_*رمان ویدئو چک*_
15 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_سه

با صدای ترنج سرم رو بالا اوردم.

+امیرعلی هم اومد.

وقتی نگاه منتظر منو روی خودش دید ادامه داد:

+تا رسیدیم اینجا زنگ زدم بهش که اونم بیاد.

سری تکون دادم.
امیرعلی با چهره ای که نگرانی ازش میبارید بهمون رسید.

+چی شده؟
علیهان خوبه؟

دماغم رو بالا کشیدم و برای اینکه بدبخت یه وقت سکته نکنه گفتم:

-نگران نباش.معلوم نیس این دختره دیوونه چه جوری خبر داده که داری سکته میکنی.
علیهان تصادف کرده بود....

با صدایی که حالا دوباره از یاداوری این موضوع بغض الود شده بود ادامه دادم:

-الان عملش تموم شد. دکترش گفت عملش موفقیت امیزبود.حالش خوبه فقط باید منتظر شیم بهوش بیاد تا نظر نهایی رو همون موقع بدن.

با کلافگی دستی روی صورتش کشید:

+اخه..اخه چه جوری تصادف کرد؟!

دستی زیر چشمام کشیدم و اینبار ترنج با گذاشتن دستش روی بازوی امیرعلی گفت:

+ما هم خبر نداریم.
امروز قرار بود علیهان و سارا برن دیدن خانواده علیهان.
چون علیهان دیر کرد سارا زنگ زد بهش که پرستار برداشت گفت تصادف کرده اوردنش اینجا.ماهم اومدین دیدیم خانواده علیهان هم اینجان.
باید منتظرشیم بهوش بیاد.

سری تکون داد و گفت:

+باش پس بیایید بریم پیش اونا.
شما اشنا شدین باهاشون؟!

هردو سری به نشونه نه تکون دادیم و ترنج جواب داد:

-نه بابا! از بس با ترس و هول اومدیم اینجا و هم حال ما و اونا درس درمون نبود اصلا وقت فکر کردن به این چیزا رو نداشتیم.

امیرعلی همون سمت که بهش نشون داده بودیم جلوتر میرفت و ماهم مثل جوجه دنبالش.
با رسیدن به خانواده علیهان ناخودآگاه دستم سمت به شالم میره و درستش می کنم. کاش قبل از اینکه پیششون می اومدیم صورتم رو یه ابی میزدم.
امیرعلی نزدیکشون میشه و باهاشون احوال پرسی می کنه بعد سرش رو به سمت ما برمی گردونه و به من میگه که نزدیک بشم.
از استرس نمی دونستم چیکار کنم همون جور یه جا وایساده بودم، ترنج هولم میده به جلو که کاملا با چند قدم دیگه ام بهشون نزدیک میشم.

+خاله،عمو،امروز قرار بود بهتر و تو جو صمیمی تری باهن آشنا بشید اما حالا قسمت شد اینجا هم دیگه رو ملاقات کنید. ایشون سارا خانم، همون دختری که علیهان تعریفش رو کرده بود.

با این حرف امیرعلی مامان علیهان با نگاه بدی بهم تشر میزنه و میگه:

+دختره بی حیا. چطور روت میشه بیای جلوی ما بایستی.
به خاطر تو پسرم رو تخت بیمارستان افتاده.
فقط به خاطر اینکه امروز میخواست تورو بیاره پیش ما.

بعد این حرفاش به گریه میوفته‌.
 با حرفاش خردم کرده بود.درسته نشون نمیدادم ولی از همون اول هم این فکر موذی که شاید من باعث تصادف علیهان شدم توی ذهنم بود و حالا،با این حرفا خیلی پررنگ تر شده بودن.
سرم رو پایین می ندازم و جلوی قطره های اشکی که میخواستن بیان بیرون رو میگیرم.

+مامان این چه حرفیه میزنی آخه، چه ربطی به این دختر از خدا بی خبر داره زشته این حرفا به خودت بیا.

سرم رو بالا میارم و با چشمام به دنبال صدا میگردم که با زنی جوون چشم تو چشم میشم.
انگاری خواهر علیهان بود، از حرفی که زد و جوری که انگار برای دفاع از من بود لبخندی رو لبم میشینه.
دیگه سکوت در برابر این خانواده بس بود پس زبون باز می کنم و میگم:

-من هم شاید بیشتر از شما نه، ولی به اندازه شما از این اتفاق ناراحتم و دارم نابود میشم و چشمم به دنبال هر نشونه ای که ازش خبر سلامتی و بهوش اومدنش بیاد.
پس لطفا جوری رفتار نکنید که انگار من اینجا مقصرم. منم علیهان رو بیشتر از جونم دوسش دارم.

با حس هر لحظه سرباز کردن بغض بزرگ تو گلوم.ادامه نمیدم و با گفتن ببخشیدی زیر لب دستم رو جلوی دهنم میگیرم و با برگشتن به عقب ازشون دور میشم.
و صدای تق تق کفشی که میومد نشون میداد ترنج با عجله داره پشت سرم میاد.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek