رمانکده
16.7K subscribers
11 photos
9 videos
8 links
Download Telegram
#part106
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

با این حرفش چنان چشم غره ای رفتم که ترسید با چشمای گشاد شده زل زد بهم و گفت

_ چیه چته ترسیدم بیشعور.

چیزی نگفتم که مریم جون اومد سمتمون و صحبت کرد

_ خب دخترا طبقه بالا کلی اتاق هست میتونید اتاقی که دوست دارید رو انتخاب کنید برای استراحت امروز.

تشکری کردیم که هولمون داد سمت پله ها با سحر از پله رفتیم بالا و با رسیدن به بالا یه راهرو طولانی رو دیدیم که کلی اتاق توش بود.

ابرویی بالا انداختم و گفتم

_ یاد این خونه های سلطنتی افتادم.

سحر خندید و گفت

_ دقیقا منم.

بعد از حرفش رفتیم سمت اتاقا و یکی یکی نگاع کردیم یه اتاق بود با تم سبز پسته ای خیلی خوشم اومد برای همین رفتم داخل اون اتاق سحرم پشتم اومد با دیدن تمش ابرویی بالا انداخت و حرف زد

_ ای کاش تم سورمه ای هم داشت.

با شنیدن صدایی چرخیدیم اون سمت امیر رو دیدیم همینطور که وارد اتاق میشد صحبت کرد

_ اینجا هر تمی که بخواهید داره بیاید بهتون نشون بدم

سحر راه افتاد با دیدن اینکه من نمیرم چرخید سمتم و گفت

_ تو نمیای؟؟

سری به طرفین تکون دادم و گفتم

_ نه تو برو.

باشه ای گفت و به همراه امیر رفتش داشتم توی اتاق چرخ میزدم که تقه ای به در مورد چرخیدم سمت در و با دیدن پیمان ابرویی بالا انداختم دست به سینه حرف زدم

_ بفرمایید.

اومد داخل روبه من گفت

_ اینجا رو انتخاب کردی؟؟

سری تکون دادم و حرف زدم

_ اره مشکلی که نیست!؟

نه ای گفت و بعد از چند دقیقه مکث در رو بست. بهش تکیه داد همینجور سوالی نگاش کردم که پوفی کشید و صحبت کرد

_ میشه امروز هم فکر کنی زن ندارم و بزاری خوش باشیم.

با این حرفش کمی مکث کردم و درحالی که میرفتم سمت پنجره گفتم

_ اونوقت چجوری میخوای جلوی زنت با من خوش باشی؟؟

صدایی ازش نشنیدم برای همین چرخیدم سمتش که توی یک سانتی خودم دیدمش دست انداخت دور کمرم و درحالی که سرش رو بهم نزدیک میکرد حرف زد

_ تو اگه اجازه بدی امروز هرکار دلم خواست بکنم میفهمی منظورم از خوش بودن چیه.

گنگ نگاش کردم که آروم چسبوندم به دیوار و درحالی که به لبام زل زده بود صحبت کرد

_ اجازه هست؟؟

بعد از حرفش چشماش رو آورد بالا توی چشمام قفل کرد میدونستم منظورش چیه کمی مکث کردم و.........

🌈@romankadeh1
#part107
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

میدونستم منظورش چیه کمی مکث کردم و بعد از چند ثانیه پلکام رو یه بار باز و بسته کردم که سریع خودش رو جلو کشید و لباش رو با قدرت روی لبام گذاشت. مکی بهشون زد که اومی از بین لبام اومد بیرون دست گذاشتم روی سینش و اونم دستش رو گذاشت روی دستم.

اروم اروم همراهیش کردم که دستم رو گرفت کشید که کامل چسبیدم بهش دست انداختم دور گردنش حدود پنج دقیقه بدون وقفه همو بوسیدیم و وقتی نفس کم اوردم زدم سر شونه اش که ازم جدا شد با نفس نفس بهش خیره شدم که حرف زد

_ لبات خیلی شیرینه اناهیتا عاشقشونم.

برای اولین بار شیطون گفتم

_ فقط لبام؟؟

با این حرفم نگاهی به چشمام انداخت و گفت

_ عاشق کل وجودتم هرچی که داری و نداری هر اخلاقی که داری عاشق همشونم.

ابرویی بالا انداختم و گفتم

_ دیوونه شدیااا اخه کی عاشق بداخلاقی های یه ادم میشه.

توی چشمام زل زد و گفت

_ من من عاشقشون میشم بعدشم دیوونگی خوبه مگه تو نگفتی دیوونگی کردن رو دوست داری.

ریز خندیدم که سرش رو فرو کرد توی گردنم وصحبت کرد

_ اینجوری میخندی نمیگی دل من برات میره.

دستی به موهاش کشیدم و هیچی نگفتم که دلخور ازم جدا شد و حرف زد

_ یه چیزی بگو سکوت نکن.

ابرویی بالاا انداختم و صحبت کردم

_ مثلا چی بگم؟؟

شونه ای بالا انداخت و حرف زد

_ هرچیزی غیر این سکوت دلم میخواد صدات بشنوم.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم

_ نمیدونم چرا ولی دلم خواست امروز بهت ازادی بدم انگار خودمم به این ازادی نیاز دارم.

اروم پرسید

_ دوسم داری؟؟

شونه ای بالا انداختم که با اخمهای توهم زل زد بهم و بعد از چند دقیقه گفت

_ اگه دوستمم نداشته باشی کاری میکنم عاشقم بشی.

دستم رو از دور گردنش جدا کردم و گفتم

_ اگه عاشقت نشدم چی؟؟

با اطمینان نیشخندی زد و حرف زد

_ میشی عزیزم مطمعنم.

خنده ای کردم و صحبت کردم

_ خیلی به خودت مطمعنی.

اومد چیزی بگه ولی با باز شدن در هردو شوکه سرجامون وایستادیم نفسم حبس شده بود یه لحظه فکر کردم الان نفس میاد داخل ولی با دیدن امیر و سحر که شاد وارد اتاق شدن نفسم رو محکم دادم بیرون.

پیمان با غیض صحبت کرد

_ برای چی همینجوری اومدین تو؟؟

امیر ابرویی بالا انداخت و گفت

_ تازه بهت لطف کردیم اومدیم تا بدبخت نشی.

گنگ نگاش کردیم که سحر با خنده


🌈@romankadeh1
#part108
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

گنگ نگاش کردیم که سحر با خنده حرف زد

_ نفس داشت دنبال پیمان میگشت و همه اتاقا رو چک میکرد.

پیمان ابرویی بالا انداخت و صحبت کرد

_ واقعا؟؟ نفهمیدید چیکار داشت؟!

هردو سری به معنی نه تکون دادن که تقه ای به در خورد همه نگاهمون رو دوختیم به در خوب الان بگیم برای چی اینجاییم. پیمان به امیر و سحر اشاره کرد بیام پیش من.

اون دوتا هم سریع اومدن امیر روبه من آروم گفت

_ مجبور بودید بیاید توی اتاق.

ابرویی بالا انداختم و با غیض حرف زدم

_ من این اتاق رو انتخاب کردم پیمان اومد به من چه.

امیر به دور و ور نگاه کرد و گفت

_ تو رنگ مورد علاقه پیمان رو میدونستی؟؟

گنگ صحبت کردم

_ نه باید میدونستم؟؟

با خنده گفت

_ نه آخه اومدی توی اتاقی که پیمان عاشق اون رنگه البته عاشق رنگ ها دیگه ام هست ولی میگه این رنگ آرامش بخشه.

سحر قبل اینکه چیزی بگم با شگفتی صحبت کرد

_ دقیقا مثل آناهیتا. اونم این رنگ رو دوست داره و همیشه می‌گفت این رنگ بهش آرامش میده.

چشم غره ای بهش رفتم که پیمان صدامون زد چرخیدیم سمتش که با دیدن نفس کنار پیمان تعجب کردیم.

نفس با حرص صحبت کرد

_ این اتاق رو کی انتخاب کرد

آروم گفتم

_ من انتخاب کردم چطور؟؟

پیمان با این حرفم نگاهم کرد و صحبت کرد

_ این اتاق رو دوست داری؟؟

دست به سینه شدم و گفتم

_ بنظرتون اکه دوسش نداشتم انتخاب میکردم؟؟

پیمان با این حرفم چرخید سمت نفس و گفت

_ خیلی خب ببین بیخیال این اتاق شو نفس بچه بازی هم در نیار برو یکی دیگه انتخاب کن بعدشم ما فقط تا شب اینجاییم بیشتر نمیخوایم بمونیم که تو این رفتار رو داری.

نفس قیافه اش رو مظلوم کرد و حرف زد

_ ولی من این اتاق رو دوست داشتم.

پوف کلافه ای کشیدم و رفتم سمت در که ازش بزنم بیرون سحر سریع دنبالم اومد که گفتم

_ اگه میشه وسایلمم بیار.

با این حرفم چرخید سمت تخت و کیف و هرچی که داشتم برداشت قبل اینکه از اتاق بزنم بیرون صحبت کردم

_ من میرم یه اتاق دیگه هه این اتاق مال خودتون.

بعد از حرفم بدون توجه به امیر و بقیه از اتاق زدم بیرون و رفتم اتاق ته راهرو فکر نکنم کسی دیگه اینور بیاد سحر با حرص گفت

_ نباید کوتاه میومدی.

چرخیدم سمتش و........

🌈@romankadeh1
#part109
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

چرخیدم سمتش و کلافه گفتم

_ چرا اونوقت الکی برای یه اتاق دعوا راه بندازم؟؟ اونم یه اتاق که فقط می‌خوام یه روز توش بمونم؟؟

سحر چشم غره ای رفت و گفت

_ من نگفتم دعوا راه بنداز فقط باید می‌نشست سرجاش که فکر نکنه هرکار خواست می‌تونه بکنه.

پوفی کشیدم و در اتاق ته راهرو رو باز کردم و رفتم داخل بدون اینکه به تمش نگاه کنم رفتم سمت تخت و خودم رو پرت کردم روش که سحر آروم حرف زد

_ این امیر هم بچه باحالیه ها تازه خیلی جذاب هم هست دلم میخواد مخش بزنم.

پوکر نگاش کردم و صحبت کردم

_ تو دیگه مخ کی رو نمیخوای بزنی از وقتی اومدی هرکی رو دیدی میگی مخش بزنم.

سحر با خنده شونه ای بالا انداخت و گفت

_ چه کنم خب دلم میخواد مخش بزنم لعنتی این خیلی جذاب و باحاله میخوامش.

چیزی نگفتم و سرم رو کردم توی گوشی که در اتاق زده شد بلند گفتم

_ بله.

با صدای مریم جون سرم رو آوردم بالا ابرویی بالا انداختم که گفت

_ بچها بیاید بیرون دور هم باشیم.

چشمی گفتیم که رفت روبه سحر گفتم

_ بریم بیرون تفریح کنیم.

ابرویی بالا انداخت و گفت

_ باشه بریم‌.

از اتاق زدیم بیرون که پیمان رو دیدم کنار در اتاقم به دیوار تکیه داده بود با تعجب نگاش کردم که پریشون زل زد بهم انگار فکر میکرد دلخوری چیزی باشم.

آروم صحبت کرد

_ ببخشید.

با چشمای گشاد شده خیره شدم که سحر کنار گوشم حرف زد

_ من میرم شما بیاید.

بعد از حرفش مارو تنها گذاشت همین که رفت روبه پیمان صحبت کردم

_ چرا معذرت مگه چیشده؟؟

پوزخندی زد و گفت

_ خیلی خوب میتونی ناراحتیت رو پنهان کنی

نزدیکش شدم و گفتم

_ من ناراحت نشدم.

ابرویی بالا انداخت و حرف زد

_ شدی. میتونم اینو ببینم چرا دروغ میگی.

شونه ای بالا انداختم و گفتم

_ چون که مهم نیست من ناراحتیم زود فراموش میشه.

پیمان اخماش رو توی هم کشید و صحبت کرد

_ یه چیز بخوام.

گنگ نگاش کردم که دستم رو گرفت و حرف زد

_ هروقت ناراحت و عصبی و دلخور شدی بیا بهم بگو لطفاً تا از دلت در بیارم دلم نمی‌خواد همینجور دلخور بمونی در ضمن اتاق ته راهرو هم قشنگ بود که برداشتی.

ابرویی بالا انداختم و.........

❤️@romankadeh1
#part110
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

ابرویی بالا انداختم و گفتم

_ اوک باشه.

بعد از حرفم اومدم برم که سریع دستم رو گرفت کشید سمت خودش محکم خوردم بهش و با چشمای گشاد شده زل زدم بهش با آرامش دست انداخت دور کمرم و خیره شد بهم و گفت

_ میشه اینطوری نباشی.

شونه ای بالا انداختم و گفتم

_ یکم زمان می‌خوام تا درست بشم.

نفس عمیقی کشید و حرف زد

_ قرار بود امروز مال خودمون باشیم لطفاً بعدش باهام قهر باش.

سر پایین انداختم که دست زد زیر چونم و صحبت کرد.

_ باشه عزیزم؟؟

بلاخره سر تکون دادم و گفتم

_ باشه بریم یکی می‌بینتمون.

با خنده حرف زد

_ همه خودی هستن به جز نفس اونم که طبقه پایین تشریف داره.

خنده ای کردم و باهم از پله ها رفتیم پایین و از در زدیم بیرون با دیدن فضای سر سبز چشمام برق زد و ذوق زده رفتم سمت بقیه.

🌿 پیــمان 🌿

از پشت به آناهیتا نگاه کردم که چجوری برای اینجا ذوق میکرد معلوم بود دوسش داره. لبخندی زدم که امیر زد پشتم و گفت

_ بسوزه پدر عاشقی

با این حرفش چشم غره ای رفتم بهش من با تعجب حرف زد

_ خوشی هات با اونه چشم غره هات با منه.

با خنده و کلافه نگاهش کردم که مامان صدامون زد. رفتیم سمتش و گفتم

_ جانم مامان.

دست به کمر حرف زد

_ کمک بابات کنید ناهار حاظر کنید.

چشمی گفتیم و رفتیم سمت بابا سریع وسایل رو حاظر کردیم و منم پشت منقل وایستادم و سریع آتیش رو درست کردم خداروشکر جوجه و کباب بلد بودم درست کنم وگرنه آبروم میرفت.

امیر بلند درحالی که میوه میخورد گفت

_ به این میگن مرد زندگی ببین اصلا ماشالله.

بیشعوری بهش گفتم و مشغول ادامه کارم شدم بعد از چند دقیقه حس کردم کسی کنارمه سر چرخوندم و با دیدن اینکه اناهیتاست ابرویی بالا انداختم و گفتم

_ جانم چیشده.

لبخندی زد و یه بشقاب گرفت سمتم و گفت

_ برای تو آوردم.

با تعجب نگاهی به داخل بشقاب انداختم و با دیدن اینکه میوه برام آورده با لذت گفتم

_ به به ببین آناهیتا خانوم چه کرده همه رو دیوونه کرده.

خندید و حرف زد

_ لوس نشو بخور همه داشتن میخوردن گفتم فقط تو نمیخوری برات بیارم.

لبخندی زدم و درحالی که یکی یکی برمیداشتم گفتم

_ مرسی که به فکرمی.

خواهش میکنمی گفت و.....

❤️@romankadeh1
#part111
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

خواهش میکنمی گفت و بعد از اینکه میوه هارو خوردم رفتش بابام اومد سمتم و با دیدن اینکه اتیش حاظره روبه مامان گفت که واسایل رو بیاره بعد از حرفش زد پشت کمرم و صحبت کرد

_ افرین پسر حداقل تو این کارا خوبی.

با تعجب زل زدم بهش و صحبت کردم

_ یعنی توی بقیه کارها خوب نیستم؟؟

نوچی گفت و با خنده زل زد بهم . حرصم گرفته بود که امیر اومد و سیخ هارو بهم داد سریع دادم دستش و حرف زدم

_ بیا پسر یکم تو اینکارارو انجام بده من برم بشینم.

امیر ناچار از دستم گرفت و اومد جام وایستاد سریع ازشون دور شدم و رفتم سمت اناهیتا و مامان کنار اناهیتا لم دادم که اروم حرف زد

_ پاشو برو پیش زنت بشین زشته عه.

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم

_ قرار شد امروز مال خودمون باشیم یادت رفت.

سریع گفت

_ نه یادم نرفته ولی قرار نشد جلوی زنت بیای ور دل من.

شونه ای بالا انداختم و صحبت کردم

_ تقصیر من که نیست پاهام و قلبم هرجا خودشون بخوان میکشنم و الانم دلشون خواسته پیش تو باشم پس اومدم اینجام.

چشمی چرخوند که نفس صحبت کرد

_ پیمان پاشو بریم تاب سواری.

نگاهش کردم که اناهیتا ابرویی بالا انداخت و گفت

_ تاب داره اینجا؟؟

اره ای گفتم و حرف زدم

_ یه تاب درختی داره میخوای ببینیش؟؟

سری تکون داد که از جام بلند شدم و گفتم

_ پاشو بریم پس.

ابرویی بالا انداخت که دستم رو تکون دادم و راه افتادم با حس کردن اینکه داره دنبالم میاد چرخیدم سمتش و دیدم با دوستش داره میاد.

لبخندی زدم و وقتی رسیدیم به تاب وایستادم. اناهیتا با دیدن تاب چنان ذوق کرد که اگه میدونستم انقدر دوست داره زودتر میاوردمش تا این برق توی نگاهش رو بببینم.

نفس عمیقی کشیدم و روبه بهش حرف زدم

_ میخوای تاب سواری کنی؟؟

با چشمای کنجکاو نگام کرد و حرف زد

_ اشکال نداره؟؟

نه ای گفتم که سریع رفت سمت تاب و نشست روش رفتم پشت سرش گفتم

_ اماده ای؟؟ خودت رو محکم بگیریا.

اماده ای گفت که من شروع کردم به هول دادنش با خوشی میخندید شده بود شبیه بچهای کوچیک. با دیدن نفس که اومد سمتمون بیتوجه بهش همینجور اناهیتا رو هول دادم که سریع گفت

_ منم تاب میخوام

با این حرفش ابرویی بالا انداختم و گفتم

_ بزار بعدا الان توی صف هستن.

بعد از حرفم به سحر که دست به سینه وایستاده بود اشاره کردم البته سحر نگفته بود می‌خوام تاب سواری کنم و امیدوارم ضایع نکنه. ولی......

🌈@romankadeh1
#part112
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

ولی با دیدن اینکه سر تکون داد خیالم راحت شد هوففف انگار فهمید که الان نیاید ضایع کنه نفس با حرص بهمون نگاه کرد و در آخر وقتی دید توجهی بهش نمی‌کنیم دستاش رو مشت کرد و درحالی که پاهاش رو محکم میکوبید به زمین رفت.

پوفی کشیدم که آناهیتا گفت

_ بسه سرگیجه گرفتم دیگه.

با این حرفش نگه داشتم که سریع پیاده شد و چرخید سمتم سحر حرف زد

_ حالا که به دروغ بهش گفتین من توی صف هستم چطوره دروغ نباشه و واقعی باشه...

بعد از حرفش اومد روی تاب نشست که یهو صدای امیر اومد.

_ من هل میدم.

با این حرف امیر ابرویی بالا انداختم و گفتم

_ آره؟؟؟

با خنده سر تکون داد که کشیدم عقب تا امیر زحمت هل دادنش رو بکشه آناهیتا اومد سمتم و گفت

_ این جا صندلی چیزی نداری بشینیم.

با این حرفش نگاهی به دور و ور انداختم تا یه صندلی پیدا کنم ولی با ندیدنش گفتم

_ میای تو بغل من بشینی ؟؟

با تعجب نگام کرد و حرف زد

_ چی؟؟

خنده ای کردم و حرف زدم

_ میگم میای توی بغل من بشینی؟؟

پوکر نگام کرد و بلاخره بعد از کمی مکث حرف زد

_ نفهمیدم منظورتو یعنی چی که بغلت بشینم؟؟

با کمی فکر بلاخره نشستم روی زمین خاکی و زدم روی پاهام گفتم

_ یعنی این بیا توی بغلم بشین وقتی صندلی نیست.

با چشمای گشاد شده حرف زد

_ بلند شو دیوونه لباست کثیف میشه هاااا.

سری به طرفین تکون دادم و صحبت کردم

_ مهم نیس. تو بیا بشین راحت باش.

با لبای اویزون نگام کرد که خنده ای کردم و درحالی که دستش رو می‌کشیدم تا بیاد توی بغلم بشینه گفتم

_ چیه عزیزم چرا لبات آویزون شد.

توی بغلم بلاخره نشست و درحالی که بهم تکیه داد صحبت کرد

_ اگه یکی بیاد چی بعد من و تورو ببینه بد میشه ها.

درحالی که سرم رو توی گردنش فرو کردم گفتم

_ از یکی منظورت نفسه؟؟ خو نفس هم ببینه اینجوری کار من راحت تره که.

آناهیتا چشمی چرخوند و حرف زد

_ من نمیخوام کارم رو از دست بدم پیمان کارم رو دوست دارم کاری نکن از دستش بدما.

درحالی که به خودم فشارش میدادم حرف زدم

_ مگه من میزارم تو کارت رو از دست بدی هان؟؟ تو اگه کارت رو از دست بدی که من دق میکنم.

سری تکون دادم که امیر چرخید سمتمون و با دیدن وضعیتمون خندید با خنده گفت

_ خوش میگذره به شما دوتا؟؟

پیمان با کمال پرویی سری تکون داد که......

🌈@romankadeh1
#part113
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

پیمان با کمال پرویی سری تکون داد که با شنیدن صدای پایی سریع از روی پاهاش بلند شدم که پیمان با صدای بلند گفت

_ کجا میری بیا بشین ببینم عین چی در می‌ره.

قبل اینکه جوابش رو بدم نفس نمایان شد و پیمان بیخیال داشت با حرص به من نگاه میکرد نفس ابرویی بالا انداخت و حرف زد

_ پیمان داشتی با کی انقدر بلند حرف میزدی؟؟ اصلا برای چی روی زمین نشستی.

پیمان سرد درحالی که از روی زمین بلند میشد گفت

_ هیچکس تو چیکار داری؟؟ همش توی کارای من سرک بکش.

بعد از حرفش عصبی از پیشمون رفت که نفس با تعجب نگامون کرد و صحبت کرد

_ اینم جنی شده ها.

با این حرفش ناخودآگاه چشم غره ای بهش رفتم که تعجب کرد منم کلافه روبه سحر گفتم

_ بریم بشینیم خسته شدم از پس وایستادم.

سحر که فهمید دیگه حوصله ندارم از جاش بلند شد که بریم همین که راه افتادیم دیدیم امیر هم پشت سرمون اومد از پشت سر دست انداخت دور شونه من و سحر خودش رو بینمون جا کرد با شیطنت صحبت کرد

_ نظرتون با کمی اذیت پیمان چیه؟؟

ابرویی بالا انداختم و صحبت کردم

_ منظورت رو نفهمیدم.

نیشخندی زد و حرف زد

_ منظورم کرم ریزی روی پیمانه بدجور دلم میخواد عصبی ترش کنم.

با خنده گفتم

_ تو دیوونه ای

سرش رو کج کرد و حرف زد

_ شما به من لطف دارید مادمازل.

با تاسف سر تکون دادم که رسیدیم به پیمان و مامان و باباش رفتم سمت پیمان کنارش نشستم که نیم نگاهی بهم انداخت. به نظر ناراحت میومد آروم گفتم

_ از من ناراحتی؟؟

نوچی گفت و صحبت کرد

_ از خودم ناراحتم.

کامل چرخیدم سمتش و درحالی که با موهام بازی میکردم صحبت کردم

_ چرا چیشده؟؟

اونم کامل چرخید سمتم و بدون اینکه جلب توجه کنه دستش دراز کرد روی بالشت پشتمون و آروم با دستش موهام رو نوازش کرد جوری که کسی نبینه بعد از اینکارش نگاهم کرد و صحبت کرد

_ اینکه نمیتونم آزاد باشم و تا نفس میاد تو در میری من که گفتم مشکلی ندارم جلوش با تو باشم ولی تو در میری.

لبخندی زدم و حرف زدم

_ ولی من مشکل دارم پیمان من نمیتونم جلوی نفس انقدر راحت با تو برخورد کنم الانا هم هست که برسه.

نیشخندی زد و گفت

_ داره میاد.

با این حرفش چرخیدم و زل زدم به نفس که داشت میومد سمتمون وقتی رسید بهمون اومد بین من و پیمان که به اندازه یه نفر دیگه بود نشست ابرویی بالا انداختم که.....

❤️@romankadeh1
#part114
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

ابرویی بالا انداختم که پیمان پوفی کشید و با حرص روبه نفس که بیخیال نشسته بود گفت

_ جا دیگه نبود اومدی چپیدی اینجا.

نفس لبخند حرص درآری به پیمان زد و با ناز حرف زد

_ عه عزیزم دلم میخواست پیش تو بشینم یعنی تو دلت نمیخواست؟؟

پیمان اومد جوابشو بده که باباش صداش زد و سریع رفتش منم بی توجه به نفس با سحر مشغول حرف شدم که یه سیخ جلوم گرفته شد با تعجب نگاهی به پیمان کردم و گفتم

_ چیه؟؟ چرا گرفتیش جلوی من؟؟

پیمان یه جوجه ازش جدا کرد و گرفت جلوم گفت

_ بخور برای توعه.

با این حرفش سرم رو بردم جلو و خوردمش که سوختم اخ داغ بود ولی نشون ندادم و به بدبختی خوردمش سحر حرف زد

_ میشه یه دونه هم به من بدین.

با این حرفش پیمان برای اونم یه جوجه از سیخ کند و داد سحر و بعدشم مامانش و امیر به نفس که رسید سیخ رو گرفت جلوشو گفت

_ بردار.

نفس از این که برای اون خودش جدا نکرد ناراحت شد و با اخمهای درهم صحبت کرد

_ مرسی نمیخورم.

پیمان بیخیال شونه ای بالا انداخت و سیخ رو داد دستم منم سریع یه جوجه جدا کردم گرفتم سمت نفس که بیحرف فقط زل زد بهش مریم جون حرف زد

_ نفس چرا نمیگیری از دست اناهیتا جان؟؟

نفس به مریم جون زل زد و گفت

_ چون که نمیخوام.

با این حرفش دستم رو کشیدم عقب که امیر سریع اومد جلو و قبل اینکه بفهمم جوجه رو از دستم گرفت روبه نفس با لذت حرف زد

_ اشتباه کردید که از دستش نگرفتید حالا باید وایسی تا وقت ناهار برسه.

بعد از حرفش جوجه رو انداخت توی دهنش که به سرفه افتاد با خنده براش اب ریختم که سحر صحبت کرد

_ چرا انقدر هولی پسر کسی نمیخواست از دستت بگیره که.

امیر شونه ای بالا انداخت و در کمال پرویی سیخ رو ازم گرفت و دوسه تا دونه ای که جوجه بهش بود اونا روهم در اورد خورد با صدای داد پیمان سرمون چرخید اون سمت پیمان روبه امیر داد زد

_ بیشعور نخور اونارو برای خانوما اورده بودم یکم جلوی اون شکمت رو بگیر نمیتونی تو اخه.

بعد از حرفش با حرص اومد سمتم که با خنده روکردم به امیر گفتم

_ الانه که کتک بخوری.

امیر پوزخندی زد و حرف زد

_ کی من کتک بخورم؟؟

سری تکون دادم که گفت

_ عمرا بتونه بزنه.

همون لحظه پیمان رسید بهش و یه پس کله ای زد که صدای خنده ی سحر رفت بالا امیر یه جور خاصی زل زد به سحر و دراخر در گوش پیمان یه چیزی گفت که.......

❤️@romankadeh1
#part115
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

در گوش پیمان یه چیزی گفت که پیمان با خنده زد پس کله اش و صحبت کرد

_ خاک تو سرت کنم واقعا از دست رفتی.

بعد از حرفش اومد بره که امیر حرف زد

_ ولی اگه اونم با این حرکتت به من میخندید فکر کنم حاظر بودی بازم منو بزنی تا باز خنده هاش رو ببینی.

با این حرفش کنجکاو به پیمان نگاه کردم که بلاخره نگام کرد و لبخندی زد و روبه امیر گفت

_ اره به احتمال زیاد همین کارو میکردم باهات.

امیر چشمکی زد و صحبت کرد

_ پس نگو من دیوونم منم یکی هستم مثل خودت.

پیمان دیگه چیزی نگفت و رفتش بعد از یکساعت بلاخره سفره پهن کردیم ناهار بخوریم بماند که چقدر نفس غر زد که بریم پشت میز غذا بخوریم و من اینجوری راحت نیستم و چقدر خنده دار بود که هیچکس محلشم نذاشت.

سحر ذوق میکرد وقتی نفس خیط میشد نمیدونم چرا از اول با نفس مشکل داشت بعد از ناهارمون دیگه تا شب کلی بازی کردیم و حسابی خندیدیم و خوش بودیم اخرش دیگه اقدام به رفتن کردیم الانم توی ماشین در راه خونه بودیم به پیمان نگاه کردم که انگار خسته بود.

نفس جلو نشسته بود و من و امیر و سحر هم عقب روبه امیر اروم گفتم

_ ای کاش تو میشستی پشت فرمون.

امیر ابرویی بالا انداخت و صحبت کرد

_ چرا چیشده مگه؟؟

نگاهی به پیمان انداختم و با کمی مکث حرف زدم

_ خسته است میترسم فشار بیاد بهش.

امیر لبخندی زد و گفت

_ برای تو چه فرقی داره بزار رانندگیشو بکنه اونی که باید نگرانش بشه زنشه که الحمدالله عین خیالشم نیست.

با این حرف سکوت کردم که ابرویی بالا انداخت و حرف زد

_ اعتراف کن که دوسش داری.

پوفی کشیدم و زل زدم به بیرون که امیر کنار گوشم گفت

_ باشه اعتراف نکن ولی از رفتارات داری نشون میدید که دلتو بهش باختی.

باز هیچی نگفتم که پیمان امیر رو صدا زد سریع پیمان رو نگاه کردم که با اخم های درهم زل زده بود به من لبخندی بهش زدم و متفکر باز به بیرون نگاه کردم. پیمان روبه امیر گفت

_ میای یکم بشینی من خستمه

امیر با این حرفش سریع حرف زد

_ اره داداش بزن کنار بشینم.

با این حرفش پیمان سریع زد کنار که بابای پیمان ازمون رد شد و کمی جلوتر از ما وایستاد. از ماشین پیاده شدم که امیر سریع پیاده شد و جاش رو با پیمان عوض کرد پیمان اومد بشینه جای امیر که نفس حرف زد

_ پیمان تو بیا بشین جلو من میرم عقب پیش دخترا.

پیمان سری به طرفین تکون داد و صحبت کرد

_ نمی‌خواد همینجا میشینم یکم دیگه میرسیم چه کاریه.

بعد از حرفش سوار شد و منم پشتش سوار شدم همین که در رو بستم امیر راه افتاد و برای بابای پیمان بوق زد.

کمی گذشت که دستی رو روی رونم حس کردم هول به پیمان نگاه کردم که.‌......

🌈@romankadeh1
#part116
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

هول به پیمان نگاه کردم که بیخیال به روبروش زل زده بود و دستش نوازش بار روی رونم میکشید. آروم گفتم

_ چیکار میکنی پیمان دستت رو بردار لطفاً.

چشم غره ای بهم رفت و صحبت کرد

_ کاری نمیکنم که ساکت باشی کسی نمیفهمه.

با چشمای گشاد شده زل زدم بهش که سحر یهو گفت

_ آناهیتا میگم تو می‌رفتی یه آرایشگاهی کار میکردی نه؟؟

بعد از حرفش به من نگاه کرد که هول کرده دست پیمان رو از روی پام برداشتم و با کمی مکث وقتی به خودم اومدم حرف زدم

_ اره چطور؟؟؟

شونه ای بالا انداخت و حرف زد

_ همینجوری میخواستم ببینم کی ها میری منم بیام.

آهانی گفتم و بدون هیچ حرفی رومو کردم سمت شیشه به بیرون زل زدم اخرای شب بود که رسیدیم پیمان هم توی طول راه هی اذیت میکرد و حرص منو در میاورد یه بار میخواست ببوستم نمی‌دونم این بشر چطوری جرعت می‌کنه توی ماشینی که چهار نفر دیگه به غیر از خودمون نشستن از اینکارا بکنه.

وقتی امیر ماشین رو توی خونه پارک کرد سریعتر از همه پیاده شدم و رفتم سمت عمارت سحر از پشت صدام زد که چرخیدم سمتش و وسایلم رو نشونم داد پوفی کشیدم اصلا یادم نبود مگه این بشر حواس میزاشت برای آدم رفتم سمت سحر از دستش گرفتم که آروم گفت

_ چیه چیشده چرا انگار عصبی هستی؟؟

هیچی گفتم و با سحر رفتیم داخل عمارت قبل اینکه کسی بیاد زدم روی شونه ی سحر و صحبت کردم

_ من میرم اتاقم کاریم داشتی بیا اونجا.

سحر باشه ای گفت که سریع رفتم و....

🌿 پیــمان 🌿

با خنده به رفتنشون نگاه میکردم معلومه حسابی حرص خورده بود با صدای امیر چرخیدم سمتش که شیطون زل زد بهم و حرف زد

_ پشت خوش گذشت؟؟ خوب حال کردیا.

اومدم جوابش رو بدم که نفس با تعجب صحبت کرد

_ وا مگه پشت چه خبر بود که بخواد حال کنه.

امیر هیچی جوابش نداد منم فقط چشمکی زدم و روبه امیر گفتم

_ خیلی خوش گذشت حالا بیا اینارو ببریم الان مامانم میکشتمون.

با این حرفم سر تکون داد که سریع وسایل رو برداشتیم و بی توجه به نفس رفتیم داخل امیر آروم گفت

_ کی میخوای از دستش خلاص شی

کلافه حرف زدم

_ نمی‌دونم فعلا باید صبر کنم.

با امیر وسایل رو گذاشتیم داخل آشپزخونه و زدیم بیرون روی مبل نشستم که امیر بی‌حوصله صحبت کرد

_ چقدر صبر آخه اینجوری آناهیتا رو از دست میدی.

درحالی که داشتم فکر میکردم گفتم

_ من یه برنامه دیگه براش دارم.

امیر کنجکاو نگام کرد و حرف زد

_ چه برنامه ای بگو ببینم.

بهش نگاه کردم و.....

🌈@romankadeh1
#part117
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

بهش نگاه کردم و قبل اینکه چیزی بگم بابام از پشت سرم ظاهر شد و درحالی که میزد به شونم صحبت کرد

_ جریان چیه درباره ی چی حرف میزدید؟؟

امیر اومد چیزی بگه که با ابروی بالا انداختن بهش فهموندم فعلا چیزی نگه بابام که این حرکت رو دید مشکوک خیره شد بهم که نیشم رو براش باز کردم و گفتم

_ مامان کجاست؟؟

با خنده شونه ای بالا انداخت و حرف زد

_ نمیدونم والا از اناهیتا خیلی خوشش اومده به احتمال زیاد پیش اونه.

با غرور صحبت کردم

_ چیزی که من انتخاب کردم مگه میشه بد باشه؟؟

با این حرفم با خنده سری تکون داد و گفت

_ اصلا بزار ببینیم اناهیتا تورو قبول میکنه یا نه.

امیر اروم مثلا میخواست کسی نشنوه حرف زد

_ ای کاش قبول کنه اینجوری به نفع منم هست.

بابام با تعجب نگاش کرد و بعد از اینکه کمی فکر کرد صحبت کرد

_ چرا اونوقت؟؟ چی به نفع توعه؟؟؟ نکنه توهم کسی گلوت پیشش گیر کرده اقا امیر حرف بزن ببینیم.

امیر با این حرف بابا سر بلند کرد و هول گفت

_ نه بابا فقط من از دوست اناهیتا سحر خوشم اومده برای همین گفتم برای اشنایی بیشتر اگه این دوتا ازدواج کنن بنفع منم هست میتونم بیشتر بشناسمش.

آهانی گفتیم که مامان صدامون زد رفتیم سمتش و با رسیدن بهش با حرص روبه من صحبت کرد

_ اینم زنه تو داری خیلی بیشعوره.

با تعجب نگاش کردم و هیچی نگفتم که بابام متفکر درحالی که دست مینداخت دور شونه ی مامان حرف زد

_ چیشده عزیزم چرا ناراحتی و داری حرص میخوری میدونی حرص خوردنت برات خوب نیست؟؟؟

منتظر موندم تا مامان چیزی بگه که با شنیدن صدای کفش چرخیدم سمت راه پله با دیدن نفس با اون لباس اخمام رفت توهم حالا میفهمیدم جریان چیه و چرا مامان داره حرص میخوره بدون هیچ حرفی رفتم سمتش و بدون توجه به کفش های پاشنه بلندش کشیدمش سمت راه پله و روبه امیر کردم که دیدم با اخمهای درهم سرش انداخته پایین گفتم

_ امیر برو ببین اگه چیز دیگه ای توی ماشین مونده بردار من کار دارم بعد میام.

بعد از حرفم بازوی نفس رو کشیدم و تند تند از پله ها رفتم بالا وقتی رسیدم به بالا پله ها با دیدن اناهیتا گفتم

_ میرید پایین؟؟؟

سری تکون دادن که خوبه ای گفتم و بیتوجه به صدازدن های نفس رفتم سمت اتاق و در رو باز کردم پرتش کردم وسط اتاق که بخاطر کفس های پاشنه بلندش نتونست خودشو کنترل کنه و خورد زمین با درد داد زد

_ چته وحشی.

در اتاق رو بستم و.....

🌈@romankadeh1
#part118
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

در اتاق رو بستم و اروم اروم بهش نزدیک شدم فکر کنم از حالت صورتم ترسید که سریع بلند شد و عقب عقب رفت و اروم صحبت کرد

_ چیه پیمان چرا داری اینطوری میکنی؟؟

پوزخندی زدم و درحالی که ساعتم رو از دور دستم باز کردم گفتم

_ ترسیدی؟؟

آب دهنش رو قورت داد و حرف زد

_ بنظرت نباید بترسم؟؟ من اومدم پایین یهو دستم رو جلوی همه اونطوری میکشی و پرتم میکنی داخل اتاق این رفتارات یعنی چی؟؟ جدیدا روز به روز داره اخلاقت مزخرف تر میشه.

نزدیکش وایستادم و درحالی که خیره شده بودم بهش سرد صحبت کردم

_ میدونی چرا؟؟ چون اگه جلوتو نگیرم تا چند وقت دیگه لخت میای بیرون جلوی من و خانواده ام. من دوست ندارم ولی زنمی و دوست ندارم کسی پشت سرم بد بگه بخاطر تو نیست که الان بهت گیر میدم بخاطر ابروی خودمه از این به بعد ببینم با نیم وجب پارچه اومدی بیرون من میدونم و تو خیلی بهت گیر ندادم رو در اوردی برای من.

ببینم اینجوری اومدی بیرون بد بلایی سرت میارم نفس بد بلایی ایندفعه کاملا جدی هستم حالا هم گمشو لباست رو عوض کن بیا بیرون.

بعد از حرفم پشتم و کردم بهش اومدم از اتاق بزنم بیرون که با صدای بلند گفت

_ درسته شوهرمی ولی اجازه نمیدم بهم گیر بدی و برام تعیین تکلیف کنی اون موقع ها که بدتر از این میومدم بیرون و برات مهم نبود کجا بودی که حالا داری بهم گیر میدی.

داد زدم

_ صداتو برای من بلند نکن این یک، دو اونموقع مهمون نداشتیم ، سه اونموقع مهمونمون صمیمی ترین دوستم نبود و میفهمم با این لباسی که تو پوشیدی معذب میشه حالا هم دیگه حرفی نشنوم.

نفس پوزخندی زد و صحبت کرد

_ تو از کجا میدونی معذب میشه مگه توی ذهن اونی؟؟ شاید خوشش میاد..

با این حرفش دیگه نفهمیدم چیکار میکنم فقط چرخیدم و یه چک زدم زیر گوشش اونقدر محکم بود که پرت شد روی زمین این اولین باری بود که دست روش بلند میکردم روبه بهش که روی زمین افتاده بود و دستشم جلوی صورتش بود انگشتم رو تکون دادم و گفتم

_ یه بار دیگه از این حرفا بشنوم به یه چک ختم نمیشه به مرگت ختم میشه.

بعد از حرفم از اتاق زدم بیرون که مامان و بابا رو پشت در دیدم ابرویی بالا انداختم که مامانم حرف زد

_ خوبی پسرم؟؟ صورتت سرخ شده خیلی به خودت فشار اوردی.

هوفی کشیدم که بابا زد روی شونم و گفت

_ اروم باش پسر همه چی درست میشه اروم باش.

سری تکون دادم و زدم به در بلند گفتم

_ با لباس پوشیده میای بیرون غیر از این بیای........

بابا نذاشت ادامه حرفم رو بگم و درگوشم صحبت کرد

_ اروم باش اناهیتا ترسیده.

با این حرفش تو یه لحظه عصبانیتم فروکش کرد و گفتم

_ چرا چیشده؟؟

مامانم با خنده حرف زد

_ شرط میبندم تا حالا این روی تورو ندیده بود.

با این حرفش لبخندی زدم و.......

🌈@romankadeh1
#part119
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

با این حرفش لبخندی زدم و گفتم

_ اره زیاد عصبانیت من رو تو این مدتی که پیشم بود ندیده.

هردو سری تکون دادن که صحبت کردم

_ بریم پایین اینجا نمونیم.

با این حرفم همه راه افتادیم سمت راه پله و ازش رفتم پایین با رسیدن به پایین چهره ی اناهیتا اومد جلوی چشمام که ترسیده بود بهش لبخندی زدم که کمی ریلکس شد سحر که کلا بیخیال لم داده بود به مبل و داشت میوه میخورد و امیر هم کنجکاو نگامون کرد وقتی بهش رسیدم گفت

_ هیچی توی ماشین نبود داداش.

سری تکون دادم که اناهیتا اروم صحبت کرد

_ بالا چیزی شد؟؟

با این حرفش رفتم سمتش و کنارش نشستم که مامان و بابا کنار هم روی مبل روبرویی نشستن دست انداختم پشت سر اناهیتا و اروم در گوشش حرف زدم

_ هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد فقط یکم بحث کردیم.

با این حرفم ابرویی بالا انداخت و مشکوک نگام کرد که صدای پا اومد چرخیدیم اون سمت با دیدن نفس نیشخندی زدم روی صورتش یه کبودی خوشگل بود اناهیتا با دیدن صورتش یه هینی از ترس کشید و با وحشت به من نگاه کرد منم خجالت زده اونور رو نگاه کردم.

اناهیتا در گوشم اروم صحبت کرد

_ زنا رو عادت داری بزنی؟؟

کلافه سری به طرفین تکون دادم و حرف زدم

_ نه عادت ندارم ولی سر نفس کنترلم رو از دست دادم و قبل اینکه جلوی خودم رو بگیرم کتک رو خورده بود.

با این حرفم هیچی نگفت که چرخیدم سمتش و گفتم

_ بعدا برات توضیح میدم.

باشه ای گفت که نفس با حرص روبه اناهیتا صحبت کرد

_ عزیزم پا میشی بشینی اینور تا من پیش شوهرم بشینم.

با این حرفش اناهیتا اومد بلند بشه که بازوی اناهیتا رو کشیدم و نشوندمش سرجاش و حرف زدم

_ ولی من نمیخوام پیش تو بشینم.

بعد از حرفم رو کردم به امیر و گفتم

_ تا چند روز اینجایی تو؟؟

با این حرفم نگاه یواشکی به سحر کرد و بعد از گلو صاف کردن صحبت کرد

_ نمیدونم فعلا هستم.

خوبه ای گفتم که خدمتکار برامون شربت اورد همه یه دونه برداشتیم به جز نفس که سحر با پوزخند و تمسخر گفت

_ نفس خانوم رژیم داری که شربت هم نمیخوری؟؟

نفس با کمی شک پرسید

_ مگه شربت هم وزن اضافه میکنه.

با این حرفش اناهیتا کنارم ریز ریز خندید که سحر هم با خنده حرف زد

_ واقعا رژیم میگیری؟؟

با این حرفش نفس گنگ صحبت کرد

_ خب آره برای اینکه اندامم سر فرم باشه لازمه.

سحر فقط پوزخندی زد و هیچی نگفت....

🌈@romankadeh1
#part120
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

سحر فقط پوزخندی زد و هیچی نگفت که نفس ابرویی بالا انداخت و گفت

_ مشکلیه؟؟

فهمیدم اگه یکم ادامه پیدا کنه ممکنه دعوا بشه برای همین سرفه ای کردم رو به سحر ابرویی بالا انداختم که سحر پوفی کشید و تکیه داد به مبل. پیمان کنار گوشم حرف زد

_ چرا نزاشتی دعوا کنن.

پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم

_ خیلی دوست داری دعوا بشه نه؟؟

شونه ای بالا انداخت و با نیشخند صحبت کرد

_ دلم میخواد ضایع شدن نفس رو ببینم وگرنه از دعوا خوشم نمیاد.

باشه ای گفتم که مامان پیمان بلند شد که بره منم با دیدن ساعت ترجیح دادم از جام بلند شم و با سحر بریم سرکار روبه سحر گفتم

_ پاشو بریم یک ساعت دیگه باید اونجا باشیم.

با این حرفم سحر از خدا خواسته از جاش بلند شد که پیمان حرف زد

_ الان خسته نیستی میخوای بری اونجا؟؟

نوچی گفتم و با سحر رفتیم بالا......

( یکماه بعد )

یکماه هست که سحر اینجاست امیر هم تو این یکماه هی رفت هی اومد آخرشم یا سحر اوکی شدن. الانم سحر داشت حاظر میشد که بره با امیر بیرون. ارایشش که تموم شد گفتم

_ یه لباس قشنگ بپوش حس خوبی به امشب دارم امیدوارم بهت خوش بگذره.

سریع گفت

_ نمیشه توهم با ما بیای.

با این حرفش کلافه پوفی کشیدم و حرف زدم

_ سحر بخدا میزنمتا از صبح تا حالا هی یه ریز داری تکرار میکنی بیام که چی بشه آخه اونم تنها بین دوتا عاشق برای چی بیام خلوتتون رو بهم بزنم.

سحر با شنیدن کلمه عاشق پوزخندی زد و درحالی که سرش پایین بود صحبت کرد

_ خب تنها نیا با پیمان بیا.

چشمی چرخوندم و حرصی گفتم

_ با پیمان قهرم خوبه خودتم میدونی سر چی.

اره قهر بودم چند روز پیش یه حرکتی جلوم با نفس زد که اعصابم خراب شد خوبه میگه دوسش ندارم و بعد اینجوری می‌کنه. این یکماه همه کار کرد تا بلاخره وا دادم و عاشقش شدم ولی با حرکت پریشبش باهاش قهر کردم و حرفی باهاش نزدم هنوز در اصل ازش فراریم می‌دونم اون زنشه و می‌تونه هرکاری باهاش بخواد انجام بده ولی وقتی میگه دوسش ندارم دیگه این حرکات چیه.

دستی جلوی صورتم تکون خورد سرم رو بلند کردم که سحر مشکوک حرف زد

_ کجایی معلومه.

نفس عمیقی کشیدم و قاطع گفتم

_ من نمیام حالا هم برو لباستو بپوش دیر شد.

با این حرفم کمی نگاهم کرد وبلاخره رفت سمت کمد تا لباس بپوشه. کارش تموم شد که در زده شد رفتم سمت در و بازش کردم با دیدن پیمان و امیر که لباس پوشیده و آماده پشت در بودن ابروهام بالا پرید و گنگ گفتم

_ خبریه؟؟

با این حرفم........

🌈@romankadeh1
#part121
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

با این حرفم پیمان وا رفته به امیر نگاه کرد و صحبت کرد
_ مگه قرار نبود آناهیتا رو هم بیارید.

با این حرفش ابرویی بالا انداختم و قبل اینکه امیر چیزی بگه گفتم

_ آهان فهمیدم نقشه کشیده بودید که چهار نفری بریم بیرون درسته؟؟ ولی خب من قبول نکرده بودم بیام پس نقشتون بهم خورد با اجازه سحر هم حاظره الان میادش.

بعد از حرفم سریع رفتم داخل اتاق و با عصبانیت روبه سحر گفتم
_ بیا برو آقا داماد منتظرته.

با این حرفم نیم نگاهی بهم انداخت و با قهر رفت سمت در ازش زد بیرون صدای پیمان رو شنیدم که بلند حرف زد
_ لعنتی مگه قرار نبود راضیش کنید گند زدید.

نفس عمیقی کشیدم و روی تخت نشستم که یهو در باز شد و پیمان اومد داخل هول نگاهش کردم که در رو قفل کرد و دست به سینه تکیه داد به در. سرد نگاه ازش گرفتم که سریع اومد جلوم و زانو زد باز تغییر جهت دادم نگاهم رو که دستش زیر چونم نشست و با خشونت چرخوند سمت خودش و غرید

_ چته چرا اینجوری میکنی میشه دقیقا بگی چی شده این چند روز چته که از من فراری هستی واقعا نمی‌فهمم چرا اینجوری میکنی میشه دلیلش رو بگی تا بفهمم چه غلطی کردم؟؟؟

با این حرفش پوزخندی زدم و گفتم

_ یعنی واقعا نمیدونی؟؟ خب پس بزار بگم یکم از این گنگ بودن تظاهریت در بیای. تو مگه نمیگفتی نفس رو دوست نداری و مثلا عاشق منی؟؟ پس چرا تویی که عاشقی لبای یکی دیگه رو بوسیدی و داشتی کامل قورتش میدادی؟؟ مگه آدمی که عاشقه می‌تونه به جز لبایی که مال معشوقه اش هست رو ببوسه؟؟

حرفم که تموم شد به چهره ی شوکه شده اش خیره شدم ابرویی بالا انداختم و باز گفتم
_ چیه تعجب کردی که معاشقه تو و معشوقه ات رو دیدم؟؟

پیمان با کمی مکث گفت
_ من از وقتی که با نفس ازدواج کردم جز دو سه باری که اونم اون اولای ازدواجمون بود باهاش رابطه نداشتم یادمم نمیاد چند روز پیش لبای نفس رو بوسیده باشم تو صورت شخصی که نفس رو داشت میبوسید رو دیدی؟؟

با کمی فکر سری به طرفین تکون دادم و حرف زدم

_ نه ولی دقیقا هم هیکل خودت بود و صورت نفس هم معلوم بود نفس کی می‌تونه به جز شوهرش رو ببوسه.

پیمان پوزخندی زد و درحالی که سری از روی تاسف تکون میداد صحبت کرد

_ هه همینجور فقط قضاوت کن البته حق داری بهت حق میدم و ازت دلخور نمیشم ولی تو یه چیزایی رو نمیدونی اولا اون من نبودم یکی از خدمتکارا بود که داشتن از هم لب میگرفتن اره منم دیدمشون ولی من از اول میدونستم نفس همیشه درحال خیانت کردن به منه پس برام عادی بود که واکنشی نشون ندم بزار یه چیزی رو بهت بگم دقیقا بعد از یکسال ازدواج من و نفس یه روز که اومدم خونه دیدم نفس روی تخت من و خودش داره با یه مرد دیگه رابطه بر قرار می‌کنه از همون روز دیگه بیخیال شدم از اولم دوسش نداشتم که بخوام برام مهم باشه من تموم چیزی که میدونستم بهت گفتم دیگه خودت میدونی.

🌈@romankadeh1
#part122
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

با شنیدن حرفاش سرم رو پایین انداختم و هیچی نگفتم که بلاخره پیمان آروم صحبت کرد
_ حالا پا میشی حاظر شی با امیر و سحر بریم بیرون.

نمی‌دونم چرا ولی باورش کردم فکر کردم که درست میگه با این حرفش با کمی مکث حرف زدم
_ فرصت رو از دست دادیم رفتنشون.

پیمان نیشخندی زد و درحالی که بلند میشد تا کنارم بشینه آروم در گوشم گفت
_ نه تا وقتی که فقط من آدرس اونجا رو بلد باشم.

با این حرفش با خنده نگاهش کردم و صحبت کردم
_ چقدر تو ظالمی.

شیطون شونه ای بالا انداخت و درحالی که کمرم رو نوازش میکرد صحبت کرد
_ این حرفا رو ولش پاشو برو یه چیزی بپوش بریم حسابی خوشگل کن.

باشه ای گفتم و از جام بلند شدم رفتم سمت کمد بلاخره بعد ده دقیقه یه لباس انتخاب کردم و اومدم بپوشم که با دیدن پیمان که همینجور نشسته ابرویی بالا انداختم و گفتم
_ خوش میگذره؟؟

اوفی گفت و غلیظ صحبت کرد
_ خیلییییی نمیدونی چه جای خوبی هست که.

چشم غره ای رفتم و گفتم
_ پاشو برو بیرون می‌خوام لباس بپوشم.

با این حرفم چرخید به سمت دیوار و همزمان حرف زد
_ بیا رومو میکنم اینور تو لباستو بپوش.

پوفی کشیدم و به ناچار رفتم پشت در کمد و سریع لباسم رو پوشیدم یهو گفت
_ برگردم پوشیدی؟؟ برگشتم.

خداروشکر پوشیده بودم من که میدونستم نقشش چیه ولی تیرش به سنگ خورد با پوزخند به چهره درهمش نگاه کردم و بلاخره رفتم سمت میز آرایش و شروع کردم به آرایش کردن وقتی کارم تموم شد با دیدن اینکه پیمان پشت سرم وایستاده ابرویی بالا انداختم که دست انداخت دور کمرم و کنار گوش و گردنم رو بوسید. نفس عمیقی کشیدم که بوسه هاش رو ادامه داد به سمت پایین همینجور که اون میبوسید سعی کردم تمرکزم رو به دست بیارم و گوشواره هام رو بندازم ولی وقتی دیدم نخیر ایشون دست بردار نیستن آروم صداش زدم و درحالی که دست توی موهاش فرو میکردم صحبت کردم

_ پیمان بزار کارمو بکنم اینجوری تمرکزم رو از دست میدم.

با این حرفم سرش رو کشید عقب و آروم گفت
_ ببخشید کمک میخوای.

سری تکون دادم و گردنبند رو گرفتم سمتش تا اون برام ببنده دور گردنم. منم گوشواره هارو انداختم گوشم و وقتی پیمان کارش تموم شد بوسه ای محکم روی گردنم زد و حرف زد
_ خب بریم؟؟

با این حرفش نگاهی به خودم کردم و وقتی دیدم همه چیز تکمیله سریع کیف و کفشمم برداشتم و گفتم
_ بریم. من حاظرم.

با این حرفم دست انداخت دور کمرم و اومدیم از اتاق بزنیم بیرون که.....

🌈@romankadeh1
#part123
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

با این حرفم دست انداخت دور کمرم و اومدیم از اتاق بزنیم بیرون که با یادآوری اینکه اتاق نفس تقریبا روبروی اتاقمه و ممکن در رو باز کنه مارو باهم ببینه سرجام وایستادم و روبه پیمان صحبت کردم
_ اول تو برو بعد از چند دقیقه من میام.

پیمان با تعجب نگاهم کرد و صحبت کرد
_ اونوقت چرا باید همچین کاری بکنیم؟؟

پوف کلافه ای کشیدم و گفتم
_ بخاطر اینکه ممکنه نفس مارو ببینه و منم حوصله جر و بحث ندارم.

با این حرفم اونم کلافه هوفی کشید و حرف زد
_ خیلی خب پس من و امیر میریم ماشین رو روشن کنیم تو و سحر هم سریع بیاید باشه؟؟

باشه ای گفتم که از در اتاق زد بیرون منم بعد از چند ثانیه زدم بیرون و زل زدم به سحر که روبروی اتاق تکیه داده بود به دیوار با دیدنم اول مات موند ولی بعدش دویید سمتم و صحبت کرد
_ وایییی آناهیتا چقدر خوشگل شدی لعنتی حسابی دل پیمان رو بردیا.

خنده ای کردم و بازوش رو گرفتم درحالی که میبردمش سمت راه پله ها حرف زدم
_ خیلی خب فعلا ساکت باش تا بریم از اینجا بیرون

باشه ای گفت که سریع باهم پله هارو رفتیم پایین و با دیدن مامان و بابای پیمان لبخندی بهشون زدم که انگار میدونستن کجا میریم که بابای پیمان شیطون گفت
_ برید بچها حسابی خوش بگذرونید و بترکونید

با این حرفش تشکری کردیم و از در عمارت زدیم بیرون با دیدن اینکه پایین پله ها ماشین پیمان وایستاده سریع رفتیم سمتش و اومدم عقب سوار شم که در جلو باز شد و امیر ازش اومد بیرون و درحالی که دستش رو سمت صندلی جلو می‌گرفت گفت
_ بفرمایید مادمازل شما باید جلو بشینید آقا فرمودن.

با این حرفش ریز خندیدم و رفتم سوار شدم که امیر در رو بست چرخیدم سمت پیمان که دیدم همینجور زل زده به من ابرویی بالا انداختم و گفتم
_ مشکلی پیش اومده؟؟

نوچی گفت و حرف زد
_ نه فقط دارم نگاهت میکنم نگاه کردن به عشقم جرمه؟؟

نگاهش آنقدر گرم بود که داشتم خجالت می‌کشیدم برای همین سر پایین انداختم که امیر بلند گفت
_ آقا نگاه کردن جرم نیست ولی دیر کردن جرمه پس حرکت کن لطفاً.

با این حرفش همه خندیدیم و پیمان هم ماشین رو راه انداخت و از در پارکینگ عمارت زدیم بیرون که پیمان گازش رو گرفت و رفتیم. نمی‌دونم چقدر توی راه بودیم ولی حسابی خسته شده بودم کلافه روبه پیمان حرف زدم

_ پس کی میرسیم؟؟

پیمان درحالی که نگاهش به روبرو بود صحبت کرد
_ یه نیم ساعت دیگه رسیدیم خسته شدی؟؟

آره ای گفتم که......

🌈@romankadeh1
#part124
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

آره ای گفتم که دستش روی دستم نشست و درحالی که فشار میداد حرف زد

_ یکم دیگه صبر کنی رسیدیم اونموقع خستگیت کامل در میره.

با لبخند کامل چرخیدم سمتش و درحالی که زل زده بودم بهش سوالی پرسیدم

_ دقیقا کجا داریم میریم چرا چیزی درباره اش نمیگی بهمون؟؟

شیطون چشمکی زد و صحبت کرد

_ میفهمی عجله نکن.

با این حرفش ناچار سکوت کردم و زل زدم به روبرو که سحر از پشت صدام زد چرخیدم سمتش که گوشیش رو گرفت سمتم و حرف زد

_ این عکس هنری رو ببین که گرفتم.

با این حرفش به داخل گوشی نگاه کردم که شوکه شدم با تعجب به سحر نگاه کردم و یهو جیغ کشیدم و فحشش دادم که پیمان سریع نگام کرد و با چشمای گشاد شده درحالی که برمیگشت به روبرو گفت

_ چیه چیشده چرا جیغ میکشی.

سحر بلند خندید و من بدون اینکه جواب پیمان بدم فقط با حرص به سحر نگاه میکردم. درحالی که چشمام رو ریز کرده بودم خیره شدم بهش که سحر کم کم خنده اش بند اومد و با ابرویی بالا رفته به من نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و با ناز حرف زد

_ هر فکری که توی ذهنت داری رو بریز دور عزیزم وگرنه این عکس رو به پیمان و امیر نشون میدم.

با این حرفش چشمام رو کلافه بستم و صحبت کردم

_ دارم برات سحر.

بعدش عصبی چرخیدم سمت روبرو و دیگه تا اخر مسیر هیچی نگفتم ولی نگاه پیمان و امیر که کنجکاو روی ما میچرخید ادامه داشت.........

🌸 ســحــر 🌸

امیر در گوشم حرف زد
_ اون عکس چی بود؟؟

با خنده نگاش کردم از چشماش فضولی میریخت پسرک فضول ابرویی بالا انداختم و با ناز گفتم

_ چیزی که به من و اناهیتا ربط داره.

بعد از حرفم چرخیدم سمت اناهیتا که دیدم ساکت نشسته و هیچی نمیگه قصدم این نیست که به پیمان و امیر نشون بدم چون میدونم بدش میاد ولی کمی اذیت کردن لازم بود برای اینکه تلافی امروز در بیاد هرچقدر من اصرار کردم نیومد و همین که پیمان باهاش حرف زد اومدش خیلی حرصم گرفته بود اون لحظه ولی به روش نیاوردم تا تلافیم رو بکنم حالا هم دلم نمیومد زیادی حرص بخور و این تفریح زهرش بشه برای همین گوشیم رو برداشتم و بهش پیام دادم.

( نترس نشون نمیدم ولی تلافی رو خوب کردم که بعدا میگم برای چی تلافی کردم حالا هم اون اخمات رو باز کن و از بودن در کنار عشقت لذت ببر. )

بعد از اینکه یه دور پیامم رو خوندم ارسال کردم و منتظر جواب شدم که صدای گوشی اناهیتا در اومد و با دیدن صفحه گوشیش نیم نگاهی بهم انداخت سریع باز کرد با دیدن پیامم خنده ای کرد و یه چیزی تایپ کرد و صدای گوشی من در اومد. سریع نگاه کردم با دیدن نوشتش نیشم باز شد.

( خیلی بیشعوری دوستت دارم کثافت. )

🌈@romankadeh1
#part125
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

جوابش رو دادم و سرم رو بلند کردم که امیر رو با لبای اویزون دیدم به زور جلوی خودم رو گرفتم تا نخندم بهش ولی در عوض سری به معنی چیه تکون دادم که اروم هیچی گفت و روش رو کرد اونور. هوف از وقتی امیر رو دیده بودم یه حسی بهش داشتم نمیدونم چرا ولی دوست داشتم بیشتر بشناسمش یه جورایی داشتم بهش علاقه پیدا میکردم و کمی از این موضوع میترسیدم میترسیدم بشه تجربه قبلیم ولی فکر نکنم امیر همچین ادمی باشه. یعنی هستش؟؟ اگه باشه من نابود میشم چون به معنای کامل دارم عاشقش میشم. اونم به من همچین حسی داره؟؟ اناهیتا که میگه داره چون از رفتارش معلومه ولی اگه همش از روی شیطنت باشه چی؟؟ نمیدونم امروز داریم کجا میریم ولی هرجا که میریم امیدوارم بهمون خوش بگذره.

کمی برای اناهیتا نگران بودم میترسیدم نفس کاری بکنه اون نفسی که من دیدم قشنگ معلومه ذات پلیدی داره من با یک نگاه میفهمم ادما چه اخلاقی دارن و اینه که تا حد مرگ من رو ترسونده میترسیدم دوستم اسیب ببینه تو این عشق و من اینو نمیخوام.

نفس عمیقی کشیدم که همون موقع پیمان حرف زد
_ خبب بفرمایید رسیدیم به جایی که مدنظرمون بود.

با این حرفش سر بلند کردم و با دیدن کلی کشتی تفریحی که جلومون بود مات موندم وایییی من همیشه ارزو داشتم سوار یکی از اینا بشم حالا پیمان مارو اورده بود اینجا که سوارمون کنه نه؟؟ اگه اینجوری باشه خیلی خوبه. نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم به چشمهای اناهیتا نگاه کردم که اونم از خوشی داشت غش میکرد اومد نزدیکم و گفت
_ وای سحر نمیدونی چقدر حال میده منو یه بار اورده اینجا.

امیر با حرص صحبت کرد
_ بیشعور یه جوری گفتی بلد نیستی ادرس رو حتما خودم باید باشم گفتم حتما میخوای ببری جنگلی چیزی که میگی نگو اوردیمون اینجا از اول میگفتی میخوای خودتم بیای و نمیزاری ما تنها باشیم.

اناهیتا ریز ریز خندید و پرو حرف زد
_ شاید میدونسته ممکنه تنها باشید دست به کارهای خطرناکی بزنی.

با این حرفش پیمان خندید و امیر با چشمای گشاد شده زل زده بود به اناهیتا منم این وسط با افکار منحرفی که داشتم میخواستم اب شم برم توی دل زمین. محکم کوبیدم به پهلوی اناهیتا که خنده اش متوقف شد و از بین لبهاش اخی در اومد که سریع پیمان نگاهمون کرد و با دیدن اینکه اناهیتا با درد دستش رو پهلوشه نگران اومد سمتش و با اخمهای درهم صحبت کرد
_ چیشدی عزیزم حالت خوبه؟؟ میخوای برگردیم؟؟

اناهیتا بدون توجه به حرفای پیمان درحالی که تو بغلش لم میداد با درد گفت
_ تف تو روحت سحر با این کارت.

با این حرفش شونه ای بالا انداختم و گفتم
_ حقت بود.

با این حرفایی که....

🌈@romankadeh1