_*رمان ویدئو چک*_
14 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان: ویدئو چک
#پارت_هفتاد_دو
کیفمو برمیدارم
ارام از اتاق بیرون میرم ..مامان نشسته بود با خاله تلفنی حرف میزد که با دیدن من از خاله زود خداحافظی کرد مامان زود بلند شد اومد سمتم
مامان- وایی ماشالله ماشالله هزار الله اکبر چه ماهی شدی مادر
+واییی قربونت مامانیی واقعا قشنگ شدم.
مامان- اره مامان ..ایشالله عقد خودت
یه لبخندی واسه محبت مادرانش میزنم بغلش میکنم اخ مامان مهربونم همیشه برام بمونی
همه مامانا عشقن ..داشتم دیگه احساساتی میشدم که یاد ارایشم افتاد زود از بغل مامان اومدم بیرون
+خب مامانی من برم دیر شد
مامان- باشه مامان خدا نگه دارت مواظب خودت باش
+ قربونت خداحافظ
از مامان که خدا حافظی کردم رفتم پارکینگ و سوار ماشین شدم رفتم سمت دفترخانه عقد
بعد از یه ساعت رسیدم تقریبا ساعت 4 شده بود برم الان ستاره منو میکشه
رفتم سمت ساختمون دفترخانه تا وارد واحدی شدم که ستاره اینا اونجا بودن .با وارد شدن من کله همه به سمتم برگشتن واییی اینا چرا اینجور نگام میکنن خجالت میکشم سرمو میندازم پایین و میرم سمت ستاره که تازه تونستم ببینمش چقدر جیگر شده این خوبه عقدشه هاا چه لباسه به تنش نشسته ارایش ملیح کرده بود که چقدر به صورت ظریفش میومد محمد نامزدشم که تا چند دقیقه دیگه شوهر رسمیش میشد کنارش نشسته بود که کت شلوار مشکی پوشیده بود با بلوزی سفید چقدر این دوتا بهم میمومدن دو زوج خوشبخت هههه با نزدیک شدنم بهشون اونا بلند میشن به ستاره که میرسم بغلش میکنم
+سلام عروس خانم چه جیگری شدی عوضی
ستاره- سلام تو هم چه ناز شدی
ستاره یه جور منو بغل کرده بود که داشتم خفه میشدم خر عروس شد دست از این کاراش برنمیداشت
+خب دیگه انقدر منو به خودت نچسبون له شدم
ستاره از من جدا شد و یه چشم غره به من رفت و گفت
ستاره-لیاقت نداری بغلت کنم
+نمیخواد شما همسر گرام را بغل کن من نمیخوام
محمد که انگار شنیده بود یه خنده ای کرد ستاره خجالت کشید که این حالت ها تو ستاره کمیاب بود چون این دختر خجالت سرش نمیشه ولی الان عجیبه
+عهه اقا محمد نخندین دیگه عروس خانم خجالت میکشن
با این حرفم ستاره با ارنج زد و پهلوم نفسم رفت اومدم
الانم نمیتونستم بزنم پس گردنش پس بدون توجه بهش به سمت محمد نگاه کردمو گفتم
+خب اقا محمد ایشالله خوشبخت بشید و جون سالم به در ببرید کنار ستاره
همین که گفتم محمد با خنده یه تشکری کرد ستاره هم بشکون میگرفت فقط ...داشتم باهاشون حرف میزدم که با صدای اشنایی که داشت صدام میکرد برگشتم پشتمو ببینم که سهیل استاد خوشنام خودمون رو دیدم اووو چه تیپی زده این استاد یه کت طوسی با پیراهن سفید زیرش با شلوار طوسی رنگ بهش خیلی میمومد و جذابش کرده بود الله اکبر من خاک تو سر دارم درباره پسر مردم نظر میدم زشته دیگه ..سرمو به سمت صورتش میبرم و نگاهش میکنم
+سلام استاد خوشنام حالتون چطوره؟: تبریک میگم خواهر زادتون عروس شدن
سهیل- اولا خیلی ممنون دوما دختر انقدر به من نگو استاد. بگی سهیل بهتره
یه خنده ای میکنم میگم
+چشم سهیل خان ..خوبه ؟؟
سهیل- بد نیست..حالا دوستات کجان؟ ندیدمشون؟
+الناز و میگید؟؟
سهیل- دوستاتون ..یکتا خانم و ترنج خانم
+اها اونا برای مراسم جشن بعد عقد میان
سهیل- اها خوبه ..کاش الان هم اینجا بودن
سری تکون میدم دیگه حرفی نداشتم که بگم که از شانس خوبم عاقد هم همون موقع اومدش و نشست ..من هم رفتم پیش مادر و پدر ستاره که با خوش رویی با من احوال پرسی کردن واقعا ادمای خوبی بودند و مامان ستاره همون خاله حسنا مثل مامان خودم دوستش داشتم که یه لباس شب مشکی بلند لمه پوشیده بود خیلی بهش میمود و ماه شد بود ... کنار خودش که صندلی خالی بود نشستم دخترای جوان فامیل دور ستاره و محمد جمع شده بودند و پارچه سفید که با گل های ریز تزیین شده بود بالای سر ستاره و محمد قرار گرفت
عاقد با یه بسم الله شروع کرد و خطبه خوند برای بار اول و دوم که از این سوسول بازیا عروس رفته گل بیاره و گلاب بیاره..که برای بار سوم هم از این محمد زیر لفظی گرفت و بله رو داد
وقتی بله رو قشنگ برق خوشحالی و تو چشمای محمد دیدم
همه بعد از بله گفتن محمد به سمتشون رفتن اولاش که مامان و بابا هاشون رفتن که مامان بابای محمد یه ست ساعت بعدش مامان بابای ستاره که واسشون ست گردنبند و انگشتر گرفته بودن بعدشم خاله های افاده ای ستاره رفتن بعد یکی یدونه عمش بعد دایی هاش و عموهاش بعد. بقیه هم نمیشناختم فامیل محمد بودن که کادو هاشون رو دادن و عکس انداختن از کنارشون دور شدن من اخرین نفری بودم که رفتم پیششون الناز هم نیومد فک کنم تا جشن برسه
رفتم پیش ستاره و محمد برای ستاره و محمد یه کادو مشترک گرفتم دو تا زنجیر نقره که جون دادم تا ستشون رو پیدا کنم دو تا گردنبند ماه بود
نزدیکشون میشم و ستاره که متوجه من میشه بلند میشه برای بار دوم بغلش میکنم و اون همچنان تو بغلش منو له میکنه ایشش
+ستااره جونم مبارکت باشه ایشالله خوشبخت بشی ولی دارم له میشم انقد منو نچلون
با این حرفم ستاره یدونه کوبید به پشتم .اخ دستش بشنکه عروس شده ادم نشده
ازش جدا میشم و یه چشم غره براش میرم کادوهامو از تو کیفم در میارم
یکیش رو میدم دست ستاره و محمد که داشت با یه پسری حرف میزد حواسش پرت بود پسر چند مین بعد رفت و محمد برگشت طرف ما یه لبخند ملیح زدموو براشون ارزو خوشبختی کردم و کادوشو دادم وقتی کادوهاشون رو باز کردن ستاره از ذوق دوباره بقلم کرد و ازم تشکر کرد محمد هم مردونه ازم تشکر کرد
مامان ستاره اومد و به مهمونا گفت که بریم به سمت ویلاشون که مراسم اونجا بود
همه که رفتن منم با ستاره و محمد که اخرین نفر حرکت میکردن حرکت کردیم
مامان و باباش از همه زودتر رفتن تا مراسم رو جفت و جور کنن
سوار ماشین شدیم و به سمت ویلا حرکت کردیم منم تو راه همش به الناز زنگ میزدم که میزد دردسترس نیست
هوففف دختره مزخرف
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻?
ایدی چنل👇🏾
@roman_videochek
نام رمان: ویدئو چک
#پارت_هفتاد_سه
بعد از چند مین به ویلا رسیدیم ماشالله عمارتیه واسه خودش بچه ها جلو در داشتن بازی میکردن که با دیدن ماشین ستاره اینا سروصدا میکردن و اینا که عروس و داماد اومدن خوش خوشانشون بود منم بچه بودم اینجور جیغ و داد میکردم ای خداا
زود ماشینو پارک میکنم و خداروشکر لباسام راحت و سبک بود میتونستم قشنگ راه برم زود کیفمو برمیدارم و میرم تو ویلا که یکم خودمو جفت وجور کنم
زود میرم تو از بین اون جمعیت که برای ورود ستاره و محمد جیغ و داد میکردن و دست میزدن
زود خودمو رسوندم به رختکن که یکتا و ترنج رو اونجا دیدم عهه اینا اینجا چه میکنن حواسشون به من نبود یه صدا از خودم در اوردم همون اهم اهم خودمون که توجه شون به من جلب شد منو که دیدن یه لبخندی زدنو گفتن اووو سارا خانم ما زود اومدیم تو دیر
+سلامممم اره با ستاره و محمد اومدم
ترنج- خاک تو سرم رفتی تو ماشینشون تو چرا اینقدر چتر میشی تو ماشین اینو اون
+ هییی نفس بگیر با ماشین خودم اومدم با اونا چیکار دارم من اخه
یکتا - واییی بسه حالا دیگه اینجا هم ول کن نیستید
نگام به لباساشون افتاد یکتا که لباس مجلسی نسکافه رنگ بود و از کمر تنگ میشد و تا بالای زانوش. لباسش میرسید.و با کفشای کرم رنگ ستش کرده بود ارایشم مثل همیشه ساده بود ریمل و خط چشم زده بود با ی کالباسی. ترنجم یه لباس عروسکی مانند یقه قایقی پوشیده بود که زرشکی رنگ تا زانوش بود پوشیده بود اونم ارایش ملیح کرده بود یه رژ زرشکی هم زده بود یه سایه صورتی پشت پلکاش زده بود و یه خط چشم نازک زده بود ، باز این دختر رفت کفش 20 سانتی پیدا کرد پوشید. چه خبره پا درد نمیگره انقدر بلند میپوشه ..حالا این چیزارو ولش ماشالله اینا از منم خوشگل ترشده بودن اون لباسا بهشون خیلی میمومد
+ اووو چه کردید بابا امروز کشته مرده ندیم
یکتا- تو از ماهم کم تر نیستی هااا
ترنج- اره تو هم خیلی خوب شدی
یه بوس براشون میفرستم و میرم کیفمو میزارم روی صندلی که خالی بود و پالتو مو در میارم لباس نسبت به اونا پوشیده تر بود ولی همینجور راحت ترم شالمو هم باز میکنم و موهام که رفته بودن تو هم رو از هم جدا کردم رژم رو هم تمدید کردم الان قشنگ اماده بودم
دخترا هم دیگه اماده شده بودن پس کیفم رو با پالتو برمیدارم و بهشون میگم
+خب من امادم بریم؟؟
ترنج-نه نه وایسا یه سلفی بگیریم
یه باشه ای گفتیم ترنج گوشیشو در اورد و چند تا عکس با اداهای مختلف و به سمت سالن اصلی رفتیم
ستاره و محمد رفته بودن تو جایگاه مخصوص نشسته بودن و چند نفر هم داشتن جلوشون قر میدادن
منم دلم قر میخواست ولی عمرا این دوتا بیان وسط قر بدن پس این ارزو را به گور خواهم برد
دخترا چون با ستاره و محمد احوال پرسی نکرده بودند رفت باهاشون احوال پرسی کنن منم گفتم که میرم یه جا میشینم تا بیان ..تا اونا بیان به الناز زنگ میزدم ببینم این دختره کجاست ؟؟
...
^یکتا^
منو ترنج بعد از اینکه با سارا هماهنگ کردیم که بره کجا بشینه تا بیایم به سمت ستاره و محمد رفتیم ستاره خیلی تغییر کرده بود با اون ارایش و خوب شده بود ..بهشون رسیدیم یه سلام کردیم که توجهشون به ما جلب شد
ستاره و محمد باهم بلند شدند ستاره اومد جلو اول منو بغل کرد یا خود خدا چرا این اینجوره بغل میکنه اخ له شدم استخونام شکست
ستاره ازم جدا شد و رفت سمت ترنج اونم به روش خودش له کرد بعد از اونم جدا شد گفت
- سلام دخترا حالتون چطوره؟؟ خوش اومدید
+ ممنون ..مبارک باشه خوشبخت بشید
ترنج- ممنون عزیزم. مبارک باشه انشالله به پای هم پیر بشید
ستاره با یه لبخند تشکر کرد و محمد اومد جلو باهاش دست دادیم و تبریک گفتیم که اونم با خوش رفتاری به ما خوش امد گفت
از تو کیف مجلسیم کادوهاشون رو در اوردم دوتا دستبند ست گرفته بودم که رو هر کدومش یه قلب نصفه بود و اول اسمشون روش حک شده بود جبعه رو بهشون میدم که ستاره با ذوق تشکر میکنه و یه ماچم میکنه از لپم .. ترنجم واسه دوتاشون ست چرم گرفته بود که با من رفت خرید ستاره از کادوها خوشش اومده بود ذوق کرده بود محمد هم بابت کادوها ازمون تشکر کرد یکم باهاشون حرف زدیم و رفتیم سمت سارا
به سمتی که سارا نشسته بودیم رسیدیم رفتیم کنارش نشستیم
ترنج- واییی ستاره چقدر قشنگ شده بود لانتی
سارا-اره ناز شده
+ الناز کجاست فک میکردم برای عقد دوستش حداقل بیاد
سارا- اها الناز ..گفت کار داره نمیتونه بیاد بهش گفتم چه کار مهم تر از عقد بهترین دوستت داری که نمیای گفت مشکل داره وگرنه خیلی دوست داشت بیاد و گفت کادوشو میفرسته با پیک بیاره
یه اهانی گفتم و به پیست رقص که دختر پسرای جوون داشتن میرقصیدن نگاه میکردم که سارا ترنج درباره دیگران نظر میدادن.. منم با گوشی داشتم ور میرفتم که با یه صدای مردونه از جام پریدم
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
ایدی چنل👇🏾
@roman_videochek
نام رمان: ویدئو چک
#پارت_هفتاد_چهار
سرمو بالا میارم ببینم این کدوم بیشوری بود که بلند بلند حرف میزنه که با سهیل روبه رو شدم اخمام تو هم میره
سهیل-سلام عرض کردم یکتا خانم
یه چشم غره براش میرم میگم
+بله قبل از اینکه خودت نمایان بشی صدات زودتر اومد
سهیل یه خنده ای کرد و گفت
سهیل-بله از ترسیدن یهوییت فهمیدم صدام زودتر اومده
+ها ها من نترسیدم
سهیل-یعنی باور کنم
+ به من ربطی نداره میخوای باور کن میخوای نکن
هیچی نگفتم چون حوصله این یکی رو دیگه نداشتم فقط این خنده های سارا و ترنج و این سهیل گلابی همش رو مخم بود
داشتم به حرفای بچه ها و خنده های الکی شون گوش میدادم بعضی وقتا هم با یه اره یا نه تو بحثشون شرکت میکردم چون موضوع بحثشون درباره این اون بود من اهل اینجور بحثا نیستم.. گوشیم تو دستم زنگ خورد به صفحه اش نگاه کردم اسم مامان افتاده بود روش به اطرافم نگاه کردم ببین جای خلوتی اینجا هست والا اینجا که من نشستم صدای کر کننده اهنگا و جیغ و داد این دختر و پسرا نمیزاشتن صدا به صدا برسه والا من صدای این ترنج و سارا و سهیل و با زور میشنیدم
تا گوشی قطع نشده رفتم پشت درختی که کسی اونجا نبود ایکون سبز رو زدم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم.
+الو جانم مامان
مامان(یکتا)- سلام دخترم ..رسیدی اونجا؟؟
+اره مامان جان رسیدم زیاد که اونجور گفتم دور نبود راحت رسیدم
مامان- عهه اخه گفتی راهت دوره نگرانت شدم گفتم زنگ بزنم ببینم رسیدی
+فدات بشم .. نه نگران نشو رسیدم خیالت تخت
مامان-باشه بهت خوش بگذره ...من برم شام رو گازه میترسم بسوزه خداحافظ
+باشه بابای بوس
گوشی قطع کردم میخواستم برم پیش بچه ها که یکی گفت
-هیی دخترخانم
اطرافمو نگاه کردم ببینم کیه که منو صدا میزنه ولی کسی نبود دوباره باز صدا اومد وایی خدا جون این کیه دیگه؟؟ اطرافمو دید میزدم که ببینم این صدا از کیه که یه پسره از پشت درختا بیرون اومد...هیکل درشتی داشت و تمام لباساش مشکی بود ...تلو تلو میمود طرفم اصلا نرمال نبود و انگار چیزی مصرف کرده بود انقدر کج و کوله اومد جلو که تقریبا بهم نزدیک شد..حالا که نزدیکم شده بود دیدم که چقدر این ادم گندست که من جلوش اندازه مورچم یه قدم که برداشت من هم یه قدم برداشتم رفتم عقب که کمرم خورد به تنه درخت ..اخ کمرم داغون شد .. نفسم بند اومده بود ..صورت پسره نزدیک صورتم بود که نفساش بهم برخورد میکرد با هر نفسش حال من بدتر میشد و نزدیک بود رو هیکلش بالا بیارم
با هر نفسش بوی گندی زیر دماغم حس میشد که بوش بی شک بوی الکل بود
پسر لندهور صورتشو نزدیک تر اورد که من با یه حرکتم یه صحنه خاک به سری به وجود میمومد
پسره لندهور- خب خانم خانما... از کجا شروع کنم ؟؟ از لبات؟ فک کنم خوشمزه باشن
این عوضی چی بلغور میکرد واسه خودش انقدر چرت و پرت گفت که اعصابم بهم ریخت و نزدیک بود لباش با لبام برخورد کنه که صورتمو عقب کشیدم و با پام کوبیدم وسط پاش که از درد به وضوح میشد دید که صورتش کبود شد و خم شد ..من حرصم خالی نشده بود که با ارنجم کوبیدم به کمرش دادش رفت بالا ...تا حالش به قبل برنگشته ازش فاصله گرفتمو قدمامو به سمت بچه ها تند کردم
یدفعه با احساس کشیده شدن دستم و برخورد با یه چیز سفت ترس کل وجودمو فرا گرفت ..سرمو بالا کردم همون پسره لندهور بود این ایا ادمه؟؟ یا یه سگ جون که با اون ضربه های من بازم افتاده دنبال من
سفت منو چسبیده بود چرا دروغ بگم داشتم له میشدم و الانا بود که استخونام بشکنه
با چشمای به خون نشسته از حرص رو بهم دوخته بود..لب باز کرد
پسره لندهور-کجا خانم کوچولو؟ شجاعتت حرف نداشت ..با اینکارت منو به خودتت جذب کردی عاشق اینجور دخترام
+عوضی ولم کن ..چی چی زر میزنی برای خودت ولم کن وگرنه جیغ میکشم تا بریزن تو سرت هاا
پسره خنده هیستیریکی کرد و گفت
-جیغ بزن فریاد بکش صدات بهشون نمیرسه اگرم برسه دیر میرسه..حالا یکم راه بیا یه حالی بده
+گمشو ببینم ..اهای کمک یکی به دادم برسه
با قرار گرفتن دستای پسره صدام خفه شد
نفس کم اورده بودم دهنشو دم گوشم میزاره میگه
-دستمو بر میدارم فقط اگه صدات در بیاد من میدونم و تو
دیگه احساس میکردم که نفسم داشت بند میمومد
سرمو برای موافقت تکون دادم دستش رو اروم اروم برداشت از فرصت استفاده کردمو باز با داد و فریاد از یکی کمک بگیرم
دیگه اندفعه دست پسره جلو دهنم قرار نگرفت سرم که پایین بود رو بالا گرفتم که دیدم پسره با اون هیکلش پخش زمین شده بالا سرش سهیل رو میبینم که با چوب وایساده
با وحشت به اون پسره لندهور نگاه میکردم نکنه مرده باشه دردسر بشه ؟؟
سهیل که انگار منو دیده باشه میاد جلو و میگه
سهیل-حالت خوبه یکتا ؟؟ چیزیت نشده؟؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم
سهیل- زبونتو موش خورده یکتا ..بگو ببینم اینجا چیکار داشتی؟
+هیچی گوشیم زنگ خورد اونجاها صدا قشنگ نمیومد اومدم اینجا...تو ایشون رو میشناسی؟؟
سهیل-نه ..فک کنم از مهمونای محمد باشه ..خب حالا که چیزیت نشده بیا بریم
+هااا..این الان زندست دیگه..همینجور که نمیشه ولش کرد
سهیل خم میشه و دست پسره رو میگیره و با دوتا انگشت نبضش رو میگیره
سهیل- اره زندست...یه ضربه کوچیک بود. خودش بهوش میاد راهشو میگیره میره
اومد جلو دستمو تو دستاش گرفت و منو با خودش طرف خونه کشوند ..دستا گرمش با دستای سرد. من تناخس عجیبی داشت..اون انگار نه انگار که چیزی شده باشه که دستاش اینجور گرم بود ولی من با یکم استرس دستام یخ کرده بود وقتی رسیدیم به خونه دستمو ول کرد بهم خیره شد که گفت
-اومم یکتا..
+بله استاد؟
-اون پسره...
+خب؟؟
-باهات کاری...نکرد که
یه اخم ریزی میکنم و سرمو بالا میگیرم بالا و میگم.
+نه خداروشکر کاری نکرد
- خداروشکر...بفرمایید تو دوستاتون الان نگران میشن
+اهوم بله...ممنون از اینکه منو از دست اون غول تشن نجات دادی
یه لبخند ملیح میزنه و میگه
- کاری نکردم که فقط خیلی خوب شد که من زود رسیدم
+ اره اونم هست ولی منم بلد بودم با چوب بزنم به سر طرف هی هی
- اره اون که معلومه شما شیر زنی حالا بفرما تو
+میگم حالا که میبینم دوست داری میتونم روت امتحان کنم که بیشتر بدونیا
یه خنده سر داد و بهم خیره شد و گفت
- نمیخواد ممنون من زیاد مشتاق نیستم شما بفرما تو منم برم ببینم میوه های اضافه رو اوردن یا نه ..فعلا
یه سری تکون دادم و رفتم تو پیش بچه ها
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
ایدی چنل👇🏾
@roman_videochek
Channel photo removed
نام رمان :ویدئو چک
#پارت_هفتاد_پنج
^ترنج^
داشتم با سارا بحث میکردم اونم چی سر اینکه بریم برقصیم منم که اولین باره به جشن خانوادگی ستاره میام یکم موذبم
سارا-پاشوو دیگه ..مسخره بازی در نیار
+خودت برو دیگه با من چیکار داری؟؟
سارا-اخه تنها؟؟ النازم نیست که با اون برم اه
-ایشش گمشو دیگه .برو با ستاره برقص بدبخت انقدر سرجاش قر داد صندلی داره میشکنه
سارا یه نگاه به ستاره کرد و بعد به من نگاه کرد و گفت
-باش من میرم ولی یادت باشه با من نرقصیدی بعدا برات دارم
یه چشم غره ای براش رفتم و اونم بی توجه به چشم غره من لباسشو مرتب کرد و رفت پیش ستاره
بعد از چند مین یکتا هم اومد خوبه گفته بود میرم با مامانم حرف بزنم زنگ زده معلوم نیست چیکار میکرد انگار رفته بود کوه بکنه بهم رسید و صندلی رو عقب کشید بدون هیچ حرفی و ریلکس نشست.
یه لیوان برداشت و پر از اب کرد یه نفس سر کشید
+یکتا عزیزم؟؟
یکتا-هوم؟ چی میخوای؟؟
+این همه وقت کجا بودی؟
یکتا-به توچه ؟
+بگودیگه اذیت نکن
-میدونی خوشم میاد اذیتت کنم پس تموم کن
+بگو ؟؟ بگوو؟
انقدر گیر دادم که اول لیوانه پلاستیکی رو به سمتم پرت کرد و کلافه بهم گفت که ولش کنم هروقت شد میگه چند مین بعد یه خانمی نسبتا 60 ساله اومد کنارم نشست صورت مهربونی داشت و یه لبخندی به لبش داشت یکتا هم دید خانم اومد گوشیشو برداشت و رفت تو گوشی
خانم- سلام دخترم ببخشید مزاحم شدم
یه لبخندی میزنم و میگم
+سلام..نه این چه حرفیه بفرمایید
-دخترم اون دختر خانمی که اینجا نشسته بود الان رفت وسط دوستتون بود؟
چی؟؟کی؟سارای مارو میگه؟؟با اون چیکار داشت؟
+بله چطور؟
-راستش میخواستم بدونم چجور دختریه؟ برای امر خیر
اوپسس امر خیر مادر جان ول کن این عتیقه رو این الان عاشق پیشه داره میاد مارو میکشه هاا اینارو تو دلم گفتم خانم که اسمشو نمیدونستم منتظر جوابم بود یه فکر شیطانی به سرم زد اره همینه رو کردم سمت یکتا و که حواسش پی ما نبود و بعد رو کرد به سمت خانم گفتم
+اوممم..میدونید این دوستم رو اینجور نگاه نکنید ارومه ها
خانم با تردید به هم نگاه کرد و با شک پرسید چطور مگه؟
+اخه نکه قرص میخوره الان اینجور ارومه
خانم چشمش گرد شد و گفت چه قرصی؟؟
از این دروغی که سرهم کرده بودم خندم گرفته بود ولی الان باید جدی باشم ولی نمیشد همش قیافه سارا که اینجور خواستگارشو پرونده بودم میومد جلو چشام مجبورا خندمو قورت دادم و یه نفس عمیقی کشیدم گفتم
+نه که هروز میزنه به سرش همه رو میزنه به خاطر همین قرص میخوره. راستی نگفتم این انقدر میخوره که غذاش دیر بشه دیونه میشه بدتر اصلا این شوهر داشته شوهررو دق داد اصلا شوهره چند روز بعد غیبش زد معلوم نیست کشت طرفو یا مرده یا فرار کرده
خانمه رسما رنگش پریده بود و مطمئنم الان تو دلش داره برام دعا میکنه که اینارو میگم بهش با ترس به سارا که همینجور خوش خوشان با ستارع میرقصید نگاه کرد و بعد رو کرد به من و گفت
-دخترم خدا خیرت بده که اینارو گفتی خیر از جوونیت ببینی
یه لبخندی زدم ضایع نشه و گفتم خواهش مجبور بودم بگم
اونم تشکری کرد و رفت با رفتنش همانا منفجر شدن منم همانا که یکتا سرشو از گوشیش بالا اورد با تعجب بهم نگاه کرد و اومد نزدیکمو گفت
-چته جن زده شدی؟؟
....
-خانمه چی گفت اینجور شدی؟؟
-جهنم نگو گمشو..
من همینجور خندیدم و خندیدم و یکتا هم بیخیال سرشو تو گوشی کرد

^سارا^
دیگه خسته شدم اینقدر رقصیدم نفسم بالا نمیومد پاهامم درد گرفته بود.
به ستاره که با دخترایه دیگه سرگرم رقص شده بود اشاره کردم که میرم پیش دخترا.
لنگان لنگان به طرف میزمون رفتم که دیدم یکتا هم در نبود من اومده بود و ترنج نمیدونم سر چی دهنشو باز کرده بود و میخندید یکتا هم پوکر بهش نگاه می‌کرد فکر کنم منتظر بود خنده هاش تموم بشه.
کیفمو از رویه صندلی برداشتم،
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم بینشون.
ترنج و یکتارو نگاه کردم و گفتم‌:
+چته انقدر داری میخندی؟ نترکی؟
ترنج یکم خندشو کم کرد و یکتام از کلافگی یه پوفی کشیدو گفت:
یکتا- هوفففففف حالا تمومم نمیکنه که زر بزنه ببینیم چی شده
+وا مگه چی شده
یکتا-نمیدونم اون زنه اومد چی گفت که این داره غش میکنه
+ترنج بگو دیگه
ترنج خندشو کم کرد و با صدایی که توش موج داره شروع به حرف زدن کرد.
همش وسط حرفاش میخندید و من چیزی از حرفاش نمیفهمیدم و چشام از تعجب و طرز حرف زدنش گرد شده بود.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
ایدی چنل👇🏿
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو
#پارت_هفتاد_شش

یکتا همینجور پوکر به ترنج نگاه میکرد ینی الان یکتا فهمیده این زبون بسته چی میگه ؟ آخه هیچ ریکشنی نداره هیچ حرفیم نمیزنه
+اوممم میشه دوباره بگی؟ متاسفانه من هیچی نفهمیدم
ترنج باز اوج گرفتو از خنده غش کرد درد، مرض، کوفت رو آب بخندی.
رو کردم به یکتا و گفتم‌:
+یکتا فهمیدی این زبون بسته چی گفت یا نه؟ والا من نفهمیدم
یکتا سر تکون دادو برام ترجمه کرد با هر کلمه من تعجب میکردم آخرش که همشو فمیدم از حرص قرمز شدم دختره بیشعور آبرو منو تو بردی که. چون وسطشون بودم یکی زدم پس کلش و از بازوش بشکون گرفتم که خنده هاش قطع شد.
+عوضی تو چیکار کردی آبرو منو بردی که؟
ترنج‌-اومدم خوبی کنم خیر سرما
+تروخدا تو خوبی نکن دیگه
اومدم یه پس گردنی دیگه بزنم که دیدم یه خانمی با تعجب زل زده به من وا چشه این خانمه؟
+بچه ها اون زنه چرا منو اینجوری نگا میکنه؟
ترنج سرش رو به طرفی که گفتم برگردوند و به زنه نگاه کرد.
یه خنده ای کرد واقعا دیگه شورشو درآورده ها مثل آدم باش یه لحظه.
برگشت سمتم و گفت:
+این همون خواستگارته
وای خدا آبرو برا من نزاشته این عوضی.
خیلی آروم رو ازش برگردوندم که چشمم خورد به یکتا.
سرشو کرده بود تو گوشیش و هیچی نمیگفت از این بعیده اصن امکان نداره تو این کار دست نداشته باشه جا تعجب داره.
+یکتا؟ چی شده گفتم الان توهم سربه سرم میزاری؟
یکتا-هیچی نشده مگ باید چیزی بشه؟
ترنج- آره تو تواین کارا حتمن شرکت میکنی حتمن یچیزی شده که حتی به سارا کرمم نریختی و سر به سرش نزاشتی دیگه
یکتا-نه هیچی نیست
+بگو دیگه یچی هست
یکتا-چیزخواستی نیست
ترنج-دیگه ما تورو میشناسیم ازت بعیده میدونیم یچی شده حتمنم مهمه
+اره بگو
انقدر اصرار کردیم که کل ماجرارو برامون تعریف کرد زبون باز نمیکرد که ایششش
با هرکلمه که از دهنش خارج میشد من از تعجب چشام گرد میشد نه امکان نداره این اتفاق اینجا افتاده خوبه سهیل رفتش زد پس کله این پسره دیونه هاا خدا رحم کرده بهش
+خداایی من چیشده؟ از تلفن رسیده به کجاها
ترنج- خوبه جون ندادی همون جا یدونه زدی طرفو از عمو به عمه تبدیلش کردی
یکتا-حقش بود..عوضی معلوم نبود چه غلطی کنه ایش
+معلومه میخواست تجا*وز کنه
یکتا یه چشم غره رفت و ترنجم گفت
ترنج- ممنون که قضیه رو بازش کردی اصلا نیت اون مرده رو نمیدونستیم
+خب مگه چی گفتم اینجور میپیری بهم؟
ترنج اومد جلو و دم گوشم گفت
-نمیبینی حالشو؟ خوب نیستش ..پس لال شو
یه اه گفتم و دیگه حرف نزدم
همینجور تو سکوت بودیم با صدای سهیل سرمون به طرفش برگشت باز این پیداش شد نمک بریزه هاا ..
نمیدونم چرا این هی دور ما میچرخه انگار به جز ما مهمون نیست اینجا
سهیل -سلام مجدد لیدی ها گرامی
یه سری تکون میدیم و جواب سلامش رو میدیم یکتا هم بی تفاوت سلام میده
سهیل- یکتا خوبی؟ اخه داشتی میرفتی تو رنگ به رخسار نداشتی چیزی خوردی؟
یکتا یه نگاه بی تفاوتی بهش میکنه و سرشو تکون میده
-بله خوبم ..یه لیوان اب خوردم ممنون از پذیرایی تون
سهیل یه خوبه ای میگه و به طرف ما نگاه کرد و بعد به میزی که ظرف هایی که توشون پر از میوه و شیرینی بود اشاره میکنه
-بفرمایید ازخودتون پذیرایی کنید شیرینی میوه
حرفشو قطع کرد و به سمت زنی که داشت سینی از شربت رو به طرف مهمونا میبرد برگشت و صداش میکنه
-سمیه خانم لطف کنید با اون شربتا از مهمونای ویژه ستاره پذیرایی کنید
اون زنه که حالا اسمش سمیه بود میاد سمتمون و شربتارو به سمتون میگیره من شربت البالو و ترنج یه شربت پرتقال برداشت یکتا هم که از این شربتا نمیخوره اصلا به شربت نگاه نکرد سمیه پرسید که کار دیگه ندارید؟؟ که سهیل تشکر میکنه ازش و اون هم میره
سهیل پیشمون نشست و همش میگفت که ازخودمون پذیرایی کنید دیگه رو مخم بود که میخواستم شیرینی هارو کنم تو دماغش هاا ..سهیل همینجور وراجی میکرد چشمش انگاری به یکی افتاد که اخماش رفت تو هم رد نگاهش رو گرفتم که دیدم به یه پسری با هیکل درشت که با لباس خاک خورده که داشت با دستاش میتکوند سهیل از جاش بلند شد یکتا و ترنج داشتن میدیدن سهیل با قدمای محکم به سمت پسره میرفت واا این چش شد به یکتا نگاه کردم که از استرس چشاش دو دو میزد ..
+یکتا..چیشده حالت خوبه؟؟ سهیل کجا رفت؟؟
یکتا- این همون پسره عوضیه
عهههه این اینجا چیکار میکنه؟؟ سهیل به پسره که تازه از در اومده بود تو و کنار در داشت خودشو درست میکرد رسید یقشو گرفت و یه چیزی بهش گفت ..بعد یقشو ول کرد و چند نفرو صدا زد دو تا مرد اومدن که لباس خدمتکار تنشون بود..سهیل یه چیزی بهشون گفت که بازوهای مرد و گرفتن که مرده همش سعی داشت بازوشو از دست اون دوتا بیرون بیاره که در اخر سر تونستن بیرونش کنن خوبه خدارروشکر صداشون تو اهنگ گم شده بود و کسی حواسشون به جز ما به اونا نبود
سهیل یکم سرشو انداخت پایین با دستاش شقیقه هاشو ماساژ میداد ..از اعصابینت قرمز شده بود..در اخر با نگاهی که از اعصبانیت قرمز شده بودن به سمت یکتا روانه شد ..یکم رنگ نگاهش مهربون شد
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
ایدی چنل👇🏿
@roman_videochek
سلام عزیزان👋🏾
با عرض پوزش یکی از پارت ها با مشکل برخورد بود..من تازه متوجه شدم...پارت رو درستش کردم..متاسفم بابت پارت اشتباهی
🙂🥰🥺
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_هفتاد_هفت
یکتا هم نگاهش به نگاه سهیل گره خورده بود که سهیل با گرفتن نگاهش از یکتا این گره رو از هم باز کرد و به سمت محمد و ستاره رفت یکتا هم باز به نگاهش به سمت صفحه گوشیش که خاموش شده بود روانه شد
به ساعت مچی نگاه کردم ساعت 8:45بود چه زود شب شد ترنج هم مثل یکتا رفته بود تو گوشی اه اینارو باش همش تو گوشی ان که
یه شیرینی برداشتم با چاقو نصفش کردم با شربت پرتقال که نصفه مونده بود خوردم چند تا هم میوه خوردم اینا که نمیخورن من بخورم حداقل گشنمم بود ناهار که قشنگ نتونستم چیزی بخورم ..
بعد چند مین که ساعت تقریبا نه شده بود اهنگ رو دیجی قطع کرد و اعلام کرد هر کی بره سر میزش که قراره شام بدن همه هم زود پشت میزاشون جا گرفتن..خسته نشدن این همه رقصیدن و جیغ و داد کردن
خدمتکارا اومدن شیرینی و میوه ها رو جمع کرد و میزو تمیز کردن بعد وسایل پذیرایی شام رو گذاشتن نوشابه و سالاد و ژله ها رو اول گذاشتن
بعدش هم خود غذا هارو اوردن که زرشک پلو با مرغ بود بچه ها هم با اوردن غذا سر از گوشیشون در اوردن
با تموم شدن کارای خدمتکارا ما هم شروع به خوردن غذا کردیم .
ظاهر غذا که خوش رنگ و لعاب بود با اشتها یه قاشق گذاشتم دهنم که با خوش طمعی غذا حس خوبی گرفتم به به چه خوشمزست
من چون وسط غذا خیلی تشنم میشد یکی از نوشابه هارو باز کردم ریختم تو لیوان همین که لیوان بردم سمت دهنم فیلم بردار که تا الان این سمت نیومده بود جلومون ضاهر شد منم چون هول کردم نوشابه پرید تو گلوم به سرفه افتادم که توجه یکتا و ترنج به من شد ترنج که نزدیکم بود میکوبید به کمرم و. فیلم بردارم که دید اوضاع خیطه رفتش
ترنج انقدر کوبید تو کمرم که گفتم الان کمرم میشکنه دستامو بردم بالا که دیگه نزنه یکتا یه لیوان اب از بطری اب معدنی واسم ریخت به سمتم گرفت
یکتا-بگیر تا نمردی خاک تو سر هولت کنن
ازش میگیرم زود یه نفس سر میکشم وایی داشتم خفه میشدم الان موقع فیلم برداری بود اخه داشتم خفه میشدم بیشور..بدم میاد موقع شام میان فیلم میگیرن
ترنج-خوبی؟؟ چه خبرته انقدر تند تند میخوری؟
+اره خوبم..چی چی تند میخورم اون فیلم برداره اومد من هول کردم پرید تو گلوم
ترنج یه خنده ارومی کرد و با غذاش ور رفت
+ به چی میخنده نفله؟
ترنج برگشت سمتم و گفت
-هاا هیچی یاد یه جوک افتادم خندم گرفت شامتون رو بخورید
عوضی که یاد جوک افتادی اره من که میدونم یاد اون روزی افتادی که من جلو علیهان ضایع شدم بیشوررر
(فلش بک به نه سال پیش)
همه جیغ و داد میکردن و دست میزدن تولدم بود همه داشتن برای تولدم خوشی میکردن -اره جون خودم-
قرار بود 18 سالم بشه و یه تولد دوستانه گرفته بودیم که علیهانم اون روز دعوت کرده بودم..اخرین تولدی که کنارم بود داشتم شربت میخوردم و با ترنج قر میدادم و بقیه بچه ها هم دورمون جمع شده بودن ابمیوه رو که خواستم ببرم سمت دهنم که علیهان با یه دوربین اومد جلو که هول کردم ابمیوه پرید گلوم و با یه سرفه تمام محتویات دهنم ریخت رو علیهان که همه جا ساکت شد علیهان تعجب کرد بود و چشاش گرد شده بود..علیهان به لباساش یه نگاه کرد که بهشون گند زده بودم..بعد با اخم به من نگاه کرد بچه ها با نگاه علیهان و وضع علیهان از خنده منفجر شدن که علیهان مثل بچه ها قهر کرد و رفت خرس گنده انگار نه انگار 20 سالشه ناز میکنه واسه من
تا اخر مجلس بهم محل نداد و من از این بی توجه ای که به من میکرد قلبم فشرده میشد من که از قصد نکردم اون کارو اه چند بارم رفتم ازش عذرخواهی کردم که رو ازم گرفت ..فقط موقع کادو دادن اومد سمتو که برام یه گردنبند گرفته بود با اسم خودش بود -علیهان- و یه بوسه روی پیشونیم نشوند که این بوسه حتی از کادوش واسم شیرین تر بود و تولدمو تبریک گفت و عقب کشید
گردنبند رو از جعبش بیرون اوردم و با عشق بهش نگاه کردم و دادم دست علیهان که بندازه گردنم موهامو از پشت جمع کردم و علیهان با ظرافت کامل گردنبند رو بست و از گردنم یه بوسه نشوند که با اون بوسش من بین زمین و هوا بودم و برمیگردم و با نگاه عاشقم ازش تشکر میکنم و در اغوشش گم میشم که بچه ها دست و جیغ میزنن
(حال)
با صدا یکتا به خودم میام و از اون خاطره شیرین بیرون میام
یکتا- کجایی دختر بخور غذات سرد شد خب ..الان دیره بخور دیگه چند مین دیگه حرکت کنیم
گنگ سرمو تکون میدم و مشغول خوردن غذا میشم
بازم گذشته اومده بود تو ذهنم با یاد گذشته دلم واسه علیهان تنگ شده بود واسه تمام اون محبتاش و عشق وعلاقش که همش مال من بود
هیی خدا سرنوشت ما چرا باید اینجور میشد ..چرا باید ما ازهم جدا میشدیم و الان اینجوری باهم روبه رو میشدیم..فکر میکردم بعد 9 که ببینمش دیگه مثل سابق دوسش نداشته باشمش ولی بدتر از قبل این حس اوج گرفته و منو داره خفه میکنه
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
ایدی چنل👇🏿👇🏿
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_هفتاد_هشت
بعد از شام دیگه دیرمون شده بود تقریبا داشت ساعت 10 میشد راهمون هم که دور بود ساعت11 میرسیدیم خونه با دخترا رفتیم سمت رختکن که لباسامون رو بپوشیم
حاضر که شدیم از رختکن بیرون اومدیم و به سمت جایگاه عروس و داماد رفتیم
به ستاره و محمد که رسیدیم داشتن شام میخوردن که با دیدن ما دست از خوردن برداشتن و بلند شدن
من جلو میرم و ستاره رو بغلش میکنم
+ستاره جونم خوشبخت بشی ..امیدوارم تا عروسیتون منو خاله کنید
ستاره یه تشکری کرد و وقتی منظور حرفمو فهمید از اون مشتای مخصوصش زد به کمرم که من نفسم قطع شد ...خندم گرفته بود از بغلش اومدم بیرون که از خجالت قرمز شده بود ای خداا این حرص خوردنی چه باحال میشه هااا
ستاره- خاک تو سرت کنن نخند انقدر
جلوی خندمو گرفت و از گونش یه بوس کردم و گفتم
+انقدر حرص نخور ..شوخی کردم
ستاره دیگه چیزی نگفت رفتم سمت محمد که داشت گنگ به ما نگاه میکرد
محمد-سارا بهش چی گفتی این لبو شدش؟؟
با یه لبخند زدم و گفتم
+یه حرف بین ما دخترا بود شما کار نداشته باش..راستی مبارک باشه ..انشالله خوشبخت بشید
محمد سرشو یه تکونی میده و تشکر میکنه یکتا و ترنج هم ستاره رو بغل میکنن و بهش دوباره تبریک گفتن با محمد هم دست دادن و تبریک گفتن
ستاره و محمد از ما بابت کادوهاشون تشکر کردن
بعد از خداحافظی با اونا با مامان بابای ستاره هم خدا حافظی کردیم و از اونجا بیرون اومدیم
به سمت در خروجی میرفتیم که سهیل رو جلو در دیدیم که سیگار دستش بود داشت دود میکرد اه بدم میاد از سیگار و بوی سیگار
بهش نزدیک میشیم با صدای کفشامون به طرف ما برمیگرده سیگار یه پک میزنه میندازه زمین و با کفشش لهش میکنه
به کتش دستی میزنه و میگه
-عههه دارید میرید؟؟ چه زود حالا از مراسم مونده
+نه دیگه ممنون دیره تا برسیم خونه ساعت 11 میشه
ترنج-اره دیگه بعدشم الان دیگه بعد شام دورهمی فامیلی میمونه زشته ماهم باشیم دیگه
فقط ما دو تا بودیم که با سهیل حرف میزد یکتا حواسش پیش ما نبود کلا سهیلم هر چقدر نگاه خیرش رو به ظرف یکتا میبرد هیچ جوابی نمیگرفت
+خب دیگه دخترا بریم ..شما خدانگه دار مبارک باشه
سهیل نگاهشو ازیکتا گرفت و به من دوخت
-خیلی ممنون ...خوش اومدید انشالله جبران کنیم
بعد به یکتا یه نگاهی کرد و به کنایه گفت
-اها یکتا خانم..اون روز که نشد باهاتون درباره کلاسا حرف بزنم اگه وقت دارید الان بگم چه روزی بیاید و چه ساعتی
یکتا سرشو بالا کرد و یه نگاه به من و ترنج کرد بعد گفت .
-هااا؟؟ کلاسا؟؟ الان اصلا فکرام سرجاش نیست ..میشه تو واتساپ بفرستید روزا ..
سهیل یه نگاه کلافه ای کرد و زیر لب یه چیز گفت ولی قشنگ نفهمیدم چی گفت
سهیل- اوکی میفرستم...
ترنج- خب. بچه ها خیلی دیره بریم دیگه
یه سرتکون دادیم ..با سهیل خداحافظی کردیم ..به سمت ماشینا میرفتیم که ترنج مثل جن زده ها گفت
وایسید یه لحظه؟؟
از ترسم همونجایی که بودم وایسادم یکتا هم مثل من وایساد
+چته داد میزنی ..ترسیدم
ترنج- یکتا خانم..سهیل کی باهات حرف زده بوده که تو وقت نداشتی ..؟؟
یکتا-به توچه؟؟
ترنج- بگو ببینم ؟؟
یکتا- اعصاب ندارم خفه شوو
+بگو دیگه منم کنجکاو شدم
یکتا یه پوف کلافه ای کرد و رفت سمت پورشه اش..ماهم بدو بدو رفتیم دنبالش قدماشو تند برمیداشت ماهم میدوییدیم سمتش ..تا اینکه رسید به ماشینش
به شونه اش زدم
+وایسا ببینم..واسه من چ*س کلاس میاد ..بگو اون روز چیشد؟
یکتا کلافه و خسته یه نگاهیی کرد بعد چند ثانیه دهنشو باز کرد قضیه اون روز گفت ..گفت که اراز ابراز علاقه کرده و اونم با کیف زده به سرش ..دختره خل و چل کیس مناسب و فراری داد...ترنجم هنگ کرده بود هیچی نمیگفت که یدفعه مثل جن زده ها جیغ و زد و گفت
ترنج-خاک تو سرت با این کارات ...پروندی کهههه؟
یکتا دیگه انگار خسته شده بود سوار ماشینش شد و از جلو نگاه متعجب ما رفت..عجب ادمیه هااا .
ترنج-چیشد؟ من الان با کی برگردم؟؟
+اه مرده شورتو ببرن ..بیا خودم میبرمت ..
ترنج یه ایشش گفت و دنبالم حرکت کرد به سمت ماشین ..سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم..تو راه ترنج همش وراجی کرد که اره یکتا اینو نگفت چرا...چرا اونجور کرد و خلاصه از این حرفا ...رسیدم به کوچه ترنج اینا که ترنج. گفت
-همین سرکوچه نگه دار ...این سوپری بیست چهار ساعته باز یکم خرید دارم
+الان؟؟با این وضعیتت؟؟
-چشه مگه ؟؟ خوبه دیگه کار دارم ...خداحافظ
+باشه برو...مواظب خودت باش خداحافظ..
ترنج پیدا شد و رفت سمت سوپری منم ماشینو کج کردم و به سمت خونه حرکت کردم
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان: ویدئو چک
#پارت_هفتاد_نه
دستمو به این ور و اون ور تخت میزنم تا گوشیمو بردارم که داره جون میده ...چشامو با زور باز میکنم ..گوشیو میگیرم جلوی چشام....اسم سبحان نره غول رو صفحه افتاده بود..
بی حال رو ایکون سبز میزنم و گوشی میزارم دم گوشم
+الووو ..بنال
سبحان-اوه اوه صداشو ...اخلاق سگشو..
+سبحان چته اول صبحی زنگ زدی ..مثلا امروز جمعه ست هاا
سبحان- بشین ببینم ...ساعت 11 پاشوو که دارم میام اونجا...
+خدا لعنتت کنه صداتو از پشت گوشی باز زور تحمل میکنم ...الانم میخوای ریختت رو ببینم..
سبحان- از خداتم باشه...پاشو خودتو اماده کن..مثل اون روز نیام ببینمت شلخته ای بترسم
+باش ..زر تلاوت نکن بای
گوشی بدون اینکه اجازه بدم اون خداحافظی کنه قطع کردم..پتو رو پرت کردم اون ور..وایی خداا هنوز خستگی دیشب رو تنم..ساعت11 رسیدم ..همه خواب بودن مامان فقط بیدار مونده بود تا بیام که منم رسیدم رفت خوابید
یعنی ساعت 12 گرفتم خوابیدم که یه ساعت حمومم طول کشید..
الانم که از بی خوابی دارم غش میکنم..سبحانم وقت گیر اورده
از اتاق میرم بیرون و به سمت دستشویی میرم تخلیه چاه میکنم قشنگ و جلو اینه میرم از قیافه همیشه داغونم دیگه نمیترسم عادت کردم چند روزه..صورتمو اب میزنم که خوابم یکم بپره بعد با دستای خیسم پف موهام کم میکنم..
از دستشویی میرم بیرون ..خونه ساکت بود امیرطاها که طبق معمول جمعه ها با دوستاش ول میشن بیرون..من نمیدونم این چجور میخواد دندون پزشک بشه درس نمیخونه..بابا هم حتما رفته ماشینش رو تو پارکینگ بشوره ولی مامان کوش؟؟
+مامان؟؟مامان؟
صدایی ازش نیومد میرم اشپزخونه اونجا هم نبود..دوباره صداش میزنم
+مامان؟مامان؟؟؟
ایندفعه صدا از تو اتاق مامان و بابا اومد که مامانم داد میزد
-یامان ..چیشده؟؟
+کجایی؟؟بیا بیرون به من صبحونه بده گشنمه
-بزار دارم اینجارو تمیز میکنم ..دیگه 27 سالته برو بخور دیگه نکنه میخوای بیام بزارم دهنت
اه باز به سنم گیر داد هاا..چرا نمیخوان متوجه بشن سن یه عدده انقدر گیر ندن..
یه باشه ای میگم و میرم سمت اشپزخونه مواد غذایی مخصوص صبحونه رو که همون پنیر و کره با یه نون بود
رو گذاشتم رو میز چای هم ریختم و نشستم شروع کردم به خوردن ...
بعد نیم ساعت خوردن همه ظرفا کثیف رو میزارم تو ماشین ظرف شویی و میرم سمت اتاقم..این سبحان خان هم منو بیدار کرد خودش نیومد عوضی
زنگ ایفون به صدا اومد ای خداا باز از اتاق باید برم بیرون تلو تلو رفتم از اتاق بیرون و به سمت ایفون رفتم هوففف چه حلال زاده خوده بیشعورش
ایفون برمیدارم و میذارم روی گوشم
+چه عجب منو بیدار کردی بعد یه ساعت دیگه میای
سبحان-باز کن فسقله ببینم سرده
+فسقله عمته اصلا باز نمیکنم
سبحان-عمه ندارم باز کن
+نمیکنم
سبحان-باشه..پس این لواشکارو من بندازم اشغالی دیگه
با اسم لواشک چشام یه برقی زد و اب دهنم رسما راه افتاد سبحان داشت میرفت که دکمه بازکن ایفون زدم که در با تیکی باز شد ..
سبحان موفقیت امیز به ایفون نگاهی کرد و لواشکارو تکون داد تو هوا اومد تو عوضی از نقطه ضعفم استفاده کرد. بیشوررر
تا سبحان بیاد رفتم مامان رو خبر دار کنم که سبحان اومدش ..مامان رو که خبر دار کردم سبحانم رسید و زنگ زد ..
زود به هوای لواشکا رفتم سمت در در بار کردم که با سبحان روبه رو شدم
+سلام داداش گلم چطوری؟؟
همینجور که داشتم مثل بچه ها سعی داشتم پشتش رو ببینم گفت
-سلام خواهر..ما که خوبیم شما خوبی؟بکش اون ور ببینم بیام تو
+لواشکام؟؟ کوشن؟؟ بده
سبحان- بزار بیام بعد میدم
+اول بده برم اون ور
سبحان-اول برو اون ور تا بدم
انقدر رفت رو مخم که درو بستم و رفتم طرف مبلا..پسره مزخرف منو اسکل کرده ..
رفتم رو مبل نشستم و هرچقدر سبحان در میزد باز نمیکردم شده بودم سارا 5ساله چیکار کنم لجم گرفته ..مامان با اخمای توهم اومد از اتاق بیرون و رو به من گفت
- درو باز کن دیگه سبحان موند بیرون
+بره بمیر منو مسخره میکنه اه
-مثل بچه ها شدی هاا لج کردی.. یکم بزرگ شو
+اه مامان این سن منو ول کن یه روز
مامان یه چشم غره میره و به سمت در روانه میشه درو باز میکنه صدای احوال پرسی مامان و سبحان بلند میشه
بعد چند ثانیه با فرو رفتن مبل به پایین فهمیدم سبحان کنارم نشسته و همونجور به تلویزیون خاموش خیره شده بودم که سبحان گفت
-سارا خانم بیا اینم لواشکات
با اسم لواشکا به سمت سبحان برمیگردم و لواشکارو تو هوا زدم ..
سبحان- خواهش میکنم..نوش جان
یه چشم غره ای براش میرم و با صدایی که انگار از ته چاه بلند میشه میگم
+ممنون
سبحان لپمو میکشه و پا میشه میره سمت مامان که تو اشپزخونه بود اه بدم میاد لپ ادمو میکشن انگار بچم..با رفتن سبحان من لواشکارو یه نگاه میکنم زیاد بودن یکی یکی میشمارمشون که اندازه 20 تا میشد ..به به یکی یکی بازشون میکردم میزاشتم دهنم ..
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_هشتاد
تقریبا 15 تاشو خوردم ..خیلی خوشمزه بودن..دیگه جا ندارم 5 تاش بمونه برای بعد داشتم پلاستیکا لواشکارو جمع میکردم که با صدای سبحان که اسممو با تعجب صدا میزد سرمو گرفتم بالا
سبحان-این همه رو خوردی؟؟
+اره...مگه چیه؟؟
سبحان-به خدا مثل اون روز معده درد میگیری من که نمیبرمت بیمارستان
هوففف باز گیر داد به من تو که میدونی من جلو لواشک مقاومت ندارم برچی میگیری پس والا منو روانی کرده این
+ چیزی نمیشه نترس بادمجون بم افت نداره
سبحان- هی هی چی بگم بهت که هنوز بچه موندی
+ گیر نده انقدر به من گنده بک
سبحان کلافه دست تو موهای خوش فرمش که معلوم بود از صبح نشسته حالتشون داده کرد و بیخیال من نشست رو مبل ..همین که نشست صدای باز شدن در هم بلند شد و بعد صدای سلام کنان امیرطاها به گوش رسید
امیرطاها اومد سمتمون با دیدن سبحان رفت پیشش و احوال پرسی کردن ..
امیرطاها-سلام ابجی خانم..چه عجب ما شمارو تو خونه دیدیم
یه نگاه به هیکل خوش فرمش کردم بعد به چشاش یه نگاه کردمو گفتم
+والا شما بشین خونه ما رو هم میبینی
امیرطاها- من خونه هم باشم تو نیستی
+ ببخشید نمیدونستم هر دقیقه جلو چشمت باشم
امیرطاها- خواهش میکنم خدا ببخشه
کوسن که تا الان بغل کرده بودمش رو پرت کردم طرفش و خورد به شکمش امیرطاها هم جواب اون پرتابمو دادو کیف دوشی سنگینش رو طرف پرت کرد که خورد به کلم ..اخ کلم بمیری بچه اخه با اون کیف سنگینت بیشور مخم جابه جا شد ..عصبی بلند شد و طرفش یورش اوردم میدونست دستم بهش برسه موهاشو دونه دونه میکنم که پا به فرار گذاشت..افتاده بودم دنبالش و همش داد میزدم وایسا اونم زبونشو واسم نشون میداد و منو جری تر میکرد ..سبحان که با خنده و با تکون دادن سرش تاسف میخورد بهمون نگاه میکرد ..مامانم از اشپزخونه بیرون اومده بود همش میگفت بشینیم یه جا تا چیزی رو نشکنیم ولی دید که اهمیت نمیدیم رفت تو اشپزخونه که به کاراش برسه ..همونجور که دنبال امیرطاها میدویدم امیرطاها پاش به مبل گیر کرد و افتاد رو مبل و اخ و اوخ میکرد .
منم از فرصت استفاده کردمو پریدم روش که صدای اخ کرم کرد موهاشو گرفته بودم تو دستمو میکشیدم اونم سعی داشت دستامو ول کنم سبحانم تشویقم میکرد که محکم تر بکشم یدفعه سبحان منو صدا زد منم سرموبه طرفش برگردونم که ببینم چیکارم داره که یدفعه جای منو امیرطاها عوض شد حالا اون روی من افتاده بود و داشت قلقلکم میداد..منم حساس همش خندم میگرفت جوری که اشکم در بیاد
+ولم کن امیرطاها تروخداا بسه اخ بسههه
امیرطاها-حقته موهای منو میکشی چشم سفید
+بچه پرو ولم کن ..جون بچه های نداشتت ولم کننن
امیرطاها ول کنم نبود که یدفعه معدم یه درد خفیفی گرفت اخ تیر میکشید و میسوخت ..اخ خداا
+امیرطاها ولم کن ..تروخدا معدم درد گرفت
امیرطاها- خر نمیشم چی فکر کردی
+تروخدا ولم کن معدم یدفعه تیر کشید ..بسه دیگه
نمیدونم صورتم چجور شده بود که سبحان اومد سمتمون و امیرطاها رو کشید کنار
سبحان-بیا این ور فک کنم راست میگه رنگش پریده
امیرطاها-به خدا من کاری نکردم هااا فقط قلقلکش دادم
سبحان-سارا حالت خوبه ..دقیقا کجات درد میکنه
اون دردی که الان کل وجودمو پر کرده بود زبونمو قفل کرده بود
با دستم معدم رو نشون دادم که سبحان یه اخمی کرد و گفت
-مگه نگفتم اون همه لواشک و باهم نخور...ببین با خودت چیکار کردی میخوای خودتو بکشی بگو بندازمت از پنجره پایین چرا مثل بچه ها لج میکنی
+وایی هیچی نیست یه معده درده دیگه ..الان مامان یه قرص میده خوب میشم
امیرطاها-اره اصلا با این رنگ پریدت و لبای خشک زدت معلومه خوبی ..
چشامو از سوزی که معدم میزد بستمو هیچی نگفتم فقط صدای سبحان شنیدم که به مامان گفت
-خاله میشه از اتاق سارا مانتو و شالش رو بیاری؟
مامان-خودش بره بیاره دیگه
سبحان-خودش نمیتونه معدش درد میکنه میخوام ببرمش دکتر
مامان یه هینی کشید و بدو بدو از اشپز خونه تا مبلی که من نشستم اومد کنارم نشست و گفت
-چیشدی تو مادر حالت الان خوب بود که ؟؟
+هیچی نیست مامان من ..یکم معدم میسوزه همین چرا انقدر بزرگش میکنید
- حرف نزن رنگ و روش و ببین من برم مانتو و شالتو بیارم بری دکتر
از کنارم پاشد و رفتش سمت اتاقم بعد چند مین مامان مانتو و یه شال به دست اومد سمتو با کمکش پوشیدم
دستمو به معدم گرفته بودم سبحان و امیرطاها اومدن زیر بغلمو گرفتن بهشون یه نگاهی کردم انگار فلج شده بودم اینجور منو چسبیدن دستامو ازاد میکنم بهشون میگم
+میتونم بیام فلج نیستم که ولم کنید
و جلو تر از اونا به سمت در رفتم اونام کنار من میمومدن که مامان گفت
- منم برم حاضر شم باهاتون بیام
+نمیخواد برم دکتر زود میایم تو بشین خونه فدات شم
مامان خیلی اصرار کرد ولی برچی میخواست بیاد یه معده درد ساده بود اینم به اجبار سبحان و امیرطاهاست میرم والا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_هشتاد_یک
از خونه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم من عقب نشستم
و امیرطاها و سبحانم جلو نشستم معدم هرچند دقیقه یه بار یه سوزی میزد و من لبامو گاز میگرفتم
سبحان داشت به طرف بیمارستان دیگه میرفت که من خودمو کشیدم جلو و گفتم
+سبحان برو بیمارستانی که من اونجا کار میکنم
سبحان-اونجا چرا؟؟
+خب اونجا نزدیکه ..دکتراشم اشنان راحت میتونیم چیز کنیم
امیرطاها-اره سبحان برو اونجا
سبحان-باش ادرس دقیق بدید برم
امیرطاها که ادرس بلد بود ادرس رو گفت و سبحانم به اون طرف روند
بعد از چند مین به بیمارستان رسیدیم ...نگهبانی نمیزاشت با ماشین بریم تو وقتی منو دید گفت
نگهبان-عهه خانم دکتر شمایید
با بازکردن راهمون اجازه میده که بریم تو سبحان ماشینو میبره تو و یه جا نگه میداره و پارک میکنه
امیرطاها در باز میکنه و کمکم میکنه از ماشین پیدا بشم
ای خدا من قول میدم لواشک دیگه نخورم اخ معدم
فشارمم افتاده بود و رنگ پریده بود
امیرطاها دستامو گرفته بود که بدم اومد دستمو در اوردم چند قدم برداشتم که نزدیک بود بیوفتم ولی احساس کردم تو هوام چشام که بسته بود باز کردم که دیدم سبحان منو بغل کرده اه عوضی
+بزارم پایین سبحاننننن
...
+با توام بزارم پایین
هرچقدر میکوبیدم به سینش انگار نه انگار پسره چلغوز درحالی که مثل دادشمه و همیشه مثل برادر پشتم بود ولی جایی که داداشم هست این چرا منو بگیره بغلش
بزار نامزدش بیاد بهش میگم
انقدر تکون خوردم که سفت تر بغلم کرد که درد معدم هیچ استخونامم درد گرفت اخ بمیری
وارد سالن شدیم ای خدا امروز تعطیل بودم بازم پام کشیده شد اینجا..پرستارا نگاهمون میکردن و پچ پچ میکردن خدا ذلیلت کنه باز تکون دادم خودمو که بیام از بغلش بیرون که سبحان به طرف امیرطاها گفت.
بیا این ابجیتو بگیر پدرمو در اورد برم دکتر پیدا کنم بیاد معاینه کنه
امیرطاها باشه ای گفت و من گذاشت زمین امیرطاها میخواستم بغلم کنه که نزاشتم پسره دیونه ابروم رو برد از حرصم معدم سوز کشید ذلیل بشی سبحان خم شده بود و دستمو گذاشتم رو معدم امیرطاها نگران گفت
-سارا چیشدی خوبی؟؟
+معدم ایی میسوزه ..
- وایسا بیا بشین اینجا ببینم واست چیکار کنم
میشنم رو صندلی که نزدیکم بود و امیرطاها هم میره سمت بخش پرستاری
نمیدونم به پرستار چی گفت که پرستار اومد سمتم
پرستار-سلام خانم دکتر خدا بد نده چیشده
+سلام عزیزم ..معدم میسوزه دارم اتیش میگیرم
پرستار-چی خوردی عزیزم؟؟ این علائم چند وقت یکبار داری؟
ای خدا چی بگم ..بگم لواشک خوردم اونم 15 تا نمیگه مگه دکتر نیستی چرا رعایت نکردی.
امیرطاها که دید جواب نمیدم خودش رو کرد به سمت پرستار. گفت
-لواشک خورده بعدش معدش سوخت ..هردفعه که چیزای ترش و اسیدی مثل ترشی سرکه میخوره اینجور میشه حتی گاهی هم استفراغ داره
همه چی رو دیگه توضیح داده بود پرستار یه چیزایی گفت که اره شاید احتمال اینکه زخم معده داشته باشه هست از این حرفای فوق علمی جای دکتر واسه من نظر میده اه و اشاره کرد بخش اورژانس که برم اونجا روی تخت دراز بکشم تا دکتر بیاد
+عزیزم دکتر این شیف کی هستش؟؟
پرستار-اقا دکتر حسین کمالی
واییی خدا این دکتر که چند روز کارامو شروع کرده بودم اومده بود میگفت خیلی ازت خوشم اومده میخوام برسم خدمت خانواده که من همون رو جواب منفی رو دادم. پسر بدی نبود ها ولی من دوستش نداشتم به خاطر همون
+اها اوکی ممنون
با کمک امیرطاها رفتم سمت بخش اورژانس بوی تند الکل و بیمارستان زیر دماغم بود که باعث حالت تهوع شد دستم گذاشتم جلوی دهنم و میرم سمت سطل اشغالی که نزدیکمون بود هرچی بود و نبود رو اوردم بالا اخ معدم سوخت امیرطاها اومد نزدیکمو دستشو نوازش گونه به کمرم میمالید
امیرطاها-ببین با خودت چیکار کردی اخه اون همه لواشک چه خبرته ..رنگشو بیین سفید شدی مثل گچ
زیر بغلم و گرفته بود حال نداشتم و دیگه لج نکردم منو همونجور لنگان لنگان کشید به طرف تخت بیمارستان کمکم کرد روش دراز بکشم
با دراز کشیدنم سبحان و دکترکمالی باهم اومدن دکتر سلام گرمی کرد و من با صدای ضعیفی سلام کردم
دستم رو معدم بود معدمم بازیش گرفته بود بد
دکتر- خب چیشده یه توضیح بده ببینم؟؟
لبای خشک شدمو از هم جدا میکنم و میگم
+معدم درد میکنه میسوزه اقا کمالی
کمالی میاد جلو و دستشو میزاره رو معدم و میگه
-چی خوردی؟؟ الان اینجا درد میکنه دقیقا؟؟
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_هشتاد_دو
^علیهان^
خنده کنان از کنار همکارام میرم سمت بخش پرستاری تا گزارش کار بدم به پرستاری که اونجا داشت با اون یکی پرستار حرف میزد گفتم
+خانم جمالی لطفا اون فرمارو بدید من گزارشم رو بنویسم
خانم جمالی از حرف زدن با همکارش دست کشید و فرما رو داد بهم
خودکارم رو از جیبم در میارم گزارش مینویسم خانم جمالی با همکارش که حرف میزد به طور اتفاقی اسم سارا رو شنیدم که دربارش میگفتن
جمالی-اره راستی شنیدی خانم دکتر قربانی اومده بیمارستان
پرستار-عهه اون که شیفت نداره؟
جمالی-نه بابا نمیدونم معده اش میگن بهم ریخته اوردنش اینجا بخش اورژانس الان
دیگه بقیه حرفاشون رو نشنیدم و فرما رو همونجا گذاشتم نگران رفتم به سمت بخش اورژانس
وقتی رسیدم دیدم که سارا رو تخت دراز کشیده دکتر داره معاینه ش میکنه میرم نزدیکشون
سارا با نگاهش متوجه من میشه دکتر کمالی داشت معاینش میکرد و با دست زدن به معدش میزان دردشو میپرسه دکتر کمالی رو خیلی وقته میشناسم و اینکه میدونم از سارا خواستگاری کرده بود الانم که اینجا بود و نزدیک سارا حساسم کرده بود،
دکتر هنوز نفهمیده بود من اینجام
+سلام سارا..اینجا چیکار میکنی حالت خوبه؟؟
دکتر کمالی از جاش یه تکونی خورد انگار جا خورده بود که برگشت طرفم
کمالی-عهه اقای دکتر شمایید؟؟
با اخمی که حالا رو پیشون نقش بسته بود نگاهش کردم گفتم
+اهوم شنیدم سارا حالش بد شده خودمو رسوندم ببینم چیشده
بعد خودمو نزدیک سارا کردمو گفتم
+سارا چیشده حالت خوبه؟
سارا-هیچی لواشک خوردم معدم سوخت اومدیم بیمارستان
+اخه عزیز من چرا مراقب خودت نیستی مگه نمیدونی معدت حساسه برچی خوردی اخه
چشاشو مظلوم میکنه دقیقا شبیه گربه شرک میشه و میگه
سارا-اخه خیلی خوشمزه بودن نمیدونی که
هوففف لعنتی اینجور نکن که الان میگیرم میچلونمت و اون لپاتو گاز میگیرم هااا دوست داشتنی من
+باز بچه بازی در اوردی که
سارا یه لبخند عروسکی زد که خوردنی تر شد و منو دیونه تر کرد
با صدا یه پسری که به سارا گفت
-سارا معرفی نمیکنی؟؟
سرمو بالا میگیرم و میبینمش اخمام میره توهم
یه نگاه به پسره و پسر کناریش که چهرش خیلی اشنا بود نگاه میکنم و یه نگاهم به سارا که به من من افتاده بود
سارا-اوممم...ایشون دکتر ..علیهان.ن. خانی زاده هستن یکی از دوستان قدیمی
بعد سارا به من نگاه کرد و دستش رو به سمت پسره نشونه کرد و گفت
سارا-اینم برادرم امیرطاها..
بعد به سمت اون یکی پسره گرفت و گفت
سارا-اینم پسرخالم سبحان
حالا دیگه فهمیده بودم نسبتاشون باهم دیگه چیه اینکه فهمیدم اون پسره امیرطاها برادرشه خیالم راحت شد ولی اون پسره سبحان ازش خوشم نیومد خیلی بد نگام میکرد انگار ارث باباشو کشیدم بالا .
امیرطاها یه جور که انگاری باورش نشده بهم دست داد و گفت
-اها خوشبختم اقا دوست قدیمی
یه پوزخندی به تیکه ای که انداخت میزنم و خودمو بیخیا ل نشون میدم
این پسرخالشم که اصلا انگار نه انگار که وجود داشت لام تا کام حرف نزد و فقط اخم داشت
باصدای اخ سارا نگران بهش نگاه کردمو گفتم
+چیشدی خوبی؟؟
سارا چشاشو از درد بسته بود که انگار خیلی درد داشت یکی از چشاش باز کرد و منو دید و باز اخ و اوخ کرد ..
این الان چرا اینجور کرد ..نکنه داره خودشو لوس میکنه دختره شیطون
از دست این دختر فقط داره بازی در میاره
با اخ و اوخی که راخ انداخته بود کمالی دوباره معاینه اش کرد به سارا نگاهی کرد و گفت
کمالی-خب من معاینتون کردم با علائمی که شما دارید مشکوک به زخم معده هستید
سارا دهن باز کردو گفت
-زخم معده؟؟
کمالی-بله چیزی نیست با دارو و رژیم غذایی مناسب میشه کنترلش کرد
امیرطاها-اقا دکتر رژیم غذاییش باید چجور باشه؟
کمالی-غذاهای خیلی داغ یا خیلی سرد نخورن از غذاها و خوراکی های ترش هم مصرف نکنن..مثل لواشک و ترشی
و اینکه سبزیجات مثل سبزی خوردن کم مصرف کنن
سبحان که تا اونموقع ساکت بود گفت
-عجب کاری کردم واست لواشک گرفتم هاا ببین چیشد
کمالی-فک نکنم فقط واسه این لواشکا باشه حتما قبلش خیلی نامراعاتی کردن
کمالی چند تا نکته درباره بیماریش کرد و در اخر با خودشیرینی به سارا گفت که خیلی مراقب خودش باشه تا حالش بدتر نشه و رفت ..
اخه به تو چه نمیخواد مراقب باش اگه حالشم بد شه نمیاد پیش تو بیادم من نمیزارم
با رفتن دکتر کمالی پرستار اومد بهش سرم زد تا فشارش که اومد بود پایین بره بالا
سبحان-من برم داروهاتو بگیرم میام
امیرطاها-بزار منم بیام کار دارم
با رفتن اون دوتا سارا به من گفت
سارا-امروز که شیفت نداشتی برچی اینجایی؟؟ از کجا فهمیدی اینجام؟
+اره جای یکی از همکارا اومدم ..داشتم گزارش کار میدادم که از یکی پرستارا شنیدم نگرانت شدم
سارا چشاش خسته شده بود انگار با چشای خمارش نگاهم کرد اخ دلم واسه این نگاهای خستش تنگ شده بود
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_هشتاد_سه
^علیهان^
سارا- علیهان؟؟
اییی دختره میدونی وقتی صدام میزنی من میمیرم و زنده میشم چرا با دلم اینجور میکنی
دوست دارم فقط تو دنیا تو منو اینجور صدا بزنی
+جانم ؟
انگار که از چیزی که میخواسته بگه پشیمون شده بود گفت
سارا-هیچی ..من خوابم میاد .تا این سرم تموم بشه من چرت بزنم
معلوم بود حرفش رو عوض کرده بود چون چشاش یه چیز دیگه میگفت
وقتی چشاشو بست منم تا کسی نیومده رو صندلی کنارش نشستم چقدر تو خواب با نمک میشه چه زودم خوابش برد هیی چطور تونستم نه سال بدون تو زندگی کنم فک کنم این 9سال واسم جهنم بوده ولی اینکه بعد از جهنم برسی به زندگی بهشتی با تو ارزشش رو داره
حتی اگه زندگیمم با تو جهنم بشه بازم دوست دارم زندگی با تورو
قول میدم حتی اگه بازم کسی بخواد جدامون کنه از تو دست نمیکشم
بعد از چند مین اسممو شنیدم پیج میکردن برای چندمین بار صدام زدن که پاشدم خواستم برم که وایسادم برگشتم طرف سارا و از پیشونیش یه بوسش کردم و دم گوشش گفتم
-لطفا زود خوب شو ارامشم
گفتم و امواج ارامشم رو از اون بوسه روی پیشونیش گرفته بودم و با انرژی بالایی به سمت بخش پرستاری رفتم
^سارا^
با کرختی چشامو باز میکنم بدنم درد میکرد اه تخته تشکش چه سفته کمرم خشک شد
چند بار پلک میزنم تا با نوری که مستقیم میخوره به چشم عادت کنم
سرمو این ور اون ور میکنم به امید دیدن علیهان ولی نبودش اه رفته کاش نمیخوابیدم
اخه نمیخوابیدم که ول کن نبود تا حرفمو نزن همش تقصیر خودمه یه روز که حالا کنارم بود میتونستم باهاش حرف بزنم و رفع دلتنگی کنم
امیرطاها-عهه بیدار شدی؟ چیه انقدر سرتو تکون میدی دنبال چی؟
+هااا؟؟..هی..هیچی
مشکوک بهم نگاه کرد انگار دزد گرفته برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم
+کی مرخص میشم؟؟
سبحان- منتظر بودیم خانم خانما بیدار بشی سرمتم الان تموم شده بزار بگم پرستار بگم بیاید سرمتو در بیاره
میخواست بره که گفتم
+نمیخواد بری خودم مگه دکتر نیستم در میارم دیگه
با این حرفم سرمو در اوردم که یکم خون اومد ولی امیرطاها یه پنبه که رو میز کناریم بود بهم داد که گذاشتم رو زخمم
معدمم سوزشش کم شده بود
ولی باید مراعات کنم
با کمک امیرطاها از تخت پایین اومدم و کفشامو پام کردم به سمت در خروجی سالن میرفتیم که من با چشمام همش این ور و اون ور سرک میکشیدم تا حداقل علیهان رو ببینم چون با نبودش دلم گرفته بود اه این چه وضع عاشقی که همش دل گرفتگی و دلتنگی داره
دوست دارم همیشه عشقم جلو چشمم باشه دوست دارم همیشه عشقمو وقتی میبینم بپرم بغلشو ارامش بگیرم
نه که مثل غریبه ها باهم رفتار کنیم ولی باید صبر کنم
تا شرایط مثل 9سال پیش بشه تا بتونیم راحت تر باهم رفتار کنیم
از سالن که خارج شدیم به سمت ماشین سبحان رفتیم و سوارش شدیم بعدش به سمت خونه رفتیم
وقتی رسیدم خونه مامان اسفند به دست اومد جلومون انگار از فدایان اسلام اومدم
همش قربون صدقم میرفت میدونستم با یه مریضی برای همه عزیز میشم روزی ده بار مریض میشدم
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_هشتاد_چهار
مامان-خب چیشد؟ دکتر چی گفت؟
روی نزدیکترین مبل خودمو پرت کردم و روش دراز کشیدم
+هیچی مادر من...دکتر گفت سالمی فقط زخم معده گرفتی
مامان میزنه رو گونه هاشو و نگران میگه
-خدا مرگم بده ..ببین چیکار میکنی با خودت بچه
دیگه داشتن کلافم میکردن با حرص بلند شدم و رو به مامان و امیرطاها و سبحان گفتم
+بسه دیگه همش سرکوفت میزنید خستم کردید دیگه
با صدای داد و بیدادم سه نفرشون چشاشون گرد شده بود و هیچی نمیگفتن با صدای در دستشویی برگشتم طرف صدا دیدم بابا اومد بیرون
بابا-چیه دختر صداتو انداختی سرت ..
+اخه نمیدونی که همش سرکوفت میزنن
بابا-ول کن دخترم اینارو ..حالا حالت خوبه؟؟
+اره خوبم بابا
بابا-دکتر چی گفت؟؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
+هیچ گفت زخم معده سادست
بابا نگران نگاهم کرد و گفت
-ببین با خودت چیکار میکنی ؟
چشام از حرفش گرد میشه الان گفت اینارو ول کن الان خودش بهم سرکوفت زد
واقعا ماشالله به پدر گرامی اصلا کیف کردم
عصبی بابا رو صدا میزنم میگم
+شما هم ؟؟ داشتیم؟؟
بابا-به خاطر سلامتیت میگیم. بابا جان ..مراقب خودت باش یکم
اصلا حوصله ندارم بحث کنم و باعث ناراحتی شون بشم جلو نگاهای نگرانشون به طرف اتاقم میرم
با وارد شدنم به اتاقم در و میبندم رو تختم دراز میکشم
به صبح تا الان که تقریبا داره شب میشه فک میکنم
هیی خواستیم یه روز پامون به بیمارستان نرسه که رسیید ولی بدم نشد علیهان رو دیدم ای جانم چقدر دلم قنج میره وقتی نگرانم میشه
امروز که وقتی کنارم بود اصلا درد معدم فراموشم شد
شد مسکن دردم
دلم قنج میره واسه چشای عسلیش وقتی بهم خیره میشه
من امروز اینکه جلو خودمو گرفتم نپریدم بغلش کنم خیلی بود
با صدای سبحان که اصرار داشت بره به خودم اومدم بره به جهنم پسره شلغم
همش اینجا پلاسه نمیدونم این نامزدش نمیاد ایران اینو جمع کنه
مانتو و شالمو در میارم میندازم رو تخت
هیی اه بیمارستانی شدم یه حموم برم بد نیست
میرم از کشوم یه دست لباس برمیدارم و میرم حموم
اب رو ولرم میکنم میرم زیر دوش
بعد چند دقیقه اب تنی از حموم بیرون میام یکم سرحال اومده بودم
با حوله خودم رو خشک کردمو نم موهامو گرفتم
با حوله ای دور پیچیدم میشنم رو تخت گوشی برمیدارم و. باهاش ور میرم
در اتاق تقه بهش میخوره و بعدش صدای مامان میاد
-بیام تو؟؟
با یه بفرمایید میاد تو و دستش یه لیوان اب پرتقال بودش
مامان میاد کنارم و اب پرتقال و میگیره سمتم
-بیا بخور جون بگیری
لیوان میگیرم دستم و مامان میشنه کنارم
-حموم رفتی چرا اینجور نشستی سرما میخوری هاا
+بزار الان پا میشم میپوشم لباسامو
مامان بلند میشه میره سمت کمدم و سشوار ازش در میاره برمیگرده طرفم و صندلی میز ارایشم رو میکشه بیرون
پاشو بیا اینجا بشین
+ مامان خودم اینکارو میکنم بچه نیستم که
-پاشو بیا اینجا تو حتی 100سالتم بشه بچه ای پاشو بیا اینجا
+نمیخوام اصلا
اب پرتقالم رو یکم مزه مزه میکنم ..مزه ترش مانندش باعث میشه صورتمو جمع کنم
مامان میاد سمتو دستمو میگیره میکشونه سمت صندلی
به شونه هام فشار میاره و مجبور میشم بشینم روی صندلیم
مامان بدون هیچ حرفی سشوار میزنه به برق شروع میکنه به خشک کردن موهام
این اخلاق مامانمو دوست دارم اینکه من لج میکنم هیچی نمیگه و کارشو اخرش انجام میده
اب پرتقال رو یه قلوپ میخورم که ترشیش معدمو میسوزنه اه من چرا انقدر فراموش کارم نباید چیز ترش بخورم ..پشیمون میشم از خوردنش و لیوان رو میزارم روی میز
مامان سشوار زدن موهام رو تموم میکنه و میگه
- پاشو لباستم بپوش ..اب پرتقالتم نخوردی که
+اب پرتقال ترش بود نتونستم بخورم
مامان یه اهانی گفت و رفت به سمت در و باز تاکید کرد که لباسامو بپوشم
با رفتن مامان پاشدم لباسامو عوض کردمو پریدم رو تختم ساعت تقریبا 7 بود هوا تاریک شده بود به سقف خیره میشم به چراغی که روشنه
چراغی که برخلاف سرنوشت من روشنه کاش اینده من با وجود علیهان مثل این چراغ روشن باشه
نمیدونم تو این چند روزی که باهم در ارتباط بودیم نتونستم زیاد بهش نزدیک بشم و باهم حرف بزنیم
خیلی دوست دارم احساسم رو ابراز کنم بهش بگم دوسش دارم ..مثل قبل عاشقشم حتی تا اخرش باهاشم
ولی نمیتونستم
میترسیدم وقتی رابطه عاطفی مون شکل بگیره یه اتفاقی بیوفته ازهم جدا بشیم ولی الان نمیدونم علیهان چقدر منتظرم بمونه تا من بتونم با این ترس لعنتی کنار بیام
امیدوارم صبرش زیاد باشه
خمیازم میگیره و این چراغ لعنتی چشامو کور کرد
پتو رو میکشم رومو رو به پهلوم میخوابم
.......
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان : ویدئو چک
#پارت_هشتاد_پنج
چشام با کوبیده شدن در باز شد انگار یکی در رو باز و بسته کرد
با چشام اطرافم رو دیدم که امیرطاها سر کتابخونم رفته بود
+امیرطااا..تو بودی کوبیدی درو؟؟
با صدای بلند از جاش پرید و ترسان به من نگاه کرد
امیرطاها-چته دختر ترسوندیم
+بیشعور تو در کوبیدی منو بیدار کردی
امیرطاها-ساعت 9 پاشو چقدر میخوابی اخه
+به تو چه ..حالا چی میخوای از کتابخونم مثل میمون اویزون شدی
امیرطاها که کتابامو داشت بهم میریخت گفت
-اولا میمون تویی..دوما کتابمو اینجا گذاشته بودم اومدم برش دارم
+باشه پیداش کردی گمشو بیرون پلیز
همینو گفتم باز پتو رو کشیدم رو سرم ..
بعد چند مین صدای گوشیم در اومد اه ولش کن حوصله ندارم الان با کسی حرف بزنم ..بعد از چند ثانیه صداش خفه شد ..دوباره زنگ خورد که ایندفعه امیرطاها گفت
-بیا این گوشیتو بگیر کشت خودشو
+امیرطاها لطف کن قطع کن دیگه رو میزه
امیرطاها باشی گفت و گوشی قطع کرد بعدش گفت
-این غول مهربون من کی هست حالا؟؟
با شنیدن این حرفش مثل جن زده ها بلند شدم ..کی رو گفت؟؟ علیهان بودش؟؟ خداروشکر نگفتم جوابشو بده وگرنه جنازم رو دست مامان بابام بود..درحالی که امیرطاها کوچیک تر از منه ولی خیلی حساسه و یه جورایی غیرتی
+هی..چی بابا....یکی از دوستامه
-انقدر چاقه غول میگی بهش
+نه یکم هیکلی فقط
-اها..چه دختری ماشالله
+گمشو برو دیگه اه زر میزنی ..کتابت پیدا نشد؟؟
و دوباره گوشی در صحنه من زنگ خورد و امیرطاها رفت بالا سرش
+کیه؟؟
-همون دخترست
زود از جام بلند شدم پام گیر کرد به پتو با مخ افتادم زمین اییی ننه بمیری علیهان (خدا نکنه عصبی شدم یه چیز گفتم)
پتو رو با پام ازاد کردم و میرم سمت گوشیم ..گوشی از دست امیرطاها کش میرم به صفحه نگاه میکنم اره خودش بوده
امیرطاها رو هل میدم و از اتاق میندازمش بیرون
تا بیام جواب بدم قطع شد ..هوففف اخه الان باید قطع میشدی گوشی میزارم رو میز
پتو که افتاده بود وسط اتاق رو برداشتم و انداختم رو تختم
یکم اتاقو جمع و جور کردم..امتحانای میان ترمم نزدیکه یکم درس بخونم به جایی بر نمیخوره
کتابا رو از کتاب خونه در میارم میشنم پشت میز تحریرمو شروع به درس خوندن میکنم
وسطای درسام بودم که گوشیم زنگ خورد ایندفعه ترنج بود برمیدارم ایکون سبز رو فشار میدم
+الو بفرما؟؟
ترنج-زهرمار بفرمایید کجایی تو؟؟
+چته؟ خونم دارم درس میخونم
ترنج-کوفت بگیری خب ..
+چراا؟
ترنج-این علیهان کشت مارو
+علیهان؟ما؟؟مگه چند نفری؟؟
ترنج-زر نزن ببینم...علیهان چند بار زنگ زده به تو جواب ندادی نگران شده زنگ زده امیرعلی گفته که اره سارا جواب نمیده از ترنج بپرس کجاست یعنی کشت مارو انقدر تماس گرفته با ما
خندم گرفت بود یه جور با حرص میگفت اینارو که فک کنم شبیه قاتلا شد بود قیافش
+باشه حالا حرص نخور فکر کردم چیشده امیرطاها تو اتاقم بود نتونستم جواب بدم خب
ترنج-اون داداشتم با تو میکشم خب ..یه روز اومدم خونه به مامان بابام با ارامش بشینم یا علیهان خانت زنگ زده یا از این ور امیرعلی
+اه گمشو دیگه پشت خطی دارم فک کنم خودشه
ترنج-بای تحفه خانم
خداخافظی میکنم که گوشیم دوباره زنگ میخوره اه بسع دیگه چقدر زنگخور
ایندفعه علیهان بودش زود جواب میدم و گوشی میزارم دم گوشم
+الوو بله؟؟
-سلام سارا کجایی تو اخه؟؟
+سلام کجا میخوام باشم خونم
-اخه عزیزم منو چرا نگران میکنی جواب نمیدی؟؟
با این طرز حرف زدن دلم قنج رفت الهی من فدای نگرانیات
+ببخشید داداشم تو اتاق بود نتونستم جواب بدم
-فداسرت خوبی الان؟؟ کی مرخص شدی ؟؟ بعد کارم اومدم بهت سر بزنم دیدم مرخص شدی رفتی
یه خنده روی لبم خوش کرد اخ قلبم چقدر بی تابی میکرد واسش ..چقدر دلم واسه اغوشش بی تابی میکرد
+نمیدونم یادم نمیاد کی مرخص شدم که ..تو خو..بی؟؟
-بازم که حواس پرت شدی ..معلومه که خوبم ..اگه میخوای خوب تر بشم بیا جلو پنجره ببینمت خوب تر بشم
چییی؟؟ مگه کجاست که بیام جلو پنجره اخه؟؟
+کجایی مگه؟؟
-جلوی در خونتون نگران شدم اومدم جلو در خونتون
یه لبخند به مظلومیتی که یدفعه تو صداش اومده بود زدم
-حالا میای جلو پنجره یا میخوای با حال بد برم؟؟
میخواستم بگم معلومه که اره میام عشقم ولی نگفتم هم خجالت میکشیدم هم یه جور بودم
+اهوم الان
-بدو فدات شم فقط یه چیزی بنداز رو سرت که شاید یکی از ساختمون روبه رویتون ببین
اخ تعصبشم واسم قشنگه
+باش
میرم از کمدم یه شال برمیدارم و میندازم روی سرم
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_هشتاد_شش
میرم سمت پنجره و پرده رو کنار میزنم خداروشکر زیاد بالا نبودیم که نتونم ببینمش
علیهان سرشو بالا میگیره و چشاشو ریز میکنه تمام حالاتش رو میبینم
علیهان-سارا نمیبینمت با زور یه هاله میبینم ازت
+خب میگی چیکار کنم ولی من تو راحت میبینم
علیهان-پنجره رو باز کن ..ببینمت
+هوففف باش
پنجره رو باز میکنم هوا سرد نیست خداروشکر نسیم ملایمی به صورتم میخوره که چشامو میبیندم چقدر حس خوبی بود
علیهان-چرا چشاتو بستی دختر؟
یه خنده ای کردمو گفتم
+هیچی یه باد ملایم صورتم خورد بهم حال داد
علیهان- میدونی دیونم میکنی؟؟
+دیونه بودی الکی ننداز تقصیر من
علیهان-الان واسه من خوشمزه نشو ..
+من خوشمزه بودم
علیهان-دلم خواست
+چی؟؟
علیهان-این خوشمزه رو طمعش زیر زبونم بره
جریان خون رو تو صورتم حس کردم اهل خجالت نبودم اما این دیگه حیا رو قورت داده
+چه خبرا؟؟
خنده های علیهان گوشمو نوازش میده با صدایی که خنده توش موج میزد گفت:
-بحث و عوض نکن فسقله ...دلم تنگ شده واست
+وااا؟؟ دارم باهات حرف میزنم که
علیهان-سارا؟؟
اسممو یه جور صدا زد که قلبم تالاپ تولوپ کرد این سارا گفتنش منو دیونه تر از هر دیونه میکنه فقط دوست دارم اسممو اینجور از زبونش بشنوم تا دورش بگردم
+جاانم
این جانم گفتن هام دست خودم نبود ولی گفتنش هم عیبی نداشت
علیهان-یکی از دلتنگی هام همین جانم گفتنات بود
یه لبخندی میزنم از این دور هم برق چشماش مثل ستاره میدرخشه
علیهان-سارا این دوست معمولی که هیچ شبیه دوست معمولی نیست به درد نمیخوره ...بیا این ترس لعنتیت که باعث این فاصله شده کنار بزارش
به تک تک کلمه هاش که پر از حسرت بود گوش میدادم
دوست نداشتم انقدر با حسرت حرف بزنه ولی این ترس ول کن من نیست باید یکم بگذره تا بتونم مثل 9سال پیش بشه همه چی
+علیهان میترسم ..میترسم رابطه عاطفی مون شکل بگیره و یکی یا یه چیزی مارو از هم جدا کنه باز باعث ناراحتیمون بشه
علیهان-تو باش کنارم ..همه اینا پای خودم ..
+نمیتونم علیهان نمیتونم مثل 9سال پیش باشم ..نمیشه
علیهان-9 سال پیش و ول کن الان بچسب بیا از اول شروع کنیم
نمیتونستم اون هم خوشی و غم رو فراموش کنم و بیخیال باشم با یاداوری گذشته بغض این گلوم گرفت لعنت به این گذشته که باعث عذاب منه
با صدای لرزونم که نشات گرفته از بغضم گفتم
+علیهان..صدام ..میزنن..باید برم
علیهان -چیشده ..چرا بغض کردی؟؟
+هیچی ..خداحافظ
تنها اخرین حرفشو فهمیدم که گفت «لعنت به من » و گوشی قطع کرد
پنجره رو میبندم از پشت پنجره میبنم که پاشو با حرص به لاستیک ماشین میزنه که صدای ماشینش بلند میشه
سرشو بالا میگیره انگار اون هاله منو ازپشت پنجره دید
منو بعد چند ثانیه نگاه کردن سوار ماشین شدش و گازشو گرفت رفت
منم از پشت پنجر اومدم کنار و رفتم روی صندلی میز تحریر نشستم سرمو بین دستام میگیرم به صدای پر حسرت علیهان و اون چشماش که مثل ستاره میدرخشید فک میکنم ...دلم میلرزه ..نمیخوام علیهان اینجور ببینم
خدا کمکم کن این ترس لعنتی از بین بره
کتاب رو میبندم الان تمرکز ندارم کتابارو میزارم تو کتابخونه
میشنم روی زمین خیره میشم به یه جا دلم گرفته بود گوشیو میگیرم جلومو تصمیم میگیرم با بچه ها چت کنم تا حواسم پرت بشه
...
موقع چت صدای شکمم منو به خودش اورد ساعت 10 بود گشنمم بود ..چرا مامان نیومد بگه شام بخورم اصلا
دوباره شکمم صدا داد
پاشدم و تصمیم گرفتم برم یه چیز کوفت کنم باز بیام بخوابم فردا دانشگاه دارم
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek