رمان حاملگی ناخواسته
933 subscribers
1 video
1 file
1 link
Download Telegram
#پارت_167


همتا...!

از جا پریدم. بغضم هر لحظه رنگ میگرفت؛ اصلا

انتظار حرفهایش را نداشتم!

وجدانم سرم داد کشید:

_چیه نکنه انتظار داری مثل همیشه با حرفات

خرش کنی؟

چشمانم به سوزش افتاده بودن و قلبم به تندی

میکوبید. نفس عمیقی کشیدم و عصبی از اتاق

خارج شدم. وارد اتاق‌خودم شدم و کیفم را چنگ

زدم و با قدمهای تند و نامیزان از شرکت خارج

شدم.

دستی به گلویم کشیدم و بغضم ترکید. بی توجه

به ماشین ها کنار خیابان راه رفته و اشک

میریختم. تقصیر من بود؟!

خیلی بد شده بودم. خیلی نفرت انگیز شده بودم.

به که میگفتم این زندگی را نمی خواهم؟

با صدای بوقی به خود آمدم؛ اما توجهی نکردم و

با غیظ به راه رفتنم ادامه دادم. 

لابد مزاحم بیکار و علاف خیابانی است که دنبال

طعمه ای برای پر کردن رختخوابش میگردد! 

_زن داداش؟

نفسم قطع شد و با چشمان اشکی به ۲۰۶

مادرجون خیره ماندم و بعد هم... به راننده اش! 

راننده ی چشم مشکی اش، همان مجهول گستاخ

بی اعصاب دیوانه! همان... همانی که برایم مقنعه

گرفته بود، همانی‌که گاهی عصبانی ام میکرد و

گاهی دل بی صاحبم را میلرزاند.
 
_زنداداش سوار شو!

لحن دستوری و پر تحکمش باعث شد بدون چون

و چرا سوار شوم. راه افتاد و من هم اشکم جاری

شد. بدون هیچ‌ابائی... هیچ ترسی! چیزی نگفت و

فقط سرعت ماشین زیاد شد. چشمه ی اشکم

خشک نمیشد. فین فینم هم به راه افتاده بود. 

سر آخر طاقت نیاورد و عصبانی پرسید:

_چی شده؟

چه شده بود؟!

فقط دلم میسوخت. برای لحظه های زندگی ام که

داشت تباه میشد و برای پویان... همانی که با

حرفهایم خرش میکردم؟

کلافه گفت: