رمان حاملگی ناخواسته
893 subscribers
1 video
1 file
1 link
Download Telegram
#پارت_172



لحنش قاطع و دستوری بود؛ اما من هم دلم

نمیخواست از او اطاعت کنم. بند کیفم را از میان

دستان قدرتمندش‌بیرون کشیدم. سرد گفتم:

_نیازی به لطف جنابعالی نیست!

دندانهایش را به هم سایید و خشمی عمیق

چهره اش را پوشاند. به چشمانش نگریستم، رگه

های قرمز چشمانش عصبانیت بیش از اندازه اش

را به رخ میکشید. از میان دندان های کلید‌

شده اش گفت:

_کله شقی نکن!

اصلا چه اصراری داشت؟

بند کیفم را گرفت و با خشونت مرا به سمت

ماشین کشاند. با حرص کیفم را ول کردم.کیف

میان دستانش جا خوش‌کرد و من پوزخندی زدم

و رویام را از او گرفته و چرخیدم. تن صدایش

بلند شد و غرید:

_میخوای چی رو ثابت کنی احمق جون؟

به من میگفت احمق؟ خب حق هم داشت، من یک

احمق به تمام معنا بودم
.
دوباره دستم را برای گرفتن تاکسی بلند کردم.

چقدر گوش دادن به صدای نفس های عصبی

علی رضا لذتبخش بود!

آستین مانتویم را چنگ زد و با تمام قدرت مرا به

طرف ماشین هل داد. دوست داشتم قهقهه بزنم،

بازی داشت برایم جالب میشد. یک قدم به جلو

آمد و روبه رویم ایستاد. از ذهنم گذشت:

اسم عطرش چیه؟ چرا انقدر بوی خوبی میده!

_با زبون خوش بشین توی ماشین!

_نمیشینم! اصلا به تو چه که کلید کردی تا منو

برسونی. من اونقدرا هم بیدست و پا نیستم.

اخم کرد:

_سر ظهری یه دختر تنها تو این بارون و خلوتی

خیابون و یه جای پرت... میدونی معلوم نیست

چه بلایی سرش بیاد بی عقل؟ نه نمیدونی چون

هنوز یه بچه ای!

_لازم نیست این چیزا رو به من یادآوری کنی،

خودم از پس خودم برمیام و عقلم به این چیزا

میرسه! سرش را به عنوان تأسف تکان داد:

_برو بشین تو ماشین!