تکست و نوشته رمانخونه❤️
228 subscribers
2.63K photos
46 videos
12.9K files
9.16K links
چقدر خوبه که وسط
شلوغی های این زندگی پیدات کردم
تا دوست داشته باشم  ♡
                   ♡
@romankhone_ir💖
                   ♡
Download Telegram
معرفی رمان زیبای #بغض_پاييز
نويسنده: #ساناز_رمضانى
🖋 ژانر: #عاشقانه #اجتماعی
📖 پايان خوش


#رمان_پر_طرفدار_کاربران

روا بود كه چنين،
بى حساب دل ببرى...؟
بودنم به بودنت خوش بود!
حالا كه نيستى...
چه كنم!؟!؟

پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش...
دلش لرزيد و ويران شد.
دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!

@romankhoneir


#قسمتی_از_رمان

دست هايش كنار بدنش آويزان ماند. قدم هاى نامطمئنش كشيده شد.
"وقتی تمام شهر
به خواب می روند
من در کوچه ها
تو را قدم می زنم ..."*

رفت، همان راه آمده را. تمام تنش مثل كسى كه زير آوار مانده درد مى كرد. كسى آجر به آجر خانه ى اميدش را پرت كرده بود سمتش. روى نيمكت سرد و فلزى نشست. نفس كم آورد. باد شديدى شروع به وزيدن كرد.

"باد مى وزد!
نكند باز موهايت را باز كرده اى
كه عطرش اين چنين همه جا را پر كرده؟!"

گرد و خاك شد. طوفان شد. دلش شكست و قيامت شد. بوى رز و قهوه را به خاطر آورد. ديگر بوى زندگى نمى آمد. بوى ويرانى مى آمد. بوى آوار... بوى خرابه... قلبش از يادآورى دقايق پيش گرفت. دنيا پيش رويش تاريك شد. جفت دست هايش را باز كرد و پشتِ نيمكت فلزى انداخت.
دلش شكسته بود و غرورش له. شرفش را زير سؤال برده بود. چهره ى قاب گرفته ى هورام مقابل چشمانش ظاهر شد. صداى ظريف و زنانه ى او در گوشش زنگ خورد. دردش شديد تر شد و حالش بدتر!
مى دانى آتش برزخ چيست؟ هر جا كه از جگر سوختى بدان، در آتش برزخى.
بلند شد و ايستاد. اين جهنم را نمى خواست. اين آتش افتاده به جانش را نمى خواست. كنترلش را از دست داد و فرياد كشيد. از فريادش، ياكريم هاى كنارِ نيمكتش پريدند. گنجشك ها پر كشيدند. دل دامون هم پر كشيد. اى كاش كسى پاسخ گوى اين درد بى درمان بود. اى كاش... اى كاش... اى كاش و مرگ...
رگ گردنش از اين فشار بيرون زد و گوشه چشمش چين خورد. داشت منفجر مى شد. نگاهش را به آسمان دود گرفته آذر داد و فرياد كشيد... و فرياد كشيد... و فرياد كشيد...
فرياد كشيد تا سبك شود، اما سبكتر كه نشد هيچ دنيا هم آوار شد بر دلش. انگار كه داشت فشار قبر را مى چشيد. هوا را كشيد در شش هايش و بيرون دادنش، خيلى سخت... چشمان شفاف و آبى او از يادش نمى رفت. و تو هيچ ميدانى چه دردى دارد، كسى را دوست داشته باشى كه تو را نمى خواهد؟

@romankhoneir

این رمان زیبا را در اینجا مطالعه کنید 👇
https://goo.gl/x5McTv
https://goo.gl/x5McTv
معرفی رمان زیبای #بغض_پاييز
نويسنده: #ساناز_رمضانى
🖋 ژانر: #عاشقانه #اجتماعی
📖 پايان خوش


#رمان_پر_طرفدار_کاربران

روا بود كه چنين،
بى حساب دل ببرى...؟
بودنم به بودنت خوش بود!
حالا كه نيستى...
چه كنم!؟!؟

پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش...
دلش لرزيد و ويران شد.
دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!

@romankhoneir


#قسمتی_از_رمان

دست هايش كنار بدنش آويزان ماند. قدم هاى نامطمئنش كشيده شد.
"وقتی تمام شهر
به خواب می روند
من در کوچه ها
تو را قدم می زنم ..."*

رفت، همان راه آمده را. تمام تنش مثل كسى كه زير آوار مانده درد مى كرد. كسى آجر به آجر خانه ى اميدش را پرت كرده بود سمتش. روى نيمكت سرد و فلزى نشست. نفس كم آورد. باد شديدى شروع به وزيدن كرد.

"باد مى وزد!
نكند باز موهايت را باز كرده اى
كه عطرش اين چنين همه جا را پر كرده؟!"

گرد و خاك شد. طوفان شد. دلش شكست و قيامت شد. بوى رز و قهوه را به خاطر آورد. ديگر بوى زندگى نمى آمد. بوى ويرانى مى آمد. بوى آوار... بوى خرابه... قلبش از يادآورى دقايق پيش گرفت. دنيا پيش رويش تاريك شد. جفت دست هايش را باز كرد و پشتِ نيمكت فلزى انداخت.
دلش شكسته بود و غرورش له. شرفش را زير سؤال برده بود. چهره ى قاب گرفته ى هورام مقابل چشمانش ظاهر شد. صداى ظريف و زنانه ى او در گوشش زنگ خورد. دردش شديد تر شد و حالش بدتر!
مى دانى آتش برزخ چيست؟ هر جا كه از جگر سوختى بدان، در آتش برزخى.
بلند شد و ايستاد. اين جهنم را نمى خواست. اين آتش افتاده به جانش را نمى خواست. كنترلش را از دست داد و فرياد كشيد. از فريادش، ياكريم هاى كنارِ نيمكتش پريدند. گنجشك ها پر كشيدند. دل دامون هم پر كشيد. اى كاش كسى پاسخ گوى اين درد بى درمان بود. اى كاش... اى كاش... اى كاش و مرگ...
رگ گردنش از اين فشار بيرون زد و گوشه چشمش چين خورد. داشت منفجر مى شد. نگاهش را به آسمان دود گرفته آذر داد و فرياد كشيد... و فرياد كشيد... و فرياد كشيد...
فرياد كشيد تا سبك شود، اما سبكتر كه نشد هيچ دنيا هم آوار شد بر دلش. انگار كه داشت فشار قبر را مى چشيد. هوا را كشيد در شش هايش و بيرون دادنش، خيلى سخت... چشمان شفاف و آبى او از يادش نمى رفت. و تو هيچ ميدانى چه دردى دارد، كسى را دوست داشته باشى كه تو را نمى خواهد؟

@romankhoneir

این رمان زیبا را در اینجا مطالعه کنید 👇
https://goo.gl/x5McTv
https://goo.gl/x5McTv