نام رمان: ویدئوچک
#پارت_صد_چهل_و_دو
^علیهان^
لباس هام رو پوشیدم و با حوله اب موهام رو گرفتم.همون لحظه صدای گوشیم بلند شد.از روی تخت برداشتم.بابا بود.
ایکون سبز رو لمس میکنم و گوشی رو دم گوشم میزارم.
-الو جانم؟
+سلام پسرم خوبی؟ کجایی ؟؟
-سلام بابا ممنون شما خوبید؟؟ کجا میخواید باشم خونم
+خداروشکر. الان که خونه ای پاشو بیا اینجا به ماهم یه سر بزن
-بابا من اون روزم گفتم تا وقتی تکلیفم روشن نشه پامو اونجا نمیزارم
بابا پوف کلافه ای میکشه و میگه:
+لج و لجبازی بزار کنار. بیا خونه مامانت باهات حرف داره
-من حرفی ندارم. بیام اونجا میدونم حرف ماریا رو وسط میکشه. منم علاقه ای ندارم درباره اون دختر حرفی بشنوم
+تو بیا میفهمی درباره چیه.همینجور واسه خودت حرف نچین پسر.
دستمو کلافه و پریشون توی موهام میکنم ونمیدونم برم چی میشه و قرار چیا بشنوم ولی خب وقتی مامان بعد سه هفته گفته میخواد باهام حرف بزنه شاید جای امیدواری باشه.
-باش بابا.فقط به خاطر شما میام
+ باش منتظرتم. خدانگهدار
-خداحافظ
گوشی قطع میکنم و میندازمش روی تخت.
بی قرار و کلافه بودم. نمیخواستم با حرف زدن با سارا ذهن اونو هم مشغول و بهم ریخته کنم. بهتره وقتی از حرفای مامان مطمئن شدم با سارا حرف بزنم.
به ساعت روی دیوار نگاهی میکنم، ساعت تقریبا نزدیک 7 بود .
موهامو کاملا خشک میکنم و به سمت بالا حالت میدم لباسامو از توی کمد برمیدارم، یه تیشرت جذب طوسی با شلوار کتان مشکی و کاپشن مشکی میپوشم و بعد از برداشتن موبایلم از خونه خارج میشم. سوار ماشین میشم و پام رو روی گاز فشار میدم.
****************
بابا جلوی در منتظر بود. جلو رفتم و سلام کردم و بعد از دراوردن کفشام داخل شدم.همراه بابا سمت پذیرایی رفتیم.
مامان و عطیه روی مبل های فندقی رنگ خونه نشسته بودن.با جلو رفتمون هر دو از جا بلند شدن.مامان هنوزم کمی سرد رفتار میکرد و فقط باهام دست داد ولی با عطیه همو بغل کردیم. روی مبل تک نفره نشستم و رو به عطیه پرسیدم:
-رضا و رهام کجان؟
+نه اونا خونه مادرشوهرمن.
سری تکون دادم. بلند شد و همون طور که به طرف آشپزخونه میرفت گفت:
+من یه چایی بریزم بیارم.
بعد رفتن عطیه رو به مامان کردم:
-خب مامان نمیخوای چیزی بگی؟ بابا گفت باهام حرف داری
+درسته میخوام باهات حرف بزنم.
به پشتی مبل تکیه دادم:
-خب من سراپا گوشم.فقط لطفا اگه میخوایید در مورد ماریا و همون بحث های تکراری حرف بزنید همین اول بگید که من پاشم برم. هم اعصاب شما بهم نریزه هم من.
نفسش رو به بیرون فوت کرد و گفت:
+نه در اون مورد نیست.
ببین علیهان گفتم بیای اینجا که بهت بگم من بودنت رو با اون دختر قبول کردم.دیگه نمیخوام اتفاق های ۹ سال پیش، پیش بیاد و دوباره از دستت بدم.
خواستم چیزی بگم که دستش رو به نشونه صبرکن بالا گرفت:
+ولی میخوام که برای خاستگاری عجله نکنی. چند ماهی صبر کن که بهتر اون دختر رو بشناسی بالاخره ۹ سال کم نیست برای عوض شدن یه ادم.میخوام تو این چند وقت هردوتون همو بهتر بشناسید.۹ سال پیش جفتتون بچه بودید و کامل عاقل نبودید.الان بهترین فرصت برای شناخته بهتره.چندباری هم بیارش اینجا تا ماهم باهاش آشنا بشیم.
نفس عمیقی کشیدم:
-تصمیمت واقعا خوشحالم کرد مامان.با اینکه از خودم و سارا مطمئنم و دلم میخواد زودتر بهش برسم ولی به خاطر شما باشه. چند ماهی صبر میکنیم ولی زیاد نه شماهم با سارا بهتر اشنا میشید و ازش خوشتون میاد.
عطیه با سینی چای اومد و بابا خندید و گفت:
+خب حالا که به توافق رسیدید و چایی هم رسید دهنتون رو شیرین کنید.
عطیه چای رو تعارف کرد و بعد ظرف شکلات رو از روی میز برداشت و اول جلوی مامان و بابا و بعد جلوی من گرفت.
حالم خیلی خوب بود. حالا که همه چی درست شده بود دیگه جای نگرانی نبود.خانوادمون به روزای قبل برگشته بود و همه میگفتیم و میخندیدیم.فقط مونده که این حرف خوبو به سارا بدم. مطمئنم اونم خیلی خوشحال میشه.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
#پارت_صد_چهل_و_دو
^علیهان^
لباس هام رو پوشیدم و با حوله اب موهام رو گرفتم.همون لحظه صدای گوشیم بلند شد.از روی تخت برداشتم.بابا بود.
ایکون سبز رو لمس میکنم و گوشی رو دم گوشم میزارم.
-الو جانم؟
+سلام پسرم خوبی؟ کجایی ؟؟
-سلام بابا ممنون شما خوبید؟؟ کجا میخواید باشم خونم
+خداروشکر. الان که خونه ای پاشو بیا اینجا به ماهم یه سر بزن
-بابا من اون روزم گفتم تا وقتی تکلیفم روشن نشه پامو اونجا نمیزارم
بابا پوف کلافه ای میکشه و میگه:
+لج و لجبازی بزار کنار. بیا خونه مامانت باهات حرف داره
-من حرفی ندارم. بیام اونجا میدونم حرف ماریا رو وسط میکشه. منم علاقه ای ندارم درباره اون دختر حرفی بشنوم
+تو بیا میفهمی درباره چیه.همینجور واسه خودت حرف نچین پسر.
دستمو کلافه و پریشون توی موهام میکنم ونمیدونم برم چی میشه و قرار چیا بشنوم ولی خب وقتی مامان بعد سه هفته گفته میخواد باهام حرف بزنه شاید جای امیدواری باشه.
-باش بابا.فقط به خاطر شما میام
+ باش منتظرتم. خدانگهدار
-خداحافظ
گوشی قطع میکنم و میندازمش روی تخت.
بی قرار و کلافه بودم. نمیخواستم با حرف زدن با سارا ذهن اونو هم مشغول و بهم ریخته کنم. بهتره وقتی از حرفای مامان مطمئن شدم با سارا حرف بزنم.
به ساعت روی دیوار نگاهی میکنم، ساعت تقریبا نزدیک 7 بود .
موهامو کاملا خشک میکنم و به سمت بالا حالت میدم لباسامو از توی کمد برمیدارم، یه تیشرت جذب طوسی با شلوار کتان مشکی و کاپشن مشکی میپوشم و بعد از برداشتن موبایلم از خونه خارج میشم. سوار ماشین میشم و پام رو روی گاز فشار میدم.
****************
بابا جلوی در منتظر بود. جلو رفتم و سلام کردم و بعد از دراوردن کفشام داخل شدم.همراه بابا سمت پذیرایی رفتیم.
مامان و عطیه روی مبل های فندقی رنگ خونه نشسته بودن.با جلو رفتمون هر دو از جا بلند شدن.مامان هنوزم کمی سرد رفتار میکرد و فقط باهام دست داد ولی با عطیه همو بغل کردیم. روی مبل تک نفره نشستم و رو به عطیه پرسیدم:
-رضا و رهام کجان؟
+نه اونا خونه مادرشوهرمن.
سری تکون دادم. بلند شد و همون طور که به طرف آشپزخونه میرفت گفت:
+من یه چایی بریزم بیارم.
بعد رفتن عطیه رو به مامان کردم:
-خب مامان نمیخوای چیزی بگی؟ بابا گفت باهام حرف داری
+درسته میخوام باهات حرف بزنم.
به پشتی مبل تکیه دادم:
-خب من سراپا گوشم.فقط لطفا اگه میخوایید در مورد ماریا و همون بحث های تکراری حرف بزنید همین اول بگید که من پاشم برم. هم اعصاب شما بهم نریزه هم من.
نفسش رو به بیرون فوت کرد و گفت:
+نه در اون مورد نیست.
ببین علیهان گفتم بیای اینجا که بهت بگم من بودنت رو با اون دختر قبول کردم.دیگه نمیخوام اتفاق های ۹ سال پیش، پیش بیاد و دوباره از دستت بدم.
خواستم چیزی بگم که دستش رو به نشونه صبرکن بالا گرفت:
+ولی میخوام که برای خاستگاری عجله نکنی. چند ماهی صبر کن که بهتر اون دختر رو بشناسی بالاخره ۹ سال کم نیست برای عوض شدن یه ادم.میخوام تو این چند وقت هردوتون همو بهتر بشناسید.۹ سال پیش جفتتون بچه بودید و کامل عاقل نبودید.الان بهترین فرصت برای شناخته بهتره.چندباری هم بیارش اینجا تا ماهم باهاش آشنا بشیم.
نفس عمیقی کشیدم:
-تصمیمت واقعا خوشحالم کرد مامان.با اینکه از خودم و سارا مطمئنم و دلم میخواد زودتر بهش برسم ولی به خاطر شما باشه. چند ماهی صبر میکنیم ولی زیاد نه شماهم با سارا بهتر اشنا میشید و ازش خوشتون میاد.
عطیه با سینی چای اومد و بابا خندید و گفت:
+خب حالا که به توافق رسیدید و چایی هم رسید دهنتون رو شیرین کنید.
عطیه چای رو تعارف کرد و بعد ظرف شکلات رو از روی میز برداشت و اول جلوی مامان و بابا و بعد جلوی من گرفت.
حالم خیلی خوب بود. حالا که همه چی درست شده بود دیگه جای نگرانی نبود.خانوادمون به روزای قبل برگشته بود و همه میگفتیم و میخندیدیم.فقط مونده که این حرف خوبو به سارا بدم. مطمئنم اونم خیلی خوشحال میشه.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek