رمانکده
5.55K subscribers
5 photos
1 video
6 links
Download Telegram
#part99
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

با کمی فکر گفتم

_ باشه همونم خوبه مرسی.

لبخندی زد و صندلی برام کشید از پشت میز عقب کشید و حرف زد

_ خیلی خب بیا اینجا بشین تا برات آماده کنم

تشکری کردم و پشت میز نشستم امیدوارم شیر جواب بده تا حالا امتحانش نکردم اکه جواب نده مجبورم امروز بی خوابی بکشم.

پوفی کشیدم و پنج دقیقه بعد یه لیوان شیر گرم جلوم گذاشته شد. نفس عمیقی کشیدم و از مریم تشکری کردم که لبخندی زد و رفت سراغ بقیه کارهاش.

آروم آروم خوردم و بعد از اینکه تموم شد لیوان رو گذاشتم روی میز بیحرف از آشپزخونه زدم بیرون.

اومدم از پله ها برم بالا که مامان پیمان رو دیدم یادم رفته بود اسمش چیه برای همین وقتی رسید بهم و باهام حرف زدیم کمی گفتم

_ ببخشید میشه یه بار دیگه اسمتونو بگید.

لبخندی زد و گفت

_ اسمم مریمه عزیزم.

با این حرفش ابروهام بالا پرید و صحبت کردم

_ چه جالب اسمتون بایکی از خدمتکارا یکیه.

سری تکون داد و گفت

_ آره جالبه.

با حس خواب‌آلودگی که سراغم اومد روبه مریم خانوم حرف زدم

_ من برم بخوابم صبح خوش.

با این حرفم با تعجب صحبت کرد

_ تازه میخوای بخوابی الان که دیگه صبحه

با کمی خجالت حرف زدم

_ اره من یکم مشکل خواب دارم برای همین خوابم نمیبرد.

آهانی گفت و با دلسوزی حرف زد

_ میخواستی به مریم خدمتکارمون بگی برات قرصی چیزی بیاره.

درحالی که کلافه به دور ورم نگاه میکردم گفتم

_ اتفاقا برام شیر درست کرد و خوردم الان انگار اثر کرده و خوابم گرفته.

با این حرفم سریع گفت

_ آها باشه عزیزم برو برو خوب بخوابی.

تشکری کردم و......

🌈@romankadeh1
#part100
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

🥀 آناهیـــتا 🥀

با زنگ گوشی خواب‌آلود دست دراز کردم و گوشی رو برداشتم گذاشتم کنار گوشم همین که تماس رو وصل کردم صدای بلند یه نفر از خواب پروندم.

شوکه سیخ سرجام نشستم و نفس نمیکشیدم تا اینکه بعد از چند دقیقه به خودم اومدم عصبی به پشت خط گفتم

_ مرض داری اینجوری میکنی؟؟

آسمان با کمی پشیمونی حرف زد

_ ببخشید فکر نمی‌کردم خواب باشی.

پوفی کشیدم و گفتم

_ حالا چی شده زنگ زدی؟؟

_ قرار بود برام فیلم بفرستی نفرستادی هنوز.

با این حرفش یادم اومد و محکم کوبیدم به پیشونیم و گفتم

_ آخ یادم رفت ببخشید الان میفرستم برات..

باشه ای گفت و بعد از اینکه معذرت خواهی کرد باز کمی حرف زدیم و قطع کردم.

نیم نگاهی به سحر انداختم که خیلی راحت خوابیده بود با دیدن گوشیش کنارش که خاموش و روشن میشد برداشتم و با دیدن شماره ی مامانش سریع جواب دادم.

مامانش قبل اینکه چیزی بگم حرف زد

_ الو سحر معلومه کجایی چرا از دیروز زنگ نزدی چرا خبر ندادی رسیدی یا نه الو؟؟

صدام رو صاف کردم و آروم طوری که سحر بیدار نشه صحبت کردم

_ الو سلام خاله خوبی سحر خوابه من اناهیتام.

با شنیدن حرفم سریع گفت

_ سلام عزیزم من خوبم تو خوبی عه خوابه خوبه این چند وقت بیخوابی گرفته بود نمیتونست بخوابه لطفاً بیدار شد بهم بگو زنگ بزنه بهم.

چشمی گفتم که حرف زد

_ میگم آناهیتا جان.

_ جانم.

با کمی مکث گفت

_ مواظب سحر خیلی باش روزای سختی رو پشت سر گذاشته خیانت شوهر چیز اسونی نیست که بشه ازش سریع گذشت.

ناراحت گفتم

_ می‌دونم خاله من تمام سعیم رو میکنم که خوب بشه مودم خیلی ناراحت شدم وقتی قضیه رو فهمیدم

مامان سحر هم.....

🌈@romankadeh1
#part101
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

مامان سحر هم آه غمگینی کشید و بعد از کمی دیگه حرف زدن قطع کرد نگاهی به سحر انداختم که معلوم بود توی خواب عمیقیه.

نفس عمیقی کشیدم و آروم از جام بلند شدم زدم بیرون که مامان پیمان مریم رو دیدم.

ابرویی بالا انداختم و سلامی بهش کردم که سریع اومد سمتم و با خوشرویی گفت

_ سلام عزیزم خوبی؟؟ خوب خوابیدی ؟؟

لبخندی زدم و صحبت کردم

_ مرسی شما خوب هستین؟؟

سری تکون داد و با چهره متفکر گفت

_ دوستت بلاخره خوابید؟؟؟

آبرویی بالا انداختم و حرف زدم

_ چی نفهمیدم؟؟

با کمی مکث نگام کرد و حرف زد

_ منظورم اینه که خوابید یا نه آخه تا ساعت شیش اینطور ها انگار همینجور بیدار بوده.

با تعجب صحبت کردم

_ واقعاااا.

سری تکون داد که چرخیدم سمت در اتاقم و گفتم

_ نمی‌دونستم ولی اره انگار توی خواب عمیقی بود.

شکری گفت و صحبت کرد

_ مواظبش باش انگار یه دردی داره که هنوز براش حل نشده.

ناراحت سری تکون دادم و حرف زدم

_ آره یه دردی داره که انشالله حل میشه.

بعد از حرفم دست گذاشت پشت کمرم و صحبت کرد

_ خیلی خب بیا بریم یه صبحونه بخوریم بعدش میخوایم بریم بیرون.

ابرویی بالا انداختم و گفتم

_ منم باید بیام؟؟

چشم غره ای رفت و حرف زد

_ پس چی توهم باید باهامون بیای.

با کمی خجالت گفتم

_ مزاحم نمیشم میشه نیام.

زد پشت کمرم و آروم و وقتی رسیدیم به سالن غذاخوری کنار گوشم گفت

_ خیر نمیشه نیای تو و دوستت باهامون می‌آید.

ناچار باشه ای گفتم و نشستم پشت میز پیمان از اونور میز چشمکی زد که چشمام گشاد شد.

این دیگه خیلی حواس پرته سر میزی که زنش و مادر پدرش هستن برای یه زن چشمک بندازه.

سرم رو پایین انداختم مشغول خوردن شدم. با یادآوری سحر که تازه خوابیده بود فکری به سرم زد.

از این رو میتونستم بهونه بیارم که نمیتونم بیام نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۹ صبح بود.

خب خوبه فقط سه ساعت خوابیده حالا حالا ها بیدار نمیشه. نفس عمیقی کشیدم بعد از تموم شدن صبحونه تشکری کردم کشیدم کنار رفتم سمت سالن پذیرایی روی مبل ها نشستم که نفس هم بعد از چند دقیقه اومد پیشمون.

وقتی مامان پیمان هم اومد نفس با ناز گفت

_ کی قرارع حرکت کنیم؟؟

مریم جون با کمی مکث صحبت کرد

_ هروقت دوست آناهیتا بیدار شه.

نفس......

🌈@romankadeh1
#part102
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

نفس با تعجب گفت

_ چه ربطی به دوست آناهیتا داره؟؟

مریم جون چشم غره ای به نفس رفت و صحبت کرد

_ قراره سحر و آناهیتا هم باهامون بیان اینه ربطه اش.

نفس چند دقیقه سکوت کرد و بعد از کمی حرف نزدن با اخم های درهم حرف زد

_ من فکر میکردم فقط خودمونی ها هستیم.

تکیه داده بودم به مبل و بیخیال به بحثشون نگاه میکردم اتفاقا الان خوشحال بودم که نرم.

با کمی مشتاق به بحثشون نگاه کردم با صدای سلام گفتن کسی سریع چرخیدم و با دیدن سحر که بیدار بود تعجب کردم با چشمای گشاد شده گفتم

_ تو مگه خواب نبودی؟؟

درحالی که میومد روی مبل می‌نشست گفت

_ چرا خواب بودم چطور.

ابرویی بالا انداختم و صحبت کردم

_ خیلی زود بیدار شدی.

با این حرفم مریم جون سر تکون داد و گفت

_ اره عزیزم خیلی زود بیدار شدی.

نفس پوزخندی زد و حرف زد

_ ده صبح هم اونقدر زود نیست.

با غیض روبه بهش گفتم

_ دوستم ساعت شیش اینا خوابیده پس الان خیلی زوده که بیدار بشه.

با تعجب نگام کرد و گفت

_ این چه طرز حرف زدنه مثلا صاحب کارتم.

پوفی کشیدم و گفتم

_ من خیلی عادی حرف زدم.

با کمی صدای بلند صحبت کرد

_ نه تو طلبکارانه حرف زدی هیچوقت اینجوری نبودی چیشده که انقدر بی ادب شدی تو.

خندم گرفت بی ادب!!! عجب بدون اینکه جوابشو بدم رومو کردم سمت سحر حرف زدم

_ خوبی؟؟

سری تکون داد و صحبت کرد

_ بهترم چطور.

نگران گفتم

_ آخه آنقدر زود بیدار شدی باید خوابت کامل بشه.

لبخندی زد و دست روی بازوم گذاشت گفت

_ نگران نباش عزیزم من خیلی وقته اینجوریم عادت دارم.

سر تکون دادم که پیمان و باباش هم اومدن پیمان روبه همه گفت

_ بریم؟؟

مریم جون سریع از جاش بلند شد و صحبت کرد

_ اره همگی بریم حاظر بشیم.

و قبل اینکه بره روبه من و سحر گفت

_ شما دوتا هم بلند شید حاظر شید.

چشمی گفتیم و از جامون بلند شدیم با دیدن نفس که همینجور دست به سینه نشسته بود شونه ای بالا انداختم که سحر صحبت کرد

_ شما نمی‌خواید بیاید نفس خانوم؟؟

نفس حتی نگاهشم نکرد منم که حرصم گرفته بود به زور جلوی خودم رو گرفتم چیزی نگم پیمان حرص خوردن منو که دید........

🌈@romankadeh1
#part103
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

پیمان حرص خوردن منو که دید با تشر رو به نفس گفت

_ نفس دوست آناهیتا با توعه یکم شعور داشته باش.

نفس که انگار این حرف پیمان بهش برخورده بود با اخم های درهم چرخید سمت سحر و صحبت کرد

_ میام حالا.

بعد از حرفش دست سحر گرفتم کشیدم و روبه بهش اروم گفتم

_ تو چیکار اون داری آخه میبینی اینجوری رفتار می‌کنه بازم حرف میزنی باهاش.

سحر شونه ای بالا انداخت و صحبت کرد

_ من چمیدونستم همچین اخلاق گندی داره.

ریز خندیدم و با رسیدن به اتاق من دست به سینه گفتم

_ یک چیز دقت کردی؟؟

سحر گنگ زل زد بهم و حرف زد

_ چی رو؟؟

_ اینکه خودت اتاق داری ولی همش توی اتاق من پلاسی.

با این حرفم چشم غره ای رفت و گفت

_ هستم که هستم دوست دارم اصلا نکنه تو خوشت نمیاد؟؟

با خنده در اتاق باز کردم درحالی که هولش میدادم توی اتاق گفتم

_ دیوونه شدی من از خدامه بیست و چهار سرعته پیشم باشی.

سحر نیشش با این حرف من باز شد و رفت سمت ساکش چندتا لباس در آورد شروع کرد به آماده شدن.

منم سریع رفتم سمت کمدم تا آماده بشم بعد از نیم ساعت حاظر شدیم که در اتاق زده شد.

ابرویی بالا انداختم و رفتم سمت در همین که باز کردم پیمان بوسه ای سریع روی لبام گذاشت.

شوکه زل زدم بهش و همینجور نگاش کردم که ابرویی بالا انداخت و شیطون صحبت کرد

_ چیه هنگ کردی؟؟

با این حرفش به خودم اومدم و درحالی که پشت چشم نازک میکردم گفتم

_ مگه قرار نبود تا نگفتم بهم نزدیک نشی.

ابرویی بالا انداخت و گفت

_ من که نزدیکت نشدم.

پوفی کشیدم و صحبت کردم

_ خیلی خب چه کار داشتی اومدی.

پیمان سرش رو کمی خاروند و گفت

_ یادم رفت.

پوکر زل زدم بهش که یهو مریم جون از پشت سرش در اومد هول کرده سلامی گفتم.

که لبخندی زد و صحبت کرد

_ سلام عزیزم خوبی؟؟

سری تکون دادم و حرف زدم

_ مرسی چیزی شده؟؟

مریم جون نیم نگاهی به پیمان که عین خیالشم نبود و همینجور زل زده بود به من انداخت و حرف زد

_ حاظر شدین که بریم؟؟

با این حرفش سری تکون دادم و صحبت کردم

_ بله بله الان میایم.

بعد از حرفم رفتم داخل که دیدم سحر حاظر و آماده نشسته رو تخت ابرویی بالا انداختم و......

🌈@romankadeh1
#part104
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

ابرویی بالا انداختم و گفتم

_ تو که حاظر بودی چرا نزدی بیرون.

چشم غره ای رفت و حرف زد

_ میشه دقیقا بگی از کدوم در میزدم بیرون شما که جلوی در داشتی لاو میترکوندی من از کجا میزدم بیرون.

خجالت زده رفتم سمت کمدم و گفتم

_ خیلی خب غر نزن حالا میخوای پاشو برو الان منم میام.

با این حرفم از جاش بلند شد و رفت سمت در ازش زد بیرون. پوفی کشیدم و سریع وسایلم رو برداشتم زدم بیرون. همزمان با بیرون رفتن من نفس هم از اتاقش زد بیرون دیگه اون احترامی که همیشه بهش میزاشتم در کار نبود چون خوب اخلاقش رو نشون داد بی توجه بهش از پله ها رفتم پایین و وقتی رسیدم به بقیه پیمان گفت

_ خیلی خب فقط یه نفرمون مونده اونم بیاد میریم

سری تکون دادم و گفتم

_ داشت میومد خودم دیدم.

پیمان با این حرفم ابرویی بالا انداخت و حرف زد

_ باشه خوبه

بعد از دو سه دقیقه با رسیدن نفس به ما همه سریع حرکت کردن سمت در.

من و سحر و پیمان و نفس سوار یه ماشین شدیم مامان و بابای پیمان هم سوار یه ماشین.

توی راه بودیم و من در سکوت داشتم به آهنگی که پیمان گذاشته بود گوش میدادم که نفس با ناز گفت

_ عزیزم قرارع کجا بریم؟؟

پیمان نیم نگاهی بهش انداخت و صحبت کرد

_ میفهمیم تو چیکار داری.

با این حرفش خورد تو ذوق نفس و نفس هم بغ کرده تا آخر مسیر نشست حدود یک ساعت تو راه بودیم که بلاخره رسیدیم

من و سحر سریع پیاده شدیم و سحر روی به من آروم گفت

_ نمی‌دونم چرا از این نفس خوشم نمیاد.

پوزخندی زدم و حرف زدم

_ هم عقیده شدیم

سحر ابرویی بالا انداخت و گفت

_ عه نه بابا

با خنده سری تکون دادم که پیمان هم اومد سمتمون و حرف زد

_ چرا وایستادید بیاید دیگه.

بعد از حرفش رفت سمت در بزرگی که ته کوچه بود آروم آروم رفتیم اون سمت که مامان پیمان روبه ما گفت

_ مطمعنم خوشتون میاد.

ابرویی بالا انداختم و صحبت کردم

_ هرجایی بیرون از اون عمارت خوبه آنقدر توی عمارت موندم دیگه داشتم میپوسیدم.

مریم جون خندید و حرف زد

_ خوبه پس الان سر زنده میشی

با رسیدن به در رفتم داخل که مات موندم واییی خدا شبیه این ویلاهای جنگلی بود پر از درخت و گل.

با شگفتی به همه جا نگاه میکردم که سحر کنارم مات گفت

_ واو عجب جایی.

سری تکون دادم که......

🌈@romankadeh1
#part105
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

سری تکون دادم که یهو یه نفر از پشت سرمون گفت

_ خوشتون اومده؟؟

سریع من و سحر چرخیدیم به پشت و با دیدن امیر ابرویی بالا انداختم و گفتم

_ سلام فکر نمی‌کردم شماهم اینجا باشید

شونه ای بالا انداخت و حرف زد

_ دیگه یهویی هستش.

نمی‌دونم چرا سحر سلام نکرد چرخیدم سمتش و با دیدن اینکه مات مونده زدم به پهلوش که هول صحبت کرد

_ سلام

امیر گنگ نگاش کرد چند لحظه بعد با خوش رویی همیشگیش کمی خم شد و گفت

_ سلام از ماست بانو میشه خودتون معرفی کنید.

با دیدن اینکه سحر نمیتونه صحبت کنه دست انداختم دور بازوی سحر و حرف زدم

_ سحر دوستمه از بچگی با هم بودیم و الآنم اومده چند وقتی استراحت.

با این حرفم امیر ابروهایش بالا پرید و صحبت کرد

_ واقعا؟؟ خیلی خوش اومدن خوشحال شدم که الان اینجام تا ایشون رو ملاقات کنم.

اومدم چیزی بگم که یکی زد پس کله اش و گفت

_ مخ زنی بسه بیا این بگیر ببر داخل.

پیمان با چشمای سرگرم شده بعد از حرفش زل زد به امیر که امیر با حرص سبد دست پیمان رو گرفت و بعد با لبخند به ما گفت

_ روز خوش.

وقتی رفت پیمان بهمون نزدیک شد و با شیطنت صحبت کرد

_ خب خانوما دیگه چه خبر.

خنده ای کردم و گفتم

_ شما دست به زن هم دارید؟؟

شوکه حرف زد

_ کی من؟؟ نه چرا

پشت چشمی نازک کردم و حرف زدم

_ آخه همین الان دوستتون رو زدید.

آهانی گفت و درحالی که دست به موهاش میکشید صحبت کرد

_ نه ما باهم شوخی داریم چیزی نیست خیلی خب دم در واینستید بیاید بریم داخل.

بعد از حرفش راه افتاد که روبه سحر کردم و با تشر گفتم

_ چته تو چرا اینجوری کردی.

درحالی که آب دهنش رو قورت میداد با چشمایی که برق میزد صحبت کرد

_ واییی آناهیتا چقدر پسره جذاب بود.

خنده ای کردم و حرف زدم

_ اره خب که چی؟؟

مظلوم نگام کرد و حرف زد

_ هیچی همینجوری گفتم

آهانی گفتم و بازوش کشیدم و بردم سمت در ورودی خونه با رسیدن به عمارت وارد شدیم و با دیدن داخلش بیشتر شوکه شدیم.

سحر کنار گوشم گفت

_ نمیشه من زن پیمان شم.

با این حرفش.......

🌈@romankadeh1
#part106
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

با این حرفش چنان چشم غره ای رفتم که ترسید با چشمای گشاد شده زل زد بهم و گفت

_ چیه چته ترسیدم بیشعور.

چیزی نگفتم که مریم جون اومد سمتمون و صحبت کرد

_ خب دخترا طبقه بالا کلی اتاق هست میتونید اتاقی که دوست دارید رو انتخاب کنید برای استراحت امروز.

تشکری کردیم که هولمون داد سمت پله ها با سحر از پله رفتیم بالا و با رسیدن به بالا یه راهرو طولانی رو دیدیم که کلی اتاق توش بود.

ابرویی بالا انداختم و گفتم

_ یاد این خونه های سلطنتی افتادم.

سحر خندید و گفت

_ دقیقا منم.

بعد از حرفش رفتیم سمت اتاقا و یکی یکی نگاع کردیم یه اتاق بود با تم سبز پسته ای خیلی خوشم اومد برای همین رفتم داخل اون اتاق سحرم پشتم اومد با دیدن تمش ابرویی بالا انداخت و حرف زد

_ ای کاش تم سورمه ای هم داشت.

با شنیدن صدایی چرخیدیم اون سمت امیر رو دیدیم همینطور که وارد اتاق میشد صحبت کرد

_ اینجا هر تمی که بخواهید داره بیاید بهتون نشون بدم

سحر راه افتاد با دیدن اینکه من نمیرم چرخید سمتم و گفت

_ تو نمیای؟؟

سری به طرفین تکون دادم و گفتم

_ نه تو برو.

باشه ای گفت و به همراه امیر رفتش داشتم توی اتاق چرخ میزدم که تقه ای به در مورد چرخیدم سمت در و با دیدن پیمان ابرویی بالا انداختم دست به سینه حرف زدم

_ بفرمایید.

اومد داخل روبه من گفت

_ اینجا رو انتخاب کردی؟؟

سری تکون دادم و حرف زدم

_ اره مشکلی که نیست!؟

نه ای گفت و بعد از چند دقیقه مکث در رو بست. بهش تکیه داد همینجور سوالی نگاش کردم که پوفی کشید و صحبت کرد

_ میشه امروز هم فکر کنی زن ندارم و بزاری خوش باشیم.

با این حرفش کمی مکث کردم و درحالی که میرفتم سمت پنجره گفتم

_ اونوقت چجوری میخوای جلوی زنت با من خوش باشی؟؟

صدایی ازش نشنیدم برای همین چرخیدم سمتش که توی یک سانتی خودم دیدمش دست انداخت دور کمرم و درحالی که سرش رو بهم نزدیک میکرد حرف زد

_ تو اگه اجازه بدی امروز هرکار دلم خواست بکنم میفهمی منظورم از خوش بودن چیه.

گنگ نگاش کردم که آروم چسبوندم به دیوار و درحالی که به لبام زل زده بود صحبت کرد

_ اجازه هست؟؟

بعد از حرفش چشماش رو آورد بالا توی چشمام قفل کرد میدونستم منظورش چیه کمی مکث کردم و.........

🌈@romankadeh1
#part107
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

میدونستم منظورش چیه کمی مکث کردم و بعد از چند ثانیه پلکام رو یه بار باز و بسته کردم که سریع خودش رو جلو کشید و لباش رو با قدرت روی لبام گذاشت. مکی بهشون زد که اومی از بین لبام اومد بیرون دست گذاشتم روی سینش و اونم دستش رو گذاشت روی دستم.

اروم اروم همراهیش کردم که دستم رو گرفت کشید که کامل چسبیدم بهش دست انداختم دور گردنش حدود پنج دقیقه بدون وقفه همو بوسیدیم و وقتی نفس کم اوردم زدم سر شونه اش که ازم جدا شد با نفس نفس بهش خیره شدم که حرف زد

_ لبات خیلی شیرینه اناهیتا عاشقشونم.

برای اولین بار شیطون گفتم

_ فقط لبام؟؟

با این حرفم نگاهی به چشمام انداخت و گفت

_ عاشق کل وجودتم هرچی که داری و نداری هر اخلاقی که داری عاشق همشونم.

ابرویی بالا انداختم و گفتم

_ دیوونه شدیااا اخه کی عاشق بداخلاقی های یه ادم میشه.

توی چشمام زل زد و گفت

_ من من عاشقشون میشم بعدشم دیوونگی خوبه مگه تو نگفتی دیوونگی کردن رو دوست داری.

ریز خندیدم که سرش رو فرو کرد توی گردنم وصحبت کرد

_ اینجوری میخندی نمیگی دل من برات میره.

دستی به موهاش کشیدم و هیچی نگفتم که دلخور ازم جدا شد و حرف زد

_ یه چیزی بگو سکوت نکن.

ابرویی بالاا انداختم و صحبت کردم

_ مثلا چی بگم؟؟

شونه ای بالا انداخت و حرف زد

_ هرچیزی غیر این سکوت دلم میخواد صدات بشنوم.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم

_ نمیدونم چرا ولی دلم خواست امروز بهت ازادی بدم انگار خودمم به این ازادی نیاز دارم.

اروم پرسید

_ دوسم داری؟؟

شونه ای بالا انداختم که با اخمهای توهم زل زد بهم و بعد از چند دقیقه گفت

_ اگه دوستمم نداشته باشی کاری میکنم عاشقم بشی.

دستم رو از دور گردنش جدا کردم و گفتم

_ اگه عاشقت نشدم چی؟؟

با اطمینان نیشخندی زد و حرف زد

_ میشی عزیزم مطمعنم.

خنده ای کردم و صحبت کردم

_ خیلی به خودت مطمعنی.

اومد چیزی بگه ولی با باز شدن در هردو شوکه سرجامون وایستادیم نفسم حبس شده بود یه لحظه فکر کردم الان نفس میاد داخل ولی با دیدن امیر و سحر که شاد وارد اتاق شدن نفسم رو محکم دادم بیرون.

پیمان با غیض صحبت کرد

_ برای چی همینجوری اومدین تو؟؟

امیر ابرویی بالا انداخت و گفت

_ تازه بهت لطف کردیم اومدیم تا بدبخت نشی.

گنگ نگاش کردیم که سحر با خنده


🌈@romankadeh1
#part108
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

گنگ نگاش کردیم که سحر با خنده حرف زد

_ نفس داشت دنبال پیمان میگشت و همه اتاقا رو چک میکرد.

پیمان ابرویی بالا انداخت و صحبت کرد

_ واقعا؟؟ نفهمیدید چیکار داشت؟!

هردو سری به معنی نه تکون دادن که تقه ای به در خورد همه نگاهمون رو دوختیم به در خوب الان بگیم برای چی اینجاییم. پیمان به امیر و سحر اشاره کرد بیام پیش من.

اون دوتا هم سریع اومدن امیر روبه من آروم گفت

_ مجبور بودید بیاید توی اتاق.

ابرویی بالا انداختم و با غیض حرف زدم

_ من این اتاق رو انتخاب کردم پیمان اومد به من چه.

امیر به دور و ور نگاه کرد و گفت

_ تو رنگ مورد علاقه پیمان رو میدونستی؟؟

گنگ صحبت کردم

_ نه باید میدونستم؟؟

با خنده گفت

_ نه آخه اومدی توی اتاقی که پیمان عاشق اون رنگه البته عاشق رنگ ها دیگه ام هست ولی میگه این رنگ آرامش بخشه.

سحر قبل اینکه چیزی بگم با شگفتی صحبت کرد

_ دقیقا مثل آناهیتا. اونم این رنگ رو دوست داره و همیشه می‌گفت این رنگ بهش آرامش میده.

چشم غره ای بهش رفتم که پیمان صدامون زد چرخیدیم سمتش که با دیدن نفس کنار پیمان تعجب کردیم.

نفس با حرص صحبت کرد

_ این اتاق رو کی انتخاب کرد

آروم گفتم

_ من انتخاب کردم چطور؟؟

پیمان با این حرفم نگاهم کرد و صحبت کرد

_ این اتاق رو دوست داری؟؟

دست به سینه شدم و گفتم

_ بنظرتون اکه دوسش نداشتم انتخاب میکردم؟؟

پیمان با این حرفم چرخید سمت نفس و گفت

_ خیلی خب ببین بیخیال این اتاق شو نفس بچه بازی هم در نیار برو یکی دیگه انتخاب کن بعدشم ما فقط تا شب اینجاییم بیشتر نمیخوایم بمونیم که تو این رفتار رو داری.

نفس قیافه اش رو مظلوم کرد و حرف زد

_ ولی من این اتاق رو دوست داشتم.

پوف کلافه ای کشیدم و رفتم سمت در که ازش بزنم بیرون سحر سریع دنبالم اومد که گفتم

_ اگه میشه وسایلمم بیار.

با این حرفم چرخید سمت تخت و کیف و هرچی که داشتم برداشت قبل اینکه از اتاق بزنم بیرون صحبت کردم

_ من میرم یه اتاق دیگه هه این اتاق مال خودتون.

بعد از حرفم بدون توجه به امیر و بقیه از اتاق زدم بیرون و رفتم اتاق ته راهرو فکر نکنم کسی دیگه اینور بیاد سحر با حرص گفت

_ نباید کوتاه میومدی.

چرخیدم سمتش و........

🌈@romankadeh1
#part109
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

چرخیدم سمتش و کلافه گفتم

_ چرا اونوقت الکی برای یه اتاق دعوا راه بندازم؟؟ اونم یه اتاق که فقط می‌خوام یه روز توش بمونم؟؟

سحر چشم غره ای رفت و گفت

_ من نگفتم دعوا راه بنداز فقط باید می‌نشست سرجاش که فکر نکنه هرکار خواست می‌تونه بکنه.

پوفی کشیدم و در اتاق ته راهرو رو باز کردم و رفتم داخل بدون اینکه به تمش نگاه کنم رفتم سمت تخت و خودم رو پرت کردم روش که سحر آروم حرف زد

_ این امیر هم بچه باحالیه ها تازه خیلی جذاب هم هست دلم میخواد مخش بزنم.

پوکر نگاش کردم و صحبت کردم

_ تو دیگه مخ کی رو نمیخوای بزنی از وقتی اومدی هرکی رو دیدی میگی مخش بزنم.

سحر با خنده شونه ای بالا انداخت و گفت

_ چه کنم خب دلم میخواد مخش بزنم لعنتی این خیلی جذاب و باحاله میخوامش.

چیزی نگفتم و سرم رو کردم توی گوشی که در اتاق زده شد بلند گفتم

_ بله.

با صدای مریم جون سرم رو آوردم بالا ابرویی بالا انداختم که گفت

_ بچها بیاید بیرون دور هم باشیم.

چشمی گفتیم که رفت روبه سحر گفتم

_ بریم بیرون تفریح کنیم.

ابرویی بالا انداخت و گفت

_ باشه بریم‌.

از اتاق زدیم بیرون که پیمان رو دیدم کنار در اتاقم به دیوار تکیه داده بود با تعجب نگاش کردم که پریشون زل زد بهم انگار فکر میکرد دلخوری چیزی باشم.

آروم صحبت کرد

_ ببخشید.

با چشمای گشاد شده خیره شدم که سحر کنار گوشم حرف زد

_ من میرم شما بیاید.

بعد از حرفش مارو تنها گذاشت همین که رفت روبه پیمان صحبت کردم

_ چرا معذرت مگه چیشده؟؟

پوزخندی زد و گفت

_ خیلی خوب میتونی ناراحتیت رو پنهان کنی

نزدیکش شدم و گفتم

_ من ناراحت نشدم.

ابرویی بالا انداخت و حرف زد

_ شدی. میتونم اینو ببینم چرا دروغ میگی.

شونه ای بالا انداختم و گفتم

_ چون که مهم نیست من ناراحتیم زود فراموش میشه.

پیمان اخماش رو توی هم کشید و صحبت کرد

_ یه چیز بخوام.

گنگ نگاش کردم که دستم رو گرفت و حرف زد

_ هروقت ناراحت و عصبی و دلخور شدی بیا بهم بگو لطفاً تا از دلت در بیارم دلم نمی‌خواد همینجور دلخور بمونی در ضمن اتاق ته راهرو هم قشنگ بود که برداشتی.

ابرویی بالا انداختم و.........

❤️@romankadeh1
#part110
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

ابرویی بالا انداختم و گفتم

_ اوک باشه.

بعد از حرفم اومدم برم که سریع دستم رو گرفت کشید سمت خودش محکم خوردم بهش و با چشمای گشاد شده زل زدم بهش با آرامش دست انداخت دور کمرم و خیره شد بهم و گفت

_ میشه اینطوری نباشی.

شونه ای بالا انداختم و گفتم

_ یکم زمان می‌خوام تا درست بشم.

نفس عمیقی کشید و حرف زد

_ قرار بود امروز مال خودمون باشیم لطفاً بعدش باهام قهر باش.

سر پایین انداختم که دست زد زیر چونم و صحبت کرد.

_ باشه عزیزم؟؟

بلاخره سر تکون دادم و گفتم

_ باشه بریم یکی می‌بینتمون.

با خنده حرف زد

_ همه خودی هستن به جز نفس اونم که طبقه پایین تشریف داره.

خنده ای کردم و باهم از پله ها رفتیم پایین و از در زدیم بیرون با دیدن فضای سر سبز چشمام برق زد و ذوق زده رفتم سمت بقیه.

🌿 پیــمان 🌿

از پشت به آناهیتا نگاه کردم که چجوری برای اینجا ذوق میکرد معلوم بود دوسش داره. لبخندی زدم که امیر زد پشتم و گفت

_ بسوزه پدر عاشقی

با این حرفش چشم غره ای رفتم بهش من با تعجب حرف زد

_ خوشی هات با اونه چشم غره هات با منه.

با خنده و کلافه نگاهش کردم که مامان صدامون زد. رفتیم سمتش و گفتم

_ جانم مامان.

دست به کمر حرف زد

_ کمک بابات کنید ناهار حاظر کنید.

چشمی گفتیم و رفتیم سمت بابا سریع وسایل رو حاظر کردیم و منم پشت منقل وایستادم و سریع آتیش رو درست کردم خداروشکر جوجه و کباب بلد بودم درست کنم وگرنه آبروم میرفت.

امیر بلند درحالی که میوه میخورد گفت

_ به این میگن مرد زندگی ببین اصلا ماشالله.

بیشعوری بهش گفتم و مشغول ادامه کارم شدم بعد از چند دقیقه حس کردم کسی کنارمه سر چرخوندم و با دیدن اینکه اناهیتاست ابرویی بالا انداختم و گفتم

_ جانم چیشده.

لبخندی زد و یه بشقاب گرفت سمتم و گفت

_ برای تو آوردم.

با تعجب نگاهی به داخل بشقاب انداختم و با دیدن اینکه میوه برام آورده با لذت گفتم

_ به به ببین آناهیتا خانوم چه کرده همه رو دیوونه کرده.

خندید و حرف زد

_ لوس نشو بخور همه داشتن میخوردن گفتم فقط تو نمیخوری برات بیارم.

لبخندی زدم و درحالی که یکی یکی برمیداشتم گفتم

_ مرسی که به فکرمی.

خواهش میکنمی گفت و.....

❤️@romankadeh1
#part111
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

خواهش میکنمی گفت و بعد از اینکه میوه هارو خوردم رفتش بابام اومد سمتم و با دیدن اینکه اتیش حاظره روبه مامان گفت که واسایل رو بیاره بعد از حرفش زد پشت کمرم و صحبت کرد

_ افرین پسر حداقل تو این کارا خوبی.

با تعجب زل زدم بهش و صحبت کردم

_ یعنی توی بقیه کارها خوب نیستم؟؟

نوچی گفت و با خنده زل زد بهم . حرصم گرفته بود که امیر اومد و سیخ هارو بهم داد سریع دادم دستش و حرف زدم

_ بیا پسر یکم تو اینکارارو انجام بده من برم بشینم.

امیر ناچار از دستم گرفت و اومد جام وایستاد سریع ازشون دور شدم و رفتم سمت اناهیتا و مامان کنار اناهیتا لم دادم که اروم حرف زد

_ پاشو برو پیش زنت بشین زشته عه.

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم

_ قرار شد امروز مال خودمون باشیم یادت رفت.

سریع گفت

_ نه یادم نرفته ولی قرار نشد جلوی زنت بیای ور دل من.

شونه ای بالا انداختم و صحبت کردم

_ تقصیر من که نیست پاهام و قلبم هرجا خودشون بخوان میکشنم و الانم دلشون خواسته پیش تو باشم پس اومدم اینجام.

چشمی چرخوند که نفس صحبت کرد

_ پیمان پاشو بریم تاب سواری.

نگاهش کردم که اناهیتا ابرویی بالا انداخت و گفت

_ تاب داره اینجا؟؟

اره ای گفتم و حرف زدم

_ یه تاب درختی داره میخوای ببینیش؟؟

سری تکون داد که از جام بلند شدم و گفتم

_ پاشو بریم پس.

ابرویی بالا انداخت که دستم رو تکون دادم و راه افتادم با حس کردن اینکه داره دنبالم میاد چرخیدم سمتش و دیدم با دوستش داره میاد.

لبخندی زدم و وقتی رسیدیم به تاب وایستادم. اناهیتا با دیدن تاب چنان ذوق کرد که اگه میدونستم انقدر دوست داره زودتر میاوردمش تا این برق توی نگاهش رو بببینم.

نفس عمیقی کشیدم و روبه بهش حرف زدم

_ میخوای تاب سواری کنی؟؟

با چشمای کنجکاو نگام کرد و حرف زد

_ اشکال نداره؟؟

نه ای گفتم که سریع رفت سمت تاب و نشست روش رفتم پشت سرش گفتم

_ اماده ای؟؟ خودت رو محکم بگیریا.

اماده ای گفت که من شروع کردم به هول دادنش با خوشی میخندید شده بود شبیه بچهای کوچیک. با دیدن نفس که اومد سمتمون بیتوجه بهش همینجور اناهیتا رو هول دادم که سریع گفت

_ منم تاب میخوام

با این حرفش ابرویی بالا انداختم و گفتم

_ بزار بعدا الان توی صف هستن.

بعد از حرفم به سحر که دست به سینه وایستاده بود اشاره کردم البته سحر نگفته بود می‌خوام تاب سواری کنم و امیدوارم ضایع نکنه. ولی......

🌈@romankadeh1
#part112
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

ولی با دیدن اینکه سر تکون داد خیالم راحت شد هوففف انگار فهمید که الان نیاید ضایع کنه نفس با حرص بهمون نگاه کرد و در آخر وقتی دید توجهی بهش نمی‌کنیم دستاش رو مشت کرد و درحالی که پاهاش رو محکم میکوبید به زمین رفت.

پوفی کشیدم که آناهیتا گفت

_ بسه سرگیجه گرفتم دیگه.

با این حرفش نگه داشتم که سریع پیاده شد و چرخید سمتم سحر حرف زد

_ حالا که به دروغ بهش گفتین من توی صف هستم چطوره دروغ نباشه و واقعی باشه...

بعد از حرفش اومد روی تاب نشست که یهو صدای امیر اومد.

_ من هل میدم.

با این حرف امیر ابرویی بالا انداختم و گفتم

_ آره؟؟؟

با خنده سر تکون داد که کشیدم عقب تا امیر زحمت هل دادنش رو بکشه آناهیتا اومد سمتم و گفت

_ این جا صندلی چیزی نداری بشینیم.

با این حرفش نگاهی به دور و ور انداختم تا یه صندلی پیدا کنم ولی با ندیدنش گفتم

_ میای تو بغل من بشینی ؟؟

با تعجب نگام کرد و حرف زد

_ چی؟؟

خنده ای کردم و حرف زدم

_ میگم میای توی بغل من بشینی؟؟

پوکر نگام کرد و بلاخره بعد از کمی مکث حرف زد

_ نفهمیدم منظورتو یعنی چی که بغلت بشینم؟؟

با کمی فکر بلاخره نشستم روی زمین خاکی و زدم روی پاهام گفتم

_ یعنی این بیا توی بغلم بشین وقتی صندلی نیست.

با چشمای گشاد شده حرف زد

_ بلند شو دیوونه لباست کثیف میشه هاااا.

سری به طرفین تکون دادم و صحبت کردم

_ مهم نیس. تو بیا بشین راحت باش.

با لبای اویزون نگام کرد که خنده ای کردم و درحالی که دستش رو می‌کشیدم تا بیاد توی بغلم بشینه گفتم

_ چیه عزیزم چرا لبات آویزون شد.

توی بغلم بلاخره نشست و درحالی که بهم تکیه داد صحبت کرد

_ اگه یکی بیاد چی بعد من و تورو ببینه بد میشه ها.

درحالی که سرم رو توی گردنش فرو کردم گفتم

_ از یکی منظورت نفسه؟؟ خو نفس هم ببینه اینجوری کار من راحت تره که.

آناهیتا چشمی چرخوند و حرف زد

_ من نمیخوام کارم رو از دست بدم پیمان کارم رو دوست دارم کاری نکن از دستش بدما.

درحالی که به خودم فشارش میدادم حرف زدم

_ مگه من میزارم تو کارت رو از دست بدی هان؟؟ تو اگه کارت رو از دست بدی که من دق میکنم.

سری تکون دادم که امیر چرخید سمتمون و با دیدن وضعیتمون خندید با خنده گفت

_ خوش میگذره به شما دوتا؟؟

پیمان با کمال پرویی سری تکون داد که......

🌈@romankadeh1
#part113
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

پیمان با کمال پرویی سری تکون داد که با شنیدن صدای پایی سریع از روی پاهاش بلند شدم که پیمان با صدای بلند گفت

_ کجا میری بیا بشین ببینم عین چی در می‌ره.

قبل اینکه جوابش رو بدم نفس نمایان شد و پیمان بیخیال داشت با حرص به من نگاه میکرد نفس ابرویی بالا انداخت و حرف زد

_ پیمان داشتی با کی انقدر بلند حرف میزدی؟؟ اصلا برای چی روی زمین نشستی.

پیمان سرد درحالی که از روی زمین بلند میشد گفت

_ هیچکس تو چیکار داری؟؟ همش توی کارای من سرک بکش.

بعد از حرفش عصبی از پیشمون رفت که نفس با تعجب نگامون کرد و صحبت کرد

_ اینم جنی شده ها.

با این حرفش ناخودآگاه چشم غره ای بهش رفتم که تعجب کرد منم کلافه روبه سحر گفتم

_ بریم بشینیم خسته شدم از پس وایستادم.

سحر که فهمید دیگه حوصله ندارم از جاش بلند شد که بریم همین که راه افتادیم دیدیم امیر هم پشت سرمون اومد از پشت سر دست انداخت دور شونه من و سحر خودش رو بینمون جا کرد با شیطنت صحبت کرد

_ نظرتون با کمی اذیت پیمان چیه؟؟

ابرویی بالا انداختم و صحبت کردم

_ منظورت رو نفهمیدم.

نیشخندی زد و حرف زد

_ منظورم کرم ریزی روی پیمانه بدجور دلم میخواد عصبی ترش کنم.

با خنده گفتم

_ تو دیوونه ای

سرش رو کج کرد و حرف زد

_ شما به من لطف دارید مادمازل.

با تاسف سر تکون دادم که رسیدیم به پیمان و مامان و باباش رفتم سمت پیمان کنارش نشستم که نیم نگاهی بهم انداخت. به نظر ناراحت میومد آروم گفتم

_ از من ناراحتی؟؟

نوچی گفت و صحبت کرد

_ از خودم ناراحتم.

کامل چرخیدم سمتش و درحالی که با موهام بازی میکردم صحبت کردم

_ چرا چیشده؟؟

اونم کامل چرخید سمتم و بدون اینکه جلب توجه کنه دستش دراز کرد روی بالشت پشتمون و آروم با دستش موهام رو نوازش کرد جوری که کسی نبینه بعد از اینکارش نگاهم کرد و صحبت کرد

_ اینکه نمیتونم آزاد باشم و تا نفس میاد تو در میری من که گفتم مشکلی ندارم جلوش با تو باشم ولی تو در میری.

لبخندی زدم و حرف زدم

_ ولی من مشکل دارم پیمان من نمیتونم جلوی نفس انقدر راحت با تو برخورد کنم الانا هم هست که برسه.

نیشخندی زد و گفت

_ داره میاد.

با این حرفش چرخیدم و زل زدم به نفس که داشت میومد سمتمون وقتی رسید بهمون اومد بین من و پیمان که به اندازه یه نفر دیگه بود نشست ابرویی بالا انداختم که.....

❤️@romankadeh1
#part114
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

ابرویی بالا انداختم که پیمان پوفی کشید و با حرص روبه نفس که بیخیال نشسته بود گفت

_ جا دیگه نبود اومدی چپیدی اینجا.

نفس لبخند حرص درآری به پیمان زد و با ناز حرف زد

_ عه عزیزم دلم میخواست پیش تو بشینم یعنی تو دلت نمیخواست؟؟

پیمان اومد جوابشو بده که باباش صداش زد و سریع رفتش منم بی توجه به نفس با سحر مشغول حرف شدم که یه سیخ جلوم گرفته شد با تعجب نگاهی به پیمان کردم و گفتم

_ چیه؟؟ چرا گرفتیش جلوی من؟؟

پیمان یه جوجه ازش جدا کرد و گرفت جلوم گفت

_ بخور برای توعه.

با این حرفش سرم رو بردم جلو و خوردمش که سوختم اخ داغ بود ولی نشون ندادم و به بدبختی خوردمش سحر حرف زد

_ میشه یه دونه هم به من بدین.

با این حرفش پیمان برای اونم یه جوجه از سیخ کند و داد سحر و بعدشم مامانش و امیر به نفس که رسید سیخ رو گرفت جلوشو گفت

_ بردار.

نفس از این که برای اون خودش جدا نکرد ناراحت شد و با اخمهای درهم صحبت کرد

_ مرسی نمیخورم.

پیمان بیخیال شونه ای بالا انداخت و سیخ رو داد دستم منم سریع یه جوجه جدا کردم گرفتم سمت نفس که بیحرف فقط زل زد بهش مریم جون حرف زد

_ نفس چرا نمیگیری از دست اناهیتا جان؟؟

نفس به مریم جون زل زد و گفت

_ چون که نمیخوام.

با این حرفش دستم رو کشیدم عقب که امیر سریع اومد جلو و قبل اینکه بفهمم جوجه رو از دستم گرفت روبه نفس با لذت حرف زد

_ اشتباه کردید که از دستش نگرفتید حالا باید وایسی تا وقت ناهار برسه.

بعد از حرفش جوجه رو انداخت توی دهنش که به سرفه افتاد با خنده براش اب ریختم که سحر صحبت کرد

_ چرا انقدر هولی پسر کسی نمیخواست از دستت بگیره که.

امیر شونه ای بالا انداخت و در کمال پرویی سیخ رو ازم گرفت و دوسه تا دونه ای که جوجه بهش بود اونا روهم در اورد خورد با صدای داد پیمان سرمون چرخید اون سمت پیمان روبه امیر داد زد

_ بیشعور نخور اونارو برای خانوما اورده بودم یکم جلوی اون شکمت رو بگیر نمیتونی تو اخه.

بعد از حرفش با حرص اومد سمتم که با خنده روکردم به امیر گفتم

_ الانه که کتک بخوری.

امیر پوزخندی زد و حرف زد

_ کی من کتک بخورم؟؟

سری تکون دادم که گفت

_ عمرا بتونه بزنه.

همون لحظه پیمان رسید بهش و یه پس کله ای زد که صدای خنده ی سحر رفت بالا امیر یه جور خاصی زل زد به سحر و دراخر در گوش پیمان یه چیزی گفت که.......

❤️@romankadeh1
#part115
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

در گوش پیمان یه چیزی گفت که پیمان با خنده زد پس کله اش و صحبت کرد

_ خاک تو سرت کنم واقعا از دست رفتی.

بعد از حرفش اومد بره که امیر حرف زد

_ ولی اگه اونم با این حرکتت به من میخندید فکر کنم حاظر بودی بازم منو بزنی تا باز خنده هاش رو ببینی.

با این حرفش کنجکاو به پیمان نگاه کردم که بلاخره نگام کرد و لبخندی زد و روبه امیر گفت

_ اره به احتمال زیاد همین کارو میکردم باهات.

امیر چشمکی زد و صحبت کرد

_ پس نگو من دیوونم منم یکی هستم مثل خودت.

پیمان دیگه چیزی نگفت و رفتش بعد از یکساعت بلاخره سفره پهن کردیم ناهار بخوریم بماند که چقدر نفس غر زد که بریم پشت میز غذا بخوریم و من اینجوری راحت نیستم و چقدر خنده دار بود که هیچکس محلشم نذاشت.

سحر ذوق میکرد وقتی نفس خیط میشد نمیدونم چرا از اول با نفس مشکل داشت بعد از ناهارمون دیگه تا شب کلی بازی کردیم و حسابی خندیدیم و خوش بودیم اخرش دیگه اقدام به رفتن کردیم الانم توی ماشین در راه خونه بودیم به پیمان نگاه کردم که انگار خسته بود.

نفس جلو نشسته بود و من و امیر و سحر هم عقب روبه امیر اروم گفتم

_ ای کاش تو میشستی پشت فرمون.

امیر ابرویی بالا انداخت و صحبت کرد

_ چرا چیشده مگه؟؟

نگاهی به پیمان انداختم و با کمی مکث حرف زدم

_ خسته است میترسم فشار بیاد بهش.

امیر لبخندی زد و گفت

_ برای تو چه فرقی داره بزار رانندگیشو بکنه اونی که باید نگرانش بشه زنشه که الحمدالله عین خیالشم نیست.

با این حرف سکوت کردم که ابرویی بالا انداخت و حرف زد

_ اعتراف کن که دوسش داری.

پوفی کشیدم و زل زدم به بیرون که امیر کنار گوشم گفت

_ باشه اعتراف نکن ولی از رفتارات داری نشون میدید که دلتو بهش باختی.

باز هیچی نگفتم که پیمان امیر رو صدا زد سریع پیمان رو نگاه کردم که با اخم های درهم زل زده بود به من لبخندی بهش زدم و متفکر باز به بیرون نگاه کردم. پیمان روبه امیر گفت

_ میای یکم بشینی من خستمه

امیر با این حرفش سریع حرف زد

_ اره داداش بزن کنار بشینم.

با این حرفش پیمان سریع زد کنار که بابای پیمان ازمون رد شد و کمی جلوتر از ما وایستاد. از ماشین پیاده شدم که امیر سریع پیاده شد و جاش رو با پیمان عوض کرد پیمان اومد بشینه جای امیر که نفس حرف زد

_ پیمان تو بیا بشین جلو من میرم عقب پیش دخترا.

پیمان سری به طرفین تکون داد و صحبت کرد

_ نمی‌خواد همینجا میشینم یکم دیگه میرسیم چه کاریه.

بعد از حرفش سوار شد و منم پشتش سوار شدم همین که در رو بستم امیر راه افتاد و برای بابای پیمان بوق زد.

کمی گذشت که دستی رو روی رونم حس کردم هول به پیمان نگاه کردم که.‌......

🌈@romankadeh1
#part116
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

هول به پیمان نگاه کردم که بیخیال به روبروش زل زده بود و دستش نوازش بار روی رونم میکشید. آروم گفتم

_ چیکار میکنی پیمان دستت رو بردار لطفاً.

چشم غره ای بهم رفت و صحبت کرد

_ کاری نمیکنم که ساکت باشی کسی نمیفهمه.

با چشمای گشاد شده زل زدم بهش که سحر یهو گفت

_ آناهیتا میگم تو می‌رفتی یه آرایشگاهی کار میکردی نه؟؟

بعد از حرفش به من نگاه کرد که هول کرده دست پیمان رو از روی پام برداشتم و با کمی مکث وقتی به خودم اومدم حرف زدم

_ اره چطور؟؟؟

شونه ای بالا انداخت و حرف زد

_ همینجوری میخواستم ببینم کی ها میری منم بیام.

آهانی گفتم و بدون هیچ حرفی رومو کردم سمت شیشه به بیرون زل زدم اخرای شب بود که رسیدیم پیمان هم توی طول راه هی اذیت میکرد و حرص منو در میاورد یه بار میخواست ببوستم نمی‌دونم این بشر چطوری جرعت می‌کنه توی ماشینی که چهار نفر دیگه به غیر از خودمون نشستن از اینکارا بکنه.

وقتی امیر ماشین رو توی خونه پارک کرد سریعتر از همه پیاده شدم و رفتم سمت عمارت سحر از پشت صدام زد که چرخیدم سمتش و وسایلم رو نشونم داد پوفی کشیدم اصلا یادم نبود مگه این بشر حواس میزاشت برای آدم رفتم سمت سحر از دستش گرفتم که آروم گفت

_ چیه چیشده چرا انگار عصبی هستی؟؟

هیچی گفتم و با سحر رفتیم داخل عمارت قبل اینکه کسی بیاد زدم روی شونه ی سحر و صحبت کردم

_ من میرم اتاقم کاریم داشتی بیا اونجا.

سحر باشه ای گفت که سریع رفتم و....

🌿 پیــمان 🌿

با خنده به رفتنشون نگاه میکردم معلومه حسابی حرص خورده بود با صدای امیر چرخیدم سمتش که شیطون زل زد بهم و حرف زد

_ پشت خوش گذشت؟؟ خوب حال کردیا.

اومدم جوابش رو بدم که نفس با تعجب صحبت کرد

_ وا مگه پشت چه خبر بود که بخواد حال کنه.

امیر هیچی جوابش نداد منم فقط چشمکی زدم و روبه امیر گفتم

_ خیلی خوش گذشت حالا بیا اینارو ببریم الان مامانم میکشتمون.

با این حرفم سر تکون داد که سریع وسایل رو برداشتیم و بی توجه به نفس رفتیم داخل امیر آروم گفت

_ کی میخوای از دستش خلاص شی

کلافه حرف زدم

_ نمی‌دونم فعلا باید صبر کنم.

با امیر وسایل رو گذاشتیم داخل آشپزخونه و زدیم بیرون روی مبل نشستم که امیر بی‌حوصله صحبت کرد

_ چقدر صبر آخه اینجوری آناهیتا رو از دست میدی.

درحالی که داشتم فکر میکردم گفتم

_ من یه برنامه دیگه براش دارم.

امیر کنجکاو نگام کرد و حرف زد

_ چه برنامه ای بگو ببینم.

بهش نگاه کردم و.....

🌈@romankadeh1
#part117
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

بهش نگاه کردم و قبل اینکه چیزی بگم بابام از پشت سرم ظاهر شد و درحالی که میزد به شونم صحبت کرد

_ جریان چیه درباره ی چی حرف میزدید؟؟

امیر اومد چیزی بگه که با ابروی بالا انداختن بهش فهموندم فعلا چیزی نگه بابام که این حرکت رو دید مشکوک خیره شد بهم که نیشم رو براش باز کردم و گفتم

_ مامان کجاست؟؟

با خنده شونه ای بالا انداخت و حرف زد

_ نمیدونم والا از اناهیتا خیلی خوشش اومده به احتمال زیاد پیش اونه.

با غرور صحبت کردم

_ چیزی که من انتخاب کردم مگه میشه بد باشه؟؟

با این حرفم با خنده سری تکون داد و گفت

_ اصلا بزار ببینیم اناهیتا تورو قبول میکنه یا نه.

امیر اروم مثلا میخواست کسی نشنوه حرف زد

_ ای کاش قبول کنه اینجوری به نفع منم هست.

بابام با تعجب نگاش کرد و بعد از اینکه کمی فکر کرد صحبت کرد

_ چرا اونوقت؟؟ چی به نفع توعه؟؟؟ نکنه توهم کسی گلوت پیشش گیر کرده اقا امیر حرف بزن ببینیم.

امیر با این حرف بابا سر بلند کرد و هول گفت

_ نه بابا فقط من از دوست اناهیتا سحر خوشم اومده برای همین گفتم برای اشنایی بیشتر اگه این دوتا ازدواج کنن بنفع منم هست میتونم بیشتر بشناسمش.

آهانی گفتیم که مامان صدامون زد رفتیم سمتش و با رسیدن بهش با حرص روبه من صحبت کرد

_ اینم زنه تو داری خیلی بیشعوره.

با تعجب نگاش کردم و هیچی نگفتم که بابام متفکر درحالی که دست مینداخت دور شونه ی مامان حرف زد

_ چیشده عزیزم چرا ناراحتی و داری حرص میخوری میدونی حرص خوردنت برات خوب نیست؟؟؟

منتظر موندم تا مامان چیزی بگه که با شنیدن صدای کفش چرخیدم سمت راه پله با دیدن نفس با اون لباس اخمام رفت توهم حالا میفهمیدم جریان چیه و چرا مامان داره حرص میخوره بدون هیچ حرفی رفتم سمتش و بدون توجه به کفش های پاشنه بلندش کشیدمش سمت راه پله و روبه امیر کردم که دیدم با اخمهای درهم سرش انداخته پایین گفتم

_ امیر برو ببین اگه چیز دیگه ای توی ماشین مونده بردار من کار دارم بعد میام.

بعد از حرفم بازوی نفس رو کشیدم و تند تند از پله ها رفتم بالا وقتی رسیدم به بالا پله ها با دیدن اناهیتا گفتم

_ میرید پایین؟؟؟

سری تکون دادن که خوبه ای گفتم و بیتوجه به صدازدن های نفس رفتم سمت اتاق و در رو باز کردم پرتش کردم وسط اتاق که بخاطر کفس های پاشنه بلندش نتونست خودشو کنترل کنه و خورد زمین با درد داد زد

_ چته وحشی.

در اتاق رو بستم و.....

🌈@romankadeh1
#part118
#به‌قلم‌ملکه‌برف
#بیوتی‌بلاگر‌لوند

در اتاق رو بستم و اروم اروم بهش نزدیک شدم فکر کنم از حالت صورتم ترسید که سریع بلند شد و عقب عقب رفت و اروم صحبت کرد

_ چیه پیمان چرا داری اینطوری میکنی؟؟

پوزخندی زدم و درحالی که ساعتم رو از دور دستم باز کردم گفتم

_ ترسیدی؟؟

آب دهنش رو قورت داد و حرف زد

_ بنظرت نباید بترسم؟؟ من اومدم پایین یهو دستم رو جلوی همه اونطوری میکشی و پرتم میکنی داخل اتاق این رفتارات یعنی چی؟؟ جدیدا روز به روز داره اخلاقت مزخرف تر میشه.

نزدیکش وایستادم و درحالی که خیره شده بودم بهش سرد صحبت کردم

_ میدونی چرا؟؟ چون اگه جلوتو نگیرم تا چند وقت دیگه لخت میای بیرون جلوی من و خانواده ام. من دوست ندارم ولی زنمی و دوست ندارم کسی پشت سرم بد بگه بخاطر تو نیست که الان بهت گیر میدم بخاطر ابروی خودمه از این به بعد ببینم با نیم وجب پارچه اومدی بیرون من میدونم و تو خیلی بهت گیر ندادم رو در اوردی برای من.

ببینم اینجوری اومدی بیرون بد بلایی سرت میارم نفس بد بلایی ایندفعه کاملا جدی هستم حالا هم گمشو لباست رو عوض کن بیا بیرون.

بعد از حرفم پشتم و کردم بهش اومدم از اتاق بزنم بیرون که با صدای بلند گفت

_ درسته شوهرمی ولی اجازه نمیدم بهم گیر بدی و برام تعیین تکلیف کنی اون موقع ها که بدتر از این میومدم بیرون و برات مهم نبود کجا بودی که حالا داری بهم گیر میدی.

داد زدم

_ صداتو برای من بلند نکن این یک، دو اونموقع مهمون نداشتیم ، سه اونموقع مهمونمون صمیمی ترین دوستم نبود و میفهمم با این لباسی که تو پوشیدی معذب میشه حالا هم دیگه حرفی نشنوم.

نفس پوزخندی زد و صحبت کرد

_ تو از کجا میدونی معذب میشه مگه توی ذهن اونی؟؟ شاید خوشش میاد..

با این حرفش دیگه نفهمیدم چیکار میکنم فقط چرخیدم و یه چک زدم زیر گوشش اونقدر محکم بود که پرت شد روی زمین این اولین باری بود که دست روش بلند میکردم روبه بهش که روی زمین افتاده بود و دستشم جلوی صورتش بود انگشتم رو تکون دادم و گفتم

_ یه بار دیگه از این حرفا بشنوم به یه چک ختم نمیشه به مرگت ختم میشه.

بعد از حرفم از اتاق زدم بیرون که مامان و بابا رو پشت در دیدم ابرویی بالا انداختم که مامانم حرف زد

_ خوبی پسرم؟؟ صورتت سرخ شده خیلی به خودت فشار اوردی.

هوفی کشیدم که بابا زد روی شونم و گفت

_ اروم باش پسر همه چی درست میشه اروم باش.

سری تکون دادم و زدم به در بلند گفتم

_ با لباس پوشیده میای بیرون غیر از این بیای........

بابا نذاشت ادامه حرفم رو بگم و درگوشم صحبت کرد

_ اروم باش اناهیتا ترسیده.

با این حرفش تو یه لحظه عصبانیتم فروکش کرد و گفتم

_ چرا چیشده؟؟

مامانم با خنده حرف زد

_ شرط میبندم تا حالا این روی تورو ندیده بود.

با این حرفش لبخندی زدم و.......

🌈@romankadeh1