_*رمان ویدئو چک*_
14 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان: ویدئو چک
#پارت_صد_و_شصت_و_چهار

با رسیدن به حیاط بیمارستان به سمت اولین نمیکتی که میبینم میرم و میشینم.با نشستن ترنج کنارم بغضم می شکنه و تو بغلش اشکام پایین میریزه.
گریه می کنم به حال علیهانم که تو تخت بیمارستان بیهوش افتاده، به حال خودم و قلب بی تابم. دستهاش نوازش وار پشتم رو لمس می کنه:

+سارا جونم گریه نکن فدات شم، مامان علیهان یه چیز گفت دیه اونم الان ناراحته متوجه نیست.

با گفتن این حرفا گریم شدت می گیره و صدای هق هقم بلند میشه:

-تقصیر....تقصیر من چیه اخه ترنج.....که  تصادف علیهان انداخت تقصیر من؟!
مگه من...من خودم راضیم علیهان یه تار از موهاش کم بشه که اینجوری دلمو شکست.

+سارا میدونم اینارو درسته اصلا کار درستی نکرد حرفاش خوب نبود.
ولی تو سعی کن درکش کنی. پسرش روی تخت بیمارستان افتاده متوجه نیست چی میگه.
عوضش توهم خیلی خوب جوابشو دادی و حرفات رو زدی و اونو متوجه کارش کردی.

قبل اینکه بتونم چیزی بگم صدای زنگ گوشیم بلند شد.
اروم عقب میکشم و گوشی رو از کیفم بیرون میارم‌.

+اوه اوه سارا مامانته!
به منم چنباری زنگ زد دست به سرش کردم یا جواب ندادم.

دستی به صورتم میکشم و اشکام رو پاک میکنم. تو این حال و اوضاع واقعا فقط گیر دادن های مامانو کم داشتم.

صدام رو صاف کردم و جواب دادم:

-الو؟
بله مامان؟

صدای حرصی و نگرانش تو گوشم پیچید:

+زهرمارومامان، درد و مامان.
کجایی تو؟! چت شد تو یهو با ترنج اونجوری از خونه رفتید؟! ترنج هم که جواب درست حسابی به من نداد.

چشم غره ای به ترنج که حتما حرف های مامان رو شنیده بود و قیافشو مثلا مظلوم کرده بود رفتم. سعی میکردم بغض و گرفته گی صدام رو متوجه نشه:

-هیچی مامان جان.اممم...برای یکی از دوستام یه مشکلی پیش اومده بود مجبور شدیم بیاییم پیشش.

+کدوم دوستت؟!
الان مشکلش حل شد؟

دستی به پیشونیم کشیدم:

-عطیه. یکی از دوستام تو نمیشناسیش.
اره مشکلش حل شد.
من تا شب میام خونه.

با تندی گفت:

+نخیر لازم نکرده. الان که دوستتم خوبه پا میشی میای خونه‌. شام عمت اینا قراره بیان. دفه قبلم خودتو چپونده بودی تو بیمارستان. ابروم رفت هی میپرسیدن سارا کجاست؟چرا نمیاد؟ مگه دختر تا این موقع شب بیرونه اگه شیفتم داشته باشه نزارید بره.
ابروم رفت نمیدونستم چی بگم؟

سرم دیگه داشت شروع به درد گرفتن میکرد و اگه این بحث ادامه پیدا میکرد حتما میگرنم عود میکرد.
ولی باید دیگه جوابشونو بدم. دیگه نمیتونم تحمل کنم این همه سرکوفت رو.
نمیدونم به خاطر وضعیت علیهان یا فشار حرفای مامانش یا حرفای مامان خودم و اتفاقای قبل بود یا چیز دیگه ولی همه و همه باهم روم اوار شدن باعث شکستن سکوت چندسالم مقابل مامان شدن:

-بسه دیگه مامان خواهش میکنم تمومش کن!
صبرم دیگه سر رسید. به اون خواهرشوهر عزیزت میگفتی که خودت مجبورم کردی بیام این رشته. میگفتی که با خودخواهی تمام پا رو رویا ها و علایق گذاشتی و با وجود اینکه میدونستی چقدر عاشق هنر و نویسندگیه به خاطر حرف بقیه و چشم و هم چشمی کاخ ارزوهاشو خراب کردی.

صدایی ازش نیومد انگار نمیدونست چی بگه و سکوت رو ترجیح داده بود و یا شایدم از شدت بهت اینکه صدای دختر همیشه مطیعش بلند شده نمیتونست حرف بزنه.
ولی خب برام مهم نبود. الان تنها چیزی که مهم بود این بود که میخواستم حرف بزنم، دیگه سکوت نکنم و بگم.

-من دیگه بریدم خسته شدم از اینکه هی تو گوشم خوندید دختر نباید اینجوری کنه نباید این کارو کنه. دختر با اینجوری باشه. تو دختری نمیتونی این کارو انجام بدی.

دیگه ادامه ندادم.
در اصل بغض بزرگی که توی گلوم بود مانع از ادامه دادنم شد.
بالاخره صدای مامان بلندشد. صدایی که توش پر از بهت و تعجب بود و ناباوری بود. ناباوری از اینکه این حرفارو از زبون من شنیده‌.

+سارا این...این حرفا چیه میزنی؟!
همین الان پا میشی میای خونه.نمیخوام هیچ بهونه دیگه ای بشنوم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek