نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_پنج
بدون اینکه بزاره چیزی بگم گوشی رو قطع می کنه.
از این حجم از فشار واقعا داشتم دیوونه می شدم و دوست داشتم سرمو به یه جایی بکوبم.
ترنج سکوت رو میشکنه و میگه:
+سارا میخوای بری خونه چون الان حالتم خوب نیست، ممکنه امشبم دیر بری و مامانت بدتر لج کنه.
دستم رو به سرم میزارم و اصلا دلم نمیخواست وقتی علیهان اینجاست خونه برم.
ولی مامان رو چیکار کنم نرم مطمئنم میکشه منو ایندفعه دیر برم.
کیفم رو روی شونه ام میندازم و ناچار و ناراضی بلند میشم.
ترنجم رو به روی من وایمیسه و بغلم میکنه:
+افرین برو خونه مطمئنم الان بری این میگرنت باز شروع میکنه قرصتو بخوری هاا، بعدشم با مامانت دهن به دهن نزار خب؟
با صدای گرفته ام میگم:
+باشه ممنون. حتما هرچی شد بهم خبر بدی هاا
ازم جدا میشه و با لحن مسخره ای میگه:
-بیا برو ببینم به من امر و نهی میکنه امیرعلی و من هستیم دیگه برو گمشو راحتمون بزار.
این علیهانم بلکه اینجا از دستت راحت باشه.
اگه تو موقعیت دیگه ای بودیم حتما با این حرفش یه پس سری بهش میزدمو و جوابشو میدادم ولی الان نه حس و حالشو داشتم و نه توانشو.
خداحافظی کردیم و برگشتم تا از بیمارستان خارج بشم که صدام زد.
به سمتش برگشتم و اون با لحنی که با لحن مسخره قبلش فاصله داشت و لبخند مهربونی گفت:
+بهت افتخار میکنم.
همین لحن محکم و مهربون و صادق وجودم رو پر از حس خوب کرد.منم بهش لبخندی زدم و با تکون دادن سرم ازش دور شدم.
***********
قبل از اینکه از آسانسور بیرون بیام قیافم رو درست می کنم و بعد به سمت در میرم.
در رو با کلید باز می کنم و وارد خونه میشم، مامان انگار منتظر بود که من در رو باز کنم که از آشپزخونه به تندی بیرون میاد.
با صورت خشمگین به سمتم میاد و میگه:
+چرا انقدر دیر کردی هاا؟
عمت اینا اومدن تو پذیرایی نشستن. زود برو پیششون.
واییی مامان که از حال دخترت خبر نداری و اینجور داری بهش زور میگی. دیگه توان وایسادن و به حرف گوش کردن نداشتم.
-مامان میشه تمومش کنی!
دیگه خستم کردی همش گیر الکی اه!سرم درد میکنه میخوام برم تو اتاقم گیر نده بهم.
+بسه بسه پشت تلفنم کنار اون دوستت زیاد جو گرفتت. واسه من بلبل زبونی کردی.
زود باش برو
بدون هیچ حرفی در رو میبندم و از کنار مامان میگذرم و وارد پذیرایی میشم.
بعد از احوال پرسی با عمه اینا و شنیدن تیکه های عمه که البته اینبار بدون جواب نموندن، جوری حتی بقیه هم متعجب بهم نگاه میکردن و گرفتن لقب بی ادب و دختر بی حیا راهی به بهونه میگرنم راهی اتاقم شدم.
برای امروز دیگه بسم بود ظریفتم تکمیل شد دیگه توان سر و کله زدن با ادمای بیرون اتاق رو نداشتم.
با انداختن یه قرص مسکن قوی و فقط با دراوردن مانتوم و شالم بعد از خاموش کردن اتاق و قفل کردن در و با یه پیامک از حال علیهان با خبر شدن خودم رو روی تخت پرت کردم و سعی کردم بخوابم.
مامان و بابا و حتی طاها چندباری جلوی در اتاقم اومدن ولی وقتی جوابی دریافت نکردن رفتن.
موقع فرو رفتن تو دنیای خواب اخرین چیزی که شنیدم صدای تهدید های مامان بود که اروم و به قول خودش برای حفظ ابروش از پشت در میگفت.
************
^علیهان^
اروم چشمام رو باز کردم. با خوردن نور شدیدی به چشمام دوباره بستمشون. صدای پای کسی اومد و بعد صدای خاموش شدن چراغ انگار شخص توی اتاق متوجه اذیت شدن چشمام شد و بعد صداش بلند شد:
+چراغو خاموش کردم علیهان میتونی چشماتو باز کنی.
اروم چشمام رو باز کرد و بهش نگاه کردم. سعی کردم چیزی بگم ولی به خاطر خشکی گلوم نتونستم.
با لب زدن ازش طلب اب کردم.
+ نمیتونی اب بخوری.
دکتر گفته فعلا نمیشه.
بعد به سمت میز کوچیک کنار تخت رفت و با برداشتن دستمال کاغذی و خیس کردنش به سمتم اومد روی لبم کشید تا خشکیش برطرف بشه.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
#پارت_صد_شصت_و_پنج
بدون اینکه بزاره چیزی بگم گوشی رو قطع می کنه.
از این حجم از فشار واقعا داشتم دیوونه می شدم و دوست داشتم سرمو به یه جایی بکوبم.
ترنج سکوت رو میشکنه و میگه:
+سارا میخوای بری خونه چون الان حالتم خوب نیست، ممکنه امشبم دیر بری و مامانت بدتر لج کنه.
دستم رو به سرم میزارم و اصلا دلم نمیخواست وقتی علیهان اینجاست خونه برم.
ولی مامان رو چیکار کنم نرم مطمئنم میکشه منو ایندفعه دیر برم.
کیفم رو روی شونه ام میندازم و ناچار و ناراضی بلند میشم.
ترنجم رو به روی من وایمیسه و بغلم میکنه:
+افرین برو خونه مطمئنم الان بری این میگرنت باز شروع میکنه قرصتو بخوری هاا، بعدشم با مامانت دهن به دهن نزار خب؟
با صدای گرفته ام میگم:
+باشه ممنون. حتما هرچی شد بهم خبر بدی هاا
ازم جدا میشه و با لحن مسخره ای میگه:
-بیا برو ببینم به من امر و نهی میکنه امیرعلی و من هستیم دیگه برو گمشو راحتمون بزار.
این علیهانم بلکه اینجا از دستت راحت باشه.
اگه تو موقعیت دیگه ای بودیم حتما با این حرفش یه پس سری بهش میزدمو و جوابشو میدادم ولی الان نه حس و حالشو داشتم و نه توانشو.
خداحافظی کردیم و برگشتم تا از بیمارستان خارج بشم که صدام زد.
به سمتش برگشتم و اون با لحنی که با لحن مسخره قبلش فاصله داشت و لبخند مهربونی گفت:
+بهت افتخار میکنم.
همین لحن محکم و مهربون و صادق وجودم رو پر از حس خوب کرد.منم بهش لبخندی زدم و با تکون دادن سرم ازش دور شدم.
***********
قبل از اینکه از آسانسور بیرون بیام قیافم رو درست می کنم و بعد به سمت در میرم.
در رو با کلید باز می کنم و وارد خونه میشم، مامان انگار منتظر بود که من در رو باز کنم که از آشپزخونه به تندی بیرون میاد.
با صورت خشمگین به سمتم میاد و میگه:
+چرا انقدر دیر کردی هاا؟
عمت اینا اومدن تو پذیرایی نشستن. زود برو پیششون.
واییی مامان که از حال دخترت خبر نداری و اینجور داری بهش زور میگی. دیگه توان وایسادن و به حرف گوش کردن نداشتم.
-مامان میشه تمومش کنی!
دیگه خستم کردی همش گیر الکی اه!سرم درد میکنه میخوام برم تو اتاقم گیر نده بهم.
+بسه بسه پشت تلفنم کنار اون دوستت زیاد جو گرفتت. واسه من بلبل زبونی کردی.
زود باش برو
بدون هیچ حرفی در رو میبندم و از کنار مامان میگذرم و وارد پذیرایی میشم.
بعد از احوال پرسی با عمه اینا و شنیدن تیکه های عمه که البته اینبار بدون جواب نموندن، جوری حتی بقیه هم متعجب بهم نگاه میکردن و گرفتن لقب بی ادب و دختر بی حیا راهی به بهونه میگرنم راهی اتاقم شدم.
برای امروز دیگه بسم بود ظریفتم تکمیل شد دیگه توان سر و کله زدن با ادمای بیرون اتاق رو نداشتم.
با انداختن یه قرص مسکن قوی و فقط با دراوردن مانتوم و شالم بعد از خاموش کردن اتاق و قفل کردن در و با یه پیامک از حال علیهان با خبر شدن خودم رو روی تخت پرت کردم و سعی کردم بخوابم.
مامان و بابا و حتی طاها چندباری جلوی در اتاقم اومدن ولی وقتی جوابی دریافت نکردن رفتن.
موقع فرو رفتن تو دنیای خواب اخرین چیزی که شنیدم صدای تهدید های مامان بود که اروم و به قول خودش برای حفظ ابروش از پشت در میگفت.
************
^علیهان^
اروم چشمام رو باز کردم. با خوردن نور شدیدی به چشمام دوباره بستمشون. صدای پای کسی اومد و بعد صدای خاموش شدن چراغ انگار شخص توی اتاق متوجه اذیت شدن چشمام شد و بعد صداش بلند شد:
+چراغو خاموش کردم علیهان میتونی چشماتو باز کنی.
اروم چشمام رو باز کرد و بهش نگاه کردم. سعی کردم چیزی بگم ولی به خاطر خشکی گلوم نتونستم.
با لب زدن ازش طلب اب کردم.
+ نمیتونی اب بخوری.
دکتر گفته فعلا نمیشه.
بعد به سمت میز کوچیک کنار تخت رفت و با برداشتن دستمال کاغذی و خیس کردنش به سمتم اومد روی لبم کشید تا خشکیش برطرف بشه.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek