_*رمان ویدئو چک*_
15 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_سه

با صدای ترنج سرم رو بالا اوردم.

+امیرعلی هم اومد.

وقتی نگاه منتظر منو روی خودش دید ادامه داد:

+تا رسیدیم اینجا زنگ زدم بهش که اونم بیاد.

سری تکون دادم.
امیرعلی با چهره ای که نگرانی ازش میبارید بهمون رسید.

+چی شده؟
علیهان خوبه؟

دماغم رو بالا کشیدم و برای اینکه بدبخت یه وقت سکته نکنه گفتم:

-نگران نباش.معلوم نیس این دختره دیوونه چه جوری خبر داده که داری سکته میکنی.
علیهان تصادف کرده بود....

با صدایی که حالا دوباره از یاداوری این موضوع بغض الود شده بود ادامه دادم:

-الان عملش تموم شد. دکترش گفت عملش موفقیت امیزبود.حالش خوبه فقط باید منتظر شیم بهوش بیاد تا نظر نهایی رو همون موقع بدن.

با کلافگی دستی روی صورتش کشید:

+اخه..اخه چه جوری تصادف کرد؟!

دستی زیر چشمام کشیدم و اینبار ترنج با گذاشتن دستش روی بازوی امیرعلی گفت:

+ما هم خبر نداریم.
امروز قرار بود علیهان و سارا برن دیدن خانواده علیهان.
چون علیهان دیر کرد سارا زنگ زد بهش که پرستار برداشت گفت تصادف کرده اوردنش اینجا.ماهم اومدین دیدیم خانواده علیهان هم اینجان.
باید منتظرشیم بهوش بیاد.

سری تکون داد و گفت:

+باش پس بیایید بریم پیش اونا.
شما اشنا شدین باهاشون؟!

هردو سری به نشونه نه تکون دادیم و ترنج جواب داد:

-نه بابا! از بس با ترس و هول اومدیم اینجا و هم حال ما و اونا درس درمون نبود اصلا وقت فکر کردن به این چیزا رو نداشتیم.

امیرعلی همون سمت که بهش نشون داده بودیم جلوتر میرفت و ماهم مثل جوجه دنبالش.
با رسیدن به خانواده علیهان ناخودآگاه دستم سمت به شالم میره و درستش می کنم. کاش قبل از اینکه پیششون می اومدیم صورتم رو یه ابی میزدم.
امیرعلی نزدیکشون میشه و باهاشون احوال پرسی می کنه بعد سرش رو به سمت ما برمی گردونه و به من میگه که نزدیک بشم.
از استرس نمی دونستم چیکار کنم همون جور یه جا وایساده بودم، ترنج هولم میده به جلو که کاملا با چند قدم دیگه ام بهشون نزدیک میشم.

+خاله،عمو،امروز قرار بود بهتر و تو جو صمیمی تری باهن آشنا بشید اما حالا قسمت شد اینجا هم دیگه رو ملاقات کنید. ایشون سارا خانم، همون دختری که علیهان تعریفش رو کرده بود.

با این حرف امیرعلی مامان علیهان با نگاه بدی بهم تشر میزنه و میگه:

+دختره بی حیا. چطور روت میشه بیای جلوی ما بایستی.
به خاطر تو پسرم رو تخت بیمارستان افتاده.
فقط به خاطر اینکه امروز میخواست تورو بیاره پیش ما.

بعد این حرفاش به گریه میوفته‌.
 با حرفاش خردم کرده بود.درسته نشون نمیدادم ولی از همون اول هم این فکر موذی که شاید من باعث تصادف علیهان شدم توی ذهنم بود و حالا،با این حرفا خیلی پررنگ تر شده بودن.
سرم رو پایین می ندازم و جلوی قطره های اشکی که میخواستن بیان بیرون رو میگیرم.

+مامان این چه حرفیه میزنی آخه، چه ربطی به این دختر از خدا بی خبر داره زشته این حرفا به خودت بیا.

سرم رو بالا میارم و با چشمام به دنبال صدا میگردم که با زنی جوون چشم تو چشم میشم.
انگاری خواهر علیهان بود، از حرفی که زد و جوری که انگار برای دفاع از من بود لبخندی رو لبم میشینه.
دیگه سکوت در برابر این خانواده بس بود پس زبون باز می کنم و میگم:

-من هم شاید بیشتر از شما نه، ولی به اندازه شما از این اتفاق ناراحتم و دارم نابود میشم و چشمم به دنبال هر نشونه ای که ازش خبر سلامتی و بهوش اومدنش بیاد.
پس لطفا جوری رفتار نکنید که انگار من اینجا مقصرم. منم علیهان رو بیشتر از جونم دوسش دارم.

با حس هر لحظه سرباز کردن بغض بزرگ تو گلوم.ادامه نمیدم و با گفتن ببخشیدی زیر لب دستم رو جلوی دهنم میگیرم و با برگشتن به عقب ازشون دور میشم.
و صدای تق تق کفشی که میومد نشون میداد ترنج با عجله داره پشت سرم میاد.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
دنیا را بدون ناخن های لاک زده،بدون گل سر،بدون لباس های رنگی و پفی تصور کن!...

دختر همون فرشته ای که خدا افرید تا
هیچ مادری بدون همدم
هیچ پدری بدون سنگ صبور
و هیچ عروسکی بدون مامان نمونه

خدا دختر را افرید،
دختر جهان را برای خدا زیبا کرد...

روز دختر بر تمام دختران ایران زمین مبارک باد❤️
نام رمان: ویدئو چک
#پارت_صد_و_شصت_و_چهار

با رسیدن به حیاط بیمارستان به سمت اولین نمیکتی که میبینم میرم و میشینم.با نشستن ترنج کنارم بغضم می شکنه و تو بغلش اشکام پایین میریزه.
گریه می کنم به حال علیهانم که تو تخت بیمارستان بیهوش افتاده، به حال خودم و قلب بی تابم. دستهاش نوازش وار پشتم رو لمس می کنه:

+سارا جونم گریه نکن فدات شم، مامان علیهان یه چیز گفت دیه اونم الان ناراحته متوجه نیست.

با گفتن این حرفا گریم شدت می گیره و صدای هق هقم بلند میشه:

-تقصیر....تقصیر من چیه اخه ترنج.....که  تصادف علیهان انداخت تقصیر من؟!
مگه من...من خودم راضیم علیهان یه تار از موهاش کم بشه که اینجوری دلمو شکست.

+سارا میدونم اینارو درسته اصلا کار درستی نکرد حرفاش خوب نبود.
ولی تو سعی کن درکش کنی. پسرش روی تخت بیمارستان افتاده متوجه نیست چی میگه.
عوضش توهم خیلی خوب جوابشو دادی و حرفات رو زدی و اونو متوجه کارش کردی.

قبل اینکه بتونم چیزی بگم صدای زنگ گوشیم بلند شد.
اروم عقب میکشم و گوشی رو از کیفم بیرون میارم‌.

+اوه اوه سارا مامانته!
به منم چنباری زنگ زد دست به سرش کردم یا جواب ندادم.

دستی به صورتم میکشم و اشکام رو پاک میکنم. تو این حال و اوضاع واقعا فقط گیر دادن های مامانو کم داشتم.

صدام رو صاف کردم و جواب دادم:

-الو؟
بله مامان؟

صدای حرصی و نگرانش تو گوشم پیچید:

+زهرمارومامان، درد و مامان.
کجایی تو؟! چت شد تو یهو با ترنج اونجوری از خونه رفتید؟! ترنج هم که جواب درست حسابی به من نداد.

چشم غره ای به ترنج که حتما حرف های مامان رو شنیده بود و قیافشو مثلا مظلوم کرده بود رفتم. سعی میکردم بغض و گرفته گی صدام رو متوجه نشه:

-هیچی مامان جان.اممم...برای یکی از دوستام یه مشکلی پیش اومده بود مجبور شدیم بیاییم پیشش.

+کدوم دوستت؟!
الان مشکلش حل شد؟

دستی به پیشونیم کشیدم:

-عطیه. یکی از دوستام تو نمیشناسیش.
اره مشکلش حل شد.
من تا شب میام خونه.

با تندی گفت:

+نخیر لازم نکرده. الان که دوستتم خوبه پا میشی میای خونه‌. شام عمت اینا قراره بیان. دفه قبلم خودتو چپونده بودی تو بیمارستان. ابروم رفت هی میپرسیدن سارا کجاست؟چرا نمیاد؟ مگه دختر تا این موقع شب بیرونه اگه شیفتم داشته باشه نزارید بره.
ابروم رفت نمیدونستم چی بگم؟

سرم دیگه داشت شروع به درد گرفتن میکرد و اگه این بحث ادامه پیدا میکرد حتما میگرنم عود میکرد.
ولی باید دیگه جوابشونو بدم. دیگه نمیتونم تحمل کنم این همه سرکوفت رو.
نمیدونم به خاطر وضعیت علیهان یا فشار حرفای مامانش یا حرفای مامان خودم و اتفاقای قبل بود یا چیز دیگه ولی همه و همه باهم روم اوار شدن باعث شکستن سکوت چندسالم مقابل مامان شدن:

-بسه دیگه مامان خواهش میکنم تمومش کن!
صبرم دیگه سر رسید. به اون خواهرشوهر عزیزت میگفتی که خودت مجبورم کردی بیام این رشته. میگفتی که با خودخواهی تمام پا رو رویا ها و علایق گذاشتی و با وجود اینکه میدونستی چقدر عاشق هنر و نویسندگیه به خاطر حرف بقیه و چشم و هم چشمی کاخ ارزوهاشو خراب کردی.

صدایی ازش نیومد انگار نمیدونست چی بگه و سکوت رو ترجیح داده بود و یا شایدم از شدت بهت اینکه صدای دختر همیشه مطیعش بلند شده نمیتونست حرف بزنه.
ولی خب برام مهم نبود. الان تنها چیزی که مهم بود این بود که میخواستم حرف بزنم، دیگه سکوت نکنم و بگم.

-من دیگه بریدم خسته شدم از اینکه هی تو گوشم خوندید دختر نباید اینجوری کنه نباید این کارو کنه. دختر با اینجوری باشه. تو دختری نمیتونی این کارو انجام بدی.

دیگه ادامه ندادم.
در اصل بغض بزرگی که توی گلوم بود مانع از ادامه دادنم شد.
بالاخره صدای مامان بلندشد. صدایی که توش پر از بهت و تعجب بود و ناباوری بود. ناباوری از اینکه این حرفارو از زبون من شنیده‌.

+سارا این...این حرفا چیه میزنی؟!
همین الان پا میشی میای خونه.نمیخوام هیچ بهونه دیگه ای بشنوم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_پنج

بدون اینکه بزاره چیزی بگم گوشی رو قطع می کنه.
از این حجم از فشار واقعا داشتم دیوونه می شدم و دوست داشتم سرمو به یه جایی بکوبم.
ترنج سکوت رو میشکنه و میگه:

+سارا میخوای بری خونه چون الان حالتم خوب نیست، ممکنه امشبم  دیر بری و مامانت بدتر لج کنه.
دستم رو به سرم میزارم و اصلا دلم نمیخواست وقتی علیهان اینجاست خونه برم.
 ولی مامان رو چیکار کنم نرم مطمئنم میکشه منو ایندفعه دیر برم.
کیفم رو روی شونه ام میندازم و ناچار و ناراضی بلند میشم.
ترنجم رو به روی من وایمیسه و بغلم می‌کنه:

+افرین برو خونه مطمئنم الان بری این میگرنت باز شروع میکنه قرصتو بخوری هاا، بعدشم با مامانت دهن به دهن نزار خب؟

با صدای گرفته ام میگم:

+باشه ممنون. حتما هرچی شد بهم خبر بدی هاا

ازم جدا میشه و با لحن مسخره ای میگه:

-بیا برو ببینم به من امر و نهی میکنه امیرعلی و من هستیم دیگه برو گمشو راحتمون بزار.
این علیهانم بلکه اینجا از دستت راحت باشه.

اگه تو موقعیت دیگه ای بودیم حتما با این حرفش یه پس سری بهش میزدمو و جوابشو میدادم ولی الان نه حس و حالشو داشتم و نه توانشو.
خداحافظی کردیم و برگشتم تا از بیمارستان خارج بشم که صدام زد.
به سمتش برگشتم و اون با لحنی که با لحن مسخره قبلش فاصله داشت و لبخند مهربونی گفت:

+بهت افتخار میکنم.

همین لحن محکم و مهربون و صادق وجودم رو پر از حس خوب کرد.منم بهش لبخندی زدم و با تکون دادن سرم ازش دور شدم.

***********

قبل از اینکه از آسانسور بیرون بیام قیافم رو درست می کنم و بعد به سمت در میرم.
در رو با کلید باز می کنم و وارد خونه میشم، مامان انگار منتظر بود که من در رو باز کنم که از آشپزخونه به تندی بیرون میاد.
با صورت خشمگین به سمتم میاد و میگه:

+چرا انقدر دیر کردی هاا؟
 عمت اینا اومدن تو پذیرایی نشستن. زود برو پیششون.

واییی مامان که از حال دخترت خبر نداری و اینجور داری بهش زور میگی. دیگه توان وایسادن و به حرف گوش کردن نداشتم.

-مامان میشه تمومش کنی!
دیگه خستم کردی همش گیر الکی اه!سرم درد میکنه میخوام برم تو اتاقم گیر نده بهم.

+بسه بسه پشت تلفنم کنار اون دوستت زیاد جو گرفتت. واسه من بلبل زبونی کردی.
زود باش برو

بدون هیچ‌ حرفی در رو میبندم‌‌ و از کنار مامان میگذرم و وارد پذیرایی میشم.
بعد از احوال پرسی با عمه اینا و شنیدن تیکه های عمه که البته اینبار بدون جواب نموندن، جوری حتی بقیه هم متعجب بهم نگاه میکردن و گرفتن لقب بی ادب و دختر بی حیا راهی به بهونه میگرنم راهی اتاقم شدم.
برای امروز دیگه بسم بود ظریفتم تکمیل شد دیگه توان سر و کله زدن با ادمای بیرون اتاق رو نداشتم.
با انداختن یه قرص مسکن قوی و فقط با دراوردن مانتوم و شالم بعد از خاموش کردن اتاق و قفل کردن در و با یه پیامک از حال علیهان با خبر شدن خودم رو روی تخت پرت کردم و سعی کردم بخوابم.
مامان و بابا و حتی طاها چندباری جلوی در اتاقم اومدن ولی وقتی جوابی دریافت نکردن رفتن.
موقع فرو رفتن تو دنیای خواب اخرین چیزی که شنیدم صدای تهدید های مامان بود که اروم و به قول خودش برای حفظ ابروش از پشت در میگفت.

************

^علیهان^

اروم چشمام رو باز کردم. با خوردن نور شدیدی به چشمام دوباره بستمشون. صدای پای کسی اومد و بعد صدای خاموش شدن چراغ انگار شخص توی اتاق متوجه اذیت شدن چشمام شد و بعد صداش بلند شد:

+چراغو خاموش کردم علیهان میتونی چشماتو باز کنی.

اروم چشمام رو باز کرد و بهش نگاه کردم. سعی کردم چیزی بگم ولی به خاطر خشکی گلوم نتونستم.
با لب زدن ازش طلب اب کردم.

+ نمیتونی اب بخوری.
دکتر گفته فعلا نمیشه.

بعد به سمت میز کوچیک کنار تخت رفت و با برداشتن دستمال کاغذی و خیس کردنش به سمتم اومد روی لبم کشید تا خشکیش برطرف بشه.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
دوتا پارت هفته گذشته👆👆
امیدوارم لذت ببرید🥰
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_صد_شصت_و_شیش

با کنار کشیدنش رو بهش میکنم و با صدای خشداری میگم:

-کی من رو اورده اینجا؟ تو از کجا خبر دار شدی من اینجام؟

 صندلی رو کنارم می زاره و میشینه با کمی مکث میگه:

+انگار کسایی که اونجا بودن به اورژانس زنگ زدن اوردنت، به منم ترنج زنگ زد و فهمیدم. همه رو نگران خودت کردی از مامانت بگیر تا سارا.

-الان کجان؟ چقدر بیهوش بودم؟

+مامانت که از بس پشت اتاق عمل گربه کرد که فشارش افتاد و سرم بستن بهش و حالش خوب شد به زور بردنش خونه.
چون وقت ملاقات نیست بابات و عطیه خانم و همسرش هم رفتن خونه من اصرار کردم که شبو بمونم پیشت.
  ترنج هم تا یکم پیش اینجا بود رفت. بعدشم ۶ساعتی هست که بیهوشی.

شش ساعت؟!!
 قرار بود که امشب با سارا بریم‌ خونه ما که با اون تصادف کذایی نشد. با یاد اوری چیزی رو بهش میکنم و میگم:

-مامان و سارا همو دیدن؟
چه جوری بود برخودشون باهم؟

نفسش رو با فوت بیرون فرستاد:

+قبل اومدن من که انگار اصلا باهم هم کلام نشدن و مامانت هم نمیشناخت سارا رو. ولی وقتی من رسیدم باهم اشناشون کردم.
مامانت بهم ریخته بود تا فهمید سارا کیه یهو با حرفاش بهش پرید.

ناخوداگاه اخم غلیظی روی پیشونیم نقش بست و منتظر بهش نگاه کردم تا ادامه بده.با فهمیدن جریان و حرفایی که بین مامان و سارا گذشته کلافه شدم.
با بی حواسی خواستم با کمک دستهام خودم روی تخت با بالا بکشم که یهو با تیر کشیدن پهلوم نفسم از شدت درد برای لحظه ای رفت و سرم رو محکم روی بالش کوبیدم و چشمام رو روی هم فشار دادم.

+علیهان چیکار داری میکنی!
دیوونه تو عمل داشتی نباید تکون بخوری بخیه هات باز میشه.
مثلا خودت دکتری اینم من باید بهت بگم!

نفسم رو محکم بیرون میفرستم و تو همون حین میگم:

-خیله خب حالا کمتر غرغر کن!
حواسم نبود. حالا الان سارا کجاست؟

چشم غره ای به حرفم میره و بعد گفتن اینکه خیلی بی چشم و رو تشریف دارم جواب داد:

+اونم تا بعد عملت اینجا بود ولی انگار مامانش از بس زنگ زد مجبور شد بره.

بعد با شیطنت چشم و ابرویی اومد:

+ولی میاد نگران نباش.

بدون اینکه بزاره چیزی بگم با گفتن اینکه میره خبر بهشون اومدنمو بده از اتاق خارج میشه.
 با رفتنش ذهنم به چند ساعت قبل پرواز میکنه.

(بعداز ظهر همان روز قبل از تصادف)

اخرین بیمارم که رو معاینه می کنم و با پوشیدن کت تک اسپرت طوسیم از اتاق بیرون میام.
به سمت پذیرش میرم و بعد از نوشتن گزارش ، جلوی اسانسور منتظر می ایستم.
 با نگاهی به ساعت تو دستم به چند ساعت بعد فکر میکنم امشب قراره با سارا بریم خونه ما امیدوارم به خیر بگذره.
همون لحظه با شنیدن صدایی که اسمم رو صدا میزد به عقب برمیگردم.

+دکتر خانی زاده.

به سمت صدا بر میگردم با دیدن دکتر رویا رادان پوف کلافه و نامحسوسی می کشم.
 همون دختر آویزون بیمارستان بود که به شدت این چند وقته هم سارا رو حساس کرده هم خودشو با رفتارهاش و اتفاقات شب یلدا بد نام.
نفس نفس زنان بهم نزدیک میشه و چند تا نفس عمیقی میکشه و با صدای نازکش که سعی داشت با عشوه صحبت کنه میگه:

+اقای دکتر ببخشید...میخواستم صحبتی با شما داشته باشم.
نصف حرفش رو ول کرده بود نفس عمیقی می کشه
با کمی جدیت بهش میگم:

-بله بفرمایید. امرتون؟

+میخواستم بگم که اگه بشه فردا به مهمونی من بیاید.

با نگاه سرشار از خواهش و تمنا بهم خیره میشه.
و من چشمام از حرفش گرد شده بود و یکه خورده نگاهش میکردم. مهمونی؟!!
خداروشکر که سارا اینجا نیست وگرنه هم منو هم این دخترو تیکه تیکه میکرد!
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_هفت

با تردید نگاهش می کنم تا میخوام جوابش رو بدم که در این لحظه گوشیم زنگ می خوره، با دیدن اسم سارا خواستم جواب بدم که پشیمون شدم هنوز رادان اینجا بود و نمیتونستم جلوش صحبت کنم پس تو سایلنت می زارم.

-خانم دکتر من کار واجبی دارم اگه بشه بهتون خبر میدم، فعلا با اجازه.

بدون شنیدن حرفی از جانبش سوار اسانسور میشم به پارکینگ میرم. سوار ماشین میشم و پام رو روی گاز فشار میدم و به سمت خونه میرونم.همین الانشم خیلی دیرکردم.
ماشین رو داخل نمیبرم و با پارک کردنش جلوی در سریع پیاده میشم و داخل میرم.
بعد از گرفتن دوش سریعی لباس هام رو میپوشم و با برداشتن گوشی و سوییچ ماشین بیرون میرم و سوار ماشین میشم.
با سرعت درحال رفتن دنبال سارا بودم کخ با صدای زنگ گوشی نگاهم به سمتش میچرخه که روی صندلی شاگرد گذاشته بودمش. همین که میخوام برش دارم. به خاطر با سرعت در شدن از یه دست انداز و تکون ماشین زیرصندلی میوفته.
با حرص پوفی میکشم. همون طور که با یک دست فرمون رو گرفتم خم میشم تا گوشی رو پیدا کنم.
دستم رو تکون میدم و با لمس گوشی خوشحال میگیرمش و سرم رو بلند میکنم.
نگاهم رو که به جلو میدم یهو با دیدن مردی که وسط خیابون بود با ترس از اینکه مبادا بهش بخورم سریع فرمون رو کج میکنم.
با برخورد محکمم به ماشین کناریم سرم محکم به فرمون میخوره و کنترل ماشین از دستم خارج میشه و حس چرخیدن روی هوا بهم دست میده و بعد حس روان شدن خون از روی پیشونیم و
....تاریکی مطلق.

***********

با باز شدن در و وارد شدن مردی با روپوش سفید که معلوم بود دکتره و امیر علی،از فکر بیرون میام.
دکتر نزدیکم میشه با پرسیدن سوالاتی معانیه ام میکنه
بعد از چندین دقیقه معاینه کردن گوشی پزشکی را از روی گوش هاش بر می داره و میگه:

+مشکلی که فعلا نداشتی اما محض احتیاط چند روزی مهمون ما هستی، پس بخواب جوون فردا پرستار میاد چکاپ کامل میکنه شما رو.

و بعد چند توصیه دیگه که خودم از برشون بودم ولی حوصله حرف زدن نداشتم، خداحافظی کرد و بیرون رفت.

امیرعلی هم روی تخت خالی کنار من دراز کشید و اخیش کشیده ای گفت.
با دیدن نگاه خیره من با نیشش رو باز میکنه و میگه:

+رفیق اونجور نگام نکن. ساعت ۲ شبه هلاکم.
بخوابیم که فردا کلی ادم میخواد بیاد ملاقاتت. شب خوش

همین که حرفش رو زد سرش رو نذاشته روی بالشت خوابش برد.
لبخندی به اداهاش میزنم. رفیق روزهای خوش و‌ غمگین من. همیشه و همیشه کنارم بوده و ازش خالصانه ممنونم که هیچ وقت تو رفاقت برام کم نزاشته. با تمام فکرایی که کردم اروم اروم چشمام بسته میشه و میخوابم به امید فردا.

***********

با شنیدن سروصدایی اروم چشم هام رو باز میکنم. و سرم رو میچرخونم.
مامان به محض باز دیدن چشمام با خوشحالی جلو میاد و با بغضی که تو صداش معلومه میگه:

+علیهانم. قربونت بشم پسرم.
حالت خوبه؟

با وجود دردی که هنوز تو وجودم بود لبخندی برای بیشتر نگران نشدنش زدم:

-خوبم عزیزدلم.
نگران نباش. امیرعلی بهم گفت دیشب خیلی بی تابی کردی و زیر سرم هم رفتی.

همون جور که با پر روسریش اشک گوشه چشمش رو میگرفت گفت:

+چطور نگران نباشم وقتی پسریکی یه دونم رو تخت بیمارستانه.

با ملایمت دستش رو توی دستم میگیرم و میگم:

-الان که حالم خوبه خوبه.
دیگه نگران نباش و بیشتر مراقب خودت باش.
من مامانمو سالم میخواما.

با همین شوخی زیر تونستم طرح لبخند کمرنگی رو روی لباش بیارم.
رو به بقیه کردم و با، بابا و عطیه و رضا و رهام احوال پرسی میکنم و از اومدنشون تشکر.

-امیرعلی کجاست؟رفته؟
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_هشت

بابا رو بهم میکنه:

+اره پسرم. تا همین نیم ساعت پیش اینجا بود تا ما اومدیم گفت انگار کار داره. میره تا قبل از تموم شدن وقت ملاقات برمیگرده.

بعد رو به مامان میکنه و میگه:

+این پسرخیلی زحمت کشیده رویا. یه روز حتما باید دعوتش کنیم ازش تشکر کنیم.

با تایید مامان صحبتشون حول و هوش همین موضوع شروع شد.
هوف نمیدونم برای اومدن سارا دعا کنم یا نه. دلم نمیخواد بازم دلخوری بین مامان و سارا پیش بیاد.

*****

^سارا^

رو به ایینه یکبار رژم رو تمدید میکنم و بعد از چک کردن سر و روم با برداشتن کیفم از ماشین پیاده میشم و به سمت در بیمارستان میرم.
امروز از صبح خیلی زود بلند شده بودم و با وسواس به سر و روم رسیده بودم. درسته که اگه منو برای پسرشون میخواستن به خاطر ظاهرم نباید باشه.
ولی بازم نمیخواستم بهونه ای دست مادر علیهان بدم.
به سمت پذیرش میرم و با گفتن اسم علیهان شماره اتاقش رو میپرسم.
سوار اسانسور میشم و به طبقه دوم میرم. به خاطر استرس زیادم قبل از اومدن به ترنج زنگ زدم تا باهم بریم.
ولی گفت که به خاطر اینکه یکم کار داره دیر میاد و چون یکتا هم یکم حال نداره قرار شده بود بره دنبال اون و باهم بیان.

جلوی اتاقی که علیهان توش بستری بود می ایستم.نفس عمیقی میکشم.
چته دختر چرا اینجوری شدی!هیولا نیست که. میری تو مثل همیشه صاف و محکم و با سر بالا باهاشون رو به رو میشی.
به علیهان فک کن. اینکه الان اون تو حتما چشمش به در تا بری تو‌.
با گفتن این حرفا به خودم اعتماد به نفس از دست دادمو برگردوندم.دستم رو روی دستگیره در میزارم که با شنیدن صدایی به عقب برمیگردم.

+سارا؟
 
به هردو سلام میکنم و جوابمو میدن.

+خوبی؟چرا اینجا وایسادی؟ نمیری تو؟

سری تکون میدم:

-خوبم ممنون.
داشتم..داشتم میرفتم.

لبخندی بهم میزنه:

+من و سهیل هم اومدیم پیش علیهان. بریم تو.

سری به نشونه تایید تکون میدم و با نشوندن لبخندی روی لبم با اعتماد به نفس در رو باز میکنم.
نگاه تمام ادم های توی اتاق به سمتم میچرخه. با همون لبخند سلام میکنم و نگاهم سمت علیهان کشیده میشه.
ولی با دیدن صحنه رو به روم لبخندم لحظه ای خشک میشه.
علیهان با دیدن نگاهم با خواهش بهم نگاه میکنه.من میدونستم اون تقصیری نداره ولی بازم از دیدن این صحنه عصبی شدم کسی حق نداشت به علیهان اینجوری نزدیک بشه اونم این دختر که از نگاه و قیافش هدفش معلوم بود.
با صدای امیرعلی که از پشت اروم صدام میکنه به خودم میام و سعی میکنم چهره ام رو حفظ کنم. با لبخند زوری ای به همه سلام میکنم. به غیر از خانواده علیهان یه خانم و اقای میانسال با ظاهر شیک و فاخر و یه پسر جوون حدود ۳۰ ساله و یه عنتر خانم که بهش ۲۵ ساله اینا میخورد هم تو اتاق بودن.
 به سمت علیهان و دختری که چسبیده به تختش ایستاده بود میرم.
همون جور که با چشمام براش خط و نشون میکشیدم میگم:

-سلام اقای دکتر.
خوب هستین انشاال..؟
خدا بد نده.

علیهان هم که حال منو متوجه شده بود با لبخند لرزونی گفت:

+ممنون..خانم دکتر. خوبم.

با همون لبخند خداروشکری میگم.
امیرعلی و سهیل هم حالش رو میپرسن و یکم باهم حرف میزنن.
همون لحظه همون خانم میانسالی که نمیشناختمش به حرف میاد:

+علیهان جان خاله، نمیخوای معرفی معرفی کن.

پس این خانم خالشه و حتما اون اقا و اون دختر و پسر هم شوهر خاله و پسرخاله دختر خالشن.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
۳ پارت از ۷ پارت جبرانی💖
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_نه

علیهان یکم جا به جا میشه و با تک سرفه ای میگه:

+امممم..ایشون یکی دوستان من و امیرعلی،سهیل...

سهیل سری به نشونه احترام براشون خم میکنه و علیهان به اشاره ای به سمت من و تا میخواد من رو معرفی کنه.
رویا خانم زودتر به حرف میاد و میگه:

+ایشون هم سارا خانم یکی از همکارهای علیهان تو بیمارستان هستن.

همه از اینکه رویا خانم وسط حرف پسرش پریده بود و خودش ادامه داده بود تعجب کرده بودن و علیهان هم اخماش توی هم رفته بود. ولی من خوب میدونستم چرا رویاخانم این کارو کرده، حتما از این که علیهان یه موقع من رو به عنوان عشقش یا کسی که میخواد باهاش ازدواج کنه، معرفی کنه ترسیده بود و خودش زودتر دست به کار شد تا اونجور که میخواد من شناخته بشم.
ولی خب انگار پسرش رو خوب نمیشناسه و نمیدونست که علیهان قرار نبود من رو به عنوانی غیر از همکارش معرفی کنه.

لبخندی زدم سری تکون دادم:

-البته من و اقای دکتر تو یه بخش کار نمیکنیم. ولی خب بازم یه اشنایی هایی باهم داریم.

بله بگیر که اومد رویا خانم.
از اولشم قصد اینکه این حرف رو بزنم نداشتم و یه جورایی سرنخ اینکه یه چیزایی بین من و علیهان هست رو بدم.
ولی وقتی رویا خانم اونجوری ترسید که یه وقت علیهان من رو به عنوان دیگه ای معرفی نکنه، راستش یکم حرصم گرفت و گفتم چی بهتر از اینکه هم رویاخانم حرص بخوره هم دل خودم خنک بشه.

رویاخانم صورتش یه کم از عصبانیت به قرمزی رفت و با حرص بهم نگاه کرد. ولی من هنوزم لبخندم رو حفظ کرده بودم و اصل یه جورایی پوششی روی قهقه درونیم بود.
علیهان هم اخماش باز شده بود و لبش به یه لبخند محوی باز شده بود که اونم با نگاه مامانش کلا نابود شد.
سهیل و امیرعلی هم که فهمیده بودن جریان چیه با کشیدن دستشون روی لبشون سعی در پنهان کردن لبخندشون میکردن.
برای جمع کردن موضوع با خوش رویی رو به خاله علیهان کردم و گفتم:

-شما هم حتما خاله اقای دکتر هستید. درسته؟
ماشالا اصلا بهتون نمیخوره دوتا بچه تو این سن داشته باشید.

مطمئنم اگه ترنج و یکتا اینجا بودن اول یکی یه دونه پس سری و خاک تو سرت غلیظ نسارم میکردن.
دیگه مامان علیهانو کارد میزدی خونش درنمیومد.
ولی خاله علیهان که انگار از این خودشیرین بازی من شدیداً خوشش اومده بود دستشو روی گونش گذاشت و خنده ای مثلا خجالت زده کرد و گفت:

+وای سارا جان. خجالتم دادی.اونجوری هم تو میگی نیست.
ولی راستش...

دستشو به سمت همون ایکبیری خانم دراز کرد و گفت:

+دخترم اتنا، اینم بنیامین جان....

تا خواست ادامه بده تقه ای به در خورد و پشت بندش در باز شد.
ترنج،و بعدش یکتا وارد شدن. و تو دستشون کیسه های کمپوت و ابمیوه بود.وااای!! خاک تو سرم من چرا یادم رفت دارم میام یه چیزی بگیرم؟! حتی امیرعلی و سهیل هم چنتا خرت و پرت گرفته بودن.
بعد از سلام و احوال پرسی شون با ادمای تو اتاق و معرفی خودشون به عنوان دوست های من و علیهان،نزدیک تخت علیهان شدن و حالش رو پرسیدن.
ترنج با لحن حرصی خنده داری گفت:

+نچ نچ نچ!
خدایی این بیمارستانا هم عجب جاهایی هستنا.
علیهان، دسته گل به چه خوشگلی برات گرفته بودم به زور با وعده یه گل قشنگ تر از دست یکتا نجاتش دادم، نذاشتن که بیارم. اون نگهبانه گفت...

با ادا ادامه داد:گل برای بیمارها خوب نیست نمیتونید ببرید بالا.

همین جور داشت غرغر میزد و با فشح های مجاز روح نگهبان بیچاره رو مستفیض میکرد و همه مون روهم به خنده انداخته بود که اخرسر امیرعلی با بهم ریختن موهاش از رو شال که ازاده روی موهاش انداخته بود صداشو قطع کرد و چشم غره پر خشم ترنج نسیبش شد.
یک ربعی از اومدن بچه ها میگذشت و بزرگتر ها برای راحتی جوونا رفته بودن پایین و یکتا هم با گرفتن قول زوری از علیهان که براش یه بافت میگیره تا ازش بگذره که چرا به جای اینکه بیان ملاقات اون که مریض شده بود خودش مجبور شده بیاد ملاقات علیهان، روی صندلی لم داده بود و همون جور که داشت از اب انبه ای خودشون اورده بودن میخورد با آتنا همون دخترخاله علیهان حرف میزد.قبلش به ترنج و یکتا گفته بودم که این دختره خیلی رو مخه و هی به علیهان میچسبه پس یکتا هم وظیفه اینکه ازش حرف بکشه رو به عهده گرفته بود

سهیل هم از وقتی که فهمیده بود یکتا مریض شده همش با نگرانی بهش نگاه میکرد و بهش گفت که کلاس امروز رو کنسل میکنه و نمیخواد بیاد و یکتا هم بهش گفت که درهرصورت نمیخواست که بیاد و همین حرفش باعث خنده مهربون روی لبای خودش و خنده بقیه شد.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
۱ پارت از ۴ پارت باقی مانده جبرانی💖

لینک پیام ناشناس من👇🏽
هر حرف ، نقد و پیشنهادی که دارید میتونید از اینجا بهم بگید😘

https://t.me/BiChatBot?start=sc-452580-QprZK4Y

درمورد پارت گذاری هم، من پارت هارو به صورت هفته گی براتون میزارم یعنی دیگه اینجوری نیست که هر روز پارت داشته باشیم.
من هروقت بنویسم براتون میزارم و بعد به یه تعداد مشخص توی هفته تعیین میکنیم.
و قراره نظرسنجی بین شخصیت هارو داشته باشیم😁😉

ممنون از صبوریتون❤️
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هفتاد

من و علیهان و سهیل و بنیامین که فهمیدیم اونم وارد کننده وسایل پزشکی شروع به گپ و حرف زدن کردیم.
ترنج هم که با امیرعلی باهم دل میدادن قلوه میگرفتن و خجالت هم نمیکشیدن جلو چنتا جوون عذب شاید یکی دلش بخواد.

^یکتا^

قلوپی از اب میوه تو دستم خوردم. اب انبه. عاشقشم. دست اونی که گرفته درد نکنه.

-علیهان اینارو کی اورده؟!
من چنتایی ازش میبرم خیلی خوش مزس.

با حرف زدنم نگاه بقیه هم به سمتم میچرخه.قبل از اینکه علیهان چیزی بگه ترنج با تعجب و خنده میگه:

+وا یکتا!
خوبه اومدنی خونتون چنتا پاکت برات گرفتم اوردم.
اینم باز میخوای ببری؟!حداقل به علیهان رحم کن.

با این حرفش همه شروع به خندیدن کردن. با نگاهی به لیوات اب میوه تو دستم میگم:

-نه. این فرق داره طعمش یه جوریه خیلی خوش مزس.

+اونارو سهیل برام اورده. اگه میخوای به جز یکی دوتای دیگه رو بردار ببر.
البته اگه سهیل ناراحت نمیشه.

نگاه بقیه هم سمت سهیل میچرخه. با خنده میگه:

+نه بابا چرا ناراحت شم.
 این اب میوه ها هم طبیعیه. یکی از اشناهامون باغ انبه دارن خودشون هم اب میوش رو درست میکنن. مزه خوبش به خاطر همینه.
نمیدونستم خیلی دوس داری وگرنه بیشتر میاوردم.
حالا اگه میخوای اینا برای علیهان بمونه من مخصوص برای خودت میارم.

با ذوق میگم:

-باش نمیبرم ولی بازم اینجا کلی میخورم توهم برام بیار.
دستت درد نکنه.

یه جور عجیبی بهم نگاه میکرد نمیدونم چی بود ولی اصلا بد نبود و حس بدی هم بهم نمیداد. برعکس یه چیزی رو تو وجودم تکونش میداد. یه چیزی که هم خیلی جدید بود و هم خیلی ازش خوشم میومد.
با صدای ترنج که نفهمیده بودم کی اومده بود کنارم ایستاده بود به خودم اومدم. اروم پرشیطنت جوری که فقط خودم بشنوم زیر گوشم گفت:

+خب دیگه یکتا تموم شد.
طرف باغ انبه هم داره هروقت بخوای برات میاره. دوستم که داره.

چشم غره ای بهش رفتم تا چرت و پرت گفتنو تموم کنه اونم دید اوضاع خطریه با خنده ریزی عقب کشید و با چشمکی به سارا هردو اروم خندیدن.
من حساب این دوتا رو میرسم. صبرکن ترنج خانم. انگار یادش رفته یه شرط به من باخته تو مسابقه ماست خوری.
قرار شد که بازنده هرکاری که برنده میگه رو بکنه.

اصلا کی گفته بود این سهیل از من خوشش میاد.
حالا دوتا لبخند و شوخی و روسی درس دادن که دلیل نمیشه،خواسته کمک کنه. من خودمم با خیلیا شوخی میکنم و اگر کمکی بخوان انجام میدم براشون.

برای رهایی از فکر و خیال دوباره شروع به گپ زدن با اتنا کردم.اینجور که فهمیده بودم ۲۳ سالش بود و لیسانس مدیریت بازرگانی داشت و میخواست برای ارشد هم بخونه.
و بمب اصلی اینجا بود که این بنیامین که سارا خیال میکرد خواهراتناس در اصل نامزدش بود و تازه عقد کرده بودن.
و به خاطر اینکه تو بچگی خونه علیهان و اینا نزدیک هم بود از بچگی خیلی باهم صمیمی بودن و انتا هم به گفته خودش علیهان رو به اندازه داداش نداشتش دوست داره.

خب سارا خانم پس به من کرم میریزید دیگه!
اول میخواستم با فهمیدن اینا به سارا بگم و خیالش رو راحت کنم ولی دیگه خودش کاری کرد که اینجوری نشه.
البته فهمیدنش رو که میفهمه فقط خب یکم دیر و با کلی کرم ریزی همراهش.

+میگم یکتاجون...یه چی بپرسم؟

رو بهش میکنم:

-اره بابا راحت باش بپرس.

با خنده و یه شیطنت ریزی که چشماش روهم برق انداخته بود میگه:

+راستش من فکر کنم...بین داداش و سارا جون انگار یه چیزیایی هست.اره؟!
چون سارا جون هم انگار دچار سوء تفاهم شد نسبت به من. میخواستم برم بهش بگم ولی گفتم اول از تو بپرسم که حدسم مطمئن شم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
تعداد پارت های باقی مانده جبرانی:۲ پارت💖

لینک پیام ناشناس من.
هر حرف،نظروانتقاد،پشنهاد و کلا هرچیزی دل تنگتون میخواهد بگید😂
در مورد پروفایل جدید چنل هم بیایید نظراتتون رو بگید😜❤️👇🏽

https://t.me/BiChatBot?start=sc-452580-QprZK4Y
کدوم پروفایل؟
Anonymous Poll
35%
1
12%
2
59%
3
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هفتاد_و_یک

اروم خندیدم:

-حالا که خودتم فهمیدی بهت میگم.
اره همو دوست دارن ولی میبینی که خالت همچنان رو اینکه سارا خوب نیست پا فشاری میکنه.

بعد کمی خودم رو جلو کشیدم و اروم گفتم:

-ببین راستش امروز این سارا خیلی پررو شده میخوام یکم بهش کرم بریزم ادم شه ، فقط به کمک توهم احتیاج دارم.
ببینم هستی؟!

با قیافه ای که سخت خودشو کنترل میکرد که نخنده سرش رو تند تند به نشونه موافقت تکون داد.
همون لحظه تلفن سهیل زنگ میخوره و با عذر خواهی ای بیرون میره.
دوباره حواسم رو به اتنا میدم و با لب هایی که به یه لبخند مرموز و شیطانی مزین شده بود بهش نگاه کردم:

-خب ببین نقشه اینه....

^سهیل^

با زنگ خوردن گوشیم،نگاهی بهش میکنم و با دیدن کسی که تماس گرفته،بعد از عذرخواهی از جمع بیرون میرم.

-الو بله؟

صداش توی گوشم پیچید:

+سلام پسرم. خوبی؟ کجایی عزیزم؟

با لبخندی که از شنیدن صدای مهربونش روی لب هام اومده بود میگم:

-سلام خوبم مامان جان.
یکی از دوستام تصادف کرده بود اومدم ملاقات اون بیمارستان.

صدای مهربونش یه کم رنگ نگرانی به خودش گرفت:

+ای وای کدوم دوستت مادر؟!
الان حالش خوبه؟

خنده ارومی میکنم:

-همون دوستم علیهان که خونمون هم اومده بودن.
قربون دل مهربونت بشم من! اره حالش خوبه خداروشکر نگران نباش شما.

+خب خداروشکر مادر.

-مامان شما کاری داشتید زنگ زدید؟

چند ثانیه مکث میکنه و بعد با تردید میگه:

+اره مامان جان. راستش...حاج رضا گفتن حالا که چند وقتی هست از تصادف سهیل میگذره و دستش هم باز کردن...دیگه صبر کردن جایز نیست و بهتره زودتر رابطه بین سهیل و صبا رو رسمی کنیم.

از عصبانیت سکوت کرده بودم و اخمام شدید توی هم رفته بود. مامان با دیدن سکوتم به حرف اومد:

+سهیل؟مامان جان؟
چیکار میکنی پسرم بالاخره؟ چرا از خر شیطون پیاده نمیشی. به خدا صبا هم دختر بدی نیست. از بچگی جلو چشم خودمون بزرگ شده. بیا...

نتونستم سکوت کنم و وسط حرفش پریدم:

-اخه مادر من عزیزه دل من.شما چرا این حرفومیزنی؟
من مگه گفتم صبا خدایی نکرده دختر بدیه. اتفاقا خیلی هم دختر خوبیه ولی من نمیخوامش دوسش ندارم.
از همه مهم تر دیگه هم نمیخوام زیر سلطه حاج رضا باشم.
بسه دیگه هرچی گفتن رو گفتم چشم.

با صدای ناراحتی گفت:

+چی بگم مادر. باشه تو ناراحت نکن خودتو من اشتباه گفتم.
الان تو بگو میخوای چیکار کنی؟ حاج رضا ول کن نیست.

-شما لطفا یه بهونه ای بیار نمیدونم بگو کار زیاد داره،چندتا عمل بزرگ و مهم داره، وقت نداره تا چند روز و از این بهونه ها دیگه.

+خب من اینو بگم فوقش یک هفته بتونی زمان بخری. بعدش چی سهیل؟

-برای بعدش یه فکری میکنم حالا.
منم کم مونده فقط کمتر از دوماه دیگه میتونم خودمو راحت کنم.

+اخه عزیزه من تو چجوری میخوای اون همه پولو جور کنی و برگردونی؟!
میدونی که کم کم هم نمیتونی بدی یا کلش یا هیچی.

با صدایی که سعی میکردم ارامش رو بهش برگردونم میگم:

-نگران نباش برای اون راهشو پیدا کردم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هفتاد_و_دو

^سارا^

با بیرون رفتن سهیل از اتاق با یاد اوری چیزی رو به ترنج میکنم و اروم میپرسم:

-راستی ترنج اون موقع که سهیل تصادف کرده بود و رفته بودیم ملاقاتش و اونجا خانوادش یه دختره رو به عنوان نامزدش معرفی کردن بعد این عصبی شد و بهم ریخت،من یادم رفت بپرسم. اصلا اون موقع هم یکم اوضاع مشکوک به نظر میرسید. جریان چی بود؟!

با نیم نگاه نامحسوسی به یکتا که داشت با اتنا حرف میزد و امیدوارم بودم چیز به درد بخوری ازش بکشه بیرون، سرش رو نزدیک تر کرد و اروم گفت:

+راستش جریان تصادف سهیل همش نقشه بود.

وقتی نگاه متعجب و حیرت زدم رو میبینه با تشر میگه:

+زهرمار قیافتو درست کن ببینم. الان بقیه فکر میکنن چه خبره.

بعد ادامه میده:

+اره اینجوری شد که...

وقتی تمام جریان رو برام تعریف کرد.تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دهنم از تعجب باز بمونه بعد اروم لب بزنم:

-پشمام.

دستش رو زیر چونم میزاره و با وارد کردن فشاری دهنم رو میبنده.

-چرا به من نگفته بودید؟ها؟
الان باید بفهمم؟ اگه خودم نمیگفتم معلوم نبود کی میخواستی بگی اصلا شایدم نمیگفتی.

میخنده و برای اینکه از شدت گرفتن خندش جلوگیره کنه دستش رو جلوی دهنش میگیره:

+چیکار کنم خب!
گفتیم هرچی ادم های کمتری بدونن بهتره، به گوش یکتام نمیرسه.

چشم غره ای بهش رفتم دیگه چیزی نگفتم.ولی بعدا حسابشو میرسم.من نمیدونم این که تا یه چیزی رو میفهمه تا به کسی نگه اروم نمیشه چه جوری این موضوع رو تا الان نگه داشته خدا میدونه.

**

بادستم خیسی دور لبم رو پاک میکنم و همون طور که اب رو تو بغل ترنج که ریز ریز درحال خندیدن بود پرت میکنم با حرص دستام رو مشت میکنم:

-زهرمار هر هر میخنده.
عه عه عه عه! دختره عنتر خجالتم نمیکشه جلو اون همه ادم میره میچسبه به علیهان.
ینیا شانس اورد همون موقع مامانش اینا اومدن وگرنه از گیساش میگرفتم تو کل بیمارستان میگردوندمش.
تازه حالا مامانش و باباشم اومدن بازم حیا نکرد ادامه داد اویزون بازیاشو.
نمیدونم کمپوت باز کن با ناز و ادا بکن تو حلق علیهان،ابمیوه رو با عشوه بگیر جلو دهنش و چه گوه بازیایی.خجالتم خوب چیزیه والا.
مامان علیهان چه خوشش اومده بود چپ و راست قربون صدقه جفتشون میرفت.
دختره حتی میبینه علیهان هی داره خودشو میکشه کنار، نگاش نمیکنه بازم کار خودشو میکرد....

یهو یکتا شروع میکنه به بلند بلند خندیدن جوری تمام ادمای اطرافمون سمت ما برمیگردن و بهش نگاه میکنن.
ترنج شوکه و من با حرص و تعجب بهش نگاه میکنیم.
کم کم وقتی خندش اروم میشه افتخار میدن تا صحبت کنن:

+وای خیلی خوب بووووود!
عالی حرص خوردی سارا،عالی.

بعد دوباره شروع به خندیدن کرد.ترنج رو بهش کرد و سوالی که سوال منم بود رو ازش پرسید:

+وای یکتا بگو دیگه چرا میخندی؟!
چرا حرص خوردن این بدبخت عالی بود؟!

بالاخره تمون کرد خندش رو و همون جور که اشک گوشه چشمش رو پاک میکرد با صدایی که هنوز ته مایه های خنده توش شنیده میشد گفت:

+باشه دیگه دلم سوخت براتون زیاد حرص خوردی سارا.
این دختره اتنا که تا الان داشتی نفرینش میکردی خودش شوهر داره اون بنیامین شوهرش بود نه داداشش.
علیهانم جای داداش نداشتشه.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek