
بی احتیاط عشق بورزید...
#علی_سلطانی
Join us--> @Delnevis_nevesht
~~~~♦~~~~
#داستان_نویس
توی ایستگاه مترو داشتم از این شعر عکس میگرفتم
که یک آقای میانسال اومد سمتم و با خنده گفت:
آقا.....دوستان عیب کنندم یعنی چی؟!
یعنی طرف آدم بدی بوده؟
پرسیدم برداشت شما چیه؟!
یکم فکر کرد، بالای لبش رو خاروند و گفت:
برداشت من؟!
نمیدونم ولی بیست و یکی دو سالم که بود...
داشت حرف میزد که یکدفعه قطار اومد،
حرفش رو قطع کرد و گفت:
راستی من میخوام برم شریعتی، همین قطار میره دیگه؟!
گفتم نه نه باید برید اون سمت!
شریعتی از اون سمت میره...
رفت و نفهمیدم بیست و یکی دو سالش که بوده چی شده؟!
فقط موقع رفتن یه شعری خوند:
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
#حافظ
.
خلاصه که اردیبهشت است دیگر
پر از اتفاق های ناب و قصه های دلنشین!
بی احتیاط عشق بورزید...
#علی_سلطانی
Join us--> @Delnevis_nevesht
~~~~♦~~~~
Forwarded from |خَطّ و خَشْـ | (|سُلاٰلِهـ عُلیاٰئیـ |)
~~~~♦~~~~
#داستان_نویس
واسه آدمی که دلخوشی نداره روزهای هفته چه فرقی میکنه؟ فقط میگذرونه که تموم بشه،وقت کُشی میکنه.
تا حالا به یه فوتبالیست،به یه ورزشکار که خسته شده و نمیتونه ادامه بده خوب نگاه کردی؟
اصلن دیگه نتیجه بازی مهم نیست واسش،فقط وقت کشی میکنه که بازی تموم بشه
دیگه حال جنگیدن و ادامه دادن نداره،
یجور رفعِ تکلیف شاید.
خیلی از آدمایی که اطرافت میبینی دارن وقت کشی میکنن نه زندگی.یجور رفع تکلیفِ نفس کشیدن،کنار اومدن با سرنوشت.
دوره راهنمایی یه همکلاسیِ خنگ داشتم که روز و تاریخ هیچ وقت یادش نمیموند.
معلم تاریخمون خیلی سخت گیر بود و اخلاق گندی داشت،چند جلسه یه بار بی هوا وسط کلاس میرفت بالای سر این دوستم و میپرسید بگو ببینم امروز چندمه؟
بنده خدا هول میکرد،هی اینورو نگاه کن اونورو نگاه کن اما از ترس معلم کسی جرات نمیکرد بهش برسونه!
معلممون یه خط کش چوبی داشت که بچه ها میگفتن تمام سه ماه تابستون میخوابونه توی روغن و میذاره جلوی پنجره تا آفتاب خوب بهش بتابه،
وقتی به پوست اصابت میکرد تمام تن آدم میسوخت.
هر چند جلسه یه بار این دوستم رو با این خط کش تنبیه میکرد.
انقدر خط کش خورده بود کفِ دستش که دیگه پوست کلفت شده بود و اصلن براش مهم نبود تاریخ رو یاد بگیره!
گذشت...چند سال بعد این دوستم رو اتفاقی توی خیابون دیدم
تا چشمم خورد بهش بدون سلام و علیک پرسیدم تو هنوز تاریخ روز و ماه رو یاد نگرفتی؟
بی معطلی گفت سیزده روز مونده تا بیست و ششم.
خندیدم و گفتم نکنه بیست و ششم چک داری؟
یه نفس عمیق کشید گفت چک؟ تو بگو سند، اصلن شناسنامه،من بیست و ششم متولد شدم، وقتی با اون لب های پدرسوخته و زبون قند و عسلش اعتراف کرد عاشقم شده من متولد شدم، آسمونِ اون شب شاهده، ماه و ستاره ها شاهدن، تا صبح زل زده بودم به کهکشون و داشتم تاریخ مال من شدنِ معشوقم رو رج میزدم، من رو چیکار به تقویم شما، تقویم من یه روز داره، بیست و ششم، باقیِ روزهارو با اون میسنجم، چک چیه، تو بگو سند، اصلن شناسنامه...یا نه...تاریخ تولد.
حالش خریدنی بود،
تو هوای آلوده ی شهر از ته دل نفس میکشید، زنده ی زنده.
میدونی آدم وقتی دلخوشی داشته باشه زندگی میکنه،اونوقته که روز و تاریخ و ساعت براش مهم میشن در غیر این صورت میشه وقت کُشی.
#علی_سلطانی
Join us--> @Delnevis_nevesht
~~~~♦~~~~
#داستان_نویس
واسه آدمی که دلخوشی نداره روزهای هفته چه فرقی میکنه؟ فقط میگذرونه که تموم بشه،وقت کُشی میکنه.
تا حالا به یه فوتبالیست،به یه ورزشکار که خسته شده و نمیتونه ادامه بده خوب نگاه کردی؟
اصلن دیگه نتیجه بازی مهم نیست واسش،فقط وقت کشی میکنه که بازی تموم بشه
دیگه حال جنگیدن و ادامه دادن نداره،
یجور رفعِ تکلیف شاید.
خیلی از آدمایی که اطرافت میبینی دارن وقت کشی میکنن نه زندگی.یجور رفع تکلیفِ نفس کشیدن،کنار اومدن با سرنوشت.
دوره راهنمایی یه همکلاسیِ خنگ داشتم که روز و تاریخ هیچ وقت یادش نمیموند.
معلم تاریخمون خیلی سخت گیر بود و اخلاق گندی داشت،چند جلسه یه بار بی هوا وسط کلاس میرفت بالای سر این دوستم و میپرسید بگو ببینم امروز چندمه؟
بنده خدا هول میکرد،هی اینورو نگاه کن اونورو نگاه کن اما از ترس معلم کسی جرات نمیکرد بهش برسونه!
معلممون یه خط کش چوبی داشت که بچه ها میگفتن تمام سه ماه تابستون میخوابونه توی روغن و میذاره جلوی پنجره تا آفتاب خوب بهش بتابه،
وقتی به پوست اصابت میکرد تمام تن آدم میسوخت.
هر چند جلسه یه بار این دوستم رو با این خط کش تنبیه میکرد.
انقدر خط کش خورده بود کفِ دستش که دیگه پوست کلفت شده بود و اصلن براش مهم نبود تاریخ رو یاد بگیره!
گذشت...چند سال بعد این دوستم رو اتفاقی توی خیابون دیدم
تا چشمم خورد بهش بدون سلام و علیک پرسیدم تو هنوز تاریخ روز و ماه رو یاد نگرفتی؟
بی معطلی گفت سیزده روز مونده تا بیست و ششم.
خندیدم و گفتم نکنه بیست و ششم چک داری؟
یه نفس عمیق کشید گفت چک؟ تو بگو سند، اصلن شناسنامه،من بیست و ششم متولد شدم، وقتی با اون لب های پدرسوخته و زبون قند و عسلش اعتراف کرد عاشقم شده من متولد شدم، آسمونِ اون شب شاهده، ماه و ستاره ها شاهدن، تا صبح زل زده بودم به کهکشون و داشتم تاریخ مال من شدنِ معشوقم رو رج میزدم، من رو چیکار به تقویم شما، تقویم من یه روز داره، بیست و ششم، باقیِ روزهارو با اون میسنجم، چک چیه، تو بگو سند، اصلن شناسنامه...یا نه...تاریخ تولد.
حالش خریدنی بود،
تو هوای آلوده ی شهر از ته دل نفس میکشید، زنده ی زنده.
میدونی آدم وقتی دلخوشی داشته باشه زندگی میکنه،اونوقته که روز و تاریخ و ساعت براش مهم میشن در غیر این صورت میشه وقت کُشی.
#علی_سلطانی
Join us--> @Delnevis_nevesht
~~~~♦~~~~
Forwarded from |خَطّ و خَشْـ | (🍃|miss Asayesh|🍃)
~~~~♥~~~~
#دلنوشته_نویس
مخترع دوربین عکاسی
اگر میدانست
ساعتها حرف زدن با یک عکس بی جان
چه بر سر آدم می آورد
هیچ گاه دست به این چنین اختراعی نمیزد!
البته که عکس های تو جان دارند!
این را حال پریشان من میگوید
وگرنه هیچ دیوانه ای
صفحه ی موبایل را نمیبوسد و در آغوش نمیکشد!
#علی_سلطانی
Join us--> @Delnevis_nevesht
~~~~♥~~~~
#دلنوشته_نویس
مخترع دوربین عکاسی
اگر میدانست
ساعتها حرف زدن با یک عکس بی جان
چه بر سر آدم می آورد
هیچ گاه دست به این چنین اختراعی نمیزد!
البته که عکس های تو جان دارند!
این را حال پریشان من میگوید
وگرنه هیچ دیوانه ای
صفحه ی موبایل را نمیبوسد و در آغوش نمیکشد!
#علی_سلطانی
Join us--> @Delnevis_nevesht
~~~~♥~~~~
Forwarded from |خَطّ و خَشْـ | (|سُلاٰلِهـ عُلیاٰئیـ |)
~~~~♦~~~~
#داستان_نویس
از پشت پنجره نگاهش میکردم
دیگر شده بود جزو انرژی های مثبتِ هر روز صبح !
ده یازده سال بیشتر نداشت
اما مردانگی را میشد در چشمهایش دید
هر روز فال هایش را می آورد برای مردمِ غرقِ در روزمرگی
تا شاید به بهانه ی فال، حافظ بخوانند.
با سرما و گرمای خیابان هم کم نمی آورد!
چند وقتی بود حال عجیبی داشت
آخر دخترکی زیبا و بلند موی
سرِ همان چهارراه آب نبات میفروخت
دادن شاخه گلی قرمز به دخترک کار هر روزش شده بود !
بد جور هوایش را داشت !
حالِ پسرک خریدنی بود
شعرهایِ فالش شیرین شده بودند به لطف دخترک آبنبات فروش !
شبها لی لی کنان میرفت و صبح از همه زودتر می آمد
اماچند روزی ست
نه شاخه گلی می آورد
نه صبحِ زود می آید
نه شبها لی لی کنان میرود !
شهرداری چهارراه را بست و میخواهند پل بزنند
محلِ کارِ دخترک عوض شد
فال پسرک بد آمد...
خدا رحم کند
زمستان سردی در راه است
میترسم این بار کم بیاورد با سرما !
#علی_سلطانی
Join us--> @Delnevis_nevesht
~~~~♦~~~~
#داستان_نویس
از پشت پنجره نگاهش میکردم
دیگر شده بود جزو انرژی های مثبتِ هر روز صبح !
ده یازده سال بیشتر نداشت
اما مردانگی را میشد در چشمهایش دید
هر روز فال هایش را می آورد برای مردمِ غرقِ در روزمرگی
تا شاید به بهانه ی فال، حافظ بخوانند.
با سرما و گرمای خیابان هم کم نمی آورد!
چند وقتی بود حال عجیبی داشت
آخر دخترکی زیبا و بلند موی
سرِ همان چهارراه آب نبات میفروخت
دادن شاخه گلی قرمز به دخترک کار هر روزش شده بود !
بد جور هوایش را داشت !
حالِ پسرک خریدنی بود
شعرهایِ فالش شیرین شده بودند به لطف دخترک آبنبات فروش !
شبها لی لی کنان میرفت و صبح از همه زودتر می آمد
اماچند روزی ست
نه شاخه گلی می آورد
نه صبحِ زود می آید
نه شبها لی لی کنان میرود !
شهرداری چهارراه را بست و میخواهند پل بزنند
محلِ کارِ دخترک عوض شد
فال پسرک بد آمد...
خدا رحم کند
زمستان سردی در راه است
میترسم این بار کم بیاورد با سرما !
#علی_سلطانی
Join us--> @Delnevis_nevesht
~~~~♦~~~~
Forwarded from |خَطّ و خَشْـ | (|سُلاٰلِهـ عُلیاٰئیـ |)
~~~~♦~~~~
#داستان_نویس
+هیچ فکر میکردی اینجا همدیگه رو ببینیم؟
بعد از این همه مدت
_هیچ فکر نمیکردم بتونم این همه مدت نبینمت..!
+آخرین حرفت یادم نمیره... جروبحثمون که تموم شد گفتی تو میری اما من میمونم تو حس و حال این رابطه.... .
موندی؟
_هنوزم همونجوری میخندی
+هنوزم همونجوری سیگار میکشی
_ما چطور این همه مدت بدونِ هم زندگی کردیم؟
+آدم به همه چی عادت میکنه
_من به بودنِ تو عادت کرده بودم
+پس موندی
_میشنوی صدای آسمونو؟
+آسمون که میگرفت...صدای رعد و برق که میومد جلو درمون منتظرم بودی... .
لباس گرم نمیپوشیدم که وقتی بارون زد بغلم کنی خیس نشم...
_اَبرایِ پاییز بغض دارن...
+دستتو میگرفتم و با اولین قطره ی بارون چشمامو میبستم...هی حرف میزدی...هی حرف میزدی...انقدر راه میرفتیم که بارون بند بیاد... .
وقتی خیسیِ صورتمو با آستینت خشک میکردی دلم میرفت واست... .
_یه بار تو همون خیابون دیدمت...روی همون نیمکت...بارون نمیومد اما صورتت خیس شده بود
+ابرای پاییز بغض دارن...
_مثل امشب مثل دیشب...مثل تموم این مدت که نبودی و تقویم رو پاییزِ اون سال قفل کرد
+میخواد بارون بگیره...من دارم میرم همون خیابون...میخوام قدم بزنم...با چشمای بسته...نمیای؟
_تو خیلی وقته رفتی... .
منم خیلی وقته موندم!
+میخوام برگردم
_آدمی که رفته میتونه برگرده اما آدمی که مونده راهی واسه برگشتن نداره... .
برو همون خیابون
زیر بارون قدم بزن
با چشمای بسته
فقط این دفعه لباس گرم بپوش
چترم با خودت ببر که صورتت خیس نشه...
#علی_سلطانی
Join us--> @Delnevis_nevesht
~~~~♦~~~~
#داستان_نویس
+هیچ فکر میکردی اینجا همدیگه رو ببینیم؟
بعد از این همه مدت
_هیچ فکر نمیکردم بتونم این همه مدت نبینمت..!
+آخرین حرفت یادم نمیره... جروبحثمون که تموم شد گفتی تو میری اما من میمونم تو حس و حال این رابطه.... .
موندی؟
_هنوزم همونجوری میخندی
+هنوزم همونجوری سیگار میکشی
_ما چطور این همه مدت بدونِ هم زندگی کردیم؟
+آدم به همه چی عادت میکنه
_من به بودنِ تو عادت کرده بودم
+پس موندی
_میشنوی صدای آسمونو؟
+آسمون که میگرفت...صدای رعد و برق که میومد جلو درمون منتظرم بودی... .
لباس گرم نمیپوشیدم که وقتی بارون زد بغلم کنی خیس نشم...
_اَبرایِ پاییز بغض دارن...
+دستتو میگرفتم و با اولین قطره ی بارون چشمامو میبستم...هی حرف میزدی...هی حرف میزدی...انقدر راه میرفتیم که بارون بند بیاد... .
وقتی خیسیِ صورتمو با آستینت خشک میکردی دلم میرفت واست... .
_یه بار تو همون خیابون دیدمت...روی همون نیمکت...بارون نمیومد اما صورتت خیس شده بود
+ابرای پاییز بغض دارن...
_مثل امشب مثل دیشب...مثل تموم این مدت که نبودی و تقویم رو پاییزِ اون سال قفل کرد
+میخواد بارون بگیره...من دارم میرم همون خیابون...میخوام قدم بزنم...با چشمای بسته...نمیای؟
_تو خیلی وقته رفتی... .
منم خیلی وقته موندم!
+میخوام برگردم
_آدمی که رفته میتونه برگرده اما آدمی که مونده راهی واسه برگشتن نداره... .
برو همون خیابون
زیر بارون قدم بزن
با چشمای بسته
فقط این دفعه لباس گرم بپوش
چترم با خودت ببر که صورتت خیس نشه...
#علی_سلطانی
Join us--> @Delnevis_nevesht
~~~~♦~~~~
Forwarded from |خَطّ و خَشْـ | (|●سین عین عین●|)
~~~~♥️~~~~
#دلنوشته_نویس
شب بخیر نمیگویی
و مانند بیماری که
انتظارِ مرفین را میکشد...!
کلافه ام
خوابم نمیبَرَد!
#علی_سلطانی
Join us--> @delnevis_nevesht
~~~~♥️~~~~
#دلنوشته_نویس
شب بخیر نمیگویی
و مانند بیماری که
انتظارِ مرفین را میکشد...!
کلافه ام
خوابم نمیبَرَد!
#علی_سلطانی
Join us--> @delnevis_nevesht
~~~~♥️~~~~
Forwarded from |خَطّ و خَشْـ | (ɹozɥınɐ)
~~~~♥~~~~
#دلنوشته_نویس
خواب، دست نیافتنی ترین فعلِ شب است
هر شب دست و پای خیالمان را به تخت میبندیم
و تا خود صبح
مشغول ترک اعتیاد به یادآوریِ خاطراتی هستیم
که به هنگام تنهایی سراغمان می آیند
و تمام جانمان طلب تکرار دوباره شان را دارد!
#علی_سلطانی
Join us--> @delnevis_nevesht
~~~~♥~~~~
#دلنوشته_نویس
خواب، دست نیافتنی ترین فعلِ شب است
هر شب دست و پای خیالمان را به تخت میبندیم
و تا خود صبح
مشغول ترک اعتیاد به یادآوریِ خاطراتی هستیم
که به هنگام تنهایی سراغمان می آیند
و تمام جانمان طلب تکرار دوباره شان را دارد!
#علی_سلطانی
Join us--> @delnevis_nevesht
~~~~♥~~~~
Forwarded from |خَطّ و خَشْـ | (ɹozɥınɐ)
~~~~♦~~~~
#داستان_نویس
ولی من عاشق نبودم، نباید میشدم، همیشه به تهش فکر میکردم، که اگه بره، اگه نشه، اگه نمونه...این اگه ها روانیم میکرد،
من اینجا فقط یه دانشجوی سینما بودم که روزا تو کافه کار میکرد و شب هم انقدر تو خیابونا قدم میزد که وقتی میرسید خوابگاه درو بسته بودن و راه نمیدادنش.
میدونی چند شب تو خیابونا پرسه زدم تا صبح بشه؟
دانشجوی سینما میدونی یعنی چی؟ نمیدونی...!
فقط آدمایی میتونن عاشق سینما باشن که بیشتر تو دنیای ذهنشون زندگی میکنن تا واقعیت.
نه، نمیدونی
وسط آوارگی و در به دری جای عاشق شدن نبود.
چرا فکر میکرد با من کاری نداره؟
وقتی با اون چشمای روشن و کشیده و مژه های بلند و صورت استخونی و موهای فر خورده ی به هم ریخته، مینشست کنج کافه و چشماشو میبست و ویولن میزد،
چرا فکر میکرد با من کاری نداره؟
چشماشو که میبست میرفت تو یه جغرافیایی که معلوم بود توش گیر کرده و نمیتونه رهاش کنه.
وقتی مشتریا اونجا بودن باشه قبول،
ولی آخر شب چی؟
که هیچکس جز من و اون تو کافه نبود واسه چی اون ملودی رو مدام تکرار میکرد؟
فرهاد این را گفت و انگار صدای موسیقی در سرش پیچیده باشد زبانش را به سقف دهانش چسباند و شروع به زمزمه کرد.
این زمزمه را مدام تکرار میکرد و انگار دلش نمیخواست برگردد به زمان حال که
یکدفعه با صدای رعد و برق چشمانش را باز کرد
میشنوی؟ میخواد بارون بگیره.
یه شب که همه رفته بودن و هیچ کس جز من و رخشید تو کافه نبود بارونِ شدیدی گرفت
منتظر بودیم تا بارون بند بیاد که بریم.
که دیدم کیف ویولن رو انداخت رو دوشش
گفتم هنوز بارون بند نیومده که
خندید گفت خیلی وقته زیر بارون خیس نشدم.
همراهش رفتم که تنها نباشه اون وقت شب، با فاصله کنار هم راه میرفتیم اما من نمیفهمیدم چجوری دارم قدم بر میدارم.
یه جا میخواستیم بریم اون سمت خیابون که یه موتوری با سرعت از جلومون رد شد،ترسید و بی هوا آرنجم رو چسبید،
همه ی تنم گرم شد،
فرهاد این را گفت و سفت آرنجش را چسبید و ابروهایش را از درد جمع کرد.
دیروز موقع هواخوری اینجا بارون گرفت،
همه زندانیا رفتن داخل اما من وایساده بودم کنج دیوارو خیره بودم به رخشید که کنارم نبود، خیره بودم به آرنجم.
وقتِ هواخوری تموم شده بود اما هر چی اسمم رو صدا میزدن که برم داخل نمی شنیدم،تا اینکه یه سرباز اومد آرنجم رو بگیره و من رو با خودش ببره،بی هوا دستم رو کشیدم، آرنجم محکم خورد تو دیوار
اون سرباز نمیفهمید
من میخواستم خیس شم زیربارون
آرنجش را نگاه کرد و آب دهانش را به سختی قورت داد
استخون آرنجم درد میکنه
یه مُسَکن داری به من بدی؟
راز رُخشید برملا شد
#علی_سلطانی
Join us--> @delnevis_nevesht
~~~~♦~~~~
#داستان_نویس
ولی من عاشق نبودم، نباید میشدم، همیشه به تهش فکر میکردم، که اگه بره، اگه نشه، اگه نمونه...این اگه ها روانیم میکرد،
من اینجا فقط یه دانشجوی سینما بودم که روزا تو کافه کار میکرد و شب هم انقدر تو خیابونا قدم میزد که وقتی میرسید خوابگاه درو بسته بودن و راه نمیدادنش.
میدونی چند شب تو خیابونا پرسه زدم تا صبح بشه؟
دانشجوی سینما میدونی یعنی چی؟ نمیدونی...!
فقط آدمایی میتونن عاشق سینما باشن که بیشتر تو دنیای ذهنشون زندگی میکنن تا واقعیت.
نه، نمیدونی
وسط آوارگی و در به دری جای عاشق شدن نبود.
چرا فکر میکرد با من کاری نداره؟
وقتی با اون چشمای روشن و کشیده و مژه های بلند و صورت استخونی و موهای فر خورده ی به هم ریخته، مینشست کنج کافه و چشماشو میبست و ویولن میزد،
چرا فکر میکرد با من کاری نداره؟
چشماشو که میبست میرفت تو یه جغرافیایی که معلوم بود توش گیر کرده و نمیتونه رهاش کنه.
وقتی مشتریا اونجا بودن باشه قبول،
ولی آخر شب چی؟
که هیچکس جز من و اون تو کافه نبود واسه چی اون ملودی رو مدام تکرار میکرد؟
فرهاد این را گفت و انگار صدای موسیقی در سرش پیچیده باشد زبانش را به سقف دهانش چسباند و شروع به زمزمه کرد.
این زمزمه را مدام تکرار میکرد و انگار دلش نمیخواست برگردد به زمان حال که
یکدفعه با صدای رعد و برق چشمانش را باز کرد
میشنوی؟ میخواد بارون بگیره.
یه شب که همه رفته بودن و هیچ کس جز من و رخشید تو کافه نبود بارونِ شدیدی گرفت
منتظر بودیم تا بارون بند بیاد که بریم.
که دیدم کیف ویولن رو انداخت رو دوشش
گفتم هنوز بارون بند نیومده که
خندید گفت خیلی وقته زیر بارون خیس نشدم.
همراهش رفتم که تنها نباشه اون وقت شب، با فاصله کنار هم راه میرفتیم اما من نمیفهمیدم چجوری دارم قدم بر میدارم.
یه جا میخواستیم بریم اون سمت خیابون که یه موتوری با سرعت از جلومون رد شد،ترسید و بی هوا آرنجم رو چسبید،
همه ی تنم گرم شد،
فرهاد این را گفت و سفت آرنجش را چسبید و ابروهایش را از درد جمع کرد.
دیروز موقع هواخوری اینجا بارون گرفت،
همه زندانیا رفتن داخل اما من وایساده بودم کنج دیوارو خیره بودم به رخشید که کنارم نبود، خیره بودم به آرنجم.
وقتِ هواخوری تموم شده بود اما هر چی اسمم رو صدا میزدن که برم داخل نمی شنیدم،تا اینکه یه سرباز اومد آرنجم رو بگیره و من رو با خودش ببره،بی هوا دستم رو کشیدم، آرنجم محکم خورد تو دیوار
اون سرباز نمیفهمید
من میخواستم خیس شم زیربارون
آرنجش را نگاه کرد و آب دهانش را به سختی قورت داد
استخون آرنجم درد میکنه
یه مُسَکن داری به من بدی؟
راز رُخشید برملا شد
#علی_سلطانی
Join us--> @delnevis_nevesht
~~~~♦~~~~
Forwarded from |خَطّ و خَشْـ | (ɹozɥınɐ)
~~~~♦~~~~
#داستان_نویس
مثل هر روز آخرین نفری بودم که کامپیوتر را خاموش میکردم و از محل کارم خارج میشدم و مثل هر دفعه بی تفاوت از مقابل آینه عبور کردم و زدم بیرون و مثل همیشه نه باکسی قرار داشتم و نه کسی در جایی انتظارم را میکشید...داشتم فکر میکردم آنقدر کسی نبوده خستگی هایم را خسته نباشید بگوید که فراموش کرده ام اگر جمله ای اینگونه شنیدم چه باید بگویم...؟
آخرین بار چه گفته بودم...ممنون جانم!
جانم...اما خب از وقتی خبری از جانم نبود خبری از جانم نبود!
در همین افکار رد میشدم از کوچه های خلوت و رازآلودی که روزگاری هنگام عبور از آن ها دست گرمی همراهی ام میکرد و هر صدمتر به بهانه ی حرفی و خنده ای حادثه ی شورانگیزِ آغوش با چشمان بسته رخ میداد.
چقدر خسته بودم، چقدر ساکت و چقدر بی اتفاق.
حتی کتک کاریِ دو آدم فضایی هم نمیتوانست توجهم را جلب کند که سرم را بچرخانم!
مدت ها بود در هنگام عبور از این کوچه ها آن چیز که بود را نمیدیدم، آن چیز که گذشته بود را میدیدم و شاید این منِ امروز به سال و ماه و روز و ساعت اینجا بود نه به روح و فکر و نگاه...جا مانده بودم و چقدر دردناک که راه بازگشتی هم نبود.
سرِ گذرِ آخر بوی قهوه ی دمی از کافه من را به خودم آورد و مثل هر روز اصلن متوجه نشدم این همه مسیر را چگونه طی کرده ام.
پیرمردِ کافه چی از همان اول هم اهل احوالپرسی نبود و تنها همین جمله را از او شنیده بود که فنجان را روی بار میگذاشت و میگفت: قهوه تون حاضره...
اما از وقتی که دیگر تنها به آنجا میرفتم در طرزِ نگاهش هزار حرف بود که نمی خواست بپرسد...نمیخواست بپرسد که چه به سر حالِ خوبتان آمد؟!
از پنجره ی رنگ پریده ی کافه مشغول تماشای آسمان و سوسوی چراغ هواپیمایی که شاید حامل خاطرات مردی خسته با چمدانی محتوای چند قاب عکس و شیشه یِ خالیِ عطری زنانه، کتابی قدیمی از اشعار شاملو و کاستی از فرهاد بودم که دختری پریشان حال وارد کافه شد و جلوی درب ایستاد و زل زد به چشمانم.
همان طور که نگاهم میکرد نزدیک آمد و درست مقابلم نشست و با ذوقی مملو از تمنا حالم را پرسید
گفتم اشتباه گرفته اید خانوم
صورتش را جلو آورد و آرام گفت میدانم اشتباه گرفته ام، تو فقط شبیه گم شده ی منی اما لطفن برای چند ده دقیقه به رویم نیاور که اشتباه گرفته ام...خیلی حرف دارم...حرف هایم را بگویم میروم.
سکوتی مرگبار نفسم را برید...خدای من آدم چقدر میتواند دلتنگ باشد!
داشت با همان ذوق و تمنا حرف میزد اما سیمای اش آنقدر پرحرف بود که حرف زبانش را نمیشنیدم.
چشمانی بی تاب و ابرویی که دلتنگِ نوازش مردی در دور دست ها بود، گونه هایی که رد اشک هایِ بی خوابی های شبانه را به همراه داشت
موهایش را هم کوتاه کرده بود..موهایش که نه خاطراتش را کوتاه کرده بود!
لب هایش از حرکت ایستاد و دستش را دراز کرد و یقه ی کتم را مرتب کرد و عینکم را از صورتم گرفت و با گوشه ی شالش تمیز کرد و دوباره روی صورتم گذاشت و بدون خداحافظی رفت!
اشتباه گرفته بود...حرف هایش را گفت و رفت...گاهی آدم دلش میخواهد با یک نفر تماماً بیگانه درد و دل کند...نمیدانم...اشتباه گرفته بود...مثل تمام آدم های تنهای این شهر که یک روز یک جایی یک نفر را اشتباه گرفته اند، یک نفر که مهمان ناخوانده ی مشتی خاطره بوده و بس!
یک نفر که شاید حتی اگر میگفت فلانی اشتباه گرفته ای تو دانسته یا ندانسته دلت میخواست پای تنهایی ات باشد،
یک نفر که اشتباهی بود...یک اشتباه جبران ناپذیر!
#علی_سلطانی
Join us--> @delnevis_nevesht
~~~~♦~~~~
#داستان_نویس
مثل هر روز آخرین نفری بودم که کامپیوتر را خاموش میکردم و از محل کارم خارج میشدم و مثل هر دفعه بی تفاوت از مقابل آینه عبور کردم و زدم بیرون و مثل همیشه نه باکسی قرار داشتم و نه کسی در جایی انتظارم را میکشید...داشتم فکر میکردم آنقدر کسی نبوده خستگی هایم را خسته نباشید بگوید که فراموش کرده ام اگر جمله ای اینگونه شنیدم چه باید بگویم...؟
آخرین بار چه گفته بودم...ممنون جانم!
جانم...اما خب از وقتی خبری از جانم نبود خبری از جانم نبود!
در همین افکار رد میشدم از کوچه های خلوت و رازآلودی که روزگاری هنگام عبور از آن ها دست گرمی همراهی ام میکرد و هر صدمتر به بهانه ی حرفی و خنده ای حادثه ی شورانگیزِ آغوش با چشمان بسته رخ میداد.
چقدر خسته بودم، چقدر ساکت و چقدر بی اتفاق.
حتی کتک کاریِ دو آدم فضایی هم نمیتوانست توجهم را جلب کند که سرم را بچرخانم!
مدت ها بود در هنگام عبور از این کوچه ها آن چیز که بود را نمیدیدم، آن چیز که گذشته بود را میدیدم و شاید این منِ امروز به سال و ماه و روز و ساعت اینجا بود نه به روح و فکر و نگاه...جا مانده بودم و چقدر دردناک که راه بازگشتی هم نبود.
سرِ گذرِ آخر بوی قهوه ی دمی از کافه من را به خودم آورد و مثل هر روز اصلن متوجه نشدم این همه مسیر را چگونه طی کرده ام.
پیرمردِ کافه چی از همان اول هم اهل احوالپرسی نبود و تنها همین جمله را از او شنیده بود که فنجان را روی بار میگذاشت و میگفت: قهوه تون حاضره...
اما از وقتی که دیگر تنها به آنجا میرفتم در طرزِ نگاهش هزار حرف بود که نمی خواست بپرسد...نمیخواست بپرسد که چه به سر حالِ خوبتان آمد؟!
از پنجره ی رنگ پریده ی کافه مشغول تماشای آسمان و سوسوی چراغ هواپیمایی که شاید حامل خاطرات مردی خسته با چمدانی محتوای چند قاب عکس و شیشه یِ خالیِ عطری زنانه، کتابی قدیمی از اشعار شاملو و کاستی از فرهاد بودم که دختری پریشان حال وارد کافه شد و جلوی درب ایستاد و زل زد به چشمانم.
همان طور که نگاهم میکرد نزدیک آمد و درست مقابلم نشست و با ذوقی مملو از تمنا حالم را پرسید
گفتم اشتباه گرفته اید خانوم
صورتش را جلو آورد و آرام گفت میدانم اشتباه گرفته ام، تو فقط شبیه گم شده ی منی اما لطفن برای چند ده دقیقه به رویم نیاور که اشتباه گرفته ام...خیلی حرف دارم...حرف هایم را بگویم میروم.
سکوتی مرگبار نفسم را برید...خدای من آدم چقدر میتواند دلتنگ باشد!
داشت با همان ذوق و تمنا حرف میزد اما سیمای اش آنقدر پرحرف بود که حرف زبانش را نمیشنیدم.
چشمانی بی تاب و ابرویی که دلتنگِ نوازش مردی در دور دست ها بود، گونه هایی که رد اشک هایِ بی خوابی های شبانه را به همراه داشت
موهایش را هم کوتاه کرده بود..موهایش که نه خاطراتش را کوتاه کرده بود!
لب هایش از حرکت ایستاد و دستش را دراز کرد و یقه ی کتم را مرتب کرد و عینکم را از صورتم گرفت و با گوشه ی شالش تمیز کرد و دوباره روی صورتم گذاشت و بدون خداحافظی رفت!
اشتباه گرفته بود...حرف هایش را گفت و رفت...گاهی آدم دلش میخواهد با یک نفر تماماً بیگانه درد و دل کند...نمیدانم...اشتباه گرفته بود...مثل تمام آدم های تنهای این شهر که یک روز یک جایی یک نفر را اشتباه گرفته اند، یک نفر که مهمان ناخوانده ی مشتی خاطره بوده و بس!
یک نفر که شاید حتی اگر میگفت فلانی اشتباه گرفته ای تو دانسته یا ندانسته دلت میخواست پای تنهایی ات باشد،
یک نفر که اشتباهی بود...یک اشتباه جبران ناپذیر!
#علی_سلطانی
Join us--> @delnevis_nevesht
~~~~♦~~~~