رمان حاملگی ناخواسته
933 subscribers
1 video
1 file
1 link
Download Telegram
#پارت_173



لجبازی بیش از حد را جایز ندانستم. درحالیکه

اخمهایم را به شدت به هم پیچیده بودم سوار

ماشین شدم. اخمهایی که خودم هم میدانستم

مصنوعیست! بعد از چند دقیقه تأخیر سوار

ماشین شد و به راه افتاد. دستهایم را به هم

قالب کردم و به روبه رویم خیره شدم. با خود

گفتم:

_انگار میپره تو استخر پر از عطر. چرا بوی

عطرش اینطوریه؟ یه طوریه! خیلی خوبه.

بی توجه به صدای ضربان قلب بیچاره ام، لبم را

با زبان تر کردم و گفتم:

_منو جلوی یه مغازه ی لوازم آرایشی پیاده کن.

خرید دارم! آرام خندید و دل توی سینه ام گره

خورد. جا خورده خیره اش شدم. گوشه ی

چشمانش چین خورده بود و لبخند جذابی به لب

داشت. آب دهانم را قورت دادم و حیرت زده

نگاهم را دزدیدم. صدایش آمد:

_بازم خرید؟

گیج گفتم:

_چی؟

_بازم خرید داری؟ خریدات تموم نمیشن؟

گیج تر از آنی بودم که بخواهم جوابش را بدهم.

ماشین را جلوی یک مغازه ی لوازم آرایشی پارک

کرد و پرسید:

_اینجا چطوره.

باز هم جوابش را ندادم. در کمال تعجب زیپ

ژاکتش را تا گردنش بالا کشید و کیف پول و

گوشی اش را به دست‌گرفت. در ماشین را باز کرد

و پیاده شد. با بهت نگاهش کردم. خم شد و از

توی شیشه ماشین گفت:

_چرا خشکت زده؟ مگه نمیخواستی خرید کنی؟

متعجب چشم گرد کردم:

_مگه توئم باهام میای؟

صاف ایستاد و جوابم را نداد و به جایش ضربه

ی محکمی به شیشه زد. از جایم پریدم و او

غرید:

_ماشینو بد جایی پارک کردم، میشه تشریف

مبارکتونو بیارید؟

نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم. نگاه تندی به

سویم پرتاپ کرد که باعث شد در خودم جمع

شده و دست و پایم را گم کنم. جلو_ جلو به

طرف مغازه راه افتاد و مرا مبهوت به دنبال خود

کشاند. نگاه دقیقی به او انداختم. ژاکت مشکی

رنگ و شلوار جین سرمه ای، شانه های پهن و

ورزیده اش موقع راه رفتن تکان میخوردند و

خوب دلبری میکردند.