❌ #نیمــه_شـــب_ســــرد ❌
https://t.me/joinchat/AAAAAErE-5Gfoqee2LkJkA
با قلم پر از احساس #باران_آسایش✍🏻
#قسمتیازرمان📖
سفیدی چشمهای کارن را مویرگهای قرمز پوشانده و حالت چشمهایش خمار شده بود. نازی ترسید. نازی آنشب تابستانی، از امنترین مرد دنیا ترسید.
_داره دیر میشه. بیا بریم خونه.
خندهی پسرک جز غم و درد هیچ طعم دیگری نداشت.
_دل من، اجازه نمیده بهت آسیب برسونم نازنین. نترس... از هیچی نترس!
یادش رفته بود کارن زیادی او را از بَر است.
_مهتاب نگرانم میشه.
پلکی بهم زد و آرام گفت:
_چشم. الان میریم.
کارن که کمی جلو تر از او به راه افتاد و نازی با چشمهایی بسته از خدا کمک خواست. کارن حیف بود. کارن برای عشقی یک طرفه حیف بود.
کافیه برای خوندن این رمان عاشقانه و والیبالی لینک رو لمس کنی📛💯
https://t.me/joinchat/AAAAAErE-5Gfoqee2LkJkA
https://t.me/joinchat/AAAAAErE-5Gfoqee2LkJkA
با قلم پر از احساس #باران_آسایش✍🏻
#قسمتیازرمان📖
سفیدی چشمهای کارن را مویرگهای قرمز پوشانده و حالت چشمهایش خمار شده بود. نازی ترسید. نازی آنشب تابستانی، از امنترین مرد دنیا ترسید.
_داره دیر میشه. بیا بریم خونه.
خندهی پسرک جز غم و درد هیچ طعم دیگری نداشت.
_دل من، اجازه نمیده بهت آسیب برسونم نازنین. نترس... از هیچی نترس!
یادش رفته بود کارن زیادی او را از بَر است.
_مهتاب نگرانم میشه.
پلکی بهم زد و آرام گفت:
_چشم. الان میریم.
کارن که کمی جلو تر از او به راه افتاد و نازی با چشمهایی بسته از خدا کمک خواست. کارن حیف بود. کارن برای عشقی یک طرفه حیف بود.
کافیه برای خوندن این رمان عاشقانه و والیبالی لینک رو لمس کنی📛💯
https://t.me/joinchat/AAAAAErE-5Gfoqee2LkJkA