نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_نه
علیهان یکم جا به جا میشه و با تک سرفه ای میگه:
+امممم..ایشون یکی دوستان من و امیرعلی،سهیل...
سهیل سری به نشونه احترام براشون خم میکنه و علیهان به اشاره ای به سمت من و تا میخواد من رو معرفی کنه.
رویا خانم زودتر به حرف میاد و میگه:
+ایشون هم سارا خانم یکی از همکارهای علیهان تو بیمارستان هستن.
همه از اینکه رویا خانم وسط حرف پسرش پریده بود و خودش ادامه داده بود تعجب کرده بودن و علیهان هم اخماش توی هم رفته بود. ولی من خوب میدونستم چرا رویاخانم این کارو کرده، حتما از این که علیهان یه موقع من رو به عنوان عشقش یا کسی که میخواد باهاش ازدواج کنه، معرفی کنه ترسیده بود و خودش زودتر دست به کار شد تا اونجور که میخواد من شناخته بشم.
ولی خب انگار پسرش رو خوب نمیشناسه و نمیدونست که علیهان قرار نبود من رو به عنوانی غیر از همکارش معرفی کنه.
لبخندی زدم سری تکون دادم:
-البته من و اقای دکتر تو یه بخش کار نمیکنیم. ولی خب بازم یه اشنایی هایی باهم داریم.
بله بگیر که اومد رویا خانم.
از اولشم قصد اینکه این حرف رو بزنم نداشتم و یه جورایی سرنخ اینکه یه چیزایی بین من و علیهان هست رو بدم.
ولی وقتی رویا خانم اونجوری ترسید که یه وقت علیهان من رو به عنوان دیگه ای معرفی نکنه، راستش یکم حرصم گرفت و گفتم چی بهتر از اینکه هم رویاخانم حرص بخوره هم دل خودم خنک بشه.
رویاخانم صورتش یه کم از عصبانیت به قرمزی رفت و با حرص بهم نگاه کرد. ولی من هنوزم لبخندم رو حفظ کرده بودم و اصل یه جورایی پوششی روی قهقه درونیم بود.
علیهان هم اخماش باز شده بود و لبش به یه لبخند محوی باز شده بود که اونم با نگاه مامانش کلا نابود شد.
سهیل و امیرعلی هم که فهمیده بودن جریان چیه با کشیدن دستشون روی لبشون سعی در پنهان کردن لبخندشون میکردن.
برای جمع کردن موضوع با خوش رویی رو به خاله علیهان کردم و گفتم:
-شما هم حتما خاله اقای دکتر هستید. درسته؟
ماشالا اصلا بهتون نمیخوره دوتا بچه تو این سن داشته باشید.
مطمئنم اگه ترنج و یکتا اینجا بودن اول یکی یه دونه پس سری و خاک تو سرت غلیظ نسارم میکردن.
دیگه مامان علیهانو کارد میزدی خونش درنمیومد.
ولی خاله علیهان که انگار از این خودشیرین بازی من شدیداً خوشش اومده بود دستشو روی گونش گذاشت و خنده ای مثلا خجالت زده کرد و گفت:
+وای سارا جان. خجالتم دادی.اونجوری هم تو میگی نیست.
ولی راستش...
دستشو به سمت همون ایکبیری خانم دراز کرد و گفت:
+دخترم اتنا، اینم بنیامین جان....
تا خواست ادامه بده تقه ای به در خورد و پشت بندش در باز شد.
ترنج،و بعدش یکتا وارد شدن. و تو دستشون کیسه های کمپوت و ابمیوه بود.وااای!! خاک تو سرم من چرا یادم رفت دارم میام یه چیزی بگیرم؟! حتی امیرعلی و سهیل هم چنتا خرت و پرت گرفته بودن.
بعد از سلام و احوال پرسی شون با ادمای تو اتاق و معرفی خودشون به عنوان دوست های من و علیهان،نزدیک تخت علیهان شدن و حالش رو پرسیدن.
ترنج با لحن حرصی خنده داری گفت:
+نچ نچ نچ!
خدایی این بیمارستانا هم عجب جاهایی هستنا.
علیهان، دسته گل به چه خوشگلی برات گرفته بودم به زور با وعده یه گل قشنگ تر از دست یکتا نجاتش دادم، نذاشتن که بیارم. اون نگهبانه گفت...
با ادا ادامه داد:گل برای بیمارها خوب نیست نمیتونید ببرید بالا.
همین جور داشت غرغر میزد و با فشح های مجاز روح نگهبان بیچاره رو مستفیض میکرد و همه مون روهم به خنده انداخته بود که اخرسر امیرعلی با بهم ریختن موهاش از رو شال که ازاده روی موهاش انداخته بود صداشو قطع کرد و چشم غره پر خشم ترنج نسیبش شد.
یک ربعی از اومدن بچه ها میگذشت و بزرگتر ها برای راحتی جوونا رفته بودن پایین و یکتا هم با گرفتن قول زوری از علیهان که براش یه بافت میگیره تا ازش بگذره که چرا به جای اینکه بیان ملاقات اون که مریض شده بود خودش مجبور شده بیاد ملاقات علیهان، روی صندلی لم داده بود و همون جور که داشت از اب انبه ای خودشون اورده بودن میخورد با آتنا همون دخترخاله علیهان حرف میزد.قبلش به ترنج و یکتا گفته بودم که این دختره خیلی رو مخه و هی به علیهان میچسبه پس یکتا هم وظیفه اینکه ازش حرف بکشه رو به عهده گرفته بود
سهیل هم از وقتی که فهمیده بود یکتا مریض شده همش با نگرانی بهش نگاه میکرد و بهش گفت که کلاس امروز رو کنسل میکنه و نمیخواد بیاد و یکتا هم بهش گفت که درهرصورت نمیخواست که بیاد و همین حرفش باعث خنده مهربون روی لبای خودش و خنده بقیه شد.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
#پارت_صد_شصت_و_نه
علیهان یکم جا به جا میشه و با تک سرفه ای میگه:
+امممم..ایشون یکی دوستان من و امیرعلی،سهیل...
سهیل سری به نشونه احترام براشون خم میکنه و علیهان به اشاره ای به سمت من و تا میخواد من رو معرفی کنه.
رویا خانم زودتر به حرف میاد و میگه:
+ایشون هم سارا خانم یکی از همکارهای علیهان تو بیمارستان هستن.
همه از اینکه رویا خانم وسط حرف پسرش پریده بود و خودش ادامه داده بود تعجب کرده بودن و علیهان هم اخماش توی هم رفته بود. ولی من خوب میدونستم چرا رویاخانم این کارو کرده، حتما از این که علیهان یه موقع من رو به عنوان عشقش یا کسی که میخواد باهاش ازدواج کنه، معرفی کنه ترسیده بود و خودش زودتر دست به کار شد تا اونجور که میخواد من شناخته بشم.
ولی خب انگار پسرش رو خوب نمیشناسه و نمیدونست که علیهان قرار نبود من رو به عنوانی غیر از همکارش معرفی کنه.
لبخندی زدم سری تکون دادم:
-البته من و اقای دکتر تو یه بخش کار نمیکنیم. ولی خب بازم یه اشنایی هایی باهم داریم.
بله بگیر که اومد رویا خانم.
از اولشم قصد اینکه این حرف رو بزنم نداشتم و یه جورایی سرنخ اینکه یه چیزایی بین من و علیهان هست رو بدم.
ولی وقتی رویا خانم اونجوری ترسید که یه وقت علیهان من رو به عنوان دیگه ای معرفی نکنه، راستش یکم حرصم گرفت و گفتم چی بهتر از اینکه هم رویاخانم حرص بخوره هم دل خودم خنک بشه.
رویاخانم صورتش یه کم از عصبانیت به قرمزی رفت و با حرص بهم نگاه کرد. ولی من هنوزم لبخندم رو حفظ کرده بودم و اصل یه جورایی پوششی روی قهقه درونیم بود.
علیهان هم اخماش باز شده بود و لبش به یه لبخند محوی باز شده بود که اونم با نگاه مامانش کلا نابود شد.
سهیل و امیرعلی هم که فهمیده بودن جریان چیه با کشیدن دستشون روی لبشون سعی در پنهان کردن لبخندشون میکردن.
برای جمع کردن موضوع با خوش رویی رو به خاله علیهان کردم و گفتم:
-شما هم حتما خاله اقای دکتر هستید. درسته؟
ماشالا اصلا بهتون نمیخوره دوتا بچه تو این سن داشته باشید.
مطمئنم اگه ترنج و یکتا اینجا بودن اول یکی یه دونه پس سری و خاک تو سرت غلیظ نسارم میکردن.
دیگه مامان علیهانو کارد میزدی خونش درنمیومد.
ولی خاله علیهان که انگار از این خودشیرین بازی من شدیداً خوشش اومده بود دستشو روی گونش گذاشت و خنده ای مثلا خجالت زده کرد و گفت:
+وای سارا جان. خجالتم دادی.اونجوری هم تو میگی نیست.
ولی راستش...
دستشو به سمت همون ایکبیری خانم دراز کرد و گفت:
+دخترم اتنا، اینم بنیامین جان....
تا خواست ادامه بده تقه ای به در خورد و پشت بندش در باز شد.
ترنج،و بعدش یکتا وارد شدن. و تو دستشون کیسه های کمپوت و ابمیوه بود.وااای!! خاک تو سرم من چرا یادم رفت دارم میام یه چیزی بگیرم؟! حتی امیرعلی و سهیل هم چنتا خرت و پرت گرفته بودن.
بعد از سلام و احوال پرسی شون با ادمای تو اتاق و معرفی خودشون به عنوان دوست های من و علیهان،نزدیک تخت علیهان شدن و حالش رو پرسیدن.
ترنج با لحن حرصی خنده داری گفت:
+نچ نچ نچ!
خدایی این بیمارستانا هم عجب جاهایی هستنا.
علیهان، دسته گل به چه خوشگلی برات گرفته بودم به زور با وعده یه گل قشنگ تر از دست یکتا نجاتش دادم، نذاشتن که بیارم. اون نگهبانه گفت...
با ادا ادامه داد:گل برای بیمارها خوب نیست نمیتونید ببرید بالا.
همین جور داشت غرغر میزد و با فشح های مجاز روح نگهبان بیچاره رو مستفیض میکرد و همه مون روهم به خنده انداخته بود که اخرسر امیرعلی با بهم ریختن موهاش از رو شال که ازاده روی موهاش انداخته بود صداشو قطع کرد و چشم غره پر خشم ترنج نسیبش شد.
یک ربعی از اومدن بچه ها میگذشت و بزرگتر ها برای راحتی جوونا رفته بودن پایین و یکتا هم با گرفتن قول زوری از علیهان که براش یه بافت میگیره تا ازش بگذره که چرا به جای اینکه بیان ملاقات اون که مریض شده بود خودش مجبور شده بیاد ملاقات علیهان، روی صندلی لم داده بود و همون جور که داشت از اب انبه ای خودشون اورده بودن میخورد با آتنا همون دخترخاله علیهان حرف میزد.قبلش به ترنج و یکتا گفته بودم که این دختره خیلی رو مخه و هی به علیهان میچسبه پس یکتا هم وظیفه اینکه ازش حرف بکشه رو به عهده گرفته بود
سهیل هم از وقتی که فهمیده بود یکتا مریض شده همش با نگرانی بهش نگاه میکرد و بهش گفت که کلاس امروز رو کنسل میکنه و نمیخواد بیاد و یکتا هم بهش گفت که درهرصورت نمیخواست که بیاد و همین حرفش باعث خنده مهربون روی لبای خودش و خنده بقیه شد.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek