_*رمان ویدئو چک*_
14 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئو چک

#پارت_چهل
ترنج-همینجوری... دور هم جمع بشیم.. برای اخر هفته برنامه ریزی کنیم... فیلم ببینیم
+نه تو یه چیزیت هست.. اصلا تو فکری همش
یکتا-اره... از وقتی اومده پیش من ایجور شده
+مگه.. چیشده.. دعواتون شده
یکتا-نه بابا...
+خب... مثل ادم حرف بزنید

ترنج که جواب نمیداد... یکتام تیکه تیکه حرف میزنه...
یکتا-ترنج من بگم... تا این نرفته تو مخم
ترنج-بگو دیگه غریبه نیست که
یکتا-سارا ببین... امیرعلی به این یه چیزاییی گفته.. این نفهمیده... اومدع از من پرسیده منم گفتم... معنی اون حرفا اینکه اون به تو حس داره و علاقه... میخواسته بهت بفهمونه.. الان انگار چیشده هنوز هیچ معلوم نیس؟
+واااا... اسکولی ترنج.. ببین با یه حرف اون ادم نمیتونه بفهمه که بهت علاقه داره انقدر به خودت فشار میارری.. اون هروقت اومد اعتراف کرد اونموقع بشین غمبرک بگیر
ترنج یه چشم غره رفت و هیج نگفت دیدم... فضا حوصله سر بر پاشدم فلشمو از کیفم برداشتمو و رفتم سمت اسپیکر زدم به اسپیکر که اهنگای شاد و باحال صداشون بلند شد
+اینو گذاشتم دیگه غمباد نگیری... حالا چای بخورید میخوای بترکونیم
همین که گفتم سه تامون چایی برداشتیم. واز اون شکلاتای که سه تامون باهم دوسش داشتیم میخوردیم.. که اخرین شکلات مونده بود.. منو ترنج به هم مثل قاتلا نگاه میکردیم که.. من زود برش داشتم.. که صدای ترنج بلند شد...
ترنج-اونو میدی به من میدونم دلت نمیاد خودت بخوری
همینجور اعتراض میکرد که من گفتم:
وایسا ...الن دوقسمت میکنم بخوریم
همین که گفتم چشماش برق زد... تروخدا اینو مثل بچه ها بدستم خیره شده بود
شکلات نصف کردمو. دادم بهش... خوردیم... چقدر کیف داد
یکتاا هم به اداهای ما با تاسف نگاه میکرد
+حالا پاشید برقصیم... اینهمه شکلات خوردیم... الان چاق میشیم
اول خودم پاشدم یکم قر دادم.. بعد رفتم دست ترنج رو گرفتم که با زور میومد... که اخرش هم اومد... بعد رفتم سمت یکتا... که هیچ جوره پا نمیشد... ولش کردم به امون خدا بره گم شه... منو ترنج یکم قر دادیم... خسته شدیم دیگه..
رفتیم کنار یکتا نشستیم که گوشی یکتا زنگ خورد... تلفنش رو برداشت به صفحه اش که خیره شد.. اخم کرد.. معلومه شماره رو نمیشناسه که اینجور کرده
بی سروصدا پاشد رفت اتاق ترنج تا حرف بزنه
اون که رفت منو ترنج حرف زدیم +ترنج.... به نظرت کی بود زنگ زده بهش؟؟
ترنج-نمیدونم... شاید مدلاش بودن
+نه بابا.. شماره اشنا بود که ایمجا جواب میداد
ترنج-نمیدونم... شاید مریضاش
+شاید... خیلی دوست دارم بدونم
ترنج-ارع... منم بزار بیاد.. میفهمیم
بعد از10 دقیقه یکتا اومد.. نشست و گفت.. خب.. دیگه چه خبرا
+یکتا جونم؟؟
یکتا-چیه... چی میخوایی... وایسا ببینم نکنه میخوای بدونی با کی حرف میزدم؟؟
ترنج-اره دیگه... خودت فهمیدی حالا بگو کی بود..
+اهوم ترنج راست میگه بگو
یکتا-سهیل بود... نمیدونم از کجا شماره منو اورده بود.
منم خودمو زدم به اون راه..
گفتم :کدوم سهیل و میگی
یکتا-استاد خوشنامتون
+عهههه... از کجا اورده بود
یکتا-نمیدونم شاید کلاغا دادن
ترنج-حالا بگو ببینم چی میگفت
یکتا-هیچی درباره.. کلاس خصوصی زبان روسی حرف میزد. میخواست کلاسارو روزش رو تعیین کنه
+اها... خوبه... ولی عوضی چرا به ما نگفتی... تو اصلا از کجا فهمیدی اون زبان روسی بلده
یکتا-خب... خودش گفت
+اها باش.. همون که تو میگی
تا اخر شب باهم بودیم که ترنج گفت.. قراره اخر هفته یه دورهمی بگیره.. ستاره وسهیل.. و امیرعلی و علیهان رو دعوت کنه به ما هم گفت با خودمون همراه بیاریم... ولی من نمیدونستم کی رو ببرم با خودم.... هی
دیگه باید میرفتیم که منو یکتا با ترنج خداحافظی کردیم و رفتیم خونه هامون

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک

#پارت_چهل_یکم
^ترنج^

افتاب افتاده بود وسط اتاق و نمیزاشت بخوابم... پاشدم. ساعت رو که دیدم برق گرفت منو انگار... ساعت8:00باید برم ..الان رییس بداخلاق منو اخراج میکنه امروز
سریع پاشدم... رفتم دستشویی.. سر و صورتم و شستم... مسواک هم زدم...
زود اومدم بیرون... رفتم اتاق و لباسامو عوض کردم.. یه مانتو کتی صورتی مو برداشتمو تنم کردم.. شلوار قد نود که ابی اسمونی بود رو هم برداشتم پام کردم
یه شال یاسی برداشتم انداختم سرم
یکم ضد افتاب رنگی زدم و بالم رنگی صورتیمو میزنم به لبم
خب الان اوکی... کیف دستیم هم برمیدارم... میرم سمت اشپزخونه.. واییی بِلو والفا غذاشون رو ندادم.. سریع پاکت غذاشونو برداشتمو رفتم اتاقشون.. غذاشون رو ریختم تو ظرفشون... تا ناهار بستشون میشه چون همیشه ناهارشون رو صدیقه خانم.. خانمی که هروز میاد اینجارو تمیز میکنه.. چون خودم وقت نمیکنم...
اخیی چه ناناز خوابیدن.. با دستم نوازششون کردم و یه ماچ اروم کردمو رفتم...
معمولا زیاد صبحونه نمیخورم.. به خاطر همین صبحونه رو ول کردمو رفتم ...سوییچ برداشتم و کتونی های اسپرتم رو برداشتم... رفتم سمت اسانسور.. سوار شدم رفتم پارکینگ.. سوار جگوارم شدمو ریموت رو زدم که در پارکینگ باز شد... منم سریع گازشو دادم رفتم....خداییی دیرم شده بود
بالاخره رسیدم... لانتی دیرم شده زود رفتم تو شرکت خداروشکر طبقه اول بود.. زود از پله ها رفتم
و رفتم تو به منشی سلام کردم...گفتم
+الهه جون.... اقای فخری نیومده..
الهه. -نه شانس اوردی... زدو برو اتاقت دیگه الاناست. بیا
هوففف خداروشکر.. زود رفتم تو اتاقمو... شروع به کار کردم...
.....
ساعت و نگاه کردم... ساعت12بود موقع ناهار بود... بدجور گشنم بود... که گوشیم زنگ خورد... گوشیو برداشتم که.. امیر علی بود...
زود جواب دادم
+سلامم امیرعلی خان... چه عجب
امیر علی-دیگ به دیگ میگه ماکروفر ....تویی که از شمال چند روز اومدی خبر نمیگیری..
+خوبه... باهم برگشتیم هاااا.. اصلا من چرا باید به تو زنگ بزنم اخه...
امیر علی-بلههه دیگه... ادم مدلای یکتا خانم رو ببینه به هوس میوفته مارو فراموش میکنن
خندم گرفته بود... هنوز ول کن اراز بیچارع نبود هاااا... خیلی حسود شده
+خب حالا... بگو ببینم چیکارم داشتی ؟؟
امیرعلی-اها... زنگ زدم ناهار باهم باشیم... میدونم مثل همیشه صبحونه نخوردی... الان گشنته
واییی تازگیا امیر علی به من توجه میکنه یه جوری میشم... حس قشنگیه ولی حس گنگه ..
قشنگ و دقیق منو میشناخت... واقعا هم دوست داشتم الان یه چیز بخورم...
+باش قبول... فقط کدوم رستوران
امیرعلی-برات اس میکنم... فعلا میبینمت
+باش مرسی... فعلا
گوشیو قطع کردمو تا اون ادرس رو بفرسته وسایلمو جمع کردم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک

#پارت_چهل_دو
همین که وسایلم جمع شد ادرس و فرستاده شد ...خداروشکر نزدیک بود.. سوییچ و از میز برداشتم و رفتم از اتاقم بیرون..
+الهه جون.. من برای ناهار میرم.. بیرون.. زود میام.... فعلا
الهه-باش عزیزم.. فعلا
خداحافظی کردم.سوار اسانسور شدم و رفتم پایین...
سوار ماشین شدم و رفتم سمت رستوران...
کلا نیم ساعت طول کشید.. رسیدم اونجا.. امیرعلی زودتراز من رسیده بودچون ماشینش رو دیدم
ماشین رو که پارک کردم رفتم تو رستوران
...
سمت میزی که امیرعلی نشسته بود رفتم... که امیرعلی من رو دید و دستشو تکون داد
نزدیکش شدم سلام کردم
باهم دست دادیم
نشستم.... و اونم روبه روی من
امیرعلی- خب... خانم خانما حالت خوبه ؟؟چه خبرا؟؟
+من که خوبم... هیچ خبری سلامتی.. این چند روز کارای عقب مونده همینجور کار میکنم
امیرعلی-حتما به خودت خیلی فشار میاری نه؟؟
+نه زیاد... از8صبح تا ساعت8شب کار میکنم
امیر علی-چه خبرته دختر خوب.. استراحت که میکنی قشنگ؟
+اره.. بابا نگران هیچی نباش من به خودم میرسم
امیرعلی-افرین خانمی.. بخاطر خودت میگم... نمیخوام اذیت بشی
خانمی؟؟؟نمیخواد اذیت بشم. ؟؟
از کی تا حالا انقدر مهم شدم ؟؟
ول کن اصلا حوصله خود درگیری ندارم
+باش...
گارسون اومد سفارش گرفت و رفت... من چیزبرگر سفارش دادم و امیر علی هم مرغ سوخاری سفارش داد.. علاقه شدیدی به مرغ سوخاری داشت...
تا گارسون غذا رو اورد هیچی نگفتیم.. غذامون رو که خوردیم... بعدش گفتم
+امیر علی؟؟
امیرعلی-جانم..
این دیگه فک کرده من دوست دختراشم اینجور حرف میزنه
+میگم... اخر هفته مهمونی داریم.. گفتم دعوتت کنم.. علیهان دوستت هم بگو بیاد..
امیرعلی-عههه چه خوب.. تنها میخوای کاری کنی.... کمک نمیخوای؟؟
+چرا.. صدیقه خانم هستش
امیرعلی-اها باش... خریدی چیزی داشتی میتونی رو من حساب کنی.. بیام کمکت
+نه مزاحمت نمیشم... خودم میتونم
امیرعلی-نه تعارف نیست
+... ممنون...لازم نیست خودم از پسش برمیام
امیرعلی-باشه هرجور راحتی
ساعت دیدم که نزدیک 1 باید برم وگرنه دیرم میشه
+امیر علی دیرم شده باید برم... ممنون از دعوتت
امیر علی-عهه چه زود... باش ممنون که اومدی... اخر هفته میبینمت
+اهوم باش... خدانگهدار
اون هم خداحافظی کرد و من رفتم بیرون... سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت شرکت...

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان: ویدئو چک

#پارت_چهل_سه
^سارا^
امروز تو دانشگاه بودیم... 4 تا کلاس پشت سر هم داشتم.الان دوتاش تموم شده.. از وقتی اومدم این الناز خانم واسه من قیافه میاد و باهام حرف نمیزنه.. هر چقدر هم بهش میگم چت شده نم پس نمیده.... جهنم واسم مهم نیس.. همش با ستاره حرف میزدم و بهش محل نمیدادم..
داشتم با ستاره میحرفیدم که ...گوشی لانتی زنگ خورد...گوشیو برداشتم.. یکتا بود
+الووو... سلام
یکتا-سلام....
+برچی زنگ زدی... کار داشتی؟؟
یکتا-اره ...یه خبری دارم!!
+چه خبری؟؟...زود بگوو
یکتا-داشتم دفتر نوبت ها رو چک میکردم.. دیدم اسم..
واییی داره خلم میکنه چرا نصفه حرف میزنه اخههه
+یکتااا. میشه ادامه بدی.. ؟؟
یکتا-الان داری از فوضولی میمیری نهه؟؟
+یکتا.... بگو گفتم..
یکتا-باش... باش ...
+بگو دیگهههه
یکتا-اسم علیهان خانی زاده تو اسم مریضام بود... فک کنم روانی شده اومده پیش من
+خداییی... اومد اونجا بهم بگو چی گفت و اینا
یکتا-نه نه ...مریضای من بهم اعتماد میکنن... و من رازشون رو فاش نمیکنم
+گمشووو... الان واسه من راز دار شده
یکتا-بیین خودتو بکشی من بهت نمیگم..
+نگو به جهنم..
داشتم با یکتا همون جور حرف میزدم.. که ستاره زد به پهلوم که میگفت :قطع کن... کلاسمون شروع شد ها..
عههه... خاک تو سرم چقدر من زر زدم...
+یکتا من باید برم کلاسم شروع شد.... خداحافظ
اونم بدون خداحافظی قطع کرد... منو ستاره زود رفتیم.. الناز که با ما نبود زودتر رفته بود...
واییی استاد اومده بود... الان راهمون نمیده که.. اینم عقده ای ...دیگه نگم
ستاره-ببین... همش تقصیر توئه الان راهمون نمیده
+برو بابا خوبه خودمم موندم پشت در... ولی بیا در بزنیم ببنیم راهمون میده
من در و زدم و رفتیم تو
استاد-بله ؟؟بفرمایید
از استرس دهنم قفل شده بود ونمیتونستم چیزی بگم ...ستاره دید چیزی نمیگم
باصدای لرزون گفت-خانم اجازه
من با این حرفش از خنده ترکیدم.. مثل بچه ها گفت خانم اجازه... بیچاره با اون سیبلاش همین کم بود... خاک به سرش..
کل کلاس داشتن صندلی هاشون رو گاز میزدن... استاد هم خندش گرفته بود... ولی اخم کرده بود
برای اینکه بدتر نشه گفت
بفرمایید.... بیاید تو همینجور کلاس رو بهم ریختید
ماهم رفتیم تو کلاس و تا اخر کلاس من میخندیدم. و ستاره پهلوم رو سوراخ میکرد

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک

#پارت_چهل_چهار
کلاس اخر که تموم شد... به ستاره گفتم برسونمش که گفت قراره با یکی دیگه بره ..ولی من نفهمیدم... ازش پرسیدم کیی؟؟...ولی همش میگفت با یکی از بچه های دانشگاه ولی نمیگفت... منم زیاد اصرار نکردم
ولی مشکوک میزد عوضی..
از کلاس زدم بیرون...وایی ننه گشنمه..اه چرا من امروز چیزی با خودم نیاوردم بخورم... خدااا
همینجور با خودم حرف میزدم که رسیدم به ماشینم.... همین که سوار شدم ستاره و با استاد خوشنام بیرون اومد... هیچ کس حواسشون به اونا نبود... نههه.. ستاره با خوشنام ریخته رو هم... این دیگه کیه... به کل گشنگی یادم رفت و به ستاره و خوشنام نگاه میکردم... میگم اخه اینا چه صمیمی رفتار میکنن.. نگو خبریه..
من بعدا به حسابش میرسم ولی الان شکمم مهم بود...
ماشین رو روشن کردمو به طرف خونه روندم....
.....
بعد از یه ساعت رسیدم خونه.. زود ماشین و پارک کردم و میخواستم سوار اسانسور بشم.. که روش زده بودن خراب.. اه الان موقع شه... مجبوری از پله ها تند تندرفتم بالا... بالاخره15 تا پله روو اومدم بالا... زنگ رو فشار دادمو دستمو برداشتم... که مامان درو باز کرد...
مامان-چه خبرته دستو گذاشتی روی زنگ... سر اوردی
+وایی مامان... گشنمه... الان ساعت5 من ناهار نخوردممم...
خستم...
مامان-باشه... بس کن چقدر غر میزنی... بیا تو
همون جور به قول مامان اش ولاش رفتم تو خونه... کیفمو انداختم روی مبل و مقنعمو در اوردم اونم انداختم رو کیفم
مامان-برچی میندازی اونجا اونا رو...
+واییی مامان جمعشون میکنم بعدا... گشنمه
مامان-بیا بهت بدم بخور غذاتو گشنه از دنیا نری
+مامان..
مامان-یامان... بیا بخور
اینم از مامان ما.. مبحتش منو کشته فقط
نشستم رو صندلی... به به لوبیا پلووو...
مثل ندیدها پریدم رو غذا و تا اخرش رو خوردم... چقدر گشنم بود من..
ظرفارو گذاشتم تو ماشین ظرفشویی ...هال پذیرایی رفتم و کیف و مقنعه مو برداشتم رفتم اتاقم...
مانتو مو در اوردمو انداختم رو زمین
گوشیمو از کیفم برداشتم و پریدم رو تختم... نتمو روشن کردم و رفتم تو واتساپم... هوفففف چنقده پیام دارم... یه دوساعت گوشی دستم نبود... رفتم تو گروه بچه هاا دیدم ترنج و یکتا چقدر حرف زدن.. انگار نه انگار کار میکنن.. اینارو ولش داشتم پیامو رو میدیدم که یه پیام ناشناس داشتم...
ادامه دارد....

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک.
#پارت_چهل_پنج
شماره رو نمیشناختم... پروفایل هم نداشت... معلوم نیست کیه فقط نوشته :سلام.. خوبید ؟؟
رفتم تو پی ویش و گفتم :سلام.. ممنون شما ؟؟
سند کردم.. به ثانیه نکشید که سین کرد.. درحال نوشتن شد..
نوشت بود:
من علیهانم.. شناختی؟؟
این شماره منو از کجا اورده.... خدای من...
+بله شناختم... بفرمایید کاری داشتید؟؟
علیهان -میشه انقدر رسمی باهام حرف نزنی
وایییی خداااا... من رسمی حرف میزنم که پرووو نشه اه...
+باش.. فقط انگار کار مهمی داشتی به من پیام دادی؟
علیهان -اهان اره...
+خب..
علیهان -میخواستم باهات قرار بزارم... باید باهم حرف بزنیم
+من حرفی ندارم.. میتونی حرفتو اینجا بزنی..
علیهان-نمیشه.. باید ببینمت این جور راحت ترم
میدونستم لج باز تر از این حرفاست.. تا حرفشو به کرسی نشونه ول کن نیست.. ولی بازم خیلی دوست داشتم باهاش قرار بزارم.. ولی کلاس دخترونم کجا رفته
+نمیدونم.. شاید این هفته وقت نداشته باشم
علیهان-هوففف... باشه.. الان فکراتو بکن خبر بده
از این هوفش فهمیدم کلافه شده و داره حرص میخوره بخور نوش جونت
+اوکی.. بای
همینو نوشتم و سند کردم و گوشیو گذاشتم کنار... خب چیکار کنیم... درس که نه... گوشی هم نه.. خواب هم نه... پس چی اره.. پاشم برم پفیلا درست کنم.حداقل سریال ببینم ...لب تاپم رو روشن کردم... اول فیلم و دانلود کنم.. بعد برم پفیلا درست کنم.. روشن که شد رفتم تو اینترنت و یه قسمتشو دانلود کردم... رفتم اشپزخونه و پفیلا رو از کابینت برداشتم و قابلمه هم برداشتم گذاشتم رو گاز... روغنم ریختم و پفیلا رو اضافه کردم... گذاشتم تا پف پف کنه..
داشتم میرفتم سمت اتاق تلفن زنگ خورد... وایی کیه الان...
+مامان... تلفن زنگ میخوره؟؟
مامان که صداش از اتاق میومد ولی ضعیف بود.. گفت
مامان-تو بردار... من تو حمومم
+باشههههه
ای خدااا به خدا خاله باشه جواب نمیدم... الان میخواد یه سوالایی بپرسه که جوایشو خودش میدونه
رفتم سمت تلفن و شماره رو دیدم.. شمارش اشنا بود نمیدونستم کیه ؟
برداشتم و گفتم :
+بله.. بفرمایید؟؟
پسر غریبه-سلام... منزل قربانی
+بله... شماااا؟؟
پسر غریبه-عههه.. سارا تویی؟؟
+ببخشیدا شمااااا؟؟
پسر غریبه-منم ...دیگه... سبحان.. عههه سبحان... پسر خاله حدیثه.. داداش سنااااا.... وایییییی
+عهههه سلام داداش سبحان.. حالت چطوره؟؟چه خبراا؟؟
سبحان-سلام... خانم خانما... چه عجب شناختی... خوبی ؟؟
+ارع خوبم...کجاییی. ؟؟ الان سوئدی؟؟
سبحان-نه بابا... اومدم ایران؟
+چیییی؟؟چرا هیچ کس به من نگفته؟؟؟
سبحان-خودم بهشون نگفتم بگن.. میخواستم خودم خبرت کنم...
+خیلی بیشعوری.... زنگ میزدی گوشیم
سبحان-شمارتو عوض کردی چجور زنگ بزنم
+خوب حالاا..
داشتم حرف میزدم بوی سوختنی اومد.. بوی این چیه... یکم فکر کردم... واییی پفیلام
+سبحاننننن.... پفیلام سوخت.. من برم بای
دیگه نتونستم به حرفش گوش کنم و قطع کردم و رفتم سمت اشپزخونه...
ادامه دارد..

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان: ویدئو چک
#پارت_چهل_شیش
وایییی خدااا...پفیلاهاا..قابلمه خوشگل مامانم...امروز دیگه مردم من خدایا خودت کمکم کن ..زیر قابلمه رو خاموش کردمو قابلمه رو برداشتم ..واییی سوختمممم...خدااا..اییی انگشت نانازم...سبحان خدا بگم چیکارت نکنه...تا مامان نیومده باید گندمو جمع کنم ...دستم هنوز میسوخت قرمز قرمز شده بود...حالا این به جهنم ...قابلمه چیکار کنم سیاه سیاه شده بود....شد من یه بار گند نزنم
.زود یه دستمال از کشو برداشتم و قابلمه رو گذاشتم تو سینک اب و باز کردم..وایی چه بخاری ازش بلند شد خوبه حالا چندتا پفیلا بود هااا..همین که یکم داغیش رفت اب و بستم ...هوففف باید الان دنبال پماد سوختگی باشم انگشتام بد میسوزه..داشتم تو جعبه کمک های اولیه دنبال پماد میگشتم که در اتاق مامان باز شد ..برگشتم دیدم مامان از حموم اومد ..واییی چجور ماسمالی کنم ..مامان رو قابلمه هاش حساسه...مامان یه نفس عمیق کشید و صورتش جمع شد ...مشکوک به من که داشتم خودمو خیس میکردم نگاه کرد...
چیکار کنم...اها بزار حواسشو پرت کنم..
+ به به مامان خوشگلم ببین چه کرده...عافیت باشه..
مامان- چی سوزندی؟؟ داری میپچونی هاا؟؟
من هول کرده بودمو دستپاچه شدم ...
+هااا من ؟؟ چی مثلا باید بسوزنم اخه
همونجو ر که نگاه میکرد اومد اشپزخونه ..سریع رفت سمت سینک...یه نگاه به قابلمه تو سینک کرد یه به من..خدا رحم کنه این نگاهاش خطریه..
+مامانی به من ربط نداره..اروم باش..تروخدا اونجور نگاه نکن غلط کردم همش تقصیر سبحان که بد موقع زنگ زد
مامان خم شد صندلی که پاش بود در اورد ..خواست طرف من پرت کنه که با جهش پریدم از اشپزخونه بیرون
مامان- دختره حواس پرت..مگه نگفتم خواستی از این قابلمه ها استفاده کنی مواظب باش...سیاهش کردی مثل ذغال..
من که با جهش و پرش و اینا رسیده بودم سمت اتاقم گفتم ..
+مامان غلط کردم...اخه من چه بدونم سبحان انقدر چونه میزنه ...
مامان که دید همش دارم چرت و پرت میگم ..خم شد اون یکی صندل رو در بیاره که من سریع رفتم تو اتاق.
هیچی دیگه خلاصه من رفتم اتاقم و نشستم پای لب تابمو سریال دیدم ...شامم بیرون نرفتم تا از دست مامان در امان باشم...خداروشکر خوراکی داشتم از قبل با اونا ته بندی کردم..امیر طاها و بابا تا اتاقم اومدن سراغمو گرفتن...ولی بهشون گفتم که بیرون نمیام تا مامان اروم بشه..دستامم کمی از سوزشش کم شده بود ..ولی قرمز قرمز بود..ساعت 1شب بود که قصد خواب کردم یعنی تا اون موقع چندتا قسمت سریال پشت سرهم دیدم.
.......
با صدای بیدار شو بیدارشو و تکون های شدید یکی از خواب پاشدم ...چشامو با زور باز کردم ..اخه این کیه اول صبحی گیر داده به من ولم نمیکنه...
چشام که عادت کرد به روشنایی دیدم که این مامان گرام هستش..که غرغرانه مارو سرزنش میکنه.
مامان- پاشووو ببینم ...مگه کارو زندگی نداری ..باید بری بیمارستان پاشووو اینم اتاقشه پر از اشغال.
+واییی صبح بخیر مامی ..بزار بیدار بشم بعد
مامان- پاشوو ..مگه نمیخوای بری بیمارستان امروز ..پاشوو دیگه
با شنیدن اسم بیمارستان گوشیمو از میز کنار تختم برداشتم ..دیدم ساعت 8 یا خداا دیرم شد. .
زود پاشدم رفتم سمت دستشویی میدونم الان مامان داره با تاسف نفرینم میکنه ..تو دستشویی که رفتم همانا ..با صورت باد کرده اول صبحم روبه رو شدن همانا ...یا بسم الله این چه حکمتی که اول صبح من شبیه این باد کرده های پروتزی بشم ...کارم که تو دستشویی تموم شد.رفتم اشپزخونه که دیدم مامان داره صبحونه اماده میکنه ..نشستم پشت میزو چند تا لقمه چپوندم تو دهنم...یعنی خوشم میاد اوج دیر بودنم دارم میخورم..چندتا دیگه خوردم و از مامان تشکر کردم..امروزم بیخیال چای شدم ولی میدونم بعدش سردرد میگیرم...
یه مانتو مشکی برداشتم و با شال طوسی و شلوار مشکی زودی تنم کردمو ..رفتم سراغ ارایشم که یکم کرم و اینا مالیدم ..یه رژ صورتی زدم...
از اماده شدنم که مطمئن شدم ...کیفمو سوییچمو گوشیمو برداشتم...از اتاقم زدم بیرون ..خداا دیرم شد..از مامانم هول هولکی خداحافظی کردم.کتونی هامو که پوشیدم رفتم به سمت اسانسور که برسم به پارکینگ
به پارکینگ که رسیدم رفتم سمت ماشین ..از اینکه دیرم شده بود هول کرده بودمو سوییچو از تو کیفم پیدا نمیکردم که اخرش پیدا شد ...سوار ماشین شدمو گازشو گرفتم سمت بیمارستان..
بعد از چند مین رسیدم ماشینو تو جاش پارک کردمو به سمت سالن بیمارستان دویدم...هوففف بالاخره به موقع شد ساعت 9:15 دقیقه بود ..شیفتم ساعت 9:30 شروع میشه ...
پس با خیال راحت رفتم قسمت رختکن ..ستاره و الناز که ندیدمشون..
وارد رختکن که شدم چند نفر از همکار ها بودن که بهشون یه سلام اروم دادم ...لباسامو که تعویض کردم...نشستم یه گوشه و گوشیمو از تو کیفم برداشتم نتشو روشن کردم رفتم واتساپ

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_چهل_هفت
داشتم اینور اون ور گوشیمو چک میکردم که احساس کرد یکی بالا سرمه اروم سرمو بالا بردم که دیدم ستارست که مثل درخت بالا سرم وایساده ...
+سلام ..تو کی اومدی نفهمیدم.
ستاره یه نگاهی به منو یه نگاه به گوشی تو دستم کرد و گفت
ستاره- والا سرتون تو گوشی گرم بود نمیدونم با کی که متوجه من نشدی؟؟
+برو بابا..من مثل تو نیستم مثل خر بشینم چت کنم
ستاره-بله معلومه ...اصلا اینا هیچ ساعت 9:35 شد نمیخوای پاشی بریم خیر سرمون کار داریم ..
برای اینکه از حرفای اضافه جلوگیری کنم رفتیم..وقتی گزارش شروع کارمون رو زدیم مشغول شدیم
...
داشتم خانمی که جواب ازمایش رو اورده داشتم چک میکردم....بیچاره با چه امیدی چشم به لب من دوخته بود که جواب ازمایشش مثبت باشه ولی منفی بود و حامله نبود..
رو کردم به سمتشو گفتم
+عزیزم من جوابشو چک کردم اما جوابش متاسفانه منفی ..ولی شما پیش دکتر معتبر برید برای بار دوم اقدام کنید..
خانم با بغض بهم نگام کرد بیچاره معلوم نیس سر این مسئله چقدر تو فشاره که اینجور بغض کرده برگه ازمایش رو از دستم بیرون کشید. ..
خانم - خیلی ممنون خانم دکتر ..ببخشید مزاحم شدم خدانگهدار.
اشکاش سرازیر شد و رفت..اخی الهی ببین چقدر اقدام کرده نشده الان ناراحته..داشتم میرفتم دنبال ستاره که علیهان رو دیدم داشت میومد سمت نیشم تا بناگوش باز شد.اخی تو لباس پزشکی چقدر اقا شده...چقدر دلم واسش تنگ شده چقدر واسه محبتاش و نگاهاش تنگ شده..ولی فک کنم دیگه نتونم داشته باشمشون شاید نصیب کس دیگه ای بشه با این فکر اخمام رفت تو هم سارا این چه فکریه اخه ...همینجور داشتم با به خودم گیر میدادم که بهم رسید..یه لبخند رو لبش بود ..
علیهان-سلام سارا خوبی ؟؟
+سلام ممنون تو خوبی؟؟
علیهان-اره من که عالیم..اومدم بهت بگم که
+بگی که...
علیهان- میشه امروز باهام قرار بزاریم ..میخوام حرفامو بزنم..
من بهش خیره شدم به دوتا چشمای نافذش که به عسلی میزد ..این چشا زندگی منه ..اگه مال کس دیگه بشه میمیرم..
یکم فک کردم ببینم برم یا نه ..برم بهتره میخوام واسه چند دقیقه هم شده باهاش تنها باشم و باهاش حرف بزنم.
+باش ..فقط کجا و کی؟؟
علیهان- چه عجب بدون هیچ بهونه ای و غرغری؟
+حالا مثل ادم میخوام باهات یه جا بیام اگه پشیمونم نکردی
علیهان یه خنده مردونه ای کرد که قلبم زیر و رو شد ..
علیهان- باشه من ادرس و اس میکنم...زمانش هم ساعت3 اونجا باش ..من برم دیگه تا پشیمون نشدی
+باش ..ساعت 3 میبینمت ...
دستشو برام تکون داد..یه فعلا گفت
...
ساعت 3شده ولی من هنوز حرکت نکردم..علیهان که ساعت 2 رفتش ..اخرین کارامو با عجله انجام دادمو رفتم سمت رختکن دیگه نمیتونستم برگردم سمت خونه لباسامو عوض کنم...داشتم لباسامو میپوشیدم که ستاره هم اومد سرش تا گردن تو گوشی بود چند روزه معلوم نی با کی حرف میزنه ...
ستاره سرشو گرفت بالا و یه نگاه بهم کرد..
ستاره- کجا؟؟دو ساعت از شیفتت مونده که؟؟
+هااا ..کار دارم اون دوساعتم مرخصی گرفتم ..
ستاره- چیکار دااری؟؟
+ستاره بس کن عجله دارم بعدا میگم ..
ستاره سرشو تکون داد و هیچ نگفت ولی میدونم بعدا پدرمو در میار تا بفهمه چیکار داشتم ..
از بیمارستان که خارج شدم سوار ماشین شدم ..گوشیو از کیفم در اورد که ادرس و ببینم که دیدم کافه نزدیک بیمارستان هوفف خداروشکر نزدیکه..
ماشینو روشن کردمو رفتم سمت کافه..
بعد از چند مین لایی کشیدن بین ماشینا به کافه رسیدم ..
زودی ماشینو تو جا پارکی که پیدا کردم پارک کردم .خودمو تو اینه وارسی کردم..رژم پاک شده بود ..از داشبوردم یه رژ لبی که همیشه اونجاست برداشتم ..رنگ کالباسی بود زدم به لبم ..اها الان شد ..سریع رفتم سمت کافه 20 دقیقه تاخیر داشتم ...بهتر نمیگه دختره هول .
وقتی پامو گذاشتم تو کافه اروم شدم ..سرمو این ور اون ور کردم که یکی صدام کرد سمت صدا برگشتمو دیدم علیهان ...
که روی صندلی میزی که کنار پنجره بود نشسته ..سریع رفتم طرفش ..از رو صندلیش بلند شد و سلام کرد که جوابشو دادم ..اومد طرف صندلی که اینور میز بود صندلی رو بیرون کشید و گفت
علیهان-خب ..بفرما
+ممنون مرسی
رفتم نشستم رو صندلی یکم صندلی دادم جلو و اونم نشست رو به روم ..
گارسون اومد سفارشارو گرفت ..من که یه کوچولو گشنم بود یه کیک و هات چاکلت سفارش دادم ..علیهان هم یه قهوه سفارش داد ..گارسون که رفت به علیهان نگاه کردم تازه متوجه تیپش شدم .. یه بافت طوسی پوشیده بود .با یه بارونی مشکی که عجیب بهش میمیود ..منم همون لباسای صبح تنم بود..
علیهان-خب تا سفارشا بیاید بزار حرفامو شروع کنم..
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_چهل_هشت
^ترنج^
امروز چهارشنبه است ...از صبح پاشدم برای مهمونی فردا برنامه ریزی میکنم ...این دو روزم مرخصی گرفتم تا راحت باشم ...الانم قراره با یکتا بریم اول دانشگاه سارا ..که استاد خوشنام همون سهیل خودمون رو هم دعوت کنم...بعد برم بیمارستان علیهان و ستاره و دعوت کنم ...از اون ورم بریم اراز رو دعوت کنیم ...وسطاشم خرید و اینا ...
رفتم تو اتاق و مانتوابی مو برداشتم و پوشیدم ...شال طوسی تیره مو هم برداشتم سرم کردم..
رفتم جلو میز ارایشم ..یکم کرم پودر زدمو یه ریمل و خط چشم..یه رژ مایل به بنفش هم زدم.... خب به بِلو وآلفا سر زدم اخه نازییی ...اینارو دارن صبحونه شون رو میخورم ..رفتم جلوشون دستمو کشیدم رو سرشون اونام دمشون رو تند تند تکون میدادن ...ای جانم...
سرشون رو ماچ کردمو رفتم بیرون ..لیست خریدامم از اپن برداشتم و رفتم بیرون ...کتونی بنفشمو برداشتم و پوشیدم ...
.....
واییی یه ساعت جلو درم این یکتا خانم اگه بیان .....همین که گفتم اومدش ..اونم هودی سبز پررنگ پوشیده بود ...با کلاه بافت سفید ...

سوار ماشین شد و گفتم
+سلام ..نمیومدی یدفعه دیگه
یکتا-سلام..کار داشتم ...
+چه کاری مثلا؟؟
یکتا-خیلی حرف زدی ..حرکت کن دیر شده ..
همینو گفت و براش چشم غره رفتم ..خدایی حوصله بحث نداشتم ...وگرنه میدونستم چی بگم بهش
اول حرکت کردیم سمت دانشگاه ...تا اونجا فقط لایی کشیدیم ...سر یه چهار راه هم که رسیدیم ..چراغ قرمز شد ..بغلمون دو تا پسر از اینا که کل بدنشون تتو بود ...
چقدر تتوهاش باحال بود ...منو یکتا تتو دوست داشتیم ولی طرح مورد نظرمون رو پیدا نکرده بودیم
...چراغ که سبز شد گازشو گرفتم و رفتم ....
.......
رسیدیم دانشگاه ...ماشینو پارک کردیم و سمت در ورودی دانشگاه رفتیم ..هوووففف خداروشکر کسی گیر نداد با کی کار دارین ..چون وقت توضیح دادن نداشتیم ..تقریبا رسیده بود به ورودی سالن که یکی صدامون زد ..دیدیم ستاره ست ..عه مگه نباید بیمارستان باشه ...اخه همیشه پیش سارا اینو دیدیم ..
ستارع که بهمون نزدیک شد گفت
ستاره-سلام بچه هاااا ...خوبید ..اینجا چیکار دارید
منو یکتا جواب سلامشو دادیم و من گفتم :خوب شد ..تو هم اینجایی ...اومدیم استاد خوشنام رو برای مهمونی دعوت کنم ..
ستاره-ععههه مهمونی ...منم هستم ..
+ارع ...به خاطر همین گفتم خوب شد تو هم هستی ..میخواستم دعوتت کنم ..
یکتا-راستی ..سارا کجاست ؟؟
ستاره-اون بیمارستان ...من امروز کلاس داشتم نرفتم
یکتا-اها
+خب ...اومممم...الان میدونی استاد خوشنام کجاست؟؟
ستاره-اره ...کلاسش الان تموم شده ...بیاید دنبالم
.....
همینجور که دنبالش میرفتیم ...ستارع جلو یه کلاس وایساد ..
در زد و گفت: استاد اجازه هست ..مهمون دارید ؟؟
سهیل-بله ...بفرمایید ..
هنوز سهیل مارو ندیده بود ...چون پشت در بودیم ...همین که پشت سر ستاره رفتیم ..مارو که دید تعجب کرد ...اخه انتظار نداشت ما اونجا باشیم ...من از حالت صورتش خندم گرفته بود ولی خندمو خوردم ...
رفتیم جلو تر و گفتم-
سلام اقا خوشنام ...
یکتا-سلام ...اقا خوشنام
سهیل-سلام ...خوبید؟؟..اینجا چیکار میکنید ...؟؟
+ممنون مرسی ...منو یکتا اومدیم ....برای مهمونی دعوتتون کنیم ...
سهیل-مهمونی؟؟...کی هست حالا؟؟
+بله ...میدونم دیر شده برای دعوت ولی وقت نداشتم ..همین فردا شب
ستاره-عههه چه خوب ...دورهمی دیگه؟ کیا هستن؟؟
+ارع دورهمی کوچولو ...همونایی که تو شمال بودیم ...
ستاره-عههه پس حله
به سهیل نگاه کردم ببینم نظرش که گفت
باش منم مشکلی ندارم ...فردا مزاحم میشم
+نه بابا مزاحم چیه؟؟ مراحمید
یکم باهم تعارف تیکه پاره کردیم و اخرش با ستاره از کلاس رفتیم بیرون ..
+خوب دیگه ستاره جون ..همونجور که گفتم ادرس رو براتون اس میکنم ..
ستاره-باش عزیزم..ممنون
+خواهش عزیزم ...خوب ما بریم فردا شب میبینمت..
یکتا هم خداحافظی کرد و رفتیم از دانشگاه بیرون ..

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_چهل_نه
^یکتا^
از دانشگاه اومدیم بیرون و سمت بیمارستان رفتیم...
بیمارستان راهش خیلی دور بود و ما یه ساعت دیگه رسیدیم ...ماشینو یه جا پارک کردیم و رفتیم تو بیمارستان...با چشم دنبال سارا گشتیم که دیدیم ..داره از یه اتاق میومد بیرون که به ترنج گفتم :سارا ..اوناهاش ...میتونی علیهان رو با اون پیدا کنی
ترنج-باش ...بیا بریم پیشش ..
رفتیم پیش سارا که وقتی مارو دید مثل سهیل تعجب کرد ..نمیدونم چرا تعجب میکردن اینا ..مگه لولو میبینن اینا ..
سارا-عههه...سلام..شما اینجا چه میکنید ..
+سلام ...هیچی اومدیم علیهان رو برای مهمونی دعوت کنیم..
سارا یه لبخندی زد و گفت:عهههه اگه دنبالش میگردین اون تو بخش ..قلب ..
ترنج-اومممم...باش ..بیا بریم یکتا
سارا-بزارید منم بیام بریم ..
+باش...بیا بریم
باهم رفتیم بخش قلب ...نگهبان نزاشت من و ترنج بریم میگفت ..ملاقات تموم شده ...انگار ما میخواستیم بریم ملاقات ...ولی سارا گفت وایسید من میرم میارمش ....سارا وقتی بعد 5 دقیقه برگرشت ..با علیهان داشت خوش و بش میکرد ...پس علیهان تونست ..میدونستم ...وقتی اومد یه سلام به ترنج کرد و یه نگاه قدردانه به من کرد و سلام کرد ..
منم جوابشو دادم. ...
ترنج-سلام اقا علیهان خوبید ؟؟...اومم من میدونم الان برای دعوت کردن مهمونی دیر ولی گفتم بیام دعوتتون کنم .. فردا ما دورهمی کوچیک گرفتیم ..قراره بچه های شمالی که بودیم ..دورهم جمع بشیم ..اگه بیاید خوشحال میشم
علیهان-مهمونی؟؟...اومم...عالیه ..حتما میام..فقط ادرس ندارم که باید بدید..
ترنج-اها ...بله
یه کاغذ از کیفش برداشتو ..با خودکاری که داشت ادرس ذو نوشت و داد علیهان .گفت بفرمایید ..علیهان تشکری کرد و گفت حتما میاد ...
داشتیم خداحافظی میکردم که علیهان گفت باهام کار داره ...منم گفتم بفرمایید...
علیهان-خصوصیه...
سارا و ترنج مشکوک نگامون میکردن ..انگار دزد گرفتن
+باش ...بفرمایید
رفتم اون ور که علیهان گفت
-یکتا خانم ...خیلی ممنون ازتون سارا ..قبول کرد که باهم دوست معمولی بشیم ...بهم فرصت دوباره داد
+واقعااا ...چقدر خوشحال کننده ..امیدوارم ...همیشه کنار هم باشید ..فقط لطفا کاری نکن که دوباره ...بی اعتماد بشه
علیهان-نه مواظبم
+خوبه ....
رو کردم طرف سارا و گفتم ...اوممم ساراا کارت کی تموم میشه؟؟
سارا-من ..کارم الان تموم شد ..داشتم میرفتم حاضر شم برم خونه
+عههه...الان موقع ناهار ...ناهار مهمون توو...بریم بیرون
سارا-خوب خودتون رو میندازید سر منا ...بیاید بریم دخترااا..
به علیهان نگاه کرد و گفتم... خداحافظ..اقا دکتر
علیهان هم خداحافظی کرد..ماهم ازاون خداحافظی کردیم ووازش جدا شدیم رفتیم تا سارا حاضر بشه....
ادامه دارد.....
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek