#پارت_171
_ژیلا...! حوصله ندارم، کاری نداری؟
دستی به شیشه کشیدم. نوشتم: "خدایا بسه!"
علی رضا خشمگین شد:
_نخیر! خداحافظ.
و گوشی اش را قطع کرد و پوفی کشید. نگاهی
حواله ام کرد، و درست مثل همیشه که اذیتم
میکند و بد و بیراه میگوید، گفت:
_ببخشید.
ببخشید گفتنش آتش درونم را شعله ور میکند و
من همانند اسپند روی آتیش گُر گرفتم:
_ببخشید؟
سرش را چندبار آرام کوبید به پشتی
صندلی اش:
_ساکتشو! جو نگیرتت تا ازت معذرت خواهی
میکنم!
این دیگر که بود؟ این دیگر چه جورش بود؟ چرا
آنقدر گستاخ و پررو بود. حرف میزد و میگفت
ببخشید و بعدشهم... نفسم را به سختی مهار
کردم و فریاد کشیدم:
_ازت متنفرم علی رضا، ازت متنفرم!
به راستی که اینگونه بود؟ مات شده به نقطه ی
نامعلومی خیره ماند و من... از زورنفس_نفس
زدن اشک در چشمانم جمع شده بود! من از او
متنفر بودم؟ چیزی ته دلم فریاد کشید: نه! و
بغضم قَد کشید. سرم به دَوَران افتاد و صدای
نفس های عمیق علی رضا هم داشت دیوانه ترم
میکرد. دستانم رامشت کردم و بغضم را قورت
دادم. هرچند که رفع نشد. سریع خم شدم و قفل
در را زدم و با یک حرکت از ماشین پیاده شدم.
باران با بیرحمی تمام روی تنم شلاق میزد. بغضم
به یکباره ترکید. نگاهم را حیران و سرگردان توی
خیابان چرخاندم. لرز بدی در تنم نشسته بود.
میخواستم هرچه زودتر از آنجا فرار کنم، وگرنه
دیوانه میشدم. دیگرطاقتم طاق شده بود؛ مگر
یک آدم چقدر توان دارد؟
دستم را برای گرفتن تاکسی بلند کردم. با کشیده
شدن بند کیفم بهت زده چرخیدم و رسیدم به یک
جفت چشم بهخون نشسته.علی رضا با اخم های
گره خورده، بدون آنکه نگاهی مستقیم به
چشم هایم بیندازد گفت:
_برای بار آخر بهت میگم برو توی ماشین بشین!
گفتم خودم میرسونمت شیرفهم شد؟
_ژیلا...! حوصله ندارم، کاری نداری؟
دستی به شیشه کشیدم. نوشتم: "خدایا بسه!"
علی رضا خشمگین شد:
_نخیر! خداحافظ.
و گوشی اش را قطع کرد و پوفی کشید. نگاهی
حواله ام کرد، و درست مثل همیشه که اذیتم
میکند و بد و بیراه میگوید، گفت:
_ببخشید.
ببخشید گفتنش آتش درونم را شعله ور میکند و
من همانند اسپند روی آتیش گُر گرفتم:
_ببخشید؟
سرش را چندبار آرام کوبید به پشتی
صندلی اش:
_ساکتشو! جو نگیرتت تا ازت معذرت خواهی
میکنم!
این دیگر که بود؟ این دیگر چه جورش بود؟ چرا
آنقدر گستاخ و پررو بود. حرف میزد و میگفت
ببخشید و بعدشهم... نفسم را به سختی مهار
کردم و فریاد کشیدم:
_ازت متنفرم علی رضا، ازت متنفرم!
به راستی که اینگونه بود؟ مات شده به نقطه ی
نامعلومی خیره ماند و من... از زورنفس_نفس
زدن اشک در چشمانم جمع شده بود! من از او
متنفر بودم؟ چیزی ته دلم فریاد کشید: نه! و
بغضم قَد کشید. سرم به دَوَران افتاد و صدای
نفس های عمیق علی رضا هم داشت دیوانه ترم
میکرد. دستانم رامشت کردم و بغضم را قورت
دادم. هرچند که رفع نشد. سریع خم شدم و قفل
در را زدم و با یک حرکت از ماشین پیاده شدم.
باران با بیرحمی تمام روی تنم شلاق میزد. بغضم
به یکباره ترکید. نگاهم را حیران و سرگردان توی
خیابان چرخاندم. لرز بدی در تنم نشسته بود.
میخواستم هرچه زودتر از آنجا فرار کنم، وگرنه
دیوانه میشدم. دیگرطاقتم طاق شده بود؛ مگر
یک آدم چقدر توان دارد؟
دستم را برای گرفتن تاکسی بلند کردم. با کشیده
شدن بند کیفم بهت زده چرخیدم و رسیدم به یک
جفت چشم بهخون نشسته.علی رضا با اخم های
گره خورده، بدون آنکه نگاهی مستقیم به
چشم هایم بیندازد گفت:
_برای بار آخر بهت میگم برو توی ماشین بشین!
گفتم خودم میرسونمت شیرفهم شد؟