نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هشتاد_و_چهار
#184
نگهبان که مرد حدود چهل ساله بود با دیدنمون به حرف میاد:
+سلام.
با کدوم واحد کار داشتید؟
ترنج جلو میره:
+سلام
ما مهمون محسن قاضی هستیم.
سری به احترام خم میکنه:
+خوش اومدید بفرمایید.
هر سه به سمت اسانسور میریم بعد از اینکه مطمئن میشیم در بسته میشه و نگهبان نمیتونه مارو ببینه.هرسه نفسمون رو از سر اسودگی بیرون میدیم.
+اوف.خوب شد نخواست زنگ بزنه بهش خبر بده ها
وگرنه لو میرفتیم.
با رسیدن اسانسور به طبقه مورد نظر. بیرون میاییم و به سمت تنها واحدی که اونجا بود میریم.
-میگم بچه ها هیچ صدایی نمیادا.
ترنج مطمئنی مهمونی اینجاس؟!
قبل اینکه ترنج چیزی بگه یکتا رو بهم میکنه:
+خانم دکتر. این همه در و دیوارا به حدی عایق صدان که بمبم بترکه صدا بیرون نمیره.
قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم در باز میشه و هم زمان صدای اهنگ هم به گوشمون میرسه.
کسی که در رو باز کرد یه پسر حدود ۲۷ ۲۸ ساله بود با هیکل رو فرم و قد بلند و موهایی که تراشیده شده بود و در حد چند سانت رو سرش داشت و همینم به جذابیتش اضافه کرده بود.
ترنج جلوی ما بود و باید اول اون میرفت تا ماهم میتونستیم بریم تو.با دستم اروم بهش میزنم:
-ترنج برو دیگه چرا خشکت زده؟!
با صدام به خودش میاد و بدون توجه به منو یکتا به پسره که اونم قیافش کم از قیافه خشک شده ترنج نداشت نگاه میکنه:
+ما..مازی..مازیار...
جیغ هیجان زده ای میزنه و سمت پسره بدبخت حمله میکنه و دوباره ولی این بار با جیغ و هیجان میگه:
+مازیاارررر!!!!
خودشو سمت پسره که انگار اسمش مازیار بود پرت میکنه و با حلقه کردن دستاش دور گردنش بهش اویزون میشه.
مازیار هم که انگار اونم به خودش اومده بود ترنج رو که همون جور بپر بپر میکرد تو اغوش میکشه.
من و یکتا که دیدیم اینا حالا حالا ها قصد جدا شدن ندارن یکتا جلو میره و به زور ترنج رو عقب میکشه.
+مازیار؟ کی بود جلوی در؟!...
با دیدن ترنج و ما حرفش نصفه میمونه.
پسری که تازه اومده بود و از روی شباهتشون میتونستم حدس بزنم نسبتی باهم دارن ولی پسر تازه وارد موهایی بلند تر از مازیار داشت.جلو میاد:
+ترنج تو اینجا چیکار میکنی؟!
ترنج با حرص رو به پسر جدیده میکنه:
+محسن واقعا که! خجالت نمیکشی مازیار اومده و تو به من خبر نمیدی؟!
بزنم همینجا شل و پل شی؟!
پس صاحب مهمونی ایشونن.
محسن دستی به گردنش میکشه:
+امیرعلی میدونست گفت که بهت گفته.ولی تو گفتی چون کار داری نمیتونی بیای.
ترنج اخماش غلیظ تر میشه.
+حالا بیایید بریم تو جلوی در وایستادید.
دوستات هم نگه داشتی
رو به من و یکتا میکنه:
+سلام خانما خوش اومدید بفرمایید تو.
من و یکتا جوابش رو میدیم و داخل میشیم.ترنج دستش رو دور بازوی مازیار میندازه و همون جور که داره باهاش حرف میزنه پشت سر محسن به سمت پذیرایی راه میوفتیم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
#پارت_صد_هشتاد_و_چهار
#184
نگهبان که مرد حدود چهل ساله بود با دیدنمون به حرف میاد:
+سلام.
با کدوم واحد کار داشتید؟
ترنج جلو میره:
+سلام
ما مهمون محسن قاضی هستیم.
سری به احترام خم میکنه:
+خوش اومدید بفرمایید.
هر سه به سمت اسانسور میریم بعد از اینکه مطمئن میشیم در بسته میشه و نگهبان نمیتونه مارو ببینه.هرسه نفسمون رو از سر اسودگی بیرون میدیم.
+اوف.خوب شد نخواست زنگ بزنه بهش خبر بده ها
وگرنه لو میرفتیم.
با رسیدن اسانسور به طبقه مورد نظر. بیرون میاییم و به سمت تنها واحدی که اونجا بود میریم.
-میگم بچه ها هیچ صدایی نمیادا.
ترنج مطمئنی مهمونی اینجاس؟!
قبل اینکه ترنج چیزی بگه یکتا رو بهم میکنه:
+خانم دکتر. این همه در و دیوارا به حدی عایق صدان که بمبم بترکه صدا بیرون نمیره.
قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم در باز میشه و هم زمان صدای اهنگ هم به گوشمون میرسه.
کسی که در رو باز کرد یه پسر حدود ۲۷ ۲۸ ساله بود با هیکل رو فرم و قد بلند و موهایی که تراشیده شده بود و در حد چند سانت رو سرش داشت و همینم به جذابیتش اضافه کرده بود.
ترنج جلوی ما بود و باید اول اون میرفت تا ماهم میتونستیم بریم تو.با دستم اروم بهش میزنم:
-ترنج برو دیگه چرا خشکت زده؟!
با صدام به خودش میاد و بدون توجه به منو یکتا به پسره که اونم قیافش کم از قیافه خشک شده ترنج نداشت نگاه میکنه:
+ما..مازی..مازیار...
جیغ هیجان زده ای میزنه و سمت پسره بدبخت حمله میکنه و دوباره ولی این بار با جیغ و هیجان میگه:
+مازیاارررر!!!!
خودشو سمت پسره که انگار اسمش مازیار بود پرت میکنه و با حلقه کردن دستاش دور گردنش بهش اویزون میشه.
مازیار هم که انگار اونم به خودش اومده بود ترنج رو که همون جور بپر بپر میکرد تو اغوش میکشه.
من و یکتا که دیدیم اینا حالا حالا ها قصد جدا شدن ندارن یکتا جلو میره و به زور ترنج رو عقب میکشه.
+مازیار؟ کی بود جلوی در؟!...
با دیدن ترنج و ما حرفش نصفه میمونه.
پسری که تازه اومده بود و از روی شباهتشون میتونستم حدس بزنم نسبتی باهم دارن ولی پسر تازه وارد موهایی بلند تر از مازیار داشت.جلو میاد:
+ترنج تو اینجا چیکار میکنی؟!
ترنج با حرص رو به پسر جدیده میکنه:
+محسن واقعا که! خجالت نمیکشی مازیار اومده و تو به من خبر نمیدی؟!
بزنم همینجا شل و پل شی؟!
پس صاحب مهمونی ایشونن.
محسن دستی به گردنش میکشه:
+امیرعلی میدونست گفت که بهت گفته.ولی تو گفتی چون کار داری نمیتونی بیای.
ترنج اخماش غلیظ تر میشه.
+حالا بیایید بریم تو جلوی در وایستادید.
دوستات هم نگه داشتی
رو به من و یکتا میکنه:
+سلام خانما خوش اومدید بفرمایید تو.
من و یکتا جوابش رو میدیم و داخل میشیم.ترنج دستش رو دور بازوی مازیار میندازه و همون جور که داره باهاش حرف میزنه پشت سر محسن به سمت پذیرایی راه میوفتیم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek